نه والا... 😊
خدا شاهده کار خودشونه 😉
منم از هزار کیلومتر اونورتر فقط مسئول بارگذاری عکسابودم 😋☹️
#افطاری_ساده
#تک_خوری
#رمضان
#مخاطبین_خاص
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
❣تـو خودت حرمت ِ عشقی به دل ِ خزان ِ عـٰاشق !
خوش بحال ِ من ِ مجنـون که دلـم را به تـو دادم...💕
#دلبر_جانم
#دورت_بگردم
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
❣ مهربانترینم حضرت عشق
آمدن شما زیباترین پایانی است
که خدا مقدر کرده ...
بیاييد تا قصه پُر غصه دنیا،
به انتهای شیرین خودش برسد...💞
#امام_زمان
#اللهمعجللولیکالفرج
#ماه_رمضان
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
در روز معمولی:
اولی : به اذان چه قدر مونده؟🤔
دومی : من چه بدونم!😐
در ماه رمضان:
اولی : به اذان چه قدر مونده؟😫
دومی : ۳ ساعت و ۱۶ دقیقه و ۱۹ ثانیه و ۳۵ صدم ثانیه!😆😂
#ماه_رمضان
#طنز_رمضان
#با_هم_بخندیم
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙خدایا🙏
🌷دستانمان در این
🌙لحظات نورانی افطار
🌷به امید استجابت
🌙دعاهایمان
🌷به سوی تو بلند است
🌙معبودا پرکن
🌷ظرف وجودمان را
🌙ازآنچه برای بهترین
🌷بندگانت عطا میکنی🙏
🌷نماز و روزه هاتون قبول
#عاشقانه__با_خدا
#ماه_رمضان
#امام_زمان
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
❣چه شد در من نمی دانم
فقط دیدم پریشانم
فقط یک لحظه فهمیدم
که خیلی دوستت دارم …💕
#دلبر_جانم
#دورت_بگردم
#خاصترین_مخاطب_خاص_قلبم
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹گزیده فیلم | رهبر انقلاب، روز گذشته: بعضیها به من سلام رساندند؛ من خواهش میکنم سلام من را به آن برادران و خواهرانی که به وسیلهی شما به من سلام رساندند برسانید، بخصوص خانوادهی شهدا. راجع به تولّد این حقیر، اصلاً قابل اعتنا نیست؛ حادثهی بسیار کماهمّیّت و کوچکی است.💞
#ماه_رمضان
#امام_زمان
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرمش سنگ صبور دل بیچاره ماست🙂✨❤️
من دلم تنگه بطلب اقا🌻
#چهارشنبه_امام_رضایی
#حرم_لازمم
#امام_رئوف
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
🌹🌹
🌹
🍃برگ چهارم
بعضی وقتها مادرم از دستم کلافه می شد. به خاطر همین، هر مردی به خانه مان میآمد، می دویدم و چادرم را سر میکردم. دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر میکردم.
فصل دوم
خانه عمویم دیوار به دیوار خانه ما بود. هر روز چند ساعتی به خانه آنها می رفتم. گاهی وقتها مادرم هم می آمد.
آن روز من به تنهایی به خانه آنها رفته بودم، سر ظهر بود و داشتم از پله های بلند و زیادی که از ایوان شروع می شد و به حیاط ختم میشد، پایین میآمدم که یکدفعه پسر جوانی روبرویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظه کوتاه نگاهمان به هم گره خورد. پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را می شنیدم که داشت از سینم بیرون میزد. آنقدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یک نفس تا حیاط خانه خودمان دویدم، زن برادرم، خدیجه، داشت از چاه آب می کشید. من را که دید، دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد. ترسیده بود، گفت:( قدم! چی شده، چرا رنگت پریده!؟)
کمی ایستادم تا نفسم آرام شد با او خیلی راحت و خودمانی بودم. او از همه زن برادرهای من به من نزدیکتر بود،ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت:( فکر کردم عقرب تو را زده، پسر ندیده! ) مگر میشود توی روستا زندگی کنی، با پسرها هم بازی شوی، آن وقت نتوانی دو سه کلمه با آنها حرف بزنی! هرچند از هیچ پسر و هیچ مردی جز پدرم خوشم نمی آمد.
از نظر من، پدرم بهترین مرد دنیا بود آنقدر او را دوست داشتم که در همان سن و سال تنها آرزویم این بود که زودتر از پدرم بمیرم. خواهی که کسی در روستای فوت میکرد و ما در مراسم ختم شرکت میکردیم همین که به ذهنم میرسید ممکن است روزی پدرم را از دست بدهم، می زدم زیر گریه، آنقدر گریه میکردم که از حال می رفتم. همه فکر می کردند من برای مرده آن ها گریه می کنم. پدرم هم نسبت به من همین احساس را داشت با اینکه چهارده سالم بود گاهی مرا بغل میکرد و موهایم را میبوسید.
آن شب از لابهلای حرفهای مادرم فهمیدم آن پسر نوه عموی پدرم بوده و اسمش هم صمد است.
از فردای آن روز، آمد و رفت های مشکوک به خانه ما شروع شد. اول عموی پدرم آمد و با پدرم صحبت کرد. بعد نوبت زن عموی پدرم شد.صبح بعد از اینکه کار هایش را انجام میداد، میآمد و مینشست توی حیاط خانه ما و تا ظهر با مادرم حرف میزد.
بعد از آن، مادر صمد پیدایش شد و چند روز بعد هم پدرش از راه رسید. پدرم راضی نبود میگفت :( قدم هنوز بچه است وقت ازدواجش نیست.)
خواهرهایم غر میزدند و میگفتند:( ما از قدم کوچک تر بودیم ازدواج کردیم، چرا او را شوهر نمیدهید.)
پدرم بهانه میآورد:( دوره و زمانه عوض شده.)
از اینکه می دیدم پدرم آنقدر مرا دوست دارد خوشحال بودم میدانستم به خاطر علاقه ای که من دارد راضی نمی شود به این زودی مرا از خودش جدا کند؛ اما مگر فامیل ها کوتاه میآمدند. پیغام میفرستادند، دوست و آشنا را واسطه میکردند تا رضایت پدرم را جلب کنند.🍂
#دختر_شینا
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz