eitaa logo
بانوی بروز
293 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
3.4هزار ویدیو
39 فایل
بانوی بروز،درایمان،اعتقاد،خانه‌داری،فرزندپروری اجتماع‌وسیاست‌بانوی‌ترازمسلمان است. تبادل وتبلیغ نداریم. @banuie_beruz Eitaa.com/banuie_beruz ✅کپی‌آزاداست ادمین @ghoghnuss عضوکانال دیگرمون بشید(#ملکه_باش)👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad
مشاهده در ایتا
دانلود
•{ 🌸 •{ 🌱 🔹 شیری افتاد زپا و همگی شیر شدند. 🔸همون احساس صبح روز شهادتت رو دارم حاجی جان،چقدر قلبم در فشاره 🔸چون مزاحم مذاکرات دیپلماسی بودی👇 🔹گرای تو را به روبهان دادند. 🔹که از شهادت تو چنین شادند. 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹مناسب استوری ای دلشکسته بال و پرت را چه می کنی؟ این پاره پاره‌ی جگرت را چه می کنی؟ گیرم که در مقابل دشمن بایستی نامردُمان پشت سرت را چه می کنی؟ ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
🔹تو که نمی دانی شاید یکی به خاطر تو با خدا نجوا می کند🍃🌸 🔹قدرش رو بدون ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
بانوی بروز
#دختر_شینا #رمان #قسمت۷۴ به برادرم نگاه کرد و گفت: «سفارش ما را پیش خواهرت بکن.» برادرم به خنده گف
۷۵ توی ماشین و بین راه همه اش به فکر صدیقه بودم. نمی دانستم چطور باید توی چشم هایش نگاه کنم. دلم برای بچه هایش می سوخت. از طرفی هم نمی توانستم پیش مادرشوهرم چیزی بگویم. این غصه ها را که توی خودم می ریختم، می خواستم خفه شوم. به قایش که رسیدیم، دیدم اوضاع مثل همیشه نیست. انگار همه خبردار بودند، جز ما. به در و دیوار پارچه های سیاه زده بودند. مادرشوهرم بندة خدا با دیدن آن ها هول شده بود و پشت سر هم می پرسید: «چی شده. بچه ها طوری شده اند؟!» جلوی خانة مادرشوهرم که رسیدیم، ته دلم خالی شد. در خانه باز بود و مردهای سیاه پوش می آمدند و می رفتند. بندة خدا مادرشوهرم دیگر دستگیرش شده بود اتفاقی افتاده. دلداری اش می دادم و می گفتم: «طوری نشده. شاید کسی از فامیل فوت کرده.» همین که توی حیاط رسیدیم، صدیقه که انگار خیلی وقت بود منتظرمان بود، به طرفمان دوید. خودش را توی بغلم انداخت و شروع کرد به گریه کردن. زار می زد و می گفت: «قدم جان! حالا من سمیه و لیلا را چطور بزرگ کنم؟» سمیه دوساله بود؛ هم سن سمیه من. ایستاده بود کنار ما و بهت زده مادرش را نگاه می کرد. لیلا تازه شش ماهش تمام شده بود. مادرشوهرم، که دیگر ماجرا را فهمیده بود، همان جلوی در از حال رفت. کمی بعد انگار همة روستا خبردار شدند. توی حیاط جای سوزن انداختن نبود. زن ها به مادرشوهرم تسلیت می گفتند. پا به پایش گریه می کردند و سعی می کردند دلداری اش بدهند. فردای آن روز نزدیک های ظهر بود که چند تا بچه از توی حیاط فریاد زدند: «آقا صمد آمد. آقا صمد آمد.» خانه پر از مهمان بود. دویدیم توی حیاط. صمد آمده بود. با چه وضعیتی! لاغر و ضعیف با موهایی ژولیده و صورتی سیاه و رنجور. دلم نیامد جلوی صدیقه با صمد سلام و احوال پرسی کنم، یا جلو بروم و چیزی بگویم. خودم را پشت چند نفر قایم کردم. چادرم را روی صورتم کشیدم و گریه کردم. صدیقه دوید طرف صمد. گریه می کرد و با التماس می گفت: «آقا صمد! ستار کجاست؟! آقا صمد داداشت کو؟!» صمد نشست کنار باغچه، دستش را روی صورتش گذاشت. انگار طاقتش تمام شده بود. های های گریه می کرد. دلم برایش سوخت. صدیقه ضجّه می زد و التماس می کرد: «آقا صمد! مگر تو فرماندة ستار نبودی. من جواب بچه هایش را چی بدهم؟! می گویند عمو چرا مواظب بابامان نبودی؟!» جمعیتی که توی حیاط ایستاده بودند با حرف های صدیقه به گریه افتادند. صدیقه بچه هایش را صدا زد و گفت: «سمیه! لیلا! بیایید عمو صمد آمده. باباتان را آورده.» دلم برای صمد سوخت. می دانستم صمد تحمل این حرف ها و این همه غم و غصه را ندارد. طاقت نیاوردم. دویدم توی اتاق و با صدای بلند گریه کردم. برای صمد ناراحت بودم. دلم برایش می سوخت. غصة بچه های صدیقه را می خوردم. دلم برای صدیقه می سوخت. صمد خیلی تنها شده بود. صدای گریة مردم از توی حیاط می آمد. از پشت پنجره به بیرون نگاه کردم. صمد هنوز کنار باغچه نشسته بود. دلم می خواست بروم کنارش بنشینم و دلداری اش بدهم. می دانستم صمد از هر وقت دیگر تنهاتر است. چرا هیچ کس به فکر صمد نبود. نمی توانستم یک جا بایستم. دوباره به حیاط رفتم. مادرشوهرم روبه روی صمد نشسته بود. سرش را روی پاهای او گذاشته بود. گریه می کرد و می پرسید: «صمد جان! مگر من داداشت را به تو نسپردم؟!» صمد همچنان سرش را پایین انداخته بود و گریه می کرد. مردها آمدند. زیر بازوی صمد را گرفتند و او را بردند توی اتاق مردانه. جلو رفتم و کمک کردم تا خواهرشوهر و مادرشوهرم و صدیقه را ببریم توی اتاق. ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
بانوی بروز
#دختر_شینا #رمان #قسمت۷۵ توی ماشین و بین راه همه اش به فکر صدیقه بودم. نمی دانستم چطور باید توی چشم
۷۶ از بین حرف هایی که این و آن می زدند، متوجه شدم جنازة ستار مانده توی خاک دشمن. صمد با اینکه می توانسته جسد را بیاورد، اما نیاورده بود. به همین خاطر مادرشوهرم ناراحت بود و یک ریز گریه می کرد و می گفت: «صمد! چرا بچه ام را نیاوردی؟!» آخر شب وقتی خانه خلوت شد؛ صمد آمد پیش ما توی اتاق زنانه. کنار مادرش نشست. دست او را گرفت و بوسید و گفت: «مادر جان! مرا ببخش. من می توانستم ستارت را بیاورم؛ اما نیاوردم. چون به جز ستار جسد برادرهای دیگرم روی زمین افتاده بود. آن ها هم پسر مادرشان هستند. آن ها هم خواهر و برادر دارند. اگر ستار را می آوردم، فردای قیامت جواب مادرهای شهدا را چی می دادم. اگر ستار را می آوردم، فردای قیامت جواب برادرها و خواهرهای شهدا را چی می دادم.» می گفت و گریه می کرد. تازه آن وقت بود متوجه شدم پشت لباسش خونی است. به خواهرشوهرم با ایما و اشاره گفتم: «انگار صمد مجروح شده.» صمد مجروح شده بود. اما نمی گذاشت کسی بفهمد. رفت و لباسش را عوض کرد. خواهرش می گفت: «کتفش پانسمان شده انگار جراحتش عمیق است و خونریزی دارد.» با این حال یک جا بند نمی شد. هر چه توان داشت، گذاشت تا مراسم ستار آبرومندانه برگزار شود. روز سوم بود. در این چند روز حتی یک بار هم نشده بود با صمد حرف بزنم. با هم روبه رو شده بودیم، اما من از صدیقه خجالت می کشیدم و سعی می کردم دور و بر صمد آفتابی نشوم تا یک بار دل صدیقه و بچه هایش نشکند. بچه ها را هم داده بودم خواهرهایم برده بودند. می ترسیدم یک بار صمد بچه ها را بغل بگیرد و به آن ها محبت کند. آن وقت بچه های صدیقه ببینند و غصه بخورند. عصر روز سوم، دختر خواهرشوهرم آمد و گفت: «دایی صمد باهات کار دارد.» انگار برای اولین بار بود می خواستم او را ببینم. نفسم بالا نمی آمد. قلبم تاپ تاپ می کرد؛ طوری که فکر می کردم الان است که از قفسة سینه ام بیرون بزند. ایستاده بود توی حیاط. سلام که داد، سرم را پایین انداختم. حالم را پرسید و گفت: «خوبی؟! بچه ها کجا هستند؟!» گفتم: «خوبم. بچه ها خانة خواهرم هستند. تو حالت خوب است؟!» سرش را بالا گرفت و گفت: «الهی شکر.» دیگر چیزی نگفتم. نمی دانستم چرا خجالت می کشم. احساس گناه می کردم. با خودم می گفتم: «حالا که ستار شهید شده و صدیقه عزادار است، من چطور دلم بیاید کنار شوهرم بایستم و جلوی این همه چشم با او حرف بزنم.» صمد هم دیگر چیزی نگفت. داشت می رفت اتاق مردانه، برگشت و گفت: «بعد از شام با هم برویم بچه ها را ببینیم. دلم برایشان تنگ شده.» بعد از شام صدایم کرد. طوری که صدیقه متوجه نشود، آماده شدم و آمدم توی حیاط و دور از چشم همه دویدم بیرون. دنبالم آمد توی کوچه و گفت: «چرا می دوی؟!» گفتم: «نمی خواهم صدیقه مرا با تو ببیند. غصه می خورد.» آهی کشید و زیر لب گفت: «آی ستار، ستار. کمرمان را شکستی به خدا.» با آنکه بغض گلویم را گرفته بود، گفتم: «مگر خودت نمی گویی شهادت لیاقت می خواهد. خوب ستار هم مزد اعمالش را گرفت. خوش به حالش.» صمد سری تکان داد و گفت: «راست می گویی. به ظاهر گریه می کنم؛ اما ته دلم آرام است. فکر می کنم ستار جایش خوب و راحت است. من باید غصة خودم را بخورم.» داشتم از درون می سوختم. برای بچه های صدیقه پرپر می زدم. اما دلم می خواست غصة صمد را کم کنم. گفتم: «خوش به حالش. کاشکی ما را هم شفاعت کند.» همین که به خانة خواهرم رسیدیم، بچه ها که صمد را دیدند، مثل همیشه دوره اش کردند. مهدی نشسته بود بغل صمد و پایین نمی آمد. سمیه هم خودش را برای صمد لوس می کرد. خدیجه و معصومه هم سر و دستش را می بوسیدند. به بچه ها و صمد نگاه می کردم و اشک می ریختم. صمد مرا که دید، انگار فکرم را خواند، گفت: «کاش سمیة ستار را هم می آوردیم. طفل معصوم خیلی غصه می خورد.» گفتم: «آره، ماشاءالله خوب همه چیز را می فهمد. دلم بیشتر برای او می سوزد تا لیلا. لیلا هنوز خیلی کوچک است. فکر نکنم درست و حسابی بابایش را بشناسد.» صمد بچه ها را یک دفعه رها کرد. بلند شد و ایستاد و گفت: «سمیه را یک چند وقتی با خودت ببر همدان. شاید این طوری کمتر غصه بخورد.» ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
🔴زهرا امام جمعه، بهناز حیدرچی ،سهیلا سامی ، طاهره کاغذچی,طناز بحری احتمالاً اسم هیچ کدام به گوشتان نخورده 🔹تمامی اسامی بالا پروفسوراند و همه آنها از نوابغ علمی و افتخارات کشورمان‌اند و با تمام سختی‌ها و محدودیت‌ها در کشور مانده و به جامعه علمی کشور خدمت کردند از دانشمندان کشورمان غافل نباشیم ✍️داغلار قیزي ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیا می‌دانستید تبلیغاتی که برای فرزندانتان می آید برای شما نمی آید؟ بعضی برنامه ها از طریق دوربین جنسیت و سن بچه را تشخیص می دهند و تبلیغات نامناسب را برای آلوده کردن آن ها ارسال میکنند. مراقب کودکانتان در بازی ها و فضای مجازی باشید. ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
تربیت عشقی! تربیت نظمی! کدوم درسته؟ - بچه‌اش رو آورد پیش من و گفت: + به هم ریخته است، داغون است، چند نمونه