eitaa logo
بانوی تراز
1.1هزار دنبال‌کننده
27.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
13 فایل
تنها گروه جهادی تخصص محور با حضور بانوان کنشگر اجتماعی در کشور..... @ciahkale ... ادمینمون هستن - ناشناسمون https://daigo.ir/secret/1326155415. . .
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹قصه گو قصه می گوید..❤️ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
InShot_20241101_190258470.mp3
14.97M
🍃کفشهای دختر کوچولو👧🏻 ༺჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: هرچیزیو سر جای خودش بزاریم تا بتونیم قشنگ استفاده کنیم ازش ✨😊 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
15.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هالووین میلیونی؛ هزینه سرسام آور شب وحشت در ایران 🔹رسم و رسوم غربی هالووین حالا از ایران سر درآورده و به شگفت انگیزی میلیون ها تومان صرف شب وحشت در ایران می‌شود‌. 🔹در این ویدئو پیگیر هزینه های این شب در ایران شدیم که با قیمت های عجیب و غریبی رو به رو شدیم. 🔹نکته جالب این جا بود بیشتر باغ تالارها و ویلاها برای این مناسبت رزرو شده بود..🍂 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 قصه شب👇👇👇👇👇👇👇
🌹فصل ۱ 🍃برگ پنجم ام ربیع گفت:《 تو واقعا نگران من هستی؟!》 زبیر گفت:《 تو در تمام بنی کلب دلسوزتر از من نسبت به خودت پیدا نخواهی کرد. جز این است که به سلیمان اعتماد کردی، تمام اموال خود را به او سپردی تا به نام تجارت، همه را با خود ببرد و دیگر هیچ نشانی از او پیدا نکنی؟! از این پس، با مستمری سالیانه‌ی بیت المال، چگونه می‌خواهی سر کنی؟!که شش ماه تو را هم کفاف نمی‌دهد. اما در خانه‌ی من ،هرچی بخواهی برایت مهیاست.》 ام ربیع گفت:《 من به قناعت عادت کرده‌ام.》 و به راه افتاد. زبیر این بار با خشم او را صدا زد: 《 ام ربیع! از این پس انتظار نداشته باش که از تو و پسرت حمایت کنم.》 ام ربیع بی آنکه رو برگرداند، گفت: 《 خداوند ما را کفایت می‌کند!》 و چشمش افتاد به انتهای بازار که هیاهویی بلند شده بود. زبیر هم رو برگرداند. کاروان از هم پاشیده ی سلیمان به همراه عبدالله وارد بازار شده بودند و مردم گرد آنها را گرفته بودند. زبیر گفت: 《کاروان کیست؟!》 ام ربیع هم به طرف جماعت رفت. کاروانیان یا زخمی بودند یا خسته؛ و سه جنازه بر شترها .ام ربیع کاروان را شناخت. گفت:《 کاروان سلیمان است!》 زبیر گفت:《 او عبدالله بن عمیر است؟ پس سلیمان کجاست؟》 ام ربیع که به کاروان رسید، عبدالله او را شناخت. زبیر گفت: 《چه بر سر این کاروان آمده؟》 یکی از مردان کاروان به سراغ سلیمان رفت؛ که روی کجاوه ی شتری خوابیده بود. ام ربیع گفت: 《 پس سلیمان کجاست؟》 مردی از کاروانیان گفت: 《 راهزنان حمله کردند. اگر عبدالله نرسیده بود، همه چیز را به تاراج می‌بردند. سلیمان هم زخم عمیقی برداشته، تو اموالت را مدیون عبدالله هستی.》 ام ربیع به سراغ سلیمان رفت. سلیمان آرام چشم باز کرد. ام ربیع گفت: 《 سلیمان!》 سلیمان نفسی آسوده کشید و گفت: 《 خدا را شکر که تو را دیدم! نمی‌خواستم در حالی شریکم را ملاقات کنم که امانت او را به خانواده‌اش نرسانده‌ام.》 