eitaa logo
بانوی تراز
1.1هزار دنبال‌کننده
26.5هزار عکس
3.8هزار ویدیو
12 فایل
تنها گروه جهادی تخصص محور با حضور بانوان کنشگر اجتماعی در کشور..... @ciahkale ... ادمینمون هستن - ناشناسمون https://daigo.ir/secret/1326155415. . .
مشاهده در ایتا
دانلود
جانا کجائی؟ 🔎 ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣باید به آن خدا که تو را خلق کرده‌است روزی هزار بار فقط افتخار کرد... 💕 ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹تولدتان هزاران بار مبارک مولای ما💕 🔻طبق فرمايش رهبر معظم انقلاب، تاریخ صحیح تولد ایشان ۲۹فروردین سال۱۳۱۸ است. اللّهم احفظ قائدنا الامام الخامنه ای ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تولدت مبارک جان جانا ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Sina Sarlak _ Fereshte (128).mp3
3.36M
همیشه پیش من بمان . . . ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Hamid Hiraad _ Hezaro Yek Shab (320).mp3
10.16M
|بی‌خواب چشمان توام زیبا! بی‌تاب عطر ناب گیسویت|🎶 ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
آی قصه قصه قصه، نون و پنیر و پسته 🍃 ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
قیمت!.mp3
6.84M
💕قیمت💕 👦👧 بالای ۴ سال ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃چه شودکه نازنینا،رُخ خود به من نمائی به تبسّمی،نگاهی،گرهی ز دل گشائی... 🍃به کدام واژه جویم،صفت لطیف عشقت که تو پاک تر از آنی که درون واژه آئی... ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
1617619047_M2bA0-1.mp3
1.48M
چه زود داریم دلتنگ این مناجات ها میشیم . . . ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 قصه شب👇👇👇👇👇👇👇
🌹🌹 🌹 برگ سوم🍃 می‌گفتم:(نه، حاج آقا شوهرم است.هر چه بخواهم، برایم می‌خرد.) بچه بودم و معنی این حرف ها را نمی‌فهمیدم. زن ها می‌خندیدندو در گوشی چیز هایی به هم میگفتند و به لباس های داخل تشت چنگ میزدند. تا پدرم برود و برگردد، روز ها برایم یک سال طول می‌کشید. مادرم صبح تا شب کار داشت. از بی کاری حوصله‌ام سر می‌رفت. بهانه می‌گرفتم و می‌گفتم :(به من کار بده، خسته شدم) مادرم همان‌طور که به کارهایش میرسید، می‌گفت:(تو بخور و بخواب. به وقتش آن‌قدر کار کنی که خسته شوی. حاج آقا سپرده، نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی.) دلم نمیخواست بخورم و بخوابم؛ اما انگار کار دیگری نداشتم. خواهر هایم به صدا در آمده بودند. میگفتند:(مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کرده ای. چقدر پی دل او بالا می‌روی. چرا ما که بچه بودیم، با ما این‌طور رفتار نمی‌کردید؟!) با تمام توجه ای که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم آن ها را راضی کنم تا به مدرسه بروم. پدرم میگفت :(مدرسه به درد دختر ها نمی‌خورد.) معلم مدرسه مرد جوانی بود. کلاس های هم مختلط بودند .مادرم می‌گفت:《همین مانده که بروی مدرسه، کنار پسر ها بنشینی و مرد نامحرم به تو درس بدهد.》 اما من عاشق مدرسه بودم.می‌دانستم پدرم طاقت گریه مرا ندارد به همین خاطر ،صبح تا شب گریه میکردم وبه التماس می‌گفتم:《حاج آقا!تو را به خدا بگذار بروم مدرسه. 》 پدرم طاقت دیدم گریه مرا نداشت.می‌گفت:《باشد تو گریه نکن،من فردا می‌فرستم با مادرت به مدرسه بروی.))من هم همیشه فکر می‌کردم پدرم راست می‌گوید. آن شب را با شوق و ذوق به رختخواب می‌رفتم. تا صبح خوابم نمی‌برد؛اما همین که صبح می‌شد و از مادرم می‌خواستم مرا به مدرسه ببرد، پدرم می آمد و با هزار دوز و کلک سرم را شیره می‌مالید و باز وعده وعید می‌داد‌که امروز کار داریم ؛اما فردا حتمآ می رویم مدرسه. آخرش هم ارزو به دلم ماند و به مدرسه نرفتم. نه‌ساله شده بودم.مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم،روزهای اول برایم خیلی سخت بود.اما روزه گرفتن را دوست داشتم. با چه ذوق و شوقی سحر ها بیدار می‌شدم سحری می‌خوردم و روزه می‌گرفتم. بعد از ماه رمضان،پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازه پسرعمویش که بقالی داشت.بعداز سلام و احوالپرسی گفت:《پسرعموی پدرم یک چادر سفید که گل های ریز و قشنگ صورتی داشت از لابه لای پارچه های ته مغازه بیرون اورد و داد به پدرم.پدرم چادر را باز کرد و آن را روی سرم انداخت.چادر درست اندازه ام بود.انگار ان را برای من دوخته بودند.از خوشحالی می خواستم پرواز کنم.پدرم خندید و گفت《قدم جان!از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت کنی،باشد باباجان.》 آن روز وقتی به خانه رفتم،معنی محرم و نامحرم را از مادرم پرسیدم.همین که کسی به خانه مان می آمد،می دویدم و از مادرم می پرسیدم:《این اقا محرم است یا نامحرم؟!》🍂 ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz