1_1554624610.mp3
11.63M
🌱انسان شناسی ۴۹
🌱رهبری
🌱استاد شجاعی
⭕️ من چرا نمیتونم زیباییهای دیگران رو ببینم، و همش به بقیه بدبینم؟
❌من چرا نمیتونم حسود نباشم؟
همش فقط دارم مخفیاش میکنم، اما در وجودم ریشه داره ...
⭕️من چرا نمیتونم اهل "کرامت و بخشش" باشم؟
همیشه ذهنم درگیر حساب و کتابه ...❤️
چرا؟ / چرا؟ / چرا .....
❤️ بانوی تراز👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌷شهیدانه
شهیدی که ظهر عیدغدیر عروسی گرفت و خودش روزه بود
🔹️ برای خطبه عقد به محضر امام شرفیاب شدیم. حضور در جوار امام امت شوری وصف ناپذیر در دلم ایجاد کرده بود
◇ از هیجان این پیوند در حضور ایشان سینهام گنجایش قلب تپندهام را نداشت. امام لب باز کرد و خطبه عقد ما را جاری کرد. بعد بهعنوان هدیه عقد، این جمله را به ما هدیه کرد: «عزیزانم گذشت داشته باشید، با هم بسازید انشاءالله که مبارک باشد.»
🔹️ علی قبل از اینکه به نزد امام برویم به من گفته بود: «ما فقط در دنیا زن و شوهر نخواهیم بود بلکه در بهشت نیز با هم هستیم، بعد هم این آیه را برایم تلاوت کرد: «هم و ازواجهم فی ضلال علی الارائک متکئون...»
◇ عروسی را به خاطر خانواده شهدا ظهر گرفتیم.
◇ گفتم: ناهار بخور. گفت روزهام!
گفتم :روز عروسی
گفت: نذر داشتم، اگر روز عروسیم عید غدیر بود روزه بگیرم!
گفت: دعا میکنم, امین بگو!
🔹️ گفت :خدایا همانطور که عید غدیر به دنیا آمدم، عید غدیر ازدواج کردم، شهادتم را عید غدیر بذار!
◇گفتم: آمین❤️
🔹️ هر عید غدیر منتظر شهادتش بودم. عید غدیر سال ۱۳۶۶ شهید شد.
◇ راوی: همسر شهید حاج علی کسایی
#رفیق_شهیدم
#عید_غدیر
❤️ بانوی تراز👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
Ali Zand Vakili - Roosari Abi (128).mp3
3.56M
🌹خوش اون ساعت یارمهربون
که گردی عروس خونمون....❤️
#نگارم
❤️ بانوی تراز👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
❣چرا دوستـٺ دارم؟
از من نپرس مرا اختیاری نیسـت💕
#خاصترین_مخاطب_خاص_قلبم
❤️ بانوی تراز👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
InShot_۲۰۲۳۰۶۱۶_۱۹۱۲۳۶۴۰۲_۱۶۰۶۲۰۲۳.mp3
13.71M
آخرین سفر حج🕋
༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:شناخت واقعه غدیر 🤝
#شب_بخیر_کوچولو
❤️ بانوی تراز👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
❣وارث مُلک تبسم، کاظم است
عشق عالمتاب هفتم، کاظم است✨
آفرینش، سوره ای از مهر او
بر لب هستی، تبسّم کاظم است✨
ولادت امام موسی کاظم مبارک باد❤️
#عید_غدیر
#میلاد_امام_کاظم
❤️ بانوی تراز👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌺تولدتان مبارک
بابای امام رضا..💕
🎉🎉🎉🎉🎊🎊🎊🎊👏👏👏👏👏
#عید_غدیر
#میلاد_امام_کاظم
❤️ بانوی تراز👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
موسی بن جعفر آقامونه_۲۰۲۳_۰۷_۰۸_۲۰_۴۰_۲۲_۸۶۰.mp3
3.09M
♡••
امشبخوشیمونفراوونھ..❤️
#عید_غدیر
#باب_الحوائج
❤️ بانوی تراز👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
♡••
🌻وا مۍڪند بر روے ما بنبستها را
بابالحــوائج شد بگیرد دست ها را..❤️
#عید_غدیر
#میلاد_امام_کاظم
❤️ بانوی تراز👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹دوستان عزیزم سلام و ارادت
تبریک مارو به مناسبت میلادامام موسی کاظم (علیه السلام)پذیراباشید....
بابت اشکالی که محددأدیشب دربارگذاری داستان پیش اومد عذرخواهم
پوزش مارو بپذیرید
امشب سه قسمت ۷۱و ۷۲ و۷۲رو بارگذاری می کنیم...❤️
#بانوی_تراز
#قصه_شب
❤️ بانوی تراز👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹🌹
🌹
🍃برگ هفتادویکم
خدیجه ومهدی و معصومه از ترس به من چسبیده بودند وجیک نمی زدند. اما سمیه گریه میکرد.در همان لحظات اول،صدای گرومپ گرومپ انفجارهای پشت سر هم زمین را لرزاند.با خودم فکر می کردم دیگر همه چیز تمام شد.الان همه می میریم.یک ربعی به همان حالت درازکشیدیم. بعد یکی یکی سرها را از زمین بلند کردیم، دوداتاق را برداشته بود.شیشه ها خرد شده بود،اما چسب هایی که روی شیشه ها بود،نگذاشته بود شیشه ها روی زمین یا روی ما بریزد. همان توی پنجره ولابه لای چسب ها خرد شده ومانده بود.خدا را شکر کردیم کسی طوری نشده. صداهای مبهم وجورواجوری از بیرون می آمد.یکی از خانم ها گفت:《بیایید برویم بیرون.اینجا امن نیست.》
بلند شدیم و از ساختمان بیرون آمدیم. دود و گرد و غبار به قدری بود که به زور چند قدمی مان را می دیدیم.مانده بودیم حالا کجا برویم. یکی از خانم ها گفت:《چند روز پيش که نزدیک پادگان بمباران شد،حاج آقای ما خانه بود،گفت اگر یک موقع اوضاع خراب شد،توی خانه نمانید.بروید توی دره های اطراف. 》
بعد از خانه های سازمانی سیم خاردارهای پادگان بود.اما در جایی قسمتی از آن کنده بود.هر بار که با صمد یا خانم ها می رفتیم پیاده روی،از آنجا عبور می کردیم؛اما حالا با این همه بچه واین اضطراب و عجله، گذشتن از لای سیم خاردار وچاله چوله ها سخت بود.بچه ها راه نمی آمدند. نق می زدند. بهانه می گرفتند.نیم ساعتی از آخرین بمباران گذشته بود.ما کاملا از پادگان دور شده بودیم و به رودخانه خشکی رسیده بودیم که رویش پلی قدیمی بود. کمی روی پل ایستادیم و از آنجا به پادگان و خانههای سازمانی نگاه کردیم که ناگهان چند هواپیما را وسط آسمان دیدیم.هواپیماها آن قدر پایین آمده بودند که ما به راحتی می توانستیم خلبان هایشان را ببینیم. حتم داشتیم خلبان ها هم مارا می دیدند. از ترس ندانستیم چطور از روی پل دویدیم و خودمان را رساندیم زیر پل کمی بعد دوباره صدای چند انفجار را شنیدیم. یکی از خانمها ترسیده بود.می گفت:《اگر خلبان ها ما را ببینند، همین جا فرود می آیند ومارا اسیر می کنند.》
هرچه برایش توضیح می دادیم که روی این زمین ها هواپیما نمی تواند فرود بیاید،قبول نمی کرد و باز حرف خودش را می زدوبقیه را می ترساند. ما بیشتر نگران خانمی بودیم که حامله بود.سعی می کردیم از خاطراتمان بگوییم یا تعریف هایی بکنیم تا او کمتر بترسد؛ اما هواپیماها ول کن نبودند.تقریبا هر نیم ساعت هفت هشت تایی می آمدند وپادگان را بمباران می کردند.دیگر ظهر شده بود.نه آبی همراه خودمان آورده بودیم،نه چیزی برای خوردن داشتیم. بچه ها گرسنه بودند.بهانه می گرفتند. از طرفی نگران مردها بودیم و اینکه اگر بروند سراغمان، نمی دانند ما کجاییم. یکی از خانم ها،که دعاهای زیادی را از حفظ بود،شروع کرد به خواندن دعای توسل. ماهم با او تکرار می کردیم.بچه ها نق می زدند وگریه می کردند.کلافه شده بودیم. یکی از خانم ها که این وضع را دید،بلند شد وگفت:《این طوری نمی شود.هم بچه ها گرسنه اند وهم خودمان.من می روم چیزی می آورم، بخوریم.🍂
#دخترشینا
#بانوی_تراز
❤️ بانوی تراز👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹🌹
🌹
🍃برگ هفتاد و دوم
دو سه نفر دیگر هم بلند شدند و گفتند:《ماهم با تو می آییم. 》می دانستیم کار خطرناکی است.اولش جلوی رفتنشان را گرفتیم؛ اما وقتی دیدیم کمی اوضاع آرام شده رضایت دادیم وسفارش کردیم زود برگردند.
با رفتن خانمها دلهره عجیبی گرفتیم که البته بی مورد هم نبود.چون کمی بعد دوباره هواپیماها پیدایشان شد.دل توی دلمان نمود.این بار هم هواپیماها پادگان را بمباران کردند.هر لحظه برایمان هزار سال می گذشت؛تا اینکه دیدیم خانمها از دور دارند می آیند.می دویدند و زیگزاگی می آمدند. بلاخره رسیدند؛با کلی خوردنی وآب ونان ومیوه.بچه ها که گرسنه بودند،با خوردن خوراکی ها سیر شدند و کمی بعد روی پاهایمان خوابشان برد.
هرچه به عصر نزدیک تر می شدیم،نگرانی ما هم بیشتر می شد.نمی دانستیم چه عاقبتی در انتظارمان است.با آبی که خانمها آورده بودند، وضو گرفتیم ونماز خواندیم.لحظات به کندی می گذشت و بمباران پادگان همچنان ادامه داشت.
دیگر غروب شده بود ودلهره ونگرانی ماهم بیشتر. نمی دانستیم باید چه کار کنیم.
به خانه برگردیم،یا همان جا بمانیم.چاره ای نداشتیم. به این نتیجه رسیدیم،برگردیم. درآن لحظات تنها چيزی که آراممان می کرد،صدای نرم و حزن انگیز خانمی بود که خوب دعا می خواند واین بار خاتم《اَمّن یجیب》گرفته بود.
نزدیکی خانه های سازمانی که رسیدیم، دیدیم چند مرد نگران و مضطرب آن دور وبر قدم می زنند.ما را که دیدند، به طرفمان دویدند.یکی از آن ها صمد بود؛با چهره ای خسته وخاک آلوده. بدون هیچ حرف دیگری از اوضاع پادگان پرسیدیم. آنچه معلوم بود این بود که پادگان تقریبا با خاک یکسان شده وخیلی ها شهید و مجروح شده بودند. چند ماشین جلوی در پارک شده بود.صمد اشاره کرد سوار شویم.پرسیدم:《کجا؟》
گفت:《همدان.》
کمک کرد بچه ها سوار ماشین شدند.
گفتم:《وسایلمان! کمی صبر کن بروم لباس بچهها را بیاورم.》
نشست پشت فرمان و گفت:《اصلا وقت نداریم، اوضاع اضطراریه زود باش. باید شما را برسانم و زود برگردم.》
همان طور که سوار ماشین می شدم، گفتم:《اقلا بگذار لباس های سمیه را بیاورم.چادرم....》
معلوم بود کلافه وعصبانی است گفت:《سوار شو.گفتم اوضاع خطرناک است.شاید دوباره پادگان بمباران شود.》
در ماشین را بستم و پرسیدم:《چرا نیامدید سراغمان، از صبح تا به حال کجا بودید؟!》همان طور که تند تند دندهها را عوض می کرد،گاز داد وجلو رفت.گفت:《اگر بدانی چه وضعیتی داشتیم. تقریبا با دومین بمباران فهمیدم عراقی ها قصد دارند پادگان را زیرورو کنند،به همین خاطر
تصمیم گرفتم گردانم را از پادگان خارج کنم.یکی یکی بچه ها را از زیر سیم خاردارها عبور دادم و فرستادمشان توی یکی از دره های اطراف. خدا را شکر یک مو از سر هیچ کدامشان کم نشد.هر سیصد نفرشان سالم اند؛اما گردان های دیگر شهید و زخمی دادند.کاش می توانستم گردان های دیگر را هم نجات بدهم.
شب شده بود وما توی جاده ای خلوت و تاریک جلو می رفتیم، یک دفعه یاد آن پسر نوجوان افتادم که آن شب توی خط دیده بودم.دلم گرفت و پرسیدم:《صمد الان بچه هایت کجا هستند؟ چیزی دارند بخورند.شب کجا می خوابند؟》
او داشت به روبهرو، به جاده تاریک نگاه می کرد.سرش را تکان داد وگفت:《توی همان دره هستند.جایشان که امن است،اما خورد وخوراک ندارند.باید تا صبح تحمل کنند🍂
#دخترشینا
#بانوی_تراز
❤️ بانوی تراز👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹🌹
🌹
🍃برگ هفتاد و سوم
دلم برایشان سوخت،گفتم:《کاش تو بمانی.》
برگشت وبا تعجب نگاهم کرد وگفت:《پس شما را کی ببرد؟!》
گفتم:《کسی از همکارهایت نیست؟!》می شود با خوانواده های دیگر برویم؟!》
توی تاریکی چشم هایش را می دیدم که آب انداخته بود،گفت:《نمی شود،نه.ماشین ها کوچک اند. جاندارند. همه تا آنجا که می توانستند خانوادهای دیگر را هم با خودشان بردند؛وگرنه من که از خدایم است بمانم.چاره ای نیست،باید خودم ببرمتان. 》
بغض گلویم را گرفته بود،گفتم:《مجروح ها وشهدا چی؟!》
جوابی نداد.
گفتم:《کاش رانندگی بلد بودم.》
دوباره دنده عوض کرد و بیشتر از قبل گاز داد،گفت:《به امید خدا می رویم. ان شاءالله فردا صبح بر می گردم.》
چشم هایم در آن تاریکی دو دو می زد.یک لحظه چهره آن نوجوان از ذهنم پاک نمی شد.فکر می کردم الان کجاست؟!چه کار می کند.اصلا آن سیصد نفر دیگر توی آن دره سرد بدون غذا چطور شب را می گذرانند.گردان های دیگر چه؟!مجروحین، شهدا!!
فردای آن روز تا به همدان رسیدیم، صمد برگشت پادگان ابوذر وتا عید نیامد.
اواخر خردادماه ۱۳۶۴بود.چند هفته ای می شد حالم خوب نبود.سرم گیج می رفت و احساس خواب آلودگی می کردم.یک روزبه سرم زد بروم دکتر.بچه ها را گذاشتم پیش همسایه مان، خانم دارابی،ورفتم درمانگاه. خانم دکتری که آنجا بود بعد از معاینه، آزمایشی داد وگفت:《اول بهتر است این آزمایش ها را انجام بدهی.》
آزمایش ها را همان روز دادم و چند روز بعد جوابش را بردم درمانگاه. خانم دکتر تا آزمایش را دید،گفت:《شما که حامله اید!》
یک دفعه زمین و زمان دور سرم چرخید.دستم را از گوشه میز دکتر گرفتم که زمین نخورم. دست و پایم بی حس شد و زیر لب گفتم:《یا امام زمان! 》
خانم دکتر دستم را گرفت و کمک کرد تا بنشینم وبا مهربانی گفت:《عزیزم.چی شده؟!》مگر چند تا بچه داری.》
با ناراحتی گفتم:《بچه چهارمم هنوز شش ماهه است.》
دکتر دستم را گرفت وگفت:《نباید به این زودی حامله می شدی؛اما حالا هستی.به جای ناراحتی،بهتر است به فکر خودت و بچه ات باشی.از این به بعد هم هرماه بیا پیش خودم تا تحت نظر باشی. 》
گفتم:《خانم دکتر!یعنی واقعا این آزمایش درست است؟!》شاید حامله نباشم.》
دکتر خندید و گفت:《خوشبختانه یا متاسفانه باید بگویم آزمایش های این آزمایشگاه کاملا صحیح و دقیق است.》
نمی دانستم چه کار کنم.کجا باید می رفتم.دردم را به کی می گفتم.چطور می توانستم با این همه بچه قدو نیم قد دوباره دوره ی حاملگی را طی کنم.خدایا چطور دوباره زایمان کنم.وای دوباره چه سختی هایی باید بکشم.نه .من دیگر تحمل کهنه شستن وکار کردن و بچه بزرگ کردن را ندارم.
خانم دکتر چند تا دارو برایم نوشت وکلی دلداری ام داد.🍂
#دختر_شینا
#بانوی_تراز
❤️ بانوی تراز👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
126.7K
🌹صحبتهای ادمین درمورد
قرعه کشی مسابقه....🌻
#عید_غدیر
#مسابقه_غدیر
#بانوی_تراز
❤️ بانوی تراز👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹شب فرصتی ست
که به آمال و آرزوهـای
دست نیافتنی فکر میکنید
بـه امـیـد فـردایـی کـه
محال ترین آرزوهایتان
بــرآورده شــود ...
شبتون بخیر 💖🌺🌿
آرامش شـب نصیبتان🌿🌺
#بانوی_تراز
❤️ بانوی تراز👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
Confiar.mp3
9.16M
مرا كاشته بودند، كاشته
بودندم تا با خورشيدهای
عجول احاطهام كنند☀️:..
تو آمدی، و چنان نرم مرا
چيدی كه رفتارِ نسيم را در
دست تو حس كردم🪴:..❤️
#شباهنگ
#حس_خوب_آرامش
❤️ بانوی تراز👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹غم عشق تو مرا کشت ولی حرفی نیست
عمر در عشق تو خوب است به پایان برسد❤️
#دلبرانه_عاشقانه
❤️ بانوی تراز👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7