♥️
چڪَونه مرا
هوایی ڪردهای و
در آسمان دلم جا خوش ڪردهای
خبر داری یا نه
هنوز تو را با نفسهایم اشتباه میڪَیرم
و در هوای پر از دوستت دارم
عاشقانه تو را نفس میڪشم ...!
#دوستت_دارم
#به_وقت_دلتنگی
#نفسم_به_نفست_بندِ
♥️
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
InShot_20241103_181804271.mp3
19.08M
قصه ی ماجرای گل قالی و گل بنفشه 🌸✨
༺჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: قدر همدیگر رو بدونیم هر کسی ی ارزشی داره☺️
#شب_بخیر_کوچولو
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🍃برگ هفتم
بشیر گفت :《زندگی جز در قبیله ،تنهایی و غربت به همراه دارد، حتی اگر در شام باشد.》
ربیع گفت:《 قبیلهای که مردانی چون عباس نداشته باشد، نباشد بهتر است.》
بشیر شمشیر تیز شده را به ربیع داد. ربیع سکهای داد و لبخندی به بشیر و زید؛ زد و رفت. بشیر به فکر فرو رفت.
ربیع و مادرش در بیابان میرفتند. مادر سوار بر اسب بود و ربیع افسار شتر را گرفته بود و پیش میرفت. به برکهای رسیدند. مادر پیاده شد. آب به سر و صورت زد .ربیع در حال آب دادن به اسب، احساس کرد در نیزارهای نزدیک نخلستان چیزی پنهان شده است. بی آنکه مادر متوجه شود، به اطراف چشم انداخت. چند مرد آرام سر برآورده بودند و آنها را میپاییدند. مردی با دیدن ربیع پشت کتل سر فرو برد.مادر متوجه نگرانی ربیع شد. به طرف اسب رفت:
《 چیزی دیدی؟》
《نمی دانم.》
مادر گفت:《بهتر است زودتر حرکت کنیم،باید تا پیش از غروب آفتاب به کوفه برسیم. شب را در آنجا میمانیم و صبح،پیش از طلوع آفتاب به راه میافتیم. 》
مادر سوار بر اسب شد. ربیع حمایل و شمشیر را محکمتر کرد و افسار شتر را گرفت و به راه افتاد. هر دو اطراف را میپاییدند .نزدیک نخلستان، یکباره از دو سو چهار مرد به سمت آنها هجوم آوردند. ربیع به تندی شتر را به زانو کرد و شمشیر کشید. ام ربیع هم خنجری از کنار زین اسب بیرون کشید.
ربیع گفت من آنها را معطل میکنم، تو خود را به نخلستان برسان.》
مادر با اسب به دور او و شتر میگردید. گفت:
《تو را با گرگها تنها بگذارم؟!》
مردان نزدیک شدند. ربیع با مردی که جلوتر از بقیه بود، درگیر شد و با شمشیر او را زد. بقیه ربیع را دوره کردند. ام ربیع فریادی زد و به سوی آنها تاخت. ربیع از این فرصت استفاده کرد و از حلقهی آنها خارج شد و پشت به شتر کرد و رو به مردان که اکنون نزدیک تر شده بودند. مردان یکباره به ربیع هجوم بردند. ربیع ضربهی مرد اول را پس زد و خود عقب کشید. مادر با اسب به آنها هجوم برد و کوشید پراکنده شان کند. در همین حال، چندین سوار به تاخت به سوی آنها آمدند. ضربهی شمشیری شانهی چپ ربیع را شکافت. سواران نزدیک شدند. راهزنان با دیدن آنها عقب کشیدند و یکی از آنان فریاد زد:
《فرار کنید!》
همگی پا به فرار گذاشتند. سواران به دنبال آنان تاختند. ام ربیع به سراغ پسرش رفت و سریع شروع به بستن شانهی زخمیش کرد. عمروبن حجاج که سرکرده ی گروه سواران بود،به آنها نزدیک شد و بالای سر ربیع ایستاد. ام ربیع در حال بستن زخم،رو به سوار کرد و گفت:
《در روزگاری که مسلمانان در خانهی خود در امان نیستند، شما چگونه جرأت کردید یکه و تنها به بیابان بزنید. 》
ربیع درد میکشید. عمرو از اسب پیاده شد و با پارچهای شروع به بستن زخم ربیع کرد. ربیع گفت:
《به شام میرویم،برای تجارت!》
عمرو گفت:《خون زیادی از او میرود. از کدام قبیلهاید؟》
《بنی کلب. من همسر عباس هستم.》
عمرو گفت:《خدا رحمتش کند. از بهترین مردان بنی کلب بود. ما هم در راه بنی کلب هستیم. شنیدهایم که عبدالله بن عمیر بازگشته است. به دیدار او میرویم. شما هم بهتر است به بنی کلب بازگردید تا زخمت التیام یابد.》
ربیع گفت:《به کوفه نزدیک تریم،به آنجا میرویم،بعد از کوفه به سوی شام.》
ام ربیع گفت:《بهتر است به نصیحت...》
عمرو را نمی شناخت. جوری او را نگاه کرد که عمرو خود را معرفی کند:
《من عمرو بن حجاج هستم. 》
ام ربیع گفت:《شیخ و بزرگ مَذحِج؟ خداوند به تو خیر دهد.》
بعد رو به ربیع گفت:
《بهتر است به حرف ابن حجاج گوش کنیم. او از مردان بزرگ کوفه است.》
ربیع گفت:《مرا مدیون خویش کرد که جانم را نجات داد،اما من راه آمده را باز نمیگردم .》
عمرو برخاست. لبخندی به ربیع زد و گفت:
《حال یقین کردم که او پسر عباس است،تا کوفه شما را همراهی میکنیم. تا خاطرم از شما آسوده نشود،نمیتوانم به راه خود بروم. 》
به ربیع کمک کرد تا برخیزد و بر اسب بنشیند.
دو پسر _یکی هفت و دیگری نه ساله _تشت آبی را به داخل اتاق آوردند. ام سلیمه _همسر عمروبن حجاج _دستمالی را در تشت آبی شست و آن را به ام ربیع داد. ام ربیع با دستمال اطراف زخم را تمیز کرد و بعد با پارچهای دیگر شروع به بستن کرد.
ام سلیمه گفت:《کاروانیان که ده مرد جنگی همراه دارند،باز هم با هراس سفر میکنند،شما چگونه جرأت کردید،یکه و تنها به بیابان بزنید؟》
ام ربیع گفت:《باید صبر میکردیم تا با کاروان بزرگی که عازم شام بود،همراه میشدیم. 》
بعد با غیض به ربیع نگاه کرد و گفت:
《اما ربیع گویا عجله داشت. 》
ام سلیمه گفت:《حالا که به خیر گذشت،پسرت هم جوان برومندی است که این زخم را تاب آورده،کمی هم شیر شتر و خرمای نخیله را بخورد،رنگ به رویش برمیگردد. 》
در همین حال،سلیمه _دختر عمروبن حجاج _با سینی شیر و خرما وارد اتاق شد. ربیع با دیدن سلیمه سر به زیر انداخت،اما چهرهاش چنان تغییر کرد که مادر حال او را دریافت.🍂
#داستان_شب
#نامیرا
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دقیقا همون لحظه که فکر میکنی باختی
خدا ورق رو بر میگردونه...
شبتون خوش...🌺🍃
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
❤️
زن ها عاشق نمی شوند
زن ها فدا می شوند
آنچنان در از جان گذشتگی
غرق می شوند
که از هوس های عاشقی دور می مانند...
#جان_فدات
#فرمانده
❤️
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
♥️
تا پیـش دلـم باز بمــانی،
اے عشق!
تا شعر براے من بخوانی،،
اے عشق!
دم ڪردہ ام عاشقانہ چاے
شبرا تا خستگے ات را بتڪانے ،،، اے عشق... #ای_عشق #شب_بخیر #فرمانده ♥️ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7