❣باید به آن خدا که تو را خلق
کردهاست
روزی هزار بار فقط افتخار
کرد... 💕
#دلبر_جانم
#دورت_بگردم
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹تولدتان هزاران بار مبارک مولای ما💕
🔻طبق فرمايش رهبر معظم انقلاب، تاریخ صحیح تولد ایشان ۲۹فروردین سال۱۳۱۸ است.
اللّهم احفظ قائدنا الامام الخامنه ای
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَجبالقرآن
#اللّهماجْعَلْنیمِمَّنْتَنْتَصِرُبِهلِدینِک
#ماه_مبارک_رمضان
#ماه_رمضان
#رمضان
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
تولدت مبارک جان جانا
#تولدت_مبارک
#دورت_بگردم
#خاص_ترین_مخاطب_قلبم
#ماه_رمضان
#رمضان
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
Hamid Hiraad _ Hezaro Yek Shab (320).mp3
10.16M
|بیخواب چشمان توام زیبا!
بیتاب عطر ناب گیسویت|🎶
#دل
#ماه_رمضان
#رمضان_مهدوی
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
#مولاجانم
🍃چه شودکه نازنینا،رُخ خود به من نمائی
به تبسّمی،نگاهی،گرهی ز دل گشائی...
🍃به کدام واژه جویم،صفت لطیف عشقت
که تو پاک تر از آنی که درون واژه آئی...
#امام_زمان
#ماه_رمضان
#رمضان_مهدوی
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
1617619047_M2bA0-1.mp3
1.48M
چه زود داریم دلتنگ این مناجات ها میشیم . . .
#رمضان
#ماه_رمضان
#رمضان_مهدوی
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
🌹🌹
🌹
برگ سوم🍃
میگفتم:(نه، حاج آقا شوهرم است.هر چه بخواهم، برایم میخرد.)
بچه بودم و معنی این حرف ها را نمیفهمیدم. زن ها میخندیدندو در گوشی چیز هایی به هم میگفتند و به لباس های داخل تشت چنگ میزدند. تا پدرم برود و برگردد، روز ها برایم یک سال طول میکشید.
مادرم صبح تا شب کار داشت. از بی کاری حوصلهام سر میرفت.
بهانه میگرفتم و میگفتم :(به من کار بده، خسته شدم) مادرم همانطور که به کارهایش میرسید،
میگفت:(تو بخور و بخواب. به وقتش آنقدر کار کنی که خسته شوی. حاج آقا سپرده، نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی.)
دلم نمیخواست بخورم و بخوابم؛ اما انگار کار دیگری نداشتم. خواهر هایم به صدا در آمده بودند. میگفتند:(مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کرده ای. چقدر پی دل او بالا میروی. چرا ما که بچه بودیم، با ما اینطور رفتار نمیکردید؟!)
با تمام توجه ای که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم آن ها را راضی کنم تا به مدرسه بروم. پدرم میگفت :(مدرسه به درد دختر ها نمیخورد.)
معلم مدرسه مرد جوانی بود. کلاس های هم مختلط بودند .مادرم میگفت:《همین مانده که بروی مدرسه، کنار پسر ها بنشینی و مرد نامحرم به تو درس بدهد.》
اما من عاشق مدرسه بودم.میدانستم پدرم طاقت گریه مرا ندارد به همین خاطر ،صبح تا شب گریه میکردم وبه التماس میگفتم:《حاج آقا!تو را به خدا بگذار بروم مدرسه. 》 پدرم طاقت دیدم گریه مرا نداشت.میگفت:《باشد تو گریه نکن،من فردا میفرستم با مادرت به مدرسه بروی.))من هم همیشه فکر میکردم پدرم راست میگوید.
آن شب را با شوق و ذوق به رختخواب میرفتم. تا صبح خوابم نمیبرد؛اما همین که صبح میشد و از مادرم میخواستم مرا به مدرسه ببرد، پدرم می آمد و با هزار دوز و کلک سرم را شیره میمالید و باز وعده وعید میدادکه امروز کار داریم ؛اما فردا حتمآ می رویم مدرسه. آخرش هم ارزو به دلم ماند و به مدرسه نرفتم.
نهساله شده بودم.مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم،روزهای اول برایم خیلی سخت بود.اما روزه گرفتن را دوست داشتم. با چه ذوق و شوقی سحر ها بیدار میشدم سحری میخوردم و روزه میگرفتم.
بعد از ماه رمضان،پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازه پسرعمویش که بقالی داشت.بعداز سلام و احوالپرسی گفت:《پسرعموی پدرم یک چادر سفید که گل های ریز و قشنگ صورتی داشت از لابه لای پارچه های ته مغازه بیرون اورد و داد به پدرم.پدرم چادر را باز کرد و آن را روی سرم انداخت.چادر درست اندازه ام بود.انگار ان را برای من دوخته بودند.از خوشحالی می خواستم پرواز کنم.پدرم خندید و گفت《قدم جان!از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت کنی،باشد باباجان.》
آن روز وقتی به خانه رفتم،معنی محرم و نامحرم را از مادرم پرسیدم.همین که کسی به خانه مان می آمد،می دویدم و از مادرم می پرسیدم:《این اقا محرم است یا نامحرم؟!》🍂
#دختر_شینا
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz