ناچار قدری پیش رفتم و پشت در به گوش ایستادم.صدای خادم را تشخیص می دادم،اما صدای فرد دیگر را نمی شناختم.ساعتی گذشت ومن همچنان متحیر ایستاده و به گفتو گوی آن دو که برایم مبهم و نامفهوم بود،گوش می دادم. ناگهان متوجه شدم صدا قطع شد و نوری که همانند آفتاب می درخشید،خاموش گردید
در آن هنگام دیگر طاقت نیاوردم و محکم در زدم.خادم پرسید: کیست؟من نام خود را بردم و گفتم : من هستم.در را باز کن! وقتی در را گشود و چشمش به من افتاد،سلام کرد. پرسیدم: اجازه می دهی وارد شوم؟گفت: بفرمایید! درون اتاق رفتم و نشستم. اما نه کسی غیر از او آنجا حضور داشت و نه وضع غیر عادی بود
سوال کرد: امری دارید؟گفتم:خیر
اما تو با شخصی صحبت می کردی و دیدم نوری در اتاقت می درخشید. حقیقت را بگو و گرنه می روم و طلبه ها را خبر می کنم تا بیایند و جریان را جویا شوند. جواب داد: ماجرای امشب را برایت نقل می کنم،به شرط اینکه برای هیچکس باز گو نکنی گفتم: قول می دهم که پرده از این راز برندارم
جواب داد: ماجرای امشب را برایت نقل می کنم،به شرط اینکه برای هیچکس باز گو نکنی. گفتم: قول می دهم که پرده از این راز برندارم. آنگاه گفت: من تا روز جمعه هستم، از تو پیمان می گیرم که تا ظهر جمعه سر مرا فاش نسازی.آن شب،شب چهارشنبه بود و من قول دادم که تاجمعه سخنی نگویم
سپس گفت: راستش را بخواهی امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) اینجا تشریف داشتند. من در محضر ایشان بودم و حضرت با من گفتگو می نمودند. با تعجب پرسیدم: درباره ی چی با تو سخن می گفتند؟
گفت:همیشه سه گروه اطراف امام عصر(عجل الله تعالی فرجه الشریف) هستند که در زمان غیبت با ایشان ارتباط دارند.یک گروه که تعدادشان کمتر است ، درطبقه ی اول هستند،گروه دوم که تعدادشان کمی فزون تر است،درطبقه ی دوم قرار دارند،و دسته ی سوم که از آن دو طایفه بیشتر هستند،در طبقه ی آخرند.
این سه گروه از نظر معنا و باطن مانند سه حلقه ی تو در تو هستند که هر گاه یکی از طبقه ی نخست از دنیا برود،فردی از طبقه ی دوم جانشین او می شود هر وقت کسی از طبقه ی دوم وفات کند،شخصی از دسته ی سوم جای او را می گیرد به همین ترتیب اگر کسی از طبقه ی سوم وفات کند،یکی از مردم را که دارای تقوا و فضایل اخلاقی بوده و از نظر روحی شایستگی کامل دارد،به جای او قرار می دهند تا وظایف او را انجام دهد
پس از این توضیح ادامه داد و گفت: روز جمعه یک نفر از طبقه ی سوم فوت می شود. امشب حضرت تشریف آوردند و به من امر فرمودند که جانشین او باشم و اجازه دادند تا در زمره افراد گروه آخر انجام وظیفه کنم. سخن خادم تمام شد و من مبهوت و شگفت زده از اتاقش خارج شدم
حال عجیبی داشتم. دیدن آن نور و این داستان چنان طوفانی در من پدید آورد که تمام وجودم را مسخر نمود و آرامشم را ربود. فکر کردم این مردی که به چشم یک خادم به وی می نگریم چه مقامی به دست آورده و به چه سعادت بزرگی نایل گردیده که امام زمان(عج) به اتاقش تشریف می برند و او را نزد خود می خواند تا در ردیف خاصان درگاه حضرتش قرار گیرد و به وظایف ویژه ی یاران راستین آن بزرگوار بپردازد
این افکار چنان موجی در باطنم برانگیخت که تا سپیده دم نه خواب به چشمم آمد،نه حال عبادت پیدا کردم. صبح دیدم خادم با متانت و آرامش خاصی مشغول کارهای عادی روزانه گشته و در ظاهر هیچ تغییری در وضعش نشده است. روز پنجشنبه نیز بدین منوال گذشت و من که پیوسته مراقب حال و رفتار او بودم، چیزی جز همان انجام وظایف معمولی از قبیل جارو زدن مدرسه و خرید از بازار مشاهده نکردم.