🍃حدیث روز
حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف میفرمایند:
«إنّا غَیرُ مُهمِلینَ لِمُراعاتِكُم ولا ناسین لِذِكرِكُم و لَولا ذلِكَ لَنَزلَ بِكُم اللّأْواءُ وَاصطَلَكُمُ الأَعداءُ.»
- ما در رعایت حال شما هیچ کوتاهی نمیکنیم و یاد شما را از خاطر نمیبریم وگرنه محنت و دشواریها شما را فرا میگرفت و دشمنان شما را از بُن و ریشه قلع و قمع میساختند. 💚
#امام_زمان
#بحار_الانوار_جلد۵۳_صفحه۷۲
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🍃برگی از نهج البلاغه
و درود خدا بر او فرمود :
هيچكس چيزى را در دل نهان ننمود، مگر آنكه، در سخن نابجايى كه از دهانش مى پرد، يا در صفحات چهره اش، هويدا شود.💚
#امام_زمان
#نهج_البلاغه_حکمت۲۶
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹رفیق خوب من
اعتماد به نفس" زمانی ساخته میشه که:
•از یادگیری چیزای جدید استقبال میکنی
•به قولهایی که روزانه به خودت میدی، عمل میکنی
•با وجود ترس و تردید، دست به اقدام میزنی
•توی اشتباه و شکستت دنبال درس میگردی
•اطرافت رو با آدمهای حامی و فعال پُر میکنی
•وقتی چیزی طبق برنامه پیش نمیره،بهجای سرزنش با خودت مهربونی
•چالشهایی روبرعهده میگیری که به توانمندیت اضافه کنه
•بهجای مقایسه بادیگران،روی خودت تمرکزمیکنی
•به نظرخودت بیشتراهمیت میدی تادیگران
•متوجه میشی که درچه کاری علاقه ومهارت داری
•برای هردستاوردکوچکی،به خودت پاداش میدی❤️
#امام_زمان
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🍃داستانک
پادشاهی خدمتکاری داشت که بسیار شاد بود، از او علت را پرسیدند. خدمتکار گفت: قربان همسر و فرزندی دارم و غذایی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن و بدین سبب من راضی و شادم.
پادشاه موضوع را به وزیر گفت. وزیر هم گفت: قربان چون او عضو گروه ۹۹ نیست بدان جهت شاد است.پادشاه پرسید گروه ۹۹دیگر چیست؟! وزیر گفت قربان یک کیسه برنج را با ۹۹ سکه طلا جلو خانه وی قرار دهید. پادشاه چنین کرد.
خدمتکار وقتی به خانه برگشت با دیدن کیسه و سکه ها بسیار شاد شد و شروع به شمردن کرد. ۹۹ سکه ؟! و بارها شمرد و تعجب کرد که چرا ۱۰۰ تا نیست، همه جا را زیر و رو کرد ولی اثری از یک سکه نبود.
او ناراحت شد و تصمیم گرفت از فردابیشتر کار کند تا یک سکه طلای دیگر پس انداز کند ، او از صبح تا شب سخت کار میکرد، و دیگر خوشحال نبود. وزیر هم که با پادشاه او را زیر نظر داشت گفت: قربان او اکنون عضو گروه ۹۹ است و اعضای این گرو کسانیند که زیاد دارند اما شاد و راضی نیستند.
خوشبختی در سه جمله است:
تجربه از دیروز
استفاده از امروز
امید به فردا.
ولی ما با سه جمله دیگر زندگی را تباه میکنیم:
حسرت دیروز
اتلاف امروز
ترس از فردا❤️
#امام_زمان
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
چطور سرماخوردگی را بدون دارو درمان کنیم؟ 🤔
اگر دچار سرماخوردگی شدهاید توصیه میشود که مصرف سبزی به خصوص خوردن نعناع (چه به صورت خشک و چه به صورت تازه) را در کنار وعده غذایی خود قرار دهید !
همچنین خوردن مویز ناشتا در اول صبح برای سرماخوردگی مفید است و برخلاف آن لبنیات به ویژه پنیر گزینه مناسبی برای صبحانه نیستند و در طی دوران بیماری باید کمتر مصرف شود.
اگر عادت به خوردن آب خنک دارید بهترست به جای آن از شربت عسل رقیق شده استفاده کنید 🍃
#طب_سنتی 🍏
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🍃صبح زیــبــاتـون پر از
شکوفه های اجابت
امیدوارم که
امروزتون پر از برکت
مشکلاتتون اندک
شادی هاتون فراوان
مهربانی راه و رسمتون
و لطف خــدا همراهتون
روزتون عالی و سرشار از آرامش
سلام صبحتون پر از انرژی☕️🍃
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلاد مظهر عصمت و نجابت، حضرت فاطمه معصومه(س)🌺💐
و روز دختر بر تمام دختران ایران زمین مبارک باد .🌹
#میلاد_حضرت_معصومه
#روز_دختر
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
آری، قطعا دوستت دارم
وگرنه در وطنی غمگین و غارت شده
چه میتوانستم بکنم؟🥺💕
#یادت_باشه
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
خیالت راحت باشد
جای تو امن است
تو در رگهای من نفس می کشی..💕
#دلربا
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
چنان آغوش وا کن بر منِ تنها که انگاری
نداری بعد از آغوش ،دیگر در جهان کاری...💕
سلام دلربا صبح آن چشمان دور از مَنات، بهخیر😘
#دلبر_ناب_دلم
#دورت_بگردم
مراقب خودت باش
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🍃🌸اگر چه درد… اگر چه هزار غم داریم
کنارِ حضرتِ معصومه ما چه کم داریم🌸🍃
🍃🌸کنارِ دخترِ باران و خواهرِ خورشید
بهشت حرفِ کمی هست تا حرم داریم🌸🍃
🌸ولادت با سعادت
💖حضرت معصومه سلام الله علیها
🌸و روز دختر مبارک
#میلاد_حضرت_معصومه
#روز_دختر
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
امروز دخیل دختر موسی بن جعفریم
شاید گره ز کار فرو بسته وا کند...❤️
#میلاد_حضرت_معصومه
#روز_دختر
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دخترم
به یاد داشته باش آن قدر دوستت دارم که به خاطرت
با تمام سختیهای دنیا خواهم جنگید
روزت مبارک دختر نازم❤️
#میلاد_حضرت_معصومه
#روز_دختر
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
May 11
حنیف طاهری.mp3
7.5M
●━━━━━━─────── ⇆ㅤ
ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷ ㅤ
🎼#نواےکࢪامت💛
<َستارهبارونه...عاشقغزلخونہ..>ً
#یاحضرتمعصومہ
#السلامعلیڪیااختالرضا
#عیدتون_مبارک
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
May 11
🌹دخیل نهم
🍃برگ۵۲
اگر پرویز با آن کت شلوار براق و کراوات ابریشمی اش روزی به آنجا میآمد؛ حتماً کلی متلک بارش میکرد که خواهرش وقتی به او جواب رد بدهد، حقش است چنان خانه و زندگی نصیبش بشود.آنقدر سرشان به پیدا کردن خانه گرم بود که اصلاً نرفته بودند سر از خانه و زندگی داماد در بیاورند.
اتاقها در نظر حوریه، خیلی دلگیر و خفه هستند. چرا قبل از عقد نیامده بود آنجا را ببیند. اصلاً مگر دیدن خانهی رسول چیزی را عوض میکرد.وقتی با خودش لج کرده بود، دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود. خودش خواسته بود جهاد کند، پس باید همه چیز را از اول میساخت. باید رنگ و روی خانه را عوض میکرد.
صبوره مثل آنکه وسط سطل خاکروبه نشسته باشدحواسش است دستش به جایی نخورد.لبش هم به استکان چایی و شیرینی نمیخورد. ننه صفیه به سلیقهی خودش غذایی درست کرده است که باب میل صبوری نیست.حوریه هم نگاهش به بچهها مانده است. پسرها به سر و کلهی هم میزنند و آمنه فقط مثل یک خدمتکار، سرپا ایستاده است و ظرف میبرد و میآورد.
_ آمنه جان بیا بشین! همش موندی تو آشپزخونه.
ننه صفیه دستش را روی زمین میزند و میگوید:《 بیا پیش خودم .》اما دختر همان جا جلوی در آشپزخانه مینشیند و به حوریه مینگرد که با نگاه مهربانش اکبر را به زور در بغلش نشانده است و میخواهد برایش قصه بگوید. احسان که حوصلهی مهمانهایشان را ندارد، سیبی از ظرف میوه برمیدارد و در راهروی باریک بین دو اتاق مینشیند و به صدای حوری گوش میکند که میپرسد اسم بچهها را برای مدرسه نوشته اند یا نه.
صبوره خسته شده و تحمل شنیدن خاطرات مادرش و ننه صفیه را ندارد. مدام پیامکهای آتنا را میخواند و فکر فرهاد است که معلوم نیست تا چه وقتی از شب میخواهد با دوستانش در خیابانها بچرخد و صدای ضبط ماشینش را آنقدر بلند کند که آسفالت خیابان بلرزد.صبوره در خودش است و رسول از همان اول ،با دیدن لباسهای شیک و انگشترهای طلا و جواهر زن، از او حساب میبرد.
ننه صفیه میخواهد قرار رفتن به محضر را بگذارند و حوریه میخواهد بیشتر از بچهها بگویند. آمنه کنار نامادریش نشسته است و میگذارد او مدام شانههایش را بفشارد و به خاطر درس و بخش خوبش تشویقش کند.صبوره که بلند میشود، دیگر فرصتی برای حرفهای بیشتر نمیماند.حوریه که پا به راهرو میگذارد با دیدن سیب نیم خوردهی احسان روی موکت، چشمش به خود احسان میافتد که پشت در خوابش برده است. دلش میخواهد نوازشش کند؛ اما دلش نمیآید از خواب بیدارش کند.
بیدار شدن از خواب برای دختر سخت است. تا صبح مدام خوابهای آشفته دیده است. خواهرش هنوز خواب است؛ و حوریه میداند حتماً دارد خواب شیرین بچههایش را میبیند.
از همان جلوی در که نگهبان جعبهی شیرینی را در دست حوریه میبیند تا آشپز که آخرین کسی است که شیرینی برمیدارد، همه از ازدواج ناگهانی دختر تعجب میکنند؛جز حاجی که همه چیز را از قبل میداند و آرزوی خوشبختی و سعادتش، همراه حوریه است.
بشارتی هم به شیرینی روی میزش نگاه میکند میگوید:《 خوب کردین به حرفم گوش دادین .دیگه داشت ماجرای مجردی شما مشکل درست میکرد.》 یعنی دیگر مشکل حل شده بود! حوریه دلش میخواهد بداند بعد از آن چطور تمام مشکلات او و بقیه با ازدواجش حل میشود و همه روی خوشی را میبینند!
بچههای مشدی عباد که او را برمیگردانند؛ دیدهبان با لبخند میگوید:《 خوش گذشت؟》 پیرمرد مدام غر میزد که عروسی نرفته، آن دو شب برایش عزا بوده است. سمعکش در گوشش نبوده، اما از سر و صدا سرسام گرفته و کسی حواسش نبوده به موقع غذا و داروهایش را بدهد. از بس هم روی صندلی چرخدار نشسته، کمردرد گرفته است.تا عصر که حوریه به خانه برود؛ مرد همانطور غر میزند که نتوانسته بخوابد و خسته است.
صبوره و حمید بعد از حوریه و خستهتر از او، از راه میرسند. پس از کلی چانه زدن با بنگاهدار و خریدار، توانستهاند با قول گرفتن بقیهی پول برای ۲۰ روز دیگر کار را یکسره کنند.
_حالا دیدی من کار خوبی کردم گفتم خونه رو بفروشیم مادر!هم من امروز تونستم همهی کارهای سند آپارتمان خودم رو جور کنم؛هم شما میرین خونهی نوساز و تمیز.
مادر که دلش به آن خانهی کلنگی بیشتر خوش است؛با تظاهر به خوشحالی میگوید:《همین که بلاخره خیال آقات راحت شد،منم راضیام. دو روز دیگه منم رفتنی ام،شما خوش باشین،منم خوشم.》
_تازه،صبوره بگو چقدم بنگاهیه به هوای اسم و رسم حبیب خان کارمون رو زود روبهراه کرد.
حوریه تا اسم گرگ پیر را میشنود؛حس میکند چهرهی او قرار نیست تا ابد از ذهنش پاک شود. حمید خوشحال است که تا سه ماه دیگر،خانهاش را تحویل میدهند. مادر نگران است چطور ماه رمضان به خانهای اسباب کشی کند که راهش آنقدر به حرم دور است.
_من فردا بر میگردم. صبح بازم آتنا زنگ زده که پس کی میای. یه هفته س ولشون کردم به امید پرویز که یکی باید مواظب خود اون باشه
_به سلامت دخترم. دستت درد نکنه، حسابی خسته شدی. _عوضش هفتهی خوب و پُر از خیری بود. خونه پیدا کردیم. یهو بیخبر از عروسی سر درآوردیم. پس کجاست این عروس خانوم؟
حوریه از آشپزخانه بیرون میاد و میگوید:《 دارم واسه خواهر خستم یه شام خوشمزه میپزم.》صبور ناگهان پوزخندی میزد و جواب میدهد:《 الحق آشپزیت حرف نداره. مادر شوهرتم به خودت رفته. دیشب غذاشو به زور قورت دادم.》 مادر اخمهایش توی هم میرود.
_ غیبت نکن دختر! ما پیرزنها بلد نیستیم مثل شما جوونا غذاهای مدل جدید بپزیم.
مادر سر نماز است که تلفن زنگ میزند. تا حوریه زیر قابلمه را خاموش کند؛ خواهرش گوشی را برمیداردو با شیطنت میگوید:《 دخترته.》 تا حوریه از راه برسد؛ صبوره سری تکان میدهد و میگوید:《 خوش به حالت بدون درد و دردسر صاحب سه تا بچه شدی. ما که پوستمون کنده شد تااین دوتا رو بزرگ کردیم.》 آمنه مثل پدرش خجالتی است و میگوید دلش برای او تنگ شده است؛ بعد مِن مِن کنان حرفش را عوض میکند.
_ننه رفته مسجد. بابام دیشب گفت امروز یه احوالی از شما بپرسم. کار آمنه برایش لذت بخش است، اما حال و احوالش تعریفی ندارد. درست مثل حال و احوال بهجت خانم که تا حوریه را میبیند، میگوید:《 دکتر گفته بگیر تو خونه بخواب؛ اما دلم آروم نمیگیره .همش خواب پسرم رو میبینم. همش اینجا میاد جلوی چشم.》
_آخه اینجوری همه هم خودتون از دست میرین.
_ من صبر و تحملم زیاده مادر. این همه خوابیدم، عوض بهتر شدن، کمر دردم بدتر شد.
_ لااقل چیز سنگین بلند نکنی و با آسانسور بالا و پایین برین.
دکتر ارتوپد با وسایلش از آسانسور بیرون میآید.
_خانم وفایی امروز جواب آزمایش آقا مصطفی رو نگاه کردم. تراکم استخوانش خیلی پایینه.بندهی خدا چشمش هم که نمیبینه، لااقل مواظبش باشین زمین نخوره .احتمال شکستگی لگنش هم هست.
ارتوپد که برگهی آزمایش را به او تحویل میدهد؛ حوریه به توصیههای دکتر نگاهی میاندازد و بهادری را برای گرفتن نمونهی خون دیدهبان و عمران میفرستد. بعد هم به بیمارستان بوعلی سینا تلفن میکند و میفهمد درجهی هوشیاری عزیز بالا رفته است و با خوشحالی، خبر را همراه با برگههای ارتوپد به سامانی میدهد. با خبری هم که سامانی
میدهد،حوریه نمیداند خوشحال باشد یا ناراحت.دکتر، همان دکتری که حوریه را جان به لب کرده بود، برای همیشه از آنجا رفته و سامانی دنبال یک دکتر پوست دیگر برای مرکز است. نگاه حوریه به حلقهاش میافتد و اینکه چطور میخواست آن را به رخ دکتر بکشد.
_ به آقای بشارتی گفته وظیفه، اجبار یا هر چیز دیگه که بوده کافیه .دیگه وقت نداره باید به مریضای زیبایی پوستش برسه که تا دوی ،صبح پشت در مطبش صف میکشن.
دختر نمیداند از درد بگرید یا اینکه به شنیدن دوبارهی تفکر دکتر بخندد. اما همین که یاد پوستهای سرخ و تکه تکهی دیدهبان و بیسیم چی میافتد، و چرک و خونی که لباس و ملافهها را به هم میچسباند؛ ناخودآگاه گریهاش میگیرد و رضا با تاولها و زخمهایش در برابرش زنده میشود.همانطور که زخمهای دستان مجید که از شدت سوزش، همیشه چون آتش گداخته میسوزاندش.
بهادری دارد صندلی چرخدار حاجی را به حیات میبرد، که مرد دردش را در درون خفه میکند و با لبخندی از حوریه میپرسد:《 از آقا دوماد چه خبر؟ خوبن؟》 دختر لبخندی میزند.
باید به همه بگویی داماد خوب است. داماد کارگری ساده و خوب است که حتی نمیتواند درد آن مردان را حس کند. داماد خوب است و هیکلش چند برابر دیدهبان است که روی تختش مچاله شده است. داماد خوب است و تو عروس درد هستی حوریه. عروسی که دلش گرفته و فقط با درمان یافتن درد مردان مرکز باز میشود.
درهای حرم بسته است؛ اما دل دختر باز میشود. دلش را گره میزند و گره ی دستانی که دارند حرم را غبارروبی میکنند. کاش امام رضا هم از خدا میخواست تا حسابی غبار دل او را بروبند؛ غبار دلش را پاک کنند و او دوباره بشود همان حوریه پُر از نشاط و انرژی قدیم که هیچ وقت از سرپا ماندن خسته نمیشد. اما حالا خسته بود. عروسی خسته که دلش میخواست کسی حسابی تکانش بدهد تا به خودش بیاید و به کارهایش فکر کند.
مادر با دیدن خستگی دختر، حال و روزشو میپرسد؛ میگوید مادر شوهرش هم حال عروسش را میپرسید. چقدر حوریه با آن الفاظ ناآشناست. به نظرش هیچ چیز فرقی نکرده بود؛ اما دیگران منتظر رفتار دیگری از او بودند.حوریه دیگر تنها مال خودش و عقایدش نبود. خانوادهاش به غیبت همیشگی او در مهمانی و گردش عادت کرده بودند؛ اما خانوادهی رسول از او انتظار داشتند.باید برای رسول وقت میگذاشت، برای بچهها و مادر او وقت میگذاشت.دیگر نمیتوانست هر وقت دلش خواست، برود و بیاید. چقدر دنیای جدیدش دست و پای او را میبست. چقدر باید به فکر راضی نگاه داشتن همه از خود بود.
_شما خوبی مادرجان؟
_دلم برات تنگ شده عروس.
_لطف دارین. بچهها خوبن؟
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهـی✨
یـاورمان بـاش✨
تامحتاج روزگار نباشیم✨
همدممان باش
تا که تنهای روزگـار نباشیم✨
کنارمان بمان
تا که بی کس روزگار نباشیم✨
وخدایمان باش
تا بنده این روزگار نباشیم✨
شبتون بخیر
آرامش شب نصیبتون🌙✨
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7