و از هوش رفت. شب همه در خانه‌ی ام ربیع گرد آمده بودند. سلیمان وسط اتاق خوابیده بود و همه‌ی بزرگان بنی کلب در اتاق گرداگرد نشسته بودند. عبدالاعلی _شیخ بنی کلب_ بالای اتاق کنار عبدالله بود و زبیر نیز کنار او با گوشه‌ی لباسش ور می‌رفت. بشیر و دیگران نیز بودند. ام ربیع در ظرفی آب ریخت و آن را به در اتاق برد. ربیع جلوی در ایستاده بود. مادر ظرف آب را به ربيع داد. ربيع وارد اتاق شد و ظرف آب را به بشیر داد .بشیر شروع به پاک کردن زخم شانه‌ی سلیمان کرد. زبیر گفت: 《اگر اوضاع بر همین روال باشد، باید با هر کاروان لشکری همراه کنیم.》 بشیر گفت:《 باید به سراغ امیر برویم و از او بخواهیم چاره‌ای بیاندیشد. 》 عبدالاعلی گفت:《 گرفتاری ما از بی‌لیاقتی امیر است، وگرنه راه‌های شام که امنیت دارد.》 زبیر گفت:《 پس پیکی به شام بفرستیم و از امیر مؤمنان یزید استمداد کنیم .》 عبدالله گفت:《 پیش از آن باید با نعمان امیر ملاقات کنیم.》 سلیمان دچار تشنج شد. گرد او را گرفتند.بشیر رو به عبدالاعلی سر تکان داد که یعنی رفتنی است. سلیمان به سختی صحبت می‌کرد. از بشیر پرسید: 《 ام ربیع کجاست؟》 بشیر به ربیع اشاره کرد که مادر را صدا بزند. ربيع بیرون رفت. سلیمان گفت: 《 مرا با او تنها بگذارید!》 بشیر برای کسب تکلیف به عبدالاعلی نگاه کرد. عبدالاعلی برخاست و از اتاق بیرون رفت و بقیه هم به دنبال او بیرون رفتند.ام ربیع وارد اتاق شد. بشیر دست بر شانه‌ی ربیع گذاشت و او را نیز با خود برد. ربیع پشت پنجره‌ی اتاق آمد و دید که سلیمان با مادرش سخن می‌گفت و کم کم مادر به گریه افتاد و؛... سلیمان مرد! مادر اشک آلود، بیرون آمد. نگاه کنجکاو همه ،به ام ربیع دوخته شده بود .ام ربیع گفت: 《 خداوند سلیمان را بیامرزد که خوب امانت داری بود!》 همه از مرگ سلیمان آگاه شدند. ربیع جلو رفت. گفت: 《 او به تو چه گفت مادر؟》 《 سفارشی از پدرت برای تو داشت!》 ربیع به فکر فرو رفت. زبیر جلو آمد و پرسید: 《 چه سفارشی؟》 ام ربیع گفت:《اگر می‌خواست،به تو می گفت!》 زبیر دلخور از پاسخ او، عقب کشید و کناری ایستاد.ام ربیع به اتاق دیگری رفت و به دنبالش ربیع وارد اتاق شد. عبدالاعلی رو به بقیه کرد و گفت: 《 سلیمان را به مسجد ببرید!》 بعد رو به عبدالله گفت: 《 دوست داشتم زمانی می‌رسیدی که می‌توانستیم جشنی برپا کنیم ،اما ...》 عبدالله مجال نداد. گفت: 《 جشن ما زمانی است که مسلمانان در سرزمین خود آرامش داشته باشند.》 جماعت وارد اتاقی شدند که سلیمان در آن بود. ربیع به اتاقی رفت که مادر در آن نشسته بود و اشک می‌ریخت. ربیع به او نزدیک شد. ام ربیع متوجه حضور پسرش شد. سر برگرداند و به او نگاه کرد.🍂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه جا هست که خدا میگه: «فَإِنَّكَ بِأَعْيُنِنَا...»یعنی: «تو در حفاظت کامل مایی...» میخوام بگم اگر فقط خدا رو داری نگران هیچی نباش جوری ازت مراقبت میکنه و مسیرایی رو بهت نشون میده که هیچ کس نمیتونه...! هیچ کس مثل خدا نمیتونه ازت محافظت کنه و راه رو بهت نشون بده ! ❤️ ‏ " شبتان پر از مهر و لطف الهی 🌙✨ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
سلام و احترام. مخاطبهای عزیز کانال بانوی تراز الان وقت بارگذاری پیام های شما در ناشناسمون. ازتون ممنونم❤️🌹
دعای خاص واسه تک ستاره🌟قلبم‌: خدایا هوای عشقمو داشته باش. همیشه بندازش کنار کسایی که دلچسبشن. اینطوری خیال منم راحت تره!!!!
تو همانی که دلم لک زده آغوشش را💫