eitaa logo
بانوی تراز
1.1هزار دنبال‌کننده
26.6هزار عکس
3.8هزار ویدیو
12 فایل
تنها گروه جهادی تخصص محور با حضور بانوان کنشگر اجتماعی در کشور..... @ciahkale ... ادمینمون هستن - ناشناسمون https://daigo.ir/secret/1326155415. . .
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلاد مظهر عصمت و نجابت، حضرت فاطمه معصومه(س)🌺💐 و روز دختر بر تمام دختران ایران زمین مبارک باد .🌹 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
آری، قطعا دوستت دارم وگرنه در وطنی غمگین و غارت شده چه می‌توانستم بکنم؟🥺💕 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
خیالت راحت باشد جای تو امن است تو در رگهای من نفس می کشی..💕 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
‌ چنان آغوش وا کن بر منِ تنها که انگاری نداری بعد از آغوش ،دیگر در جهان کاری...💕 سلام دلربا صبح آن چشمان دور از مَن‌ات، به‌خیر😘 مراقب خودت باش https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸اگر چه درد… اگر چه هزار غم داریم کنارِ حضرتِ معصومه ما چه کم داریم🌸🍃 🍃🌸کنارِ دخترِ باران و خواهرِ خورشید بهشت حرفِ کمی هست تا حرم داریم🌸🍃 🌸ولادت با سعادت 💖حضرت معصومه سلام الله علیها 🌸و روز دختر مبارک https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
امروز دخیل دختر موسی بن جعفریم شاید گره ز کار فرو بسته وا کند...❤️ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دخترم به یاد داشته باش آن قدر دوستت دارم که به خاطرت با تمام سختی‌های دنیا خواهم جنگید روزت مبارک دختر نازم❤️ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
حنیف طاهری.mp3
7.5M
●━━━━━━─────── ⇆ㅤ ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷   ㅤ 🎼💛 <َستاره‌بارونه...عاشق‌غزل‌خونہ..>ً https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 قصه شب👇👇👇👇👇👇👇
🌹دخیل نهم 🍃برگ۵۲ اگر پرویز با آن کت شلوار براق و کراوات ابریشمی اش روزی به آنجا می‌آمد؛ حتماً کلی متلک بارش می‌کرد که خواهرش وقتی به او جواب رد بدهد، حقش است چنان خانه و زندگی نصیبش بشود.آنقدر سرشان به پیدا کردن خانه گرم بود که اصلاً نرفته بودند سر از خانه و زندگی داماد در بیاورند. اتاق‌ها در نظر حوریه، خیلی دلگیر و خفه هستند. چرا قبل از عقد نیامده بود آنجا را ببیند. اصلاً مگر دیدن خانه‌ی رسول چیزی را عوض می‌کرد.وقتی با خودش لج کرده بود، دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود. خودش خواسته بود جهاد کند، پس باید همه چیز را از اول می‌ساخت. باید رنگ و روی خانه را عوض می‌کرد. صبوره مثل آنکه وسط سطل خاکروبه نشسته باشدحواسش است دستش به جایی نخورد.لبش هم به استکان چایی و شیرینی نمی‌خورد. ننه صفیه به سلیقه‌ی خودش غذایی درست کرده است که باب میل صبوری نیست.حوریه هم نگاهش به بچه‌ها مانده است. پسرها به سر و کله‌ی هم می‌زنند و آمنه فقط مثل یک خدمتکار، سرپا ایستاده است و ظرف می‌برد و می‌آورد. _ آمنه جان بیا بشین! همش موندی تو آشپزخونه. ننه صفیه دستش را روی زمین می‌زند و می‌گوید:《 بیا پیش خودم .》اما دختر همان جا جلوی در آشپزخانه می‌نشیند و به حوریه می‌نگرد که با نگاه مهربانش اکبر را به زور در بغلش نشانده است و می‌خواهد برایش قصه بگوید. احسان که حوصله‌ی مهمان‌هایشان را ندارد، سیبی از ظرف میوه برمی‌دارد و در راهروی باریک بین دو اتاق می‌نشیند و به صدای حوری گوش می‌کند که می‌پرسد اسم بچه‌ها را برای مدرسه نوشته اند یا نه. صبوره خسته شده و تحمل شنیدن خاطرات مادرش و ننه صفیه را ندارد. مدام پیامک‌های آتنا را می‌خواند و فکر فرهاد است که معلوم نیست تا چه وقتی از شب می‌خواهد با دوستانش در خیابان‌ها بچرخد و صدای ضبط ماشینش را آنقدر بلند کند که آسفالت خیابان بلرزد.صبوره در خودش است و رسول از همان اول ،با دیدن لباس‌های شیک و انگشترهای طلا و جواهر زن، از او حساب می‌برد. ننه صفیه می‌خواهد قرار رفتن به محضر را بگذارند و حوریه می‌خواهد بیشتر از بچه‌ها بگویند. آمنه کنار نامادریش نشسته است و می‌گذارد او مدام شانه‌هایش را بفشارد و به خاطر درس و بخش خوبش تشویقش کند.صبوره که بلند می‌شود، دیگر فرصتی برای حرف‌های بیشتر نمی‌ماند.حوریه که پا به راهرو می‌گذارد با دیدن سیب نیم خورده‌ی احسان روی موکت، چشمش به خود احسان می‌افتد که پشت در خوابش برده است. دلش می‌خواهد نوازشش کند؛ اما دلش نمی‌آید از خواب بیدارش کند. بیدار شدن از خواب برای دختر سخت است. تا صبح مدام خواب‌های آشفته دیده است. خواهرش هنوز خواب است؛ و حوریه می‌داند حتماً دارد خواب شیرین بچه‌هایش را می‌بیند. از همان جلوی در که نگهبان جعبه‌ی شیرینی را در دست حوریه می‌بیند تا آشپز که آخرین کسی است که شیرینی برمی‌دارد، همه از ازدواج ناگهانی دختر تعجب می‌کنند؛جز حاجی که همه چیز را از قبل می‌داند و آرزوی خوشبختی و سعادتش، همراه حوریه است. بشارتی هم به شیرینی روی میزش نگاه می‌کند می‌گوید:《 خوب کردین به حرفم گوش دادین .دیگه داشت ماجرای مجردی شما مشکل درست می‌کرد.》 یعنی دیگر مشکل حل شده بود! حوریه دلش می‌خواهد بداند بعد از آن چطور تمام مشکلات او و بقیه با ازدواجش حل می‌شود و همه روی خوشی را می‌بینند! بچه‌های مشدی عباد که او را برمی‌گردانند؛ دیده‌بان با لبخند می‌گوید:《 خوش گذشت؟》 پیرمرد مدام غر می‌زد که عروسی نرفته، آن دو شب برایش عزا بوده است. سمعکش در گوشش نبوده، اما از سر و صدا سرسام گرفته و کسی حواسش نبوده به موقع غذا و داروهایش را بدهد. از بس هم روی صندلی چرخدار نشسته، کمردرد گرفته است.تا عصر که حوریه به خانه برود؛ مرد همانطور غر می‌زند که نتوانسته بخوابد و خسته است. صبوره و حمید بعد از حوریه و خسته‌تر از او، از راه می‌رسند. پس از کلی چانه زدن با بنگاه‌دار و خریدار، توانسته‌اند با قول گرفتن بقیه‌ی پول برای ۲۰ روز دیگر کار را یکسره کنند. _حالا دیدی من کار خوبی کردم گفتم خونه رو بفروشیم مادر!هم من امروز تونستم همه‌ی کارهای سند آپارتمان خودم رو جور کنم؛هم شما میرین خونه‌ی نوساز و تمیز. مادر که دلش به آن خانه‌ی کلنگی بیشتر خوش است؛با تظاهر به خوشحالی می‌گوید:《همین که بلاخره خیال آقات راحت شد،منم راضی‌ام. دو روز دیگه منم رفتنی ام،شما خوش باشین،منم خوشم.》 _تازه،صبوره بگو چقدم بنگاهیه به هوای اسم و رسم حبیب خان کارمون رو زود روبه‌راه کرد. حوریه تا اسم گرگ پیر را می‌شنود؛حس می‌کند چهره‌ی او قرار نیست تا ابد از ذهنش پاک شود. حمید خوشحال است که تا سه ماه دیگر،خانه‌اش را تحویل می‌دهند. مادر نگران است چطور ماه رمضان به خانه‌ای اسباب کشی کند که راهش آنقدر به حرم دور است. _من فردا بر می‌گردم. صبح بازم آتنا زنگ زده که پس کی میای. یه هفته س ولشون کردم به امید پرویز که یکی باید مواظب خود اون باشه
_به سلامت دخترم. دستت درد نکنه، حسابی خسته شدی. _عوضش هفته‌ی خوب و پُر از خیری بود. خونه پیدا کردیم. یهو بی‌خبر از عروسی سر درآوردیم. پس کجاست این عروس خانوم؟ حوریه از آشپزخانه بیرون میاد و می‌گوید:《 دارم واسه خواهر خستم یه شام خوشمزه می‌پزم.》صبور ناگهان پوزخندی می‌زد و جواب می‌دهد:《 الحق آشپزیت حرف نداره. مادر شوهرتم به خودت رفته. دیشب غذاشو به زور قورت دادم.》 مادر اخم‌هایش توی هم می‌رود. _ غیبت نکن دختر! ما پیرزن‌ها بلد نیستیم مثل شما جوونا غذاهای مدل جدید بپزیم. مادر سر نماز است که تلفن زنگ می‌زند. تا حوریه زیر قابلمه را خاموش کند؛ خواهرش گوشی را برمی‌داردو با شیطنت می‌گوید:《 دخترته.》 تا حوریه از راه برسد؛ صبوره سری تکان می‌دهد و می‌گوید:《 خوش به حالت بدون درد و دردسر صاحب سه تا بچه شدی. ما که پوستمون کنده شد تااین دوتا رو بزرگ کردیم.》 آمنه مثل پدرش خجالتی است و می‌گوید دلش برای او تنگ شده است؛ بعد مِن مِن کنان حرفش را عوض می‌کند. _ننه رفته مسجد. بابام دیشب گفت امروز یه احوالی از شما بپرسم. کار آمنه برایش لذت بخش است، اما حال و احوالش تعریفی ندارد. درست مثل حال و احوال بهجت خانم که تا حوریه را می‌بیند، می‌گوید:《 دکتر گفته بگیر تو خونه بخواب؛ اما دلم آروم نمی‌گیره .همش خواب پسرم رو می‌بینم. همش اینجا میاد جلوی چشم.》 _آخه اینجوری همه هم خودتون از دست میرین. _ من صبر و تحملم زیاده مادر. این همه خوابیدم، عوض بهتر شدن، کمر دردم بدتر شد. _ لااقل چیز سنگین بلند نکنی و با آسانسور بالا و پایین برین. دکتر ارتوپد با وسایلش از آسانسور بیرون می‌آید. _خانم وفایی امروز جواب آزمایش آقا مصطفی رو نگاه کردم. تراکم استخوانش خیلی پایینه.بنده‌ی خدا چشمش هم که نمی‌بینه، لااقل مواظبش باشین زمین نخوره .احتمال شکستگی لگنش هم هست. ارتوپد که برگه‌ی آزمایش را به او تحویل می‌دهد؛ حوریه به توصیه‌های دکتر نگاهی می‌اندازد و بهادری را برای گرفتن نمونه‌ی خون دیده‌بان و عمران می‌فرستد. بعد هم به بیمارستان بوعلی سینا تلفن می‌کند و می‌فهمد درجه‌ی هوشیاری عزیز بالا رفته است و با خوشحالی، خبر را همراه با برگه‌های ارتوپد به سامانی می‌دهد. با خبری هم که سامانی می‌دهد،حوریه نمی‌داند خوشحال باشد یا ناراحت.دکتر، همان دکتری که حوریه را جان به لب کرده بود، برای همیشه از آنجا رفته و سامانی دنبال یک دکتر پوست دیگر برای مرکز است. نگاه حوریه به حلقه‌اش می‌افتد و اینکه چطور می‌خواست آن را به رخ دکتر بکشد. _ به آقای بشارتی گفته وظیفه، اجبار یا هر چیز دیگه که بوده کافیه .دیگه وقت نداره باید به مریضای زیبایی پوستش برسه که تا دوی ،صبح پشت در مطبش صف می‌کشن. دختر نمی‌داند از درد بگرید یا اینکه به شنیدن دوباره‌ی تفکر دکتر بخندد. اما همین که یاد پوست‌های سرخ و تکه تکه‌ی دیده‌بان و بی‌سیم چی می‌افتد، و چرک و خونی که لباس و ملافه‌ها را به هم می‌چسباند؛ ناخودآگاه گریه‌اش می‌گیرد و رضا با تاول‌ها و زخم‌هایش در برابرش زنده می‌شود.همانطور که زخم‌های دستان مجید که از شدت سوزش، همیشه چون آتش گداخته می‌سوزاندش. بهادری دارد صندلی چرخدار حاجی را به حیات می‌برد، که مرد دردش را در درون خفه می‌کند و با لبخندی از حوریه می‌پرسد:《 از آقا دوماد چه خبر؟ خوبن؟》 دختر لبخندی می‌زند. باید به همه بگویی داماد خوب است. داماد کارگری ساده و خوب است که حتی نمی‌تواند درد آن مردان را حس کند. داماد خوب است و هیکلش چند برابر دیده‌بان است که روی تختش مچاله شده است. داماد خوب است و تو عروس درد هستی حوریه. عروسی که دلش گرفته و فقط با درمان یافتن درد مردان مرکز باز می‌شود. درهای حرم بسته است؛ اما دل دختر باز می‌شود. دلش را گره می‌زند و گره ی دستانی که دارند حرم را غبارروبی می‌کنند. کاش امام رضا هم از خدا می‌خواست تا حسابی غبار دل او را بروبند؛ غبار دلش را پاک کنند و او دوباره بشود همان حوریه پُر از نشاط و انرژی قدیم که هیچ وقت از سرپا ماندن خسته نمی‌شد. اما حالا خسته بود. عروسی خسته که دلش می‌خواست کسی حسابی تکانش بدهد تا به خودش بیاید و به کارهایش فکر کند. مادر با دیدن خستگی دختر، حال و روزشو می‌پرسد؛ می‌گوید مادر شوهرش هم حال عروسش را می‌پرسید. چقدر حوریه با آن الفاظ ناآشناست. به نظرش هیچ چیز فرقی نکرده بود؛ اما دیگران منتظر رفتار دیگری از او بودند.حوریه دیگر تنها مال خودش و عقایدش نبود. خانواده‌اش به غیبت همیشگی او در مهمانی و گردش عادت کرده بودند؛ اما خانواده‌ی رسول از او انتظار داشتند.باید برای رسول وقت می‌گذاشت، برای بچه‌ها و مادر او وقت می‌گذاشت.دیگر نمی‌توانست هر وقت دلش خواست، برود و بیاید. چقدر دنیای جدیدش دست و پای او را می‌بست. چقدر باید به فکر راضی نگاه داشتن همه از خود بود. _شما خوبی مادرجان؟ _دلم برات تنگ شده عروس. _لطف دارین. بچه‌ها خوبن؟ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهـی✨ یـاورمان بـاش✨ تامحتاج روزگار نباشیم✨ همدممان باش تا که تنهای روزگـار نباشیم✨ کنارمان بمان تا که بی کس روزگار نباشیم✨ وخدایمان باش تا بنده این روزگار نباشیم✨ شبتون بخیر آرامش شب نصیبتون🌙✨ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣آرام جانم. امام زمانم ❣ تا‌ڪی‌دل‌‌من‌چشم‌به‌در‌داشته‌باشد اۍ‌ڪاش‌کسی از‌تو‌خبرداشته‌باشد آن‌باد‌ڪه‌آغشته‌به‌بوی‌نفس‌توستـــ از‌ڪوچه‌ی‌ما‌ڪاش گذر‌داشته‌باشد💚 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹زیارت حضرت رسول الله(صلوات الله علیه و آله ) در روز شنبه 🌺 بسم الله الرحمن الرحیم. 🌺 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اللّٰهِ وَرَحْمَةُ اللّٰهِ وَبَرَكَاتُهُ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مُحَمَّدَ بْنَ عَبْدِاللّٰه، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا خِيَرَةَ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حَبِيبَ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا صِفْوَةَ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَمِينَ اللّٰهِ، أَشْهَدُ أَنَّكَ رَسُولُ اللّٰهِ، وَأَشْهَدُ أَنَّكَ مُحَمَّدُ بْنُ عَبْدِ اللّٰهِ، وَأَشْهَدُ أَنَّكَ قَدْ نَصَحْتَ لِأُمَّتِكَ، وَجَاهَدْتَ فِى سَبِيلِ رَبِّكَ، وَعَبَدْتَهُ حَتَّىٰ أَتَاكَ الْيَقِينُ، فَجَزَاكَ اللّٰهُ يَا رَسُولَ اللّٰهِ أَفْضَلَ ما جَزىٰ نَبِيّاً عَنْ أُمَّتِهِ . اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ أَفْضَلَ ما صَلَّيْتَ عَلىٰ إِبْراهِيمَ وَآلِ إِبْراهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيدٌ....💕 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃دمی با قرآن 💠 إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلَائِكَةُ أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ(٣٠) نَحْنُ أَوْلِيَاؤُكُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَفِي الْآخِرَةِ ۖ وَلَكُمْ فِيهَا مَا تَشْتَهِي أَنْفُسُكُمْ وَلَكُمْ فِيهَا مَا تَدَّعُونَ(٣١) 💠 در حقيقت، كسانى كه گفتند: «پروردگار ما خداست»؛ سپس ايستادگى كردند، فرشتگان بر آنان فرود مى‌آيند [و مى‌گويند:] «هان، بيم مداريد و غمين مباشيد، و به بهشتى كه وعده يافته بوديد شاد باشيد.(٣٠) در زندگى دنيا و در آخرت دوستانتان ماييم، و هر چه دلهايتان بخواهد در [بهشت‌] براى شماست، و هر چه خواستار باشيد در آنجا خواهيد داشت.(٣١)💚 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🍃حدیث روز امام محمد باقر علیه السلام میفرمایند: وقتی مهدی عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌شریف وارد کوفه می‌شود، بر فراز منبر قرار می‌گیرد، سخن آغاز می‌کند، در حالی که مردم از شدت شوقِ دیدارش آنچنان می‌گریند که از شدت گریه نمی‌فهمند امام علیه السلام چه می‌فرماید.💚 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹داستانک درویشی تنگدست به در خانه توانگری رفت و گفت: شنیده ام مالی در راه خدا نذر کرده ای که به درویشان دهی، من نیز درویشم خواجه گفت: من نذر کوران کرده ام تو کور نیستی... پس درویش تاملی کرد وگفت: ای خواجه کور حقیقی منم که درگاه خدای کریم را گذاشته به در خانه چون تو گدائی آمده ام... این را بگفت و روانه شد. خواجه متأثر گشته از دنبال وی شتافت و هر چه کوشید که چیزی به وی دهد قبول نکرد. از او بخواه که دارد و میخواهد که از او بخواهی... از او مخواه که ندارد و می ترسد که از او بخواهی...!❤️ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹رفیق خوب من دیدی یه وقتایی خطر از بیخ گوشت میگذره؟ دیدی یه وقتایی فقط یه ذره مونده تا آبروت بریزه؟ دیدی یه وقتایی یه وجب تا مرگ فاصله داری اما خون از دماغت نمیاد؟ دیدی یه وقتایی توو کارات اشتباه میکنی اما بر حسب اتفاق همه چی درست پیش میره؟ همین موقع ها که این خطرها از سرت میگذره بگو خدایا شکرت که نفس میکشم،خدایا شکرت که هوامو داری،خدایا ممنون که تنهام نمیذاری،از داده ها و نداده هات شکر، اما افسوس ما بجای این همه لطف ورحمت الله متعال فقط یه کلمه میگیم « شانس آوردم» ♦️چیزی بنام شانس نداریم بیاییم کلمه ی شانس را جایگزین حکمت و آزمایش الهی یا رحمت و لطف و کرم الهی بدانیم.❤️ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7