eitaa logo
بانوی بروز
293 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
3.4هزار ویدیو
39 فایل
بانوی بروز،درایمان،اعتقاد،خانه‌داری،فرزندپروری اجتماع‌وسیاست‌بانوی‌ترازمسلمان است. تبادل وتبلیغ نداریم. @banuie_beruz Eitaa.com/banuie_beruz ✅کپی‌آزاداست ادمین @ghoghnuss عضوکانال دیگرمون بشید(#ملکه_باش)👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad
مشاهده در ایتا
دانلود
بانوی بروز
#دختر_شینا #رمان #قسمت۷۰ همان شب ساکم را بستم و فردا صبح زود رفتیم سپاه. قرار بود اتوبوس ها از آنجا
۷۱ گفتم: «حالا مرا درک می کنی؟! ببین چقدر سخت است.» خانم ها آرام آرام سوار اتوبوس شدند. ما هم نشستیم کنار شیشه. صمد دست خدیجه و معصومه را گرفته بود. بچه ها گریه می کردند و می خواستند با ما بیایند. اولین باری بود که آن ها را تنها می گذاشتم. بغض گلویم را گرفته بود. هر کاری می کردم گریه نکنم، نمی شد. سرم را برگرداندم تا بچه ها گریه ام را نبینند. کمی بعد دیدم صمد و بچه ها آن طرف تر، روی پله ها ایستاده اند و برایم دست تکان می دهند. تند تند اشک هایم را پاک کردم و به رویشان خندیدم. اتوبوس که حرکت کرد، صمد را دیدم که دست بچه ها را گرفته و دنبال اتوبوس می دود. همان طور که صمد می گفت، شد. زیارت حالم را از این رو به آن رو کرد. از صبح می رفتیم می نشستیم توی حرم. نماز قضا می خواندیم و به دعا و زیارت مشغول می شدیم. گاهی که از حرم بیرون می آمدیم تا برویم هتل، نیمه های راه پشیمان می شدیم. نمی توانستیم دل بکنیم. دوباره برمی گشتیم حرم. یک روز همان طور که نشسته بودم و چشم دوخته بودم به ضریح، یک دفعه متوجه جمعیتی شدم که لااله الاالله گویان وارد حرم شدند. چند تابوت آرام آرام روی دست های جمعیت جلو می آمد. مردم گل و گلاب به طرف تابوت پرت می کردند. وقتی پرس وجو کردم، متوجه شدم این ها شهدای مشهدی هستند که قرار است امروز تشییع شوند. نمی دانم چطور شد یاد صمد افتادم و اشک توی چشم هایم جمع شد. بچه ها را به مادرشوهرم سپردم و دویدم پشت سر تابوت ها. همه اش قیافة صمد جلوی چشمم می آمد، اما هر کاری می کردم، نمی توانستم برایش دعا کنم. حرفش یادم افتاد که گفته بود: «خدایا آدمم کن.» دلم نیامد بگویم خدایا آدمش کن. از نظر من صمد هیچ اشکالی نداشت. آمدم و کناری ایستادم و به تابوت ها که روی دست مردم حرکت می کرد، نگاه کردم و غم عجیبی که آن صحنه داشت دگرگونم کرد. همان جا ایستادم تا شهدا طوافشان تمام شد و رفتند. یک دفعه دیدم دور و بر ضریح خلوت شد. من که تا آن روز دستم به ضریح نرسیده بود، حالا خودم را در یک قدمی اش می دیدم. دست هایم را به ضریح قفل کردم و همان طور که اشک می ریختم، گفتم: «یا امام رضا! خودت می دانی در دلم چه می گذرد. زندگی ام را به تو می سپارم. خودت هر چه صلاح می دانی، جلوی پایم بگذار.» هر کاری کردم، توی دهانم نچرخید برای صمد دعا کنم. یک دفعه احساس کردم آرام شدم. انگار هیچ غصه ای نداشتم. جمعیت دور و برم زیاد شده بود و خانم ها بدجوری فشار می آوردند. به هر سختی بود خودم را از دست جمعیت خلاص کردم و بیرون آمدم. بوی عود و گلاب حرم را پر کرده بود. آمدم و بچه ها را از مادرشوهرم گرفتم و از حرم بیرون آمدیم. رفتیم بازار رضا. همین طور یک دفعه ای تصمیم گرفتیم همة خریدهایمان را بکنیم و سوغات ها را هم بخریم. با اینکه سمیه بغلم بود و اذیت می کرد؛ اما هر چه می خواستیم، خریدیم و آمدیم هتل. روز سوم تازه از حرم برگشته بودیم، داشتیم ناهار می خوردیم که یکی از خانم هایی که مسئول کاروان بود آمد کنار میزمان و گفت: «خانم محمدی! شما باید زودتر از ما برگردید همدان.» هول برم داشت. سرم گیج رفت. خودم را باختم. فکرم رفت پیش صمد و بچه ها. پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!» زن که فهمید بدجوری حرف زده و مرا حسابی ترسانده. شروع کرد به معذرت خواهی. واقعاً شوکه شده بودم. به پِت پِت افتادم و پرسیدم: «مادرم طوری شده؟! بلایی سر بچه ها آمده؟! نکند شوهرم...» زن دستم را گرفت و گفت: «نه خانم محمدی، طوری نشده. اتفاقاً حاج آقا خودشان تماس گرفتند. گفتند قرار است توی همین هفته مشرّف شوند مکه. خواستند شما زودتر برگردید تا ایشان کارهایشان را انجام دهند.» ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
بانوی بروز
#دختر_شینا #رمان #قسمت۷۵ توی ماشین و بین راه همه اش به فکر صدیقه بودم. نمی دانستم چطور باید توی چشم
۷۶ از بین حرف هایی که این و آن می زدند، متوجه شدم جنازة ستار مانده توی خاک دشمن. صمد با اینکه می توانسته جسد را بیاورد، اما نیاورده بود. به همین خاطر مادرشوهرم ناراحت بود و یک ریز گریه می کرد و می گفت: «صمد! چرا بچه ام را نیاوردی؟!» آخر شب وقتی خانه خلوت شد؛ صمد آمد پیش ما توی اتاق زنانه. کنار مادرش نشست. دست او را گرفت و بوسید و گفت: «مادر جان! مرا ببخش. من می توانستم ستارت را بیاورم؛ اما نیاوردم. چون به جز ستار جسد برادرهای دیگرم روی زمین افتاده بود. آن ها هم پسر مادرشان هستند. آن ها هم خواهر و برادر دارند. اگر ستار را می آوردم، فردای قیامت جواب مادرهای شهدا را چی می دادم. اگر ستار را می آوردم، فردای قیامت جواب برادرها و خواهرهای شهدا را چی می دادم.» می گفت و گریه می کرد. تازه آن وقت بود متوجه شدم پشت لباسش خونی است. به خواهرشوهرم با ایما و اشاره گفتم: «انگار صمد مجروح شده.» صمد مجروح شده بود. اما نمی گذاشت کسی بفهمد. رفت و لباسش را عوض کرد. خواهرش می گفت: «کتفش پانسمان شده انگار جراحتش عمیق است و خونریزی دارد.» با این حال یک جا بند نمی شد. هر چه توان داشت، گذاشت تا مراسم ستار آبرومندانه برگزار شود. روز سوم بود. در این چند روز حتی یک بار هم نشده بود با صمد حرف بزنم. با هم روبه رو شده بودیم، اما من از صدیقه خجالت می کشیدم و سعی می کردم دور و بر صمد آفتابی نشوم تا یک بار دل صدیقه و بچه هایش نشکند. بچه ها را هم داده بودم خواهرهایم برده بودند. می ترسیدم یک بار صمد بچه ها را بغل بگیرد و به آن ها محبت کند. آن وقت بچه های صدیقه ببینند و غصه بخورند. عصر روز سوم، دختر خواهرشوهرم آمد و گفت: «دایی صمد باهات کار دارد.» انگار برای اولین بار بود می خواستم او را ببینم. نفسم بالا نمی آمد. قلبم تاپ تاپ می کرد؛ طوری که فکر می کردم الان است که از قفسة سینه ام بیرون بزند. ایستاده بود توی حیاط. سلام که داد، سرم را پایین انداختم. حالم را پرسید و گفت: «خوبی؟! بچه ها کجا هستند؟!» گفتم: «خوبم. بچه ها خانة خواهرم هستند. تو حالت خوب است؟!» سرش را بالا گرفت و گفت: «الهی شکر.» دیگر چیزی نگفتم. نمی دانستم چرا خجالت می کشم. احساس گناه می کردم. با خودم می گفتم: «حالا که ستار شهید شده و صدیقه عزادار است، من چطور دلم بیاید کنار شوهرم بایستم و جلوی این همه چشم با او حرف بزنم.» صمد هم دیگر چیزی نگفت. داشت می رفت اتاق مردانه، برگشت و گفت: «بعد از شام با هم برویم بچه ها را ببینیم. دلم برایشان تنگ شده.» بعد از شام صدایم کرد. طوری که صدیقه متوجه نشود، آماده شدم و آمدم توی حیاط و دور از چشم همه دویدم بیرون. دنبالم آمد توی کوچه و گفت: «چرا می دوی؟!» گفتم: «نمی خواهم صدیقه مرا با تو ببیند. غصه می خورد.» آهی کشید و زیر لب گفت: «آی ستار، ستار. کمرمان را شکستی به خدا.» با آنکه بغض گلویم را گرفته بود، گفتم: «مگر خودت نمی گویی شهادت لیاقت می خواهد. خوب ستار هم مزد اعمالش را گرفت. خوش به حالش.» صمد سری تکان داد و گفت: «راست می گویی. به ظاهر گریه می کنم؛ اما ته دلم آرام است. فکر می کنم ستار جایش خوب و راحت است. من باید غصة خودم را بخورم.» داشتم از درون می سوختم. برای بچه های صدیقه پرپر می زدم. اما دلم می خواست غصة صمد را کم کنم. گفتم: «خوش به حالش. کاشکی ما را هم شفاعت کند.» همین که به خانة خواهرم رسیدیم، بچه ها که صمد را دیدند، مثل همیشه دوره اش کردند. مهدی نشسته بود بغل صمد و پایین نمی آمد. سمیه هم خودش را برای صمد لوس می کرد. خدیجه و معصومه هم سر و دستش را می بوسیدند. به بچه ها و صمد نگاه می کردم و اشک می ریختم. صمد مرا که دید، انگار فکرم را خواند، گفت: «کاش سمیة ستار را هم می آوردیم. طفل معصوم خیلی غصه می خورد.» گفتم: «آره، ماشاءالله خوب همه چیز را می فهمد. دلم بیشتر برای او می سوزد تا لیلا. لیلا هنوز خیلی کوچک است. فکر نکنم درست و حسابی بابایش را بشناسد.» صمد بچه ها را یک دفعه رها کرد. بلند شد و ایستاد و گفت: «سمیه را یک چند وقتی با خودت ببر همدان. شاید این طوری کمتر غصه بخورد.» ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
بانوی بروز
#دختر_شینا #رمان #قسمت۷۶ از بین حرف هایی که این و آن می زدند، متوجه شدم جنازة ستار مانده توی خاک دش
۷۷ فردای آن روز رفتیم همدان. صمد می گفت چند روزی سپاه کار دارم. من هم برای اینکه تنها نماند، بچه ها را آماده کردم. سمیة ستار را هم با خودمان بردیم. توی راه بچه ها ماشین را روی سرشان گذاشته بودند. بازی می کردند و می خندیدند. سمیة ستار هم با بچه ها بازی می کرد و سرگرم بود. گفتم: «چه خوب شد این بچه را آوردیم.» با دلسوزی به سمیه نگاه کرد و چیزی نگفت. گفتم: «تو دیدی چطور شهید شد؟!» چشم هایش سرخ شد. همان طور که فرمان را گرفته بود و به جاده نگاه می کرد، گفت: «پیش خودم شهید شد. جلوی چشم های خودم. می توانستم بیاورمش عقب...» خواستم از ناراحتی درش بیاورم، دستی روی کتفش زدم و گفتم: «زخمت بهتر شده.» با بی تفاوتی گفت: «از اولش هم چیز قابلی نبود.» با دست محکم پانسمان را فشار دادم. ناله اش درآمد. به خنده گفتم: «این که چیز قابلی نیست.» خودش هم خنده اش گرفت. گفت: «این هم یک یادگاری دیگر. آی کربلای چهار!» گفتم: «خواهرت می گفت یک هفته ای توی یک کشتی سوخته گیر افتاده بودی.» برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت: «یک هفته! نه بابا. خیلی کمتر، دو شبانه روز.» گفتم: «برایم تعریف کن.» آهی کشید. گفت: «چی بگویم؟!» گفتم: «چطور شد. چطور توی کشتی گیر افتادی؟!» گفت: «ستار شهید شده بود. عملیات لو رفته بود. ما داشتیم شکست می خوردیم. باید برمی گشتیم عقب. خیلی از بچه ها توی خاک عراق بودند. شهید یا مجروح شده بودند. آتش دشمن آن قدر زیاد بود که دیگر کاری از دست ما برنمی آمد. به آن هایی که سالم مانده بودند، گفتم برگردید. نمی دانی لحظة آخر چقدر سخت بود؛ وداع با بچه ها، وداع با ستار.» یک لحظه سرش را روی فرمان گذاشت. فریاد زدم: «چه کار می کنی؟! مواظب باش!» زود سرش را از روی فرمان برداشت. گفت: «شب عجیبی بود. اروند جزر کامل بود. با حمید حسین زاده دونفری باید برمی گشتیم. تا زانو توی گل بودیم. یک دفعه چشمم افتاد به کشتی سوخته ای که به گل نشسته بود. حالا عراقی ها ردّ ما را گرفته بودند و با هر چه دم دستشان بود، به طرفمان شلیک می کردند. گلوله های توپ کشتی را سوراخ سوراخ کرده بود. از داخل آن سوراخ ها خودمان را کشاندیم تو. نزدیک های صبح بود. شب سختی را گذرانده بودیم. تا صبح چشم روی هم نگذاشته بودیم. جایی برای خودمان پیدا کردیم تا بتوانیم دور از چشم دشمن یک کمی بخوابیم. نیرویی برایمان نمانده بود. حسابی تحلیل رفته بودیم.» گفتم: «پس دلهره من و مادرت بی خودی نبود. همان وقتی که ما این قدر دلهره داشتیم، ستار شهید شده بود و تو زخمی.» انگار توی این دنیا نبود. حرف های من را نمی شنید. حتی سر و صدای بچه ها و شیطنت هایشان حواسش را پرت نمی کرد. همین طور پشت سر هم خاطراتش را به یاد می آورد و تعریف می کرد. از صبح چهارم دی توی کشتی بودیم؛ بدون آب و غذا. منتظر شب بودیم تا یک طوری بچه ها را خبر کنیم. شب که شد، من زیرپوشم را درآوردم و طرف بچه های خودمان تکان دادم. اتفاقاً نقشه ام گرفت. بچه های خودی مرا دیدند. گروهی هم برای نجاتمان آمدند، اما آتش دشمن و جریان آب نگذاشت به کشتی نزدیک بشوند. رو کرد به من و گفت: «حسین آقای بادامی را که می شناسی؟!» گفتم: «آره، چطور؟!» گفت: «بندة خدا بلندگویی را گذاشته بود جلوی رود و طوری که صدایش به ما برسد، دعای صباح را می خواند. آنجا که می گوید یا ستارالعیوب، ستار را سه چهار بار تکرار می کرد که بگوید ستار! ما حواسمان به تو است. تو را داریم یک بار هم به ترکی خیلی واضح گفت منتظر باش، شب برای نجاتتان به آب می زنیم.» ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
بانوی بروز
#دختر_شینا #رمان #قسمت۷۷ فردای آن روز رفتیم همدان. صمد می گفت چند روزی سپاه کار دارم. من هم برای ای
۷۸ خندید و گفت: «عراقی ها از صدای بلندگو لجشان گرفته بود. به جان خودت قدم، دوهزار خمپاره را خرج بلندگو کردند تا آن را زدند.» گفتم: «بالاخره چطور نجات پیدا کردی؟!» گفت: «شب ششم دی ماه بود. نیروهای 33 المهدی شیراز به آب زدند. بچه های تیز و فرز و ورزیده ای بودند. آمدند کنار کشتی و با زیرکی نجاتمان دادند.» دوباره خندید و گفت: «بعد از اینکه بچه ها ما را آوردند این طرف آب. تازه عراقی ها شروع کردند به شلیک. ما توی خشکی بودیم و آن ها کشتی را نشانه گرفته بودند.» کمی که گذشت، دست کرد توی جیبش؛ قرآن کوچکی که موقع رفتن توی جیب پیراهنش گذاشته بودم، در آورد و بوسید. گفت:« این را یادگاری نگه دار.» قرآن سوراخ و خونی شده بود. با تعجب پرسیدم:«چرا این طوری شده؟!» دنده را به سختی عوض کرد. انگار دستش نا نداشت. گفت: «اگر این قرآن نبود الان منم پیش ستار بودم. می دانم هر چی بود، عظمت این قرآن بود. تیر از کنار قلبم عبور کرد و از کتفم بیرون آمد. باورت می شود؟!» قرآن را بوسیدم و گفتم:«الهی شکر. الهی صد هزار مرتبه شکر.» زیر چشمی نگاهم کرد و لبخندی زد. بعد ساکت شد و تا همدان دیگر چیزی نگفت؛ اما من یک ریز قرآن را می بوسیدم و خدا را شکر می کردم. همین که به همدان رسیدیم، ما را جلوی در پیاده کرد و رفت و تا شب برنگشت. بچه ها شام خورده بودند و می خواستند بخوابند که آمد؛ با چند بسته پفک و بیسکویت. نشست وسط بچه ها. آن ها را دور و بر خودش جمع کرد. با آن ها بازی می کرد. دانه دانه پفک توی دهانشان می گذاشت. از رفتارش تعجب کرده بودم. انگار این صمد همان صمد صبح یا دیروزی نبود. اخلاق و رفتارش از این رو به آن رو شده بود. سمیة ستار را قلقلک می داد. می بوسید. می خندید و با او بازی می کرد. فردا صبح رفتیم قایش. عصر گفت: «قدم! می خواهم بروم منطقه. می آیی با هم برگردیم همدان؟» گفتم: «تو که می خواهی بروی جبهه، مرا برای چی می خواهی؟! چند روزی پیش صدیقه می مانم و برمی گردم.» گفت: «نه، اگر تو هم بیایی، مادرم شک نمی کند. اما اگر تنهایی بروم، می فهمد می خواهم بروم جبهه. گناه دارد بندة خدا. دل شکسته است.» همان روز عصر دوباره برگشتیم همدان. این بار هم سمیة ستار را با خودمان آوردیم. فردای آن روز صبح زود از خواب بیدار شد. نمازش را خواند و گفت: «قدم! من می روم، مواظب بچه ها باش. به سمیة ستار برس. نگذاری ناراحت شود. تا هر وقت دوست داشت نگهش دار.» گفتم: «کی برمی گردی؟!» گفت: «این بار خیلی زود!» پایان هفتة بعد صمد برگشت. گفت: «آمده ام یکی دو هفته ای پیش تو و بچه ها بمانم.» شب اول، نیمه های شب با صدایی از خواب بیدار شدم. دیدم صمد نیست. نگران شدم. بلند شدم رفتم توی هال. آنجا هم نبود. چراغ سنگر روشن بود. دیدم صمد نشسته توی سنگر روی سجاده اش و دارد چیز می نویسد. گفتم: «صمد تو اینجایی؟!» هول شد. کاغذی را تا کرد و گذاشت لای قرآن. گفتم: «این وقت شب اینجا چه کار می کنی؟!» گفت: «بیا بنشین کارت دارم.» نشستم روبه رویش. سنگر سرد بود. گفتم: «اینجا که سرد است.» گفت: «عیبی ندارد. کار واجب دارم.» بعد دستش را گذاشت روی قرآن و گفت: «وصیت نامه ام را نوشته ام. لای قرآن است.» . ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
بانوی بروز
#دختر_شینا #رمان #قسمت۷۸ خندید و گفت: «عراقی ها از صدای بلندگو لجشان گرفته بود. به جان خودت قدم، دو
۷۹ ناراحت شدم. با اوقات تلخی گفتم: «نصف شبی سر و صدا راه انداخته ای، مرا از خواب بیدار کرده ای که این حرف ها را بزنی؟! حال و حوصله داری ها.» گفت: «گوش کن. اذیت نکن قدم.» گفتم: «حرف خیر بزن.» خندید و گفت: «به خدا خیر است. از این خیرتر نمی شود!» قرآن را برداشت و بوسید. گفت: «این دستور دین است. آدم مسلمانِ زنده باید وصیتش را بنویسد. همه چیز را برایتان تمام و کمال نوشته ام. نمی خواهم بعد از من حق و حقوقتان از بین برود. مال و اموالی ندارم؛ اما همین مختصر هم نصف مال توست و نصف مال بچه ها. وصیت کرده ام همین جا خاکم کنید. بعد از من هم بمانید همدان. برای بچه ها بهتر است. اگر بعد از من جسد ستار پیدا شد، او را کنار خودم خاک کنید.» بغض کردم و گفتم: «خدا آن روز را نیاورد. الهی من زودتر از تو بمیرم.» خندید و گفت: «در ضمن باید تمرین کنی از این به بعد به من بگویی ستار، حاج ستار. بعد از شهادتم، هیچ کس مرا به اسم صمد نمی شناسد. تمرین کن! خودت اذیت می شوی ها!» اسم شناسنامه ای صمد ستار بود و ستار، برادرش، صمد. اما همه برعکس صدایشان می زدند. صمد می گفت: «اگر کسی توی جبهه یا محل کار صدایم بزند صمد، فکر می کنم یا اشتباه گرفته یا با برادرم کار دارد.» می خندید و به شوخی می گفت: «این بابای ما هم چه کارها می کند.» بلند شدم و با لج گفتم: «من خوابم می آید. شب به خیر، حاج صمد آقا.» سردم بود. سُریدم زیر لحاف. سرما رفته بود توی تنم. دندان هایم به هم می خورد. از طرفی حرف های صمد نگرانم کرده بود. فردا صبح، صمد زودتر از همة ما از خواب بیدار شد. رفت نان تازه و پنیر محلی خرید. صبحانه را آماده کرد. معصومه و خدیجه را بیدار کرد و صبحانه شان را داد و بردشان مدرسه. وقتی برگشت، داشتم ظرف های شام را می شستم. سمیه و زهرا و مهدی هنوز خواب بودند. آمد کمکم. بعد هم رفت چند تا گونی سیمان را که توی سنگر بود، آورد و گذاشت زیر راه پله. بعد رفت روی پشت بام را وارسی کرد. بعد هم رفت حمام. یک پیراهن قشنگ برای خودش از مکه آورده بود. آن را پوشید. خیلی بهش می آمد. ظهر رفت خدیجه و معصومه را از مدرسه آورد. تا من غذا را آماده کنم، به درس خدیجه و معصومه رسیدگی کرد. گفت: «بچه ها! ناهارتان را بخورید. کمی استراحت کنید. عصر با بابا می رویم بازار.» بچه ها شادی کردند. داشتیم ناهار می خوردیم که در زدند. بچه ها در را باز کردند. پدرشوهرم بود. نمی دانم از کجا خبردار شده بود صمد برگشته. گفت: «آمده ام با هم برویم منطقه. می خواهم بگردم دنبال ستار.» صمد گفت: «بابا جان! چند بار بگویم. تنها جنازة پسر تو و برادر ما نیست که مانده آن طرف آب. خیلی ها هستند. منتظریم ان شاءالله عملیاتی بشود، برویم آن طرف اروند و بچه ها را بیاوریم.» پدرش اصرار کرد و گفت: «من این حرف ها سرم نمی شود. باید هر طور شده بروم، ببینم بچه ام کجاست؟! اگر نمی آیی، بگو تنها بروم.» صمد نگاهی به من و نگاهی به پدرش کرد و گفت: «پدر جان! با آمدنت ستار نمی آید این طرف. اگر فکر می کنی با آمدنت چیزی عوض می‌شود یاعلی، بلند شو همین الان برویم؛ اما من می دانم آمدنت بی فایده است. فقط خسته می شوی.» پدرش ناراحت شد. گفت: «بی خود بهانه نیاور من می خواهم بروم. اگر نمی آیی، بگو. با شمس الله بروم.» صمد نشست و با حوصلة تمام، برای پدرش توضیح داد جسد ستار در چه منطقه ای جا مانده. اما پدرش قبول نکرد که نکرد. صمد بهانه آورد شمس الله جبهه است. پدرش گفت: «تنها می روم.» صمد گفت: «می دانم دلتنگی. باشد. اگر این طور راضی و خوشحال می شوی، من حرفی ندارم. فردا صبح می رویم منطقه.» ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
بانوی بروز
#دختر_شینا #رمان #قسمت۷۹ ناراحت شدم. با اوقات تلخی گفتم: «نصف شبی سر و صدا راه انداخته ای، مرا از خ
۸۰ پدرشوهرم دیگر چیزی نگفت؛ اما شب رفت خانة آقا شمس الله، گفت: «می روم به بچه هایش سری بزنم.» بچه ها که دیدند صمد آن ها را به بازار نبرده، ناراحت شدند. صمد سربه سرشان گذاشت. کمی با آن ها بازی کرد و بعد نشست به درسشان رسید. به خدیجه دیکته گفت و به معصومه سرمشق داد. گوشه ای ایستاده بودم و نگاهش می کردم. یک دفعه متوجه ام شد. خندید و گفت: «قدم! امروز چه ات شده. چشمم نزنی! برو برایم اسپند دود کن.» گفتم: «حالا راستی راستی می خواهی بروی؟!» گفت: «زود برمی گردم؛ دو سه روزه. بابا ناراحت است. به او حق بده. داغ دیده است. او را می برم تا لب اروند؛ جایی که ستار شهید شده را نشانش می دهم و زود برمی گردم.» به خنده گفتم: «بله، زود برمی گردی!» خندید و گفت: «به جان قدم، زود برمی گردم. مرخصی گرفته ام. شاید دو سه روز هم نشود. حالا دو تا چای بیاور برای حاج آقایتان. قدر این لحظه ها را بدان.»(پایان فصل هفدهم) ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
بانوی بروز
#دختر_شینا #رمان #قسمت۸۰ پدرشوهرم دیگر چیزی نگفت؛ اما شب رفت خانة آقا شمس الله، گفت: «می روم به بچه
۸۱ فصل هجدهم فردا صبح زود پدرشوهرم آمد سراغ صمد. داشتم صبحانه آماده می کردم. گفت: «دیشب خواب ستار را دیدم. توی خواب کلافه بود. گفتم ستار جان! حالت خوب است؟! سرش را برگرداند و گفت من صمدم. رفتم جلو ببوسمش، از نظرم پنهان شد.» بعد گریه کرد و گفت: «دلم برای بچه ام تنگ شده. حتماً توی خاک دشمن کنار آن بعثی های کافر عذاب می کشد. نمی دانم چرا از دستم دلخور بود؛ حتماً جایش خوب نیست.» صمد که می خواست پدرش را از ناراحتی درآورد، با خنده و شوخی گفت: «نه بابا. اتفاقاً خیلی هم جایش خوب است. ستار الان دارد برای خودش پرواز می کند. فکر کنم از دست شما ناراحت است که این طور اسم های ما را به هم ریختید.» چشم غره ای به صمد کردم و لب گزیدم. صمد حرفش را عوض کرد و گفت: «اصلاً از دست من ناراحت است که اسمش را برداشتم.» بعد رو کرد به من و گفت: «حتی خانمم هم از دستم ناراحت است؛ مگر نه قدم خانم.» شانه بالا انداختم. گفت: «هر چه می گویم تمرین کن به من بگو حاج ستار، قبول نمی کند. یک بار دیدی فردا پس فردا آمدند و گفتند حاج ستار شهید شده، باید بدانی شوهرت را می گویند. نگویی آقا ستار که برادرشوهرم است، چند وقت پیش هم شهید شد.» این را گفت و خندید. می خواست ما هم بخندیم. اخم کردیم. پدرش تند و تیز نگاهش کرد. صمد که اوضاع را این طور دید، گفت: «اصلاً همه اش تقصیر آقاجان است ها! این چه بلایی بود سر ما و اسم هایمان آوردید؟!» پدرشوهرم با همان اَخم و تَخم گفت: «من هیچ بلایی سر شما نیاوردم. تو از اول اسمت صمد بود، وقتی شمس الله و ستار به دنیا آمدند، رفتم شهر برایتان یک جا شناسنامه بگیرم. آن وقت رسم بود. همه این طور بودند. بعضی ها که بچه هایشان را مدرسه نمی فرستادند، تازه موقع عروسی بچه هایشان برایشان شناسنامه می گرفتند. تقصیر ثبت احوالی بود. اشتباه کرد اسم تو که از همه بزرگ تر بودی را نوشت ستار. شمس الله و ستار که دوقلو بودند؛ نمی دانم حواسش کجا بود، تاریخ تولد شمس الله را نوشت 1344 مال ستار را نوشت 1337. موقع مدرسه که شد، رفتیم اسمتان را بنویسیم، گفتند از همه بزرگ تر کدامشان است؟! تو را نشان دادیم. گفتند این ستار است، بیاید کلاس اول. بقیه هم حالا وقت مدرسه شان نیست. خیلی بالا پایین دویدم؛ بلکه شناسنامه هایتان را درست کنم؛ نشد.» صمد لبخندی زد و گفت: «آن اوایل خیلی سختم بود. معلم که صدایم می زد ستار ابراهیمی ؛ برّ و بر نگاهش می کردم. از طرفی دوست ها و هم کلاسی هایم بهم می گفتند صمد. این وسط بدجوری گیر کرده بودم. خیلی طول کشید تا به این اوضاع عادت کردم.» صمد دوباره رو کرد به من و گفت: «بالاخره خانم، تمرین کن به حاج آقایتان بگو حاج ستار.» گفتم: «کم خودت را لوس کن. مگر حاج آقا نگفتند تو از اول صمد بودی.» ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
بانوی بروز
#دختر_شینا #رمان #قسمت۸۱ فصل هجدهم فردا صبح زود پدرشوهرم آمد سراغ صمد. داشتم صبحانه آماده می کردم.
۸۲ صمد دیگر پی حرف را نگرفت و به پدرش گفت: «آقا جان! بهتر است شما یک دوش بگیری تا سرحال و قبراق بشوی. من هم یک خرده کار دارم. تا شما از حمام بیایی، من هم آماده می شوم.» پدرشوهرم قبول کرد. من هم سفرة صبحانه را انداختم. خدیجه و معصومه را از خواب بیدار کردم. داشتم صبحانه شان را می دادم که صمد آمد و نشست کنار سفره. گفت: «قدم!» نگاهش کردم. حال و حوصله نداشتم. خودش هم می دانست. هر وقت می خواست به منطقه برود، این طور بودم کلافه و عصبی. گفت: «یک رازی توی دلم هست. باید قبل از رفتن بهت بگویم.» با تعجب نگاهش کردم. همان طور که با تکه ای نان بازی می کرد، گفت: «شب عملیات به ستار گفته بودم برود توی گروهان سوم. اولین قایق آماده بود تا برویم آن طرف رود. نفراتم را شمردم. دیدم یک نفر اضافه است. هر چی گفتم کی اضافه است، کسی جواب نداد. مجبور شدم با چراغ قوه یکی یکی نیروها را نگاه کنم. یک دفعه ستار را دیدم. عصبانی شدم. گفتم مگر نگفته بودم بروی گروهان سوم. شروع کرد به التماس و خواهش و تمنا. ای کاش راضی نمی شدم. اما نمی دانم چی شد قبول کردم و او آمد. آن شب با چه مصیبتی از اروند گذشتیم. زیر آن آتش سنگین توی آن تاریکی و ظلمات زدیم به سیم خاردارهای دشمن. باورت نمی شود با همان تعداد کم، خط دشمن را شکستیم و منتظر نیروهای غواص شدیم؛ اما گردان غواص ها نتوانست خط را بشکند و جلو بیاید. ما دست تنها ماندیم. اوضاع طوری شده بود که با همان اسلحه هایمان و از فاصلة خیلی نزدیک روبه روی عراقی ها ایستادیم و با آن ها جنگیدیم. یک دفعه ستار مرا صدا کرد. رفتم و دیدم پایش تیر خورده. پایش را با چفیه ام بستم و گفتم برادر جان! مقاومت کن تا نیروها برسند. آن قدر با اسلحه هایمان شلیک کرده بودیم که داغ داغ شده بود. دست هایم سوخته بود.» دست هایش را باز کرد و نشانم داد. هنوز آثار سوختگی روی دست هایش بود. قبلاً هم آن ها را دیده بودم، اما نه او چیزی گفته بود و نه من چیزی پرسیده بودم. گفت: «برایم چای بریز.» صدای شرشر آب از حمام می آمد. سمیه، زهرا و مهدی خواب بودند و خدیجه و معصومه همان طور که صبحانه شان را می خوردند، بهت زده به بابایشان نگاه می کردند. چای را گذاشتم پیشش. گفتم: «بعد چی شد؟!» گفت: «عراقی ها گروه گروه نیرو می فرستادند جلو و ما چند نفر با همان اسلحه ها مجبور بودیم از خودمان دفاع کنیم. زیر آن آتش و توی آن وضعیت، دوباره صدای ستار را شنیدم. دویدم طرفش، دیدم این بار بازویش را گرفته. بدجوری زخمی شده بود. بازویش را بستم. صورتش را بوسیدم و گفتم’ برادر جان خیلی از بچه ها مجروح شده اند، طاقت بیاور.’ دوباره برگشتم. وضعیت بدی بود. نیروهایم یکی یکی یا شهید می شدند، یا به اسارت درمی آمدند و یا مجروح می شدند. دوباره که صدای ستار را شنیدم، دیدم غرق به خون است. نارنجکی جلوی پایش افتاده بود و تمام بدنش تا زیر گلویش سوراخ سوراخ شده بود. کولش کردم و بردمش توی سنگری که آنجا بود. گفتم: ’طاقت بیاور، با خودم برمی گردانمت.’ یکی از بچه ها هم به اسم درویشی مجروح شده بود. او را هم کول کردم و بردم توی همان سنگر بتونی عراقی ها. موقعی که می خواستم ستار را کول کنم و برگردانم. درویشی گفت حاجی! مرا تنها می گذاری؟! تو را به خدا مرا هم ببر. مگر من نیرویت نیستم؟! ستار را گذاشتم زمین و رفتم سراغ خیرالله درویشی. او را داشتم کول می کردم که ستار گفت بی معرفت، من برادرتم! اول مرا ببر. وضع من بدتر است. لحظة سختی بود. خیلی سخت. نمی دانستم باید چه کار کنم.» ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
بانوی بروز
#دختر_شینا #رمان #قسمت۸۲ صمد دیگر پی حرف را نگرفت و به پدرش گفت: «آقا جان! بهتر است شما یک دوش بگیر
۸۳ صمد چایش را برداشت. بدون اینکه شیرین کند، سرکشید و گفت: «قدم! مانده بودم توی دوراهی. نمی دانستم باید چه کار کنم. آخرش تصمیمم را گرفتم و گفتم من فقط یک نفرتان را می توانم ببرم. خودتان بگویید کدامتان را ببرم. این بار دوباره هر دو اصرار کردند. رفتم صورت ستار را بوسیدم. گفتم خداحافظ برادر، مرا ببخش. گفته بودم نیا. با آن حالش گفت مواظب دخترهایم باش. گفتم چیزی نمی خواهی؟! گفت تشنه ام. قمقمه ام را درآوردم به او آب بدهم. قمقمه خالی بود؛ خالی خالی.» صمد این را که گفت، استکان چایش را توی سفره گذاشت و گفت: «قدم جان! بعد از من این ها را برای پدرم بگو. می دانم الان طاقت شنیدنش را ندارد، اما باید واقعیت را بداند.» گفتم: «پس ستار این طور شهید شد؟!» گفت: «نه... داشتم با او خداحافظی می کردم، صورتش را بوسیدم که عراقی ها جلوی سنگر رسیدند و ما را به رگبار بستند. همان وقت بود که تیر خوردم و کتفم مجروح شد. توی سنگر، سوراخی بود. خودم را از آنجا بیرون انداختم و زدم به آب. بچه ها می گویند خیرالله درویشی همان وقت اسیر شده و عراقی ها ستار را به رگبار بستند و با لب تشنه به شهادت رساندند.» بعد بلند شد و ایستاد. گفتم: «بیا صبحانه ات را بخور.» گفت: «میل ندارم. بعد از شهادتم، این ها را موبه مو برای پدر و مادرم تعریف کن. از آن ها حلالیت بخواه، اگر برای نجات پسرشان کوتاهی کردم.» بعد رو به خدیجه و معصومه کرد و گفت: «بابا جان! بلند شوید، برویم مدرسه.» همین که صمد بچه ها را برد، پدرش از حمام بیرون آمد تا صبحانه اش را بخورد و آماده شود. صمد برگشت. گفتم: «اگر می خواهی بروی، تا بچه ها خواب اند برو. الان بچه ها بلند می شوند و بهانه می گیرند.» صمد مشغول بستن ساکش بود که مهدی بیدار شد، بعد هم سمیه و زهرا. صمد کمی با بچه ها بازی کرد. بعد خداحافظی کرد. اما مهدی پشت سرش دوید. آن قدر به در زد و گریه کرد که صمد دوباره برگشت. مهدی را بوسید. بردش آن اتاق. اسباب بازی هایش را ریخت جلویش. همین که سرگرم شد، بلند شد که برود. این بار سمیه بهانه کرد و دنبالش دوید. پدرشوهرم توی کوچه بود. صمد گفت: «برو بابا را صدا کن، بیاید تو.» پدرشوهرم آمد و روی پله ها نشست. حوصله اش سر رفته بود. کلافه بود. هی غر می زد و صمد را صدا می کرد. صمد چهارپایه ای آورد. گفت: «کم مانده بود یادم برود. قدم! چند تا پتو بیاور بزنم پشت این پنجره ها، دیشب خیلی سرد بود. برای رعایت خاموشی و وضعیت قرمز هم خوب است.» سمیه و زهرا و مهدی سرگرم بازی شده بودند. انگار خیالشان راحت شده بود بابایشان دیگر نمی رود. صمد، طوری که بچه ها نفهمند، به بهانة بردن چهارپایه به زیر راه پله، خداحافظی کرد و رفت. چند دقیقه بعد دوباره صدای در آمد. با خودم فکر کردم این صمد امروز چه اش شده. در را که باز کردم، دیدم پشت در است. پرسیدم: «چی شده؟!» گفت: «دسته کلیدم را جا گذاشتم.» رفتم برایش آوردم. توی راه پله یک لحظه تنها ماندیم. صورتش را جلو آورد وپیشانی ام را بوسید و گفت: «قدم! حلالم کن. این چند سال جز زحمت چیزی برایت نداشتم.» ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
بانوی بروز
#دختر_شینا #رمان #قسمت۸۳ صمد چایش را برداشت. بدون اینکه شیرین کند، سرکشید و گفت: «قدم! مانده بودم ت
۸۴ تا آمدم چیزی بگویم، دیدم رفته. نشستم روی پله ها و رفتم توی فکر. دلم گرفته بود. به بهانة آوردن نفت رفتم توی حیاط. پیت نفت را از گوشة حیاط برداشتم. سنگین بود. هنّ وهن می کردم و به سختی می آوردمش طرف بالکن. هوا سرد بود. برف های توی حیاط یخ زده بود. دمپایی پایم بود. می لرزیدم. بچه ها پشت پنجره ایستاده بودند. پتو را کنار زده بودند و داشتند نگاهم می کردند. از پشت پتویی که کنار رفته بود، چشمم به عکس صمد افتاد که روی طاقچه بود. کنار همان قرآنی که وصیت نامه اش را لایش گذاشته بود. می گفت: «هر وقت بچه ها بهانه ام را گرفتند، این عکس را نشانشان بده.» نمی دانم چرا هر وقت به عکس نگاه می کردم، یک طوری می شدم. دلم می ریخت، نفسم بالا نمی آمد و هر چه غم دنیا بود می نشست توی دلم. اصلاً با دیدن عکس هزار تا فکر بد و ناجور به سرم می زد. پیت را دوباره برداشتم ببرم توی اتاق که یک دفعه پایم لیز خورد و افتادم زمین. از درد به خودم می پیچیدم. پایم مانده بود زیر پیت نفت. هر طور بود پیت را از روی پایم برداشتم. درد مثل سوزن به مغز استخوانم فرومی رفت. بچه ها به شیشه می زدند. نمی توانستم بلند شوم. همان طور توی حیاط روی برف ها نشسته بودم و از درد بی اختیار، به پهنای صورتم اشک می ریختم. ناخن شست پایم سیاه شده بود. دلم ضعف می رفت. بچه ها که مرا با آن حال و روز دیدند، از ترس گریه می کردند. همان وقت دوباره چشمم افتاد به عکس. نمی خواستم پیش بچه ها گریه کنم. با دندان محکم لبم را گاز می گرفتم تا بغضم نترکد؛ اما توی دلم فریاد می زدم: «صمد! صمد جان! پس تو کی می خواهی به داد زن و بچه هایت برسی. پس تو کی می خواهی مال ما باشی؟!» هنوز پیشانی ام از داغی بوسه اش گرم بود. به هر زحمتی بود، بلند شدم و آمدم توی اتاق. بچه ها گریه می کردند. هیچ طوری نمی توانستم ساکتشان کنم. از طرفی دلم برایشان می سوخت. به سختی بلند شدم. عکس را از روی طاقچه پایین آوردم. گفتم: «بیایید بابایی! ببینید بابایی دارد می خندد.» بچه ها ساکت شدند. آمدند کنار عکس نشستند. مهدی عکس صمد را بوسید. سمیه هم آمد جلو و به مهدی نگاه کرد و مثل او عکس را بوسید. زهرا قاب عکس را ناز می کرد و با شیرین زبانی بابا بابا می گفت. به من نگاه می کرد و غش غش می خندید. جای دست و دهان بچه ها روی قاب عکس لکه می انداخت. با دست، شستم را گرفته بودم و محکم فشار می دادم. به سمیه گفتم: «برای مامان یک لیوان آب بیاور.» آب را خوردم و همان جا کنار بچه ها دراز کشیدم؛ اما باید بلند می شدم. بچه ها ناهار می خواستند. باید کهنه های زهرا را می شستم. سفرة صبحانه را جمع می کردم. نزدیک ظهر بود. باید می رفتم خدیجه و معصومه را از مدرسه می آوردم. چند تا نارنگی توی ظرفی گذاشتم. همین که بچه ها سرگرم پوست کندن نارنگی ها شدند، پنهان از چشم آن ها بلند شدم. چادر سرکردم و لنگ لنگان رفتم دنبال خدیجه و معصومه.(پایان قسمت هجدهم) ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
بانوی بروز
#دختر_شینا #رمان #قسمت۸۴ تا آمدم چیزی بگویم، دیدم رفته. نشستم روی پله ها و رفتم توی فکر. دلم گرفته
۸۵ فصل نوزدهم اسفندماه بود. صمد که رفته بود، دو سه روزه برگردد؛ بعد از گذشت بیست روز هنوز برنگشته بود. از طرفی پدرشوهرم هم نیامده بود. عصر دلگیری بود. بچه ها داشتند برنامة کودک نگاه می کردند. بیرون هوا کمی گرم شده بود. برف ها کم کم داشت آب می شد. خیلی ها در تدارک خانه تکانی عید بودند، اما هر کاری می کردم، دست و دلم به کار نمی رفت. با خودم می گفتم: «همین امروز و فردا صمد می آید. او که بیاید، حوصله ام سر جایش می آید. آن وقت دوتایی خانه تکانی می کنیم و می رویم برای بچه ها رخت و لباس عید می خریم.» یاد دامنی افتادم که دیروز با برادرم خریدم. باز دلم شور افتاد. چرا این کار را کردم. چرا سر سال تازه، دامن مشکی خریدم. بیچاره برادرم دیروز صبح آمد، من و بچه ها را ببرد بازار و لباس عید برایمان بخرد. قبول نکردم. گفتم: «صمد خودش می آید و برای بچه ها خرید می کند.» خیلی اصرار کرد. دست آخر گفت: «پس اقلاً خودت بیا برویم یک چیزی بردار. ناسلامتی من برادر بزرگ ترت هستم.» هنوز هم توی روستا رسم است، نزدیک عید برادرها برای خواهرهایشان عیدی می خرند. نخواستم دلش را بشکنم؛ اما نمی دانم چطور شد از بین آن همه لباس رنگارنگ و قشنگ یک دامن مشکی برداشتم. انگار برادرم هم خوشش نیامد گفت: «خواهر جان! میل خودت است؛ اما پیراهنی، بلوزی، چیز دیگری بردار، یک رنگ شاد.» گفتم: «نه، همین خوب است.» همین که به خانه آمدم، پشیمان شدم و فکر کردم کاش به حرفش گوش داده بودم و سر سال تازه، دامن مشکی نمی خریدم. دوباره به خودم دلداری دادم و گفتم عیب ندارد. صمد که آمد با هم می رویم عوضش می کنیم. به جایش یک دامن یا پیراهن خوش آب و رنگ می خرم. بچه ها داشتند تلویزیون نگاه می کردند. خدیجه مشغول خواندن درس هایش بود، گفت: «مامان! راستی ظهر که رفته بودی نان بخری، عمو شمس الله آمد. آلبوممان را از توی کمد برداشت. یکی از عکس های بابا را با خودش برد.» ناراحت شدم. پرسیدم: «چرا زودتر نگفتی؟!...» خدیجه سرش را پایین انداخت و گفت: «یادم رفت.» اوقاتم تلخ شد. یعنی چرا آقا شمس الله آمده بود خانة ما و بدون اینکه به من بگوید، رفته بود سراغ کمد و عکس صمد را برداشته بود. توی این فکرها بودم که صدای در آمد. بچه ها با شادی بلند شدند و دویدند طرف در. مهدی با خوشحالی فریاد زد: «بابا!. . بابا آمد...» نفهمیدم چطور خودم را رساندم توی راه پله. از چیزی که می دیدم، تعجب کرده بودم. پدرشوهرم در را باز کرده بود و آمده بود تو. برادرم، امین، هم با او بود. بهت زده پرسیدم: «با صمد آمدید؟! صمد هم آمده؟!» پدرشوهرم پیرتر شده بود. خاک آلوده بود. با اوقاتی تلخ گفت: «نه... خودمان آمدیم. صمد ماند منطقه.» پرسیدم: «چطور در را باز کردید؟! شما که کلید ندارید!» پدرشوهرم دستپاچه شد. گفت: «... کلید...! آره کلید نداریم؛ اما در باز بود.» گفتم: «نه، در باز نبود. من مطمئنم. عصر که برای خرید رفتم بیرون، خودم در را بستم. مطمئنم در را بستم.» پدرشوهرم کلافه بود. گفت: «حتماً حواست نبوده؛ بچه ها رفته اند بیرون در را باز گذاشته اند.» هر چند مطمئن بودم؛ اما نخواستم توی رویش بایستم. پرسیدم: «پس صمد کجاست؟!» با بی حوصلگی گفت: «جبهه!» گفتم: «مگر قرار نبود با شما برگردد؛ آن هم دو سه روزه.» گفت: «منطقه که رسیدیم، از هم جدا شدیم. صمد رفت دنبال کارهای خودش. از او خبر ندارم. من دنبال ستار بودم. پیدایش نکردم.» ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
بانوی بروز
#دختر_شینا #رمان #قسمت۸۵ فصل نوزدهم اسفندماه بود. صمد که رفته بود، دو سه روزه برگردد؛ بعد از گذشت ب
۸۶ فکر کردم پدرشوهرم به خاطر اینکه ستار را پیدا نکرده، این قدر ناراحت است. تعارفشان کردم بیایند تو. اما ته دلم شور می زد. با خودم گفتم اگر راست می گوید، چطور با برادرم آمده! امین که قایش بود! خبر دارم که قایش بوده. نکند اتفاقی افتاده! دوباره پرسیدم: «راست می گویید از صمد خبر ندارید؟! حالش خوب است؟!» پدرشوهرم با اوقات تلخی گفت: «گفتم که خبر ندارم. خیلی خسته ام. جایم را بینداز بخوابم.» با تعجب پرسیدم: «می خواهید بخوابید؟! هنوز سر شب است. بگذارید شام درست کنم.» گفت: «گرسنه نیستم. خیلی خوابم می آید. جای من و برادرت را بینداز، بخوابیم.» بچه ها دایی شان را دوره کرده بودند. احوال شینا را از او پرسیدم. جواب درست و حسابی نداد. توی دلم گفتم: «نکند برای شینا اتفاقی افتاده.» برادرم را قسم دادم. گفتم: «جان حاج آقا راست بگو، شینا چیزی شده؟!» امین هم مثل پدرشوهرم کلافه بود، گفت: «به والله طوری نشده، حالش خوب است. می خواهی بروم فردا بیاورمش، خیالت راحت شود؟!» دیگر چیزی نگفتم و رفتم جای پدرشوهرم را انداختم. او که رفت بخوابد، من هم بچه ها را به برادرم سپردم و رفتم خانه خانم دارابی. جریان را برایش تعریف کردم و گفتم: «می خواهم زنگ بزنم سپاه و از صمد خبری بگیرم.» خانم دارابی که همیشه با دست و دل بازی تلفن را پیشم می گذاشت و خودش از اتاق بیرون می رفت تا من بدون رودربایستی تلفن بزنم، این بار نشست کنار تلفن و گفت: «بگذار من شماره بگیرم.» نشستم روبه رویش. هی شماره می گرفت و هی قطع می کرد. می گفت: «مشغول است، نمی گیرد. انگار خط ها خراب است.» نیم ساعت نشستم و به شماره گرفتنش نگاه کردم. انگار حواسش جای دیگری بود. زیر لب با خودش حرف می زد. هنوز یکی دو شماره نگرفته، قطع می کرد. گفتم: «اگر نمی گیرد، می روم دوباره می آیم. بچه ها پیش برادرم هستند. شامشان را می دهم و برمی گردم.» برگشتم خانه. برادرم پیش بچه ها نبود. رفته بود آن یکی اتاق پیش پدرشوهرم. داشتند با صدای آهسته با هم حرف می زدند، تا مرا دیدند ساکت شدند. دل شوره ام بیشتر شد. گفتم: « چرا نخوابیدید؟! طوری شده؟! تو را به روح ستار، اگر چیزی شده به من هم بگویید. دلم شور می زند.» پدرشوهرم رفت توی جایش دراز کشید و گفت: «نه عروس جان، چیزی نشده. داریم دو سه کلام حرف مردانه می زنیم. تعریف خانوادگی است. چی قرار است بشود. اگر اتفاقی افتاده بود که حتماً به تو هم می گفتیم.» برگشتم توی هال. باید برای شام چیزی درست می کردم. زهرا و سمیه و مهدی با هم بازی می کردند. خدیجه و معصومه هم مشق می نوشتند. از دل شوره داشتم می مردم. دل توی دلم نبود. از خیر شام درست کردن گذشتم. دوباره رفتم خانة خانم دارابی. گفتم: «تو را به خدا یک زنگی بزن به حاج آقایتان، احوال صمد را از او بپرس.» خانم دارابی بی معطلی گفت: «اتفاقاً همین چند دقیقه پیش با حاج آقا حرف می زدم. گفت حال حاج آقای شما خوبِ خوب است. گفت حاجی الان پیش ماست.» از خوشحالی می خواستم بال درآورم. گفتم: «الهی خیر ببینی. قربان دستت. پس بی زحمت دوباره شمارة حاج آقایتان را بگیر. تا صمد نرفته با او حرف بزنم.» خانم دارابی اول این دست و آن دست کرد. بعد دوباره خودش تلفن را برداشت و هی شماره گرفت و هی قطع کرد. گفت: «تلفنشان مشغول است.» دست آخر هم گفت: «ای داد بی داد، انگار تلفن ها قطع شد.» از دست خانم دارابی کفری شدم. خداحافظی کردم و آمدم خانة خودمان. دیگر بدجوری به شک افتاده بودم. خانم دارابی مثل همیشه نبود. انگار اتفاقی افتاده بود و او هم خبردار بود. همین که به خانه رسیدم، دیدم پدرشوهر و برادرم نشسته اند توی هال و قرآنی را که روی طاقچه بود، برداشته اند و دارند وصیت نامة صمد را می خوانند. پدرشوهرم تا مرا دید، وصیت نامه را تا کرد و لای قرآن گذاشت و گفت: «خوابمان نمی آمد. آمدیم کمی قرآن بخوانیم.» ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
بانوی بروز
#دختر_شینا #رمان #قسمت۸۶ فکر کردم پدرشوهرم به خاطر اینکه ستار را پیدا نکرده، این قدر ناراحت است. تع
۸۷ لب گزیدم. از کارشان لجم گرفته بود. گفتم: «چی از من پنهان می کنید. اینکه صمد شهید شده.» قرآن را از پدرشوهرم گرفتم و روی سینه ام گذاشتم و گفتم: «صمد شهید شده. می دانم.» پدرشوهرم با تعجب نگاهم کرد و گفت: «کی گفته؟!» یک دفعه برادرم زد زیر گریه.من هم به گریه افتادم. قرآن را باز کردم. وصیت نامه را برداشتم. بوسیدم و گفتم: «صمد جان! بچه هایت هنوز کوچک اند، این چه وقت رفتن بود. بی معرفت، بدون خداحافظی. یعنی من ارزش یک خداحافظی را نداشتم.» دستم را روی قرآن گذاشتم و گفتم: «خدایا! تو را قسم به این قرآنت، همه چیز دروغ باشد. صمدم دوباره برگردد. ای خدا! صمدم را برگردان.» پدرشوهرم سرش را روی دیوار گذاشت. گریه می کرد و شانه هایش می لرزید. خدیجه و معصومه هم انگار فهمیده بودند چه اتفاقی افتاده. آمدند کنارم نشستند. طفلی ها پا به پای من گریه می کردند. سمیه روی پاهایم نشسته بود و اشک هایم را پاک می کرد. مهدی خیره خیره نگاهم می کرد. زهرا بغض کرده بود. پدرشوهرم لابه لای هق هق گریه هایش صمد و ستار را صدا می زد. مهدی را بغل کرد. او را بوسید و شعرهای ترکی سوزناکی برایش خواند؛ اما یک دفعه ساکت شد و گفت: «صمد توی وصیت نامه اش نوشته به همسرم بگویید زینب وار زندگی کند. نوشته بعد از من، مرد خانه ام مهدی است.» و دوباره به گریه افتاد. برادرم رفت قاب عکس صمد را از روی طاقچه پایین آورد. بچه ها مثل همیشه به طرف عکس دویدند. یکی بوسش می کرد. آن یکی نازش می کرد. زهرا با شیرین زبانی بابا بابا می گفت. برادرم دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: «خدایا! صبرمان بده. خدایا! چطور طاقت بیاوریم؟! خدایا خواهرم چطور این بچه های یتیم را بزرگ کند؟!» کمی بعد همسایه ها یکی یکی از راه رسیدند. با گریه بغلم می کردند. بچه هایم را می بوسیدند. خانم دارابی که آمد، ناله ام به هوا رفت. دست هایش را توی هوا تکان می داد و با حالت مویه و عزاداری می گفت: «جگرم را سوزاندی قدم خانم. تو و بچه هایت آتشم زدید قدم خانم. غصه تو کبابم کرد قدم خانم.» زار زدم: «تو زودتر از همه خبر داشتی بچه هایم یتیم شدند.» خانم دارابی گریه می کرد و دست ها و سرش را تکان می داد. بنده خدا نفسش بالا نمی آمد. داشت از هوش می رفت. آن شب تا صبح پرپر زدم. همین که بچه ها می خوابیدند. می رفتم بالای سرشان و یکی یکی می بوسیدمشان و می نالیدم. طفلی ها با گریة من از خواب بیدار می شدند. آن شب جگرم کباب شد. تا صبح زار زدم. گریه کردم. نالیدم و برای تنهایی بچه هایم اشک ریختم. از درون مثل یک پاره آتش بودم و از بیرون تنم یخ کرده بود. همسایه ها تا صبح مثل پروانه دورم چرخیدند و پابه پایم گریه کردند. نمی توانستم زهرا را شیر بدهم. طفلکم گرسنه بود و جیغ می کشید. همسایه ها زهرا و سمیه را بردند. فردا صبح دوست و آشنا و فامیل با چند مینی بوس از قایش آمدند؛ با چشم های سرخ و ورم کرده. دوستان صمد آمدند و گفتند: «صمد را آورده اند سپاه.» آماده شدیم و رفتیم دیدنش. صمدم را گذاشته بودند توی یک ماشین بزرگ یخچالی. با شهدای دیگر آمده بود. در ماشین را باز کردند. تابوت ها روی هم چیده شده بودند. برادرشوهرم، تیمور، کنارم ایستاده بود. گفتم: «صمد! صمد مرا بیاورید. خیلی وقت است همدیگر را ندیدیم.» ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
بانوی بروز
#دختر_شینا #رمان #قسمت۸۷ لب گزیدم. از کارشان لجم گرفته بود. گفتم: «چی از من پنهان می کنید. اینکه صم
۸۸ آقا تیمور از ماشین بالا رفت. چند تا تابوت را با کمک چند نفر دیگر پایین آورد. صمد بین آن ها نبود. آقا تیمور تابوتی را گذاشت جلوی پایم و گفت: «داداش است.» برادرها، خواهرها، پدر، مادرش و حاج آقایم دورتادور تابوت حلقه زدند. دلم می خواست شینا پیشم بود و توی بغلش گریه می کردم. این اواخر حالش خوب نبود. نمی توانست از خانه بیرون بیاید. جایی کنار صمد برای من و بچه ها نبود. نشستم پایین پایش و آرام گریه کردم و گفتم: «سهم من همیشه از تو همین قدر بود؛ آخرین نفر، آخرین نگاه.» پدرشوهر و مادرشوهرم بی تابی می کردند. از شهادت ستار فقط دو ماه گذشته بود. این دومین شهیدشان بود. برادرهای صمد تابوت را برداشتند و گذاشتند توی آمبولانس. خواستم سوار آمبولانس بشوم، نگذاشتند. اصرار کردم اجازه بدهند تا باغ بهشت پیشش بنشینم. می خواستم تنهایی با او حرف بزنم، نگذاشتند. به زور هلم دادند توی ماشین دیگری. آمبولانس حرکت می کرد و ما دنبالش. صمد جلوجلو می رفت، تندتند. ما پشت سرش بودیم، آرام و آهسته. گاهی از او دور می شدیم. گمش می کردیم. یادم نمی آید راننده چه کسی بود. گفتم: «تو را به خدا تندتر بروید. بگذارید این دم آخر سیر ببینمش.» راننده آمبولانس را گم کرد. لحظة آخر هم از هم دور بودیم. دلم تنگ بود. یک عالمه حرف نگفته داشتم. می خواستم بعد از نه سال، حرف های دلم را بزنم. می خواستم دلتنگی هایم را برایش بگویم. بگویم چه شب ها و روزها از دوری اش اشک ریختم. می خواستم بگویم آخرش بدجوری عاشقش شدم. به باغ بهشت که رسیدیم، دویدم. گفتم: «می خواهم حرف های آخرم را به او بگویم.» چه جمعیتی آمده بود. تا رسیدم، تابوت روی دست های مردم به حرکت درآمد. دنبالش دویدم. دیدم تابوت آن جلو بود و منتظر نماز. ایستادم توی صف. بعد از نماز، صمد دوباره روی دست ها به حرکت درآمد. همیشه مال مردم بود. داشتند می بردندش؛ بدون غسل و کفن، با همان لباس سبز و قشنگ. گفتم: «بچه هایم را بیاورید. این ها از فردا بهانه می گیرند و بابایشان را از من می خواهند. بگذارید ببینند بابایشان رفته و دیگر برنمی گردد.» صدای گریه و ناله باغ بهشت را پر کرده بود. تابوت را زمین گذاشتند. صمد من آرام توی تابوت خوابیده بود. جلو رفتم. خدیجه و معصومه را هم با خودم بردم. من که این قدر بی تاب بودم، یک دفعه آرام شدم. یاد حرف پدرشوهرم افتادم که گفت: «صمد توی وصیت نامه اش نوشته به همسرم بگویید بعد از من زینب وار زندگی کند.» کنارش نشستم. یک گلوله خورده بود روی گونة سمت چپش. ریش هایش خونی شده بود. بقیة بدنش سالم سالم بود. با همان لباس سبز پاسداری اش آرام و آسوده خوابیده بود. صورتش مثل آن روز که از حمام آمده بود و آن پیراهن چهارخانة سفید و آبی را پوشیده بود، قشنگ و نورانی شده بود.» می خندید و دندان های سفیدش برق می زد. کاش کسی نبود. کاش آن جمعیت گریان و سیاه پوش دور و برمان نبودند. دلم می خواست خم شوم و به یاد آخرین دیدارمان پیشانی اش را ببوسم. زیر لب گفتم: «خداحافظ» همین. دیگر فرصت حرف بیشتری نبود. چند نفر آمدند و صمدم را بردند. صمدی که عاشقش بودم. او را بردند و از من جدایش کردند. سنگ لحد را که گذاشتند و خاک ها را رویش ریختند، یک دفعه یخ کردم. آن پارة آتشی که از دیشب توی قلبم گر گرفته بود، خاموش شد. پاهایم بی حس شد. قلبم یخ کرد. امیدم ناامید شد. احساس کردم بین آن همه آدم، تنهای تنها هستم؛ بی یار و یاور، بی همدم و هم نفس. حس کردم یک دفعه پرت شدم توی یک دنیای دیگر، بین یک عده غریبه، بی تکیه گاه و بی اتکا. پشتم خالی شده بود. داشتم از یک بلندی می افتادم ته یک درة عمیق. ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
هدایت شده از ملکه باش✨
می گفت پدرم برادر ۱۴ ساله ام جمشید رو زمان جنگ فرستاد اروپا ،که نکنه یه وقت بره جبهه و شهید بشه ، پدرم از طرفداران شاهنشاه بود و از جمهوری اسلامی بیزار ، از قضا برادرم اونجا با دانشجوهای حزب اللهی آشنا شد و شناخت کاملی از اسلام پیدا کرد و بعد ها با یک خانم محجبه مسلمان ازدواج کرد ، وقتی عکسهای خودش و همسر محجبه اش رو برامون می فرستاد ، پدر و مادرم با اندوه می گفتند ، بچمون از دستمون رفت ، اونها علاقه ای به اسلام نداشتند و مادرم در میهمانی‌ها اصلا حجاب نداشت و با مردان فامیل دست می داد و من و خواهر دوقلوم رو هم که کوچکترین فرزندانش بودیم ، تشویق به بی حجابی می کرد ،ولی خب از شما چه پنهون من خیلی جذب حجاب خانم برادرم شده بودم و در خفا سعی می کردم اطلاعات بیشتری نسبت به آنچه در کتب درسی بود ، درباره اسلام وحجاب به دست بیارم ، اما نمی ذاشتم والدینم متوجه بشن. و ....اما برادر دیگرم بهروز که از نظر سنی بین من و برادر بزرگم جمشید بود ، تصمیم عجیبی گرفت ، تصمیمی که پدر و مادرم رو تا مرز سکته پیش برد .... انتشار به هر صورتی مجاز است . عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
هدایت شده از ملکه باش✨
مادرم معلم ریاضی بود و پدرم تاجر فرش دستبافت. در بالاشهر تهران خانه بزرگ و مجللی داشتیم ،حیاط خونمون خیلی بزرگ بود ، قسمت مسکونی وسط حیاط بود و باغچه‌ های بزرگ و پر از انواع درختان میوه و گل‌های رز عطری رنگ و وارنگ دور تا دور قسمت مسکونی رو‌گرفته بود ، گاهی عصرها داخل حیاط عصرونه می خوردیم . یه روز در حین خوردن عصرونه بهروز به پدرم گفت ، بابا بین پسرات فرق گذاشتی ، پدرم گفت چطور ؟ گفت ، خب اون پسرت رو‌ فرستادی خارج ، ولی من رو نگه داشتی ایران . پدرم گفت ، خب اون موقع تو‌ خیلی کوچیک بودی نمی تونستم با جمشید بفرستمت بری . برادرم گفت ، خب الان بفرست ، پدرم خیلی ذوق زده پرسید ، خب باشه ، خیلی هم عالی ، حالا کجا می خوای بری ؟ برادرم نه گذاشت و نه برداشت ، گفت: عراق شهر نجف . پدرم چای‌ای که داشت می خورد ،شکست توی گلوش و بعد از کلی سرفه ، با عصبانیت پرسید ، گفتی کجا ؟ حالا نجف شد ،خارج ؟ برادرم گفت : آره ، بابا می خوام برم حوزه علمیه نجف . پدرم که دیگه کارد می زدی خونش در نمی یومد ، گفت یه دفعه بگو می خوای آبروی من رو توی فامیل و در و همسایه ببری ، لابد چهار روز بعد هم می خوای با عبا و عمامه بیای خونه و بری ؟ مادرم گفت : از کجا این فکر توی سرت افتاده؟ ما رو چه به نجف ؟ ما رو چه به حوزه علمیه؟ انتشار این داستان با لینک یا بدون لینک ، با حفظ نام نویسنده ، مجاز است. عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
هدایت شده از ملکه باش✨
من و خواهرم اصلا در بحثهای پدر و مادر و برادرم اظهار نظر نمی کردیم و همیشه شنوده بودیم ، اما با هر کدام از استدلالهای برادرم انگار بخشی از روح ما با او همراه می‌شد . بخشی که هرگز پیش پدر و مادر اجازه شکوفا شدن نداشت. ما نه جسارت برادرانمان را برای ابراز عقاید و علایق داشتیم و نه آنقدر پشتوانه فکری و مطالعاتیمان قوی بود ، که اشتباه بودن رویه زندگی پدر و مادرمان را با دلیل و مدرک برایشان ثابت کنیم. خلاصه بعد کش و قوس‌های فراوان بهروز که موفق نشد ، مجوز رفتن به نجف رو از بابا بگیره ، پیشنهاد حوزه علمیه قم رو داد ، که اون هم موافقت نشد ، بابا معتقد بود ، قم حتی از نجف هم برای آبروی خانواده خطرناکتره ، چون ممکن بود اقوام دور و نزدیک یا در و همسایه برادرم رو در قم ببینند و بعد ما باید چطوری حضور مکرر اون توی قم رو توجیه می کردیم ؟ بهروز خستگی ناپذیر بود ، در دفعات متعدد با احترام و حوصله فراوان با بابا و مامان حرف می زد و هر چی بابا از کوره در می رفت ، اما بهروز صبوری می کرد، ولی کوتاه نمی یومد . القصه برادرم با زیرکی تمام مجوز دبیری دینی و عربی رو از پدرم گرفت ، در کنکور دانشگاه شرکت کرد و همین رشته رو زد و قبول شد . پدرم که اصلا تحمل رفتارهای مذهبی برادرم رو‌ نداشت و از طرفی می ترسید ، وجود بهروز در خونه من و پریوش خواهرم رو به سمت عقاید مذهبی سوق بده ، بهش گفت دانشگاه شهر دیگه ای رو بزنه و برادرم هم از خدا خواسته قبول کرد . برادرم برای ادامه تحصیل به شیراز رفت و من و خواهرم شدیم تنها امید پدر و مادرمان و چشم و چراغ خونه. انتشار این داستان با لینک یا بدون لینک ، با حفظ نام نویسنده ، مجاز است. عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
هدایت شده از ملکه باش✨
اون موقع ما می رفتیم سال اول دبیرستان . پدرم از ما خواهش کرد، دبیرستان رشته ریاضی فیزیک بریم، در واقع می خواست شانس کمتری برای ورود به رشته های علوم انسانی یا دینی و مذهبی داشته باشیم . رفتن برادرم برای ما سخت بود ، چون گاهی ازش سوالات و شبه‌های دینی رو دور از چشم پدر و مادر می پرسیدیم و اون جوابها رو از دوستان مسجدی خودش برامون پیدا می کرد . ما اگر چه به لحاظ شرایط جامعه ، بیرون از خونه با حجاب مانتو و روسری ظاهر می شدیم ولی هنوز در میهمانی‌های خودمون هیچ حجابی نداشتیم ،چون حجابی توسط خانمهای فامیل رعایت نمی شد . پدرم ما رو کلاسهای زبان و موسیقی و ورزشی ثبت نام می کرد ، تا فکر رفتن به کلاسها یا مجالس مذهبی به سرمون نیفته ،خب البته در تمام کلاسهای بالا همه قشری پیدا می شد ، از قضا ما جذب اونایی می شدیم که ظاهر و رفتارهای مذهبی تری داشتند ، من به شخصه در رفتار برخی از آنها فروتنی ، تواضع ، مهربانی و عزت نفس و ایمان توأم با آرامشی می دیدم که خودم رو نیازمند به داشتن این ویژگی‌ها حس می کردم. روزها سپری می شدند و من و خواهرم تحلیل‌های زیادی در مورد تصمیمات و کارهای دو برادرمون در اتاقمون با هم داشتیم و کارهای اونا رو حلاجی و ریشه یابی می کردیم . یه روز مدرسه بودیم، بارون بسیار شدیدی باریده بود ،دبیر ریاضی با تاخیر زیاد وارد کلاس شد ،چتر همراهش نبود و حسابی خیس آب شده بود و هنوز از چادر و مقنعه اش آب چک چک می کرد. چادرش رو درآورد و به چوب لباسی دیواری انتهای کلاس زد .کلاس ما طبقه دوم بود و پنجره های کلاس روبروی دیوار مقابل بود و به جایی دید نداشت. خانم ظاهری معلممون چند لحظه در کلاس رو بست ، که کسی وارد نشه ،بعد مقنعه اش رو درآورد چند بار محکم تو هوا تکون داد ، تا آبش کمی جدا بشه و دوباره پوشید . اون چند لحظه‌ای که مقنعه رو درآورد من دیدم ، چقدر زیبا بود ، چطور حاضر بود ،اینهمه زیبایی رو پشت حجاب چادر و مقنعه پنهان کنه ؟ انتشار این داستان با لینک یا بدون لینک ، با حفظ نام نویسنده ، مجاز است. عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
هدایت شده از ملکه باش✨
خانم ظاهری هم‌رشته مادرم بود ، درست مثل مادرم معلم ریاضی ، ولی در نگرش به جهان هستی و زندگی خیلی با مادرم فرق داشت . در کار تدریس ریاضیات استاد تمام بود ، در کار خودش خیلی وارد بود و مدارس زیادی خواهان او بودند. از طرفی در کارهای غیر درسی هم کوشا و فعال بود . از آن روز بارانی در دلم جا باز کرد. یکروز جزوه ای برایمان آورد و گفت ، که احادیث زیبایی که تا کنون در جاهای مختلف دیده در آن جمع آوری کرده ، گفت : هر کس مایل هست ، جزوه رو ببره خونه ، بخونه و زیباترین احادیث رو به تعداد ۵ عدد از آن‌ جدا کرده ،و همراه با دلیل انتخاب این احادیث، با خط خودش بنویسه و تحویل بده ، این پیشنهاد اختیاری بود .افرادی که اجازه می دادند، احادیث انتخابی اونا می تونست به رؤیت دوستان دیگرشون برسه. من داوطلب شدم ، احادیث زیبایی بود و من چندین روز بارها و بارها اونها رو‌خوندم . از جمله کارهای دیگر ایشون امانت دادن کتاب به دانش آموزان بود ، من یکبار کتاب قرآن صاعد و یک بار منتهی الآمال رو از ایشون امانت گرفتم ، البته همه کتابها رو نخوندم چون قطور بودن ولی بخشهایی که خوندم روی من اثر زیادی گذاشت. چند جلدی هم از کتب شهید دستغیب خوندم ، تا اینکه یکروز کتابی به نام از رو معرفی کردند ، من این کتاب رو‌ بردم خونه، چندین بار خوندم و اون رو برای خودم خلاصه نویسی کردم . کتاب و خلاصه هام رو به خواهرم دادم و اون هم خوند . خواهرم هم قسمت‌هایی از کتاب رو‌که به نظرش مهم بود ،علامت می زد و به من نشون می داد. خلاصه هامون رو بردیم و نشون خانم ظاهری دادیم و اون خیلی خوشش اومد و تشویقمون کرد. دیگه با مطالعه این کتاب ، من و خواهرم برای بزرگترین رویداد زندگیمون مصمم شدیم و اون رو‌گرفتیم .... انتشار این داستان با لینک یا بدون لینک ، با حفظ نام نویسنده ، مجاز است. عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
هدایت شده از ملکه باش✨
مامان هر سال به بهانه تولد دوقلوهاش یه جشن می گرفت و فامیل رو دور هم جمع می کرد. تولدمون نزدیک بود ، معمولا نوع پوشش خانوما تو مهمونی کت و دامن بود،که پوشیده نبود .از حجاب هم که خبری نبود . مامان مثل هر سال برای هر کدوم ما یه دست لباس جدید خرید ، هر دو خواهر رنگ هم ، هم آستینهاشون کوتاه بود ، هم دامنش ، دیگه این لباس برای کسی که کتاب رو از عمق جان خونده و درک کرده بود ، قابل پوشیدن نبود . من و پریوش دور از چشم مامان رفتیم و یه دست لباس خیلی شیک سفارش دادیم خیاط آشنایی که داشتیم بدوزه .ماکسی های بلند و پوشیده ، با دامن پرچین ، قرار شد روی لباس مروارید و گل‌های گیپور هم کار کنه ، کلی هم گشتیم و روسری های خوش‌رنگی هم به رنگ لباسامون پیدا کردیم . چند مدل روسری بستن شیک رو هم تمرین کردیم ، چه روزایی بود واقعا ، چقدر جلوی آینه قدی تو اتاقمون لباسامون رو‌می پوشیدیم و روسری رو‌مدلهای مختلف می بستیم ببینیم ، کدوم بیشتر به لباسامون و چهرمون می یاد ، موقع تمرین خیلی هم می خندیدیم ، ولی خب یه اضطراب پنهان ته دلمون بود ،دلمون شور می زد . آیا موفق می شدیم ؟ مثل شب‌های عملیات رزمندگان ، یکی دو شب تا صبح دعا می خوندیم و از خدا درخواست کمک می کردیم . من به شخصه به حضرت مهدی(عج) متوسل شدم.به ایشون می گفتم ،من می خوام بزرگترین قدمی رو که کمکم می کنه از این به بعد مطابق تعالیم اسلام زندگی کنم ، بردارم ، کمکم کنید . بالاخره روز مهمونی رسید ، دم دمای عصر بود ، که اولین مهمون رسید ،مامان ما رو صدا زد : دخترا ... پریسا....پریوش ....بیایید دیگه . انتشار این داستان با لینک یا بدون لینک ، با حفظ نام نویسنده ، مجاز است. عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
هدایت شده از ملکه باش✨
مامان وبابا جلوی در ایستاده بودند تا مهمانها بیایند،بالا. عمّه شهلا و خانواده اش اوّلین سری مهمانها بودند.اول از همه عمّه وارد سالن شد با مامان و بابا دست داد و به من رسید و من رو بوسید ، بعدش هم پریوش رو‌ بوسید ، با هم احوالپرسی کردیم و عمه از ما رد شد و وارد سالن شد .پشت سر عمّه ،شوهرش آقا نصرت و بچّه هاشون ساسان و ساناز وارد شدند. بعد از احوالپرسی با مامان و بابا به من رسیدند. آقا نصرت برای دست دادن با من دستش رو دراز کرد. امّا من برخلاف همیشه دستم را روی سینه ام گذاشتم وکمی خم شدم وگفت :"خوش آمدید.". آقا نصرت اوقاتش تلخ شد و حرفی نزد و دیگه برای دست دادن به پریوش اقدامی نکرد . مامان از ما جلوتر ایستاده بود، یه لحظه برگشت عقب و ما رو دید ، از تعجب لباسهای که پوشیده بودیم چشماش گرد شد ، چشم غرّه ای به من رفت ، امّا فایده ای نداشت و من رفتارم را در مقابل ساسان هم تکرار کردم. مامان و بابا خیلی ناراحت شدند. امّا جلوی مهمانها به روی خودشون نیاوردند. مامان به بهانه ای من را توی آشپزخانه کشوند و سیلی محکمی به صورتم نواخت و گفت:" دختره ی پررو ، این چه کاری بود؟ ما همیشه با مهمونامون دست می دیم . این هم ادای تازته. چرا به آقا نصرت و ساسان دست ندادی؟ ، اون چیه که بستی به سرت ، چرا لباسی که خودم خریدم نپوشیدید، این لباسای آشغال رو از کجا آوردین؟همه این آتیشا از گور تو بلند می شه ،پریوش هم تو هوایی می کنی . بغض سنگینی گلوم رو گرفت ، سعی می کردم خودم رو نگه دارم.پریوش از یه گوشه مضطرب و هراسان دزدانه من رو نگاه می کرد. قطره ی اشک جمع شده از گوشه چشمم را پاک کردم و خیلی آرام و متین گفتم:"چون آقا نصرت نامحرمه ، ساسان نامحرمه. تا حالا هم من در مهمونیای قبلی رعایت شما رو می کردم و با آقایون دست می دادم یا حجاب نداشتم ، امّا دیگه می خوام رعایت خدا رو بکنم. مامان جون." مامان با عصبانیت گفت:"حالا نشونت می دم، صبر کن و تماشا کن." وبه سرعت از آشپزخانه خارج شد. تا مامان رفت پریوش دوید و اومد من رو بغل کرد و بوسید ، گفت غصه نخور خواهر جون خدا بزرگه ، کمکمون می کنه . من هم اون رو‌ بوسیدم و دست نوازشی به سرش کشیدم و گفتم :" راضیم به رضای خدا. انشالله کمکمون می کنه." انتشار این داستان با لینک یا بدون لینک ، با حفظ نام نویسنده ، مجاز است. عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
هدایت شده از ملکه باش✨
مهمانها یکی یکی آمدند. بعدازصرف شام همه دور تادور سالن پذیرایی روی صندلی ها و کاناپه ها نشسته بودند. مجلس حسابی گرم شده بود و مهمانها گروه گروه گرم صحبت بودند.من و پریوش هم پیش ساناز و بهاره دختر، خاله فرشته نشسته بودیم و با هم درمورد کنکور دانشگاه و درس حرف می زدیم. مامان یک موسیقی تند هم گذاشته بود که پخش می شد و زمینه ی صدای مجلس بود. یه لحظه احساس کردم از پشت مبل روسریم کشیده می شه ، سرم رو وحشتزده به عقب برگردوندم ، مادرم رو دیدم، ولی قبل از اینکه من بتونم عکس العملی نشون بدم، مادرم در یک لحظه روسریم رو با خشونت تمام از سرم کشید و کاملا برش داشت. همان لحظه که داشتم بی اختیار دو دستم رو به سمت سرم می بردم ، مظلومانه نگاش کردم. چشمه جوشان اشک از چشمانم فوران کرد ، عقده تمام سالهایی که دلم حجاب می خواست و پدر و مادرم نمی ذاشتند ، بغض سنگینی در گلوم شد ، در حال گریه گفتم:"آخه چرا؟" یاد امام زمان(عج) به قلب شکسته ام خطور کرد ، تو دلم گفتم ،دیدین آقاجون تموم تلاشم برای ساختن یه زندگی مورد پسند شما برباد رفت. من دیگه چطور می تونم در مسیر شما باشم ، وقتی اجازه پوشیدن حتی یک روسری رو ندارم . این حس نا امیدی مطلق تا عمق جانم رو‌ سوزوند. همانطور که شدیداً گریه می کردم، دیدم یه چیزی مثل جون از دستهام خارج شد، بعد جون از پاهام رفت ، سرم بی حس شد و روی شونه ام افتاد ، خودم هم ترسیدم ، یعنی داشتم می مردم ؟ جون از لبها و چشمهام هم رفت ،چشمام خودبخود بسته می شد ،مثل کسی که شدید خوابش گرفته ، سعی کردم در برابر خوابیدن مقاومت کنم ، اما توان باز کردن چشمام رو نداشتم. حالا فقط از چشمان بسته ام اشک می ریخت، بدون ، هیچ صدایی، احساس سبکی می کردم ، مثل یه پر در هوا ، تنها نقطه اتصالم به زمین ، طپش ضعیفی در قلبم بود ، که یه لحظه دیگه قلبم رو هم حس نکردم و کاملا از هوش رفتم . انتشار این داستان با لینک یا بدون لینک ، با حفظ نام نویسنده ، مجاز است. عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
هدایت شده از ملکه باش✨
در قسمت قبل دیدید ،که پریسا از هوش رفت ، از اینجا ادامه داستان رو از زبان پریوش بشنوید :👇 مامان جیغی کشید، شونه های پریسا را گرفت و تکون داد و اون رو با اضطراب صدا زد. امّا پریسا هیچ حرکتی نکرد. مثل اینکه سالهاست مرده. ردّ قطرات اشک روی گونه های پریسا جگر همه رو آتش می زد. مجلس به هم ریخت. اورژانس که آمد، پریسا را به بیمارستان رسوندند. پس از معاینات اوّلیه دکتر اعلام کرد، در اثر شوک شدید عصبی که به پریسا وارد شده، او به حالت کما فرو رفته و به جز خداوند هیچ کس دیگر قادر به نجات او نخواهد بود. بابا، با عجله و تندتند دست روی دست می زد و تمام طول راهرو را می رفت و برمی گشت. مامان پشت در بخش ICU نشسته بود و فقط اشک می ریخت. مامان با صدایی و غمگین و گریه آلود بابا را صدا کرد. بابا به سمت مامان رفت وکنار اون روی صندلی نشست. مامان گفت:"جهانگیر اگه نذری برای بهبود حال پریسا بکنم، انجام میدی." بابا جواب داد:"چرا که نه. من هر چی تو بگی انجام‌ می دم فقط دخترم برگرده ، حالا چه نذری منظورته؟" مامان گفت:" اگه پریسا خوب بشه، چند تا گوسفند قربونی کنیم، پائین شهر بین خانواده های بی بضاعت تقسیم کنیم." بابا گفت: من حرفی ندارم.اصلا چرا بمونیم ،تا خوب بشه ؟ من همین فردا می رم اینکار رو انجام می دم ،انشالله خدا ناامیدمون نمی کنه . مامان گفت : یه چیز دیگه هم می خوام بگم ، روم نمی شه. بابا گفت : چرا روت نمی شه ، موضوع چیه؟ مامان گفت الان که دنبال آمبولانس می یومدیم، می دیدم که همه کوچه و خیابونا سیاهپوش شده ،انگار امشب ، شب اول محرمه ، من رو ببر مجلس عزای امام حسین . بابا گفت : من حرفی ندارم ، ولی مگه تو به این چیزا اعتقاد داری ؟ مامان گفت : اعتقاد که نداشتم تا الان ، ولی دیگه برای خوب شدن بچّم هر کاری حاضرم بکنم . بابا گفت : باشه . و دیگه از اون شب روال زندگی جدید ما شروع شد ، ما مرتب روزا تو بیمارستان بودیم و شبها توی مسجد و در مجلس عزای امام حسین (ع) اگر چه همیشه حسرت داشتم به مجلس عزای امام حسین برم و الان برام میسر شده بود ، ولی حیف و صد حیف که پریسا باهامون نبود .😔 نهم محرم بود ،رفته بودیم مسجد ،مامان اونقدر گریه کرد ، که حالش بد شد ، البته گریه های شدید که کار هر شبش بود ، ولی امشب خیلی دلش شکسته بود ، انگار برای سلامتی پریسا به حضرت ابوالفضل(ع) متوسل شده بود ، مامان رو از مجلس آوردم بیرون یه هوایی بخوره ، رفتم قسمت مردونه دنبال بابا. با کمک هم مامانم رو بردیم خونه ، دیگه اون شب نرفتیم بیمارستان ، گفتیم مامان یه کم استراحت کنه حالش بهتر بشه . فردا صبحش بعد از صبحانه ، داشتیم آماده می شدیم ، بریم بیمارستان ، تلفن زنگ زد ، یه خانمی پشت خط بود ، گفت : منزل خانم پریسا آرین ؟ گفتم : بله بفرمائید . گفت : من از بیمارستان زنگ می زنم . اینو که گفت ، من دیگه دستام لرزید و زانوهام شل شد و افتادم زمین ،آیا خواهرم رفته بود؟ طاقت شنیدن این خبر رو نداشتم . بابا دوید و گوشی رو از من گرفت و گفت :کی پشت خطه ؟ چی شده؟ انتشار این داستان با لینک یا بدون لینک ، با حفظ نام نویسنده ، مجاز است. عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
هدایت شده از ملکه باش✨
بابا دوید و گوشی رو برداشت و گفت : کی پشت خطه ؟ چی شده؟ نمی دونم از اون طرف پرستار به بابا چی گفت ،که بابا با خوشحالی گفت: خدا رو شکر باشه بهش بگید ، ما الان خودمون رو می رسونیم و بعد گوشی رو گذاشت و رو به ما گفت :خبر خوب ، پریسا به هوش اومده و گفته می خواد ما رو ببینه ، زود باشید سریع باید بریم بیمارستان. دیگه نفهمیدیم چطوری رسیدیم بیمارستان ، از بس ذوق و شوق داشتیم . بله خواهر عزیزم به هوش اومده بود ، مامان سرو صورت و دستای پریسا رو غرق بوسه کرد و پدرم از خوشحال اشک توی چشماش جمع شده بود . قرار شد ، پریسا یکی دو روز دیگه بیمارستان بمونه تا حالش بهتر بشه ، بعد بیاریمش خونه ، بالاخره پریسا رو آوردیم خونه ، مامان و بابا زیر بغلهای پریسا رو گرفته بودند و به آرامی روی تختش تو اتاق نشوندند ، کمکش کردند ، تا روی تختش دراز بکشه. مامان بوسه ای به صورت دخترش زد وگفت:"عزیزم به خونه خوش اومدی." پریسا لبخند بی جونی زد و گفت:"ممنون." بابا گفت:"نمی دونی پریسا بدون تو این خونه اصلا نشاطی نداشت ، دلگیر و سوت و کور بود . تو این نه روزی که تو کما بودی ، نمی دونی مامانت چه ها کار کرد؟ بیمارستان رو، رو سرش گرفته بود. اونقدر گریه کرد، که فکر کنم یه پنج ، شیش کیلویی لاغر شده باشه." تازه خبر نداری پای ثابت عزاداریهای مجالس امام حسین هم شده بود . پریسا با تعجب گفت : واقعا ؟؟ آره مامان؟ بابا راس می گه ؟ می رفتی عزاداری ؟ وای چقدر جای من خالی بوده . مامان رو به بابا گفت:"نه که خودت هیچ گریه نکردی. جلوی آینه یه نگاهی به خودت بکن، ببین، چه قدر پای چشات گود افتاده. ده سالی پیرتر شدی!!" بعد به سمت پریسا برگشت و گفت : آره عزیزم ، من تو رو از حضرت عباس(ع) دارم ، دیشب متوسل شدم به ایشون ، الحمدالله حاجتم رو روا کرد . پریسا کمی به سمت مامان و بابا جابه جا شد وگفت:"تو رو خدا حلالم کنید. شما رو این همه زحمت دادم. مامان ،بابا این چند وقته حسابی به خاطر من اذیت شدین." مامان گفت:"نه این چه حرفیه ، تو همه وجودمی ، زندگیمی ، خدا رو شکر که برگشتی بعد دوباره رو به بابا ادامه داد ، بسّه دیگه آقا جهان بچّم می خواد استراحت کنه. بیا بیرون بذار یک کم بخوابه و بعد خودش هم در حالیکه به سمت در اتاق می رفت، گفت:"منم برم یه غذای عالی برای ناهارمون درست کنم." بابا دستش روی چشمش گذاشت، امّا در حالی که می گفت، چشم روی صندلی کنار تخت پریسا نشست. با لبخندی سرش را به صورت پریسا نزدیک کرد و با صدای آرومی گفت: یه مژده بهت بدم؟" انتشار این داستان با لینک یا بدون لینک ، با حفظ نام نویسنده ، مجاز است. عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
هدایت شده از ملکه باش✨
پریسا باتعجب پرسید:"چه مژده ای بابائی؟" بابا گفت :دیگه خودت می دونی که بچّم جمشید رو اوّلای جنگ با هزار کلک و ترفند فرستادم فرانسه ،تا نکنه بره جبهه و شهید بشه. امّا اون رفت، اونجا با یک دختر مسلمون آتیشی تر از خودش ازدواج کرد. پسرم بهروز رو هم که از بس نق زدم، به جونش و هیأت رفتن ومسجد رفتنش رو مسخره کردم ،رفت شیراز که برای همیشه ازما دور باشه وشد معلم دینی. مادرت دیگه سنش بالارفته ، با مریضی تو واقعا دیگه شکسته شده و اصلا طاقت دوری شما دو تا رو‌نداره . از طرفی شما دو تا با وجود تضاد عقایدمون واقعا احترام من و‌مادرتون رو‌حفظ کردید و من به این موضوع افتخار می کنم. راستش من و مامان با هم مشورت کردیم و مامان نذر کرده بود ،اگه تو به هوش بیای و خوب بشی،اجازه بده حجابت رو هر طور که می خوای داشته باشی." قبل از اینکه پریسا شگفت زده بشه ، من گفتم پس من چی؟ فقط پریسا می تونه حجاب داشته باشه ؟ بابا دستی به سرم کشید و گفت : البته که تو هم می تونی ، فرقی بینتون نیست . پریسا با لحن خیلی شادی پرسید:"هر طور حجابی بابا؟" بابا گفت:"هر طورکه بخواید." پریسا ادامه داد:"حتّی چادر؟" بابا از روی صندلی بلند شد وایستاد ودر حالیکه با نگاهی نافذ به پریسا خیره بود، گفت:"حتّی چادر." وبعد با لبخندی بر لب از اتاق بیرون رفت. پریسا نفس عمیقی کشید و منم بوسش کردم و گفتم : بله خواهر خیریتی بود که تو به کما بری و خدا چادر رو به ما هدیه کنه . پریسا زیر لب گفت : خدایا هزار مرتبه شکرت * * * * * خیلی هیجان زده بودیم. چادرامون رو انداخته بودیم روی دستمون و با سرو‌صدا از پله ها پایین می یومدیم و می خندیدیم . در حیاط را باز کردیم . پریسا نگاهی به داخل کوچه انداخت. به آرزوی دیرینمون، عشقمون و مایه آرامش درونمون رسیده بودیم. ،چادرامون رو باز کردیم .یکی دوبار با چادر باز دور خودمون چرخیدیم ، در حالیکه صدای خنده هامون حیاط رو پر کرده بود . مامان و بابا با لبخند بر لب از بالای پله ها نگامون می کردند. چادرامون رو سرمون کردیم و کش چادر رو تنظیم کردیم و لبه های مقنعه وچادر رو مرتّب کردیم. البته نابلد بودیم . خب تا حالا چادر نپوشیده بودیم . دستی برای مامان و بابا تکون دادیم و از در زدیم بیرون . به پریسا گفتم : حس می کنم تاج با شکوهی از گُل رو‌سرمه. پریسا نگاهی به هیبت چادرش کرد و گفت : احساس می کنم در حجاب چادربه خدا نزدیکتر شده‌ام. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدیم. پریسا مرتب می گفت : خدایا شکرت و با افتخار واعتماد به نفس قدم می زد . آرام آرام به سمت خیابان به راه افتادیم. با اینکه زمستان بود، هوای دلپذیری بود و بوی بهار می آمد. 🌺🍃 وه که چه بود. انتشار این داستان با لینک یا بدون لینک ، با حفظ نام نویسنده ، مجاز است. عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••