eitaa logo
بانوی تراز
1.1هزار دنبال‌کننده
27هزار عکس
3.8هزار ویدیو
13 فایل
تنها گروه جهادی تخصص محور با حضور بانوان کنشگر اجتماعی در کشور..... @ciahkale ... ادمینمون هستن - ناشناسمون https://daigo.ir/secret/1326155415. . .
مشاهده در ایتا
دانلود
1617619047_M2bA0-1.mp3
1.48M
چه زود داریم دلتنگ این مناجات ها میشیم . . . ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 قصه شب👇👇👇👇👇👇👇
🌹🌹 🌹 برگ سوم🍃 می‌گفتم:(نه، حاج آقا شوهرم است.هر چه بخواهم، برایم می‌خرد.) بچه بودم و معنی این حرف ها را نمی‌فهمیدم. زن ها می‌خندیدندو در گوشی چیز هایی به هم میگفتند و به لباس های داخل تشت چنگ میزدند. تا پدرم برود و برگردد، روز ها برایم یک سال طول می‌کشید. مادرم صبح تا شب کار داشت. از بی کاری حوصله‌ام سر می‌رفت. بهانه می‌گرفتم و می‌گفتم :(به من کار بده، خسته شدم) مادرم همان‌طور که به کارهایش میرسید، می‌گفت:(تو بخور و بخواب. به وقتش آن‌قدر کار کنی که خسته شوی. حاج آقا سپرده، نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی.) دلم نمیخواست بخورم و بخوابم؛ اما انگار کار دیگری نداشتم. خواهر هایم به صدا در آمده بودند. میگفتند:(مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کرده ای. چقدر پی دل او بالا می‌روی. چرا ما که بچه بودیم، با ما این‌طور رفتار نمی‌کردید؟!) با تمام توجه ای که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم آن ها را راضی کنم تا به مدرسه بروم. پدرم میگفت :(مدرسه به درد دختر ها نمی‌خورد.) معلم مدرسه مرد جوانی بود. کلاس های هم مختلط بودند .مادرم می‌گفت:《همین مانده که بروی مدرسه، کنار پسر ها بنشینی و مرد نامحرم به تو درس بدهد.》 اما من عاشق مدرسه بودم.می‌دانستم پدرم طاقت گریه مرا ندارد به همین خاطر ،صبح تا شب گریه میکردم وبه التماس می‌گفتم:《حاج آقا!تو را به خدا بگذار بروم مدرسه. 》 پدرم طاقت دیدم گریه مرا نداشت.می‌گفت:《باشد تو گریه نکن،من فردا می‌فرستم با مادرت به مدرسه بروی.))من هم همیشه فکر می‌کردم پدرم راست می‌گوید. آن شب را با شوق و ذوق به رختخواب می‌رفتم. تا صبح خوابم نمی‌برد؛اما همین که صبح می‌شد و از مادرم می‌خواستم مرا به مدرسه ببرد، پدرم می آمد و با هزار دوز و کلک سرم را شیره می‌مالید و باز وعده وعید می‌داد‌که امروز کار داریم ؛اما فردا حتمآ می رویم مدرسه. آخرش هم ارزو به دلم ماند و به مدرسه نرفتم. نه‌ساله شده بودم.مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم،روزهای اول برایم خیلی سخت بود.اما روزه گرفتن را دوست داشتم. با چه ذوق و شوقی سحر ها بیدار می‌شدم سحری می‌خوردم و روزه می‌گرفتم. بعد از ماه رمضان،پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازه پسرعمویش که بقالی داشت.بعداز سلام و احوالپرسی گفت:《پسرعموی پدرم یک چادر سفید که گل های ریز و قشنگ صورتی داشت از لابه لای پارچه های ته مغازه بیرون اورد و داد به پدرم.پدرم چادر را باز کرد و آن را روی سرم انداخت.چادر درست اندازه ام بود.انگار ان را برای من دوخته بودند.از خوشحالی می خواستم پرواز کنم.پدرم خندید و گفت《قدم جان!از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت کنی،باشد باباجان.》 آن روز وقتی به خانه رفتم،معنی محرم و نامحرم را از مادرم پرسیدم.همین که کسی به خانه مان می آمد،می دویدم و از مادرم می پرسیدم:《این اقا محرم است یا نامحرم؟!》🍂 ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥روز ارتش جمهوری اسلامی ایران گرامی ❤️ ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
✨خداوندا 🧚‍♀همیشہ دلتنگى ام را ✨در درياى آغوش توريختم 💞عجیب این دریامعجزه میڪند 🧚‍♀دراین شب زیبااین معجزه را ✨براى همہ مقررفرما 🧚‍♀تادردرياى آغوشت بہ آرامش برسند💞 شبتون خوش ❤️ ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍃. ❣آرزو میکنم زیباترین و محال ترین آرزوهایت با مصلحت خدا گره بخورد ...💕 شبت به عشق،بهترین رفیق دنیا.💕 ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz