🔴واکنش تامل برانگیز فرزند شهید سلیمانی به صوت منتشر شده وزیر امور خارجه
✾•#حجاب
✾•#لذت_چادر
🌱@lezzate_chador🌱
Eitaa.com/lezzate_chador
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
کیم غطاس، خبرنگار بیبیسی نوشته: «یکی از مذاکرهکنندگان آمریکاییِ برجام به من گفت هر وقت با ظریفِ خندان سخن میگفتم مطمئن بودم قاسم سلیمانی بهعنوان یک قدرت واقعی، پشت سر او ایستاده است. حتی دقیقتر از آنچه که او تصور میکرد.»
دیپلماسی #ظریف اگر اعتباری داشت، بخاطر #حاج_قاسم بود.
✾•#حجاب
✾•#لذت_چادر
🌱@lezzate_chador🌱
Eitaa.com/lezzate_chador
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
•{ #پیشنهاد 🌸
•{ #پروفایل🌱
🍃هرکساسیرعشقحسنشد،امیرشد.🍃
#امام_حسنی_ام
#میلاد_امام_حسن_مجتبی(ع) مبارک
#خاص
#حجاب
#لذت_چادر
🌱@lezzate_chador🌱
Eitaa.com/lezzate_chador
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴#حاج_قاسم : اگر صاحبمنصبانی آدرس غلط دادند و در جامعه دو صدایی پیرامون دشمن درست کردند، مرتکب #خیانت شدهاند. کوچه دادن به دشمن، بدترین نوع خیانت است. ترویج فهم غلط از دشمن، حساسیت جامعه را از بین بردن و در درون آن تفرقه درست کردن، خیانت است!
#ظریف
✾•#حجاب
✾•#لذت_چادر
🌱@lezzate_chador🌱
Eitaa.com/lezzate_chador
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
🌸 #پیشنهاد 🌺
🌱 #پروفایل🌱
بآنو؛
یادتنرھبراےچــٰادرِتونقــشہهاکشیدهاند…!
یكمقــٰامبـلندپایہیآمریکاییمیگوید(:
دیگرزمانےنیستکہدانشجویانرابہ خیابانبیاوریم/:
براےسرنگونکردنجمهورےاسـلامی؛
کافیستچـــٰادرازسـرزنـٰانشانبرداشٺ!
#دختر_سیاسی
#میلاد_امام_حسن_مجتبی(ع)
✾•#حجاب
✾•#لذت_چادر
🌱@lezzate_chador🌱
Eitaa.com/lezzate_chador
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
•{ #پیشنهاد 🌸
•{ #پروفایل🌱
قانون عشق با همه جا فرق میکند❤️
من گشتهام گدای تو تا معتبر شوم🙂
#امام_حسنی_ام
#میلاد_امام_حسن_مجتبی(ع) مبارک
#حجاب
#لذت_چادر
🌱@lezzate_chador🌱
Eitaa.com/lezzate_chador
#پیام_معنوی
کارهای شدنی
✾•#حجاب
✾•#لذت_چادر
🌱@lezzate_chador🌱
Eitaa.com/lezzate_chador
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
بانوی بروز
#دختر_شینا #رمان #قسمت۷۶ از بین حرف هایی که این و آن می زدند، متوجه شدم جنازة ستار مانده توی خاک دش
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت۷۷
فردای آن روز رفتیم همدان. صمد می گفت چند روزی سپاه کار دارم. من هم برای اینکه تنها نماند، بچه ها را آماده کردم. سمیة ستار را هم با خودمان بردیم.
توی راه بچه ها ماشین را روی سرشان گذاشته بودند. بازی می کردند و می خندیدند. سمیة ستار هم با بچه ها بازی می کرد و سرگرم بود.
گفتم: «چه خوب شد این بچه را آوردیم.»
با دلسوزی به سمیه نگاه کرد و چیزی نگفت.
گفتم: «تو دیدی چطور شهید شد؟!»
چشم هایش سرخ شد. همان طور که فرمان را گرفته بود و به جاده نگاه می کرد، گفت: «پیش خودم شهید شد. جلوی چشم های خودم. می توانستم بیاورمش عقب...»
خواستم از ناراحتی درش بیاورم، دستی روی کتفش زدم و گفتم: «زخمت بهتر شده.»
با بی تفاوتی گفت: «از اولش هم چیز قابلی نبود.»
با دست محکم پانسمان را فشار دادم.
ناله اش درآمد. به خنده گفتم: «این که چیز قابلی نیست.»
خودش هم خنده اش گرفت. گفت: «این هم یک یادگاری دیگر. آی کربلای چهار!»
گفتم: «خواهرت می گفت یک هفته ای توی یک کشتی سوخته گیر افتاده بودی.»
برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت: «یک هفته! نه بابا. خیلی کمتر، دو شبانه روز.»
گفتم: «برایم تعریف کن.»
آهی کشید. گفت: «چی بگویم؟!»
گفتم: «چطور شد. چطور توی کشتی گیر افتادی؟!»
گفت: «ستار شهید شده بود. عملیات لو رفته بود. ما داشتیم شکست می خوردیم. باید برمی گشتیم عقب. خیلی از بچه ها توی خاک عراق بودند. شهید یا مجروح شده بودند. آتش دشمن آن قدر زیاد بود که دیگر کاری از دست ما برنمی آمد. به آن هایی که سالم مانده بودند، گفتم برگردید. نمی دانی لحظة آخر چقدر سخت بود؛ وداع با بچه ها، وداع با ستار.»
یک لحظه سرش را روی فرمان گذاشت. فریاد زدم: «چه کار می کنی؟! مواظب باش!»
زود سرش را از روی فرمان برداشت. گفت: «شب عجیبی بود. اروند جزر کامل بود. با حمید حسین زاده دونفری باید برمی گشتیم. تا زانو توی گل بودیم. یک دفعه چشمم افتاد به کشتی سوخته ای که به گل نشسته بود. حالا عراقی ها ردّ ما را گرفته بودند و با هر چه دم دستشان بود، به طرفمان شلیک می کردند. گلوله های توپ کشتی را سوراخ سوراخ کرده بود. از داخل آن سوراخ ها خودمان را کشاندیم تو. نزدیک های صبح بود. شب سختی را گذرانده بودیم. تا صبح چشم روی هم
نگذاشته بودیم. جایی برای خودمان پیدا کردیم تا بتوانیم دور از چشم دشمن یک کمی بخوابیم. نیرویی برایمان نمانده بود. حسابی تحلیل رفته بودیم.»
گفتم: «پس دلهره من و مادرت بی خودی نبود. همان وقتی که ما این قدر دلهره داشتیم، ستار شهید شده بود و تو زخمی.»
انگار توی این دنیا نبود. حرف های من را نمی شنید. حتی سر و صدای بچه ها و شیطنت هایشان حواسش را پرت نمی کرد. همین طور پشت سر هم خاطراتش را به یاد می آورد و تعریف می کرد.
از صبح چهارم دی توی کشتی بودیم؛ بدون آب و غذا. منتظر شب بودیم تا یک طوری بچه ها را خبر کنیم. شب که شد، من زیرپوشم را درآوردم و طرف بچه های خودمان تکان دادم. اتفاقاً نقشه ام گرفت. بچه های خودی مرا دیدند. گروهی هم برای نجاتمان آمدند، اما آتش دشمن و جریان آب نگذاشت به کشتی نزدیک بشوند.
رو کرد به من و گفت: «حسین آقای بادامی را که می شناسی؟!»
گفتم: «آره، چطور؟!»
گفت: «بندة خدا بلندگویی را گذاشته بود جلوی رود و طوری که صدایش به ما برسد، دعای صباح را می خواند. آنجا که می گوید یا ستارالعیوب، ستار را سه چهار بار تکرار می کرد که بگوید ستار! ما حواسمان به تو است. تو را داریم یک بار هم به ترکی خیلی واضح گفت منتظر باش، شب برای نجاتتان به آب می زنیم.»
#ادامه_دارد
✾•#حجاب
✾•#لذت_چادر
🌱@lezzate_chador🌱
Eitaa.com/lezzate_chador
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
بانوی بروز
#دختر_شینا #رمان #قسمت۷۷ فردای آن روز رفتیم همدان. صمد می گفت چند روزی سپاه کار دارم. من هم برای ای
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت۷۸
خندید و گفت: «عراقی ها از صدای بلندگو لجشان گرفته بود. به جان خودت قدم، دوهزار خمپاره را خرج بلندگو کردند تا آن را زدند.»
گفتم: «بالاخره چطور نجات پیدا کردی؟!»
گفت: «شب ششم دی ماه بود. نیروهای 33 المهدی شیراز به آب زدند. بچه های تیز و فرز و ورزیده ای بودند. آمدند کنار کشتی و با زیرکی نجاتمان دادند.»
دوباره خندید و گفت: «بعد از اینکه بچه ها ما را آوردند این طرف آب. تازه عراقی ها شروع کردند به شلیک. ما توی خشکی بودیم و آن ها کشتی را نشانه گرفته بودند.»
کمی که گذشت، دست کرد توی جیبش؛ قرآن کوچکی که موقع رفتن توی جیب پیراهنش گذاشته بودم، در آورد و بوسید. گفت:« این را یادگاری نگه دار.»
قرآن سوراخ و خونی شده بود. با تعجب پرسیدم:«چرا این طوری شده؟!»
دنده را به سختی عوض کرد. انگار دستش نا نداشت. گفت: «اگر این قرآن نبود الان منم پیش ستار بودم. می دانم هر چی بود، عظمت این قرآن بود. تیر از کنار قلبم عبور کرد و از کتفم بیرون آمد. باورت می شود؟!»
قرآن را بوسیدم و گفتم:«الهی شکر. الهی صد هزار مرتبه شکر.»
زیر چشمی نگاهم کرد و لبخندی زد. بعد ساکت شد و تا همدان دیگر چیزی نگفت؛ اما من یک ریز قرآن را می بوسیدم و خدا را شکر می کردم.
همین که به همدان رسیدیم، ما را جلوی در پیاده کرد و رفت و تا شب برنگشت. بچه ها شام خورده بودند و می خواستند بخوابند که آمد؛ با چند بسته پفک و بیسکویت. نشست وسط بچه ها. آن ها را دور و بر خودش جمع کرد. با آن ها بازی می کرد. دانه دانه پفک توی دهانشان می گذاشت. از رفتارش تعجب کرده بودم. انگار این صمد همان صمد صبح یا دیروزی نبود. اخلاق و رفتارش از این رو به آن رو شده بود. سمیة ستار را قلقلک می داد. می بوسید. می خندید و با او بازی می کرد.
فردا صبح رفتیم قایش. عصر گفت: «قدم! می خواهم بروم منطقه. می آیی با هم برگردیم همدان؟»
گفتم: «تو که می خواهی بروی جبهه، مرا برای چی می خواهی؟! چند روزی پیش صدیقه می مانم و برمی گردم.»
گفت: «نه، اگر تو هم بیایی، مادرم شک نمی کند. اما اگر تنهایی بروم، می فهمد می خواهم بروم جبهه. گناه دارد بندة خدا. دل شکسته است.»
همان روز عصر دوباره برگشتیم همدان. این بار هم سمیة ستار را با خودمان آوردیم. فردای آن روز صبح زود از خواب بیدار شد. نمازش را خواند و گفت: «قدم! من می روم، مواظب بچه ها باش. به سمیة ستار برس. نگذاری ناراحت شود. تا هر وقت دوست داشت نگهش دار.»
گفتم: «کی برمی گردی؟!»
گفت: «این بار خیلی زود!»
پایان هفتة بعد صمد برگشت. گفت: «آمده ام یکی دو هفته ای پیش تو و بچه ها بمانم.»
شب اول، نیمه های شب با صدایی از خواب بیدار شدم. دیدم صمد نیست. نگران شدم. بلند شدم رفتم توی هال. آنجا هم نبود. چراغ سنگر روشن بود. دیدم صمد نشسته توی سنگر روی سجاده اش و دارد چیز می نویسد.
گفتم: «صمد تو اینجایی؟!»
هول شد. کاغذی را تا کرد و گذاشت لای قرآن.
گفتم: «این وقت شب اینجا چه کار می کنی؟!»
گفت: «بیا بنشین کارت دارم.»
نشستم روبه رویش. سنگر سرد بود. گفتم: «اینجا که سرد است.»
گفت: «عیبی ندارد. کار واجب دارم.»
بعد دستش را گذاشت روی قرآن و گفت: «وصیت نامه ام را نوشته ام. لای قرآن است.»
#ادامه_دارد.
✾•#حجاب
✾•#لذت_چادر
🌱@lezzate_chador🌱
Eitaa.com/lezzate_chador
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴رزمنده مدافع حرم در حین جنگ با داعش: آقایی که میگی کربلا درس مذاکره است! بیا مذاکره کن!
روحانی سال ۹۳: درس کربلا مذاکره است!
#مردان_میدان
#نامردان_میدان
#ظریف
#نامرد_میدان
✍️علی حجازی
✾•#حجاب
✾•#لذت_چادر
🌱@lezzate_chador🌱
Eitaa.com/lezzate_chador
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به کوری چشم بدخواهان👇
#قاسم_هنوز_زنده_است.
#غلامرضا_صنعتگر
✾•#حجاب
✾•#لذت_چادر
🌱@lezzate_chador🌱
Eitaa.com/lezzate_chador
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
#پیشنهاد 🌸
#پروفایل 🌱
#خاص
👇زیباترین جمله پروفایلی جهان👇
🔹 اگه یه دختر فوق العاده باشه
بدست آوردنش راحت نیست
🔹 اگه راحت باشه پس فوق العاده نیست
🔹 اگه ارزشش رو داشته باشه تو ازش دست نمیکشی
🔹 اگه دست بکشی، تو ارزشش رو نداشتی!
#باب_مارلی
✾•#حجاب
✾•#لذت_چادر
🌱@lezzate_chador🌱
Eitaa.com/lezzate_chador
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
#حاج_قاسم
#فرمانده_قلوب
♥️داغی نشسته بر دل
تسکین نمی پذیرد الا به روزگاران♥️
•{ #پیشنهاد 🌸
•{ #پروفایل🌱
✾•#حجاب
✾•#لذت_چادر
🌱@lezzate_chador🌱
Eitaa.com/lezzate_chador
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حاج_قاسم
#فرمانده_قلوب
آه از این داغ فراق
آه از این دلتنگی
✾•#حجاب
✾•#لذت_چادر
🌱@lezzate_chador🌱
Eitaa.com/lezzate_chador
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حاج_قاسم
🎥 نماهنگ «#فراق حبیب»
🍃عاشقانههاییبرایآنکهجانیکملتبود.🍃
#فوق_العاده_زیبا
🌹تقدیم به سردار شهید حاج #قاسم_سلیمانی
✾•#حجاب
✾•#لذت_چادر
🌱@lezzate_chador🌱
Eitaa.com/lezzate_chador
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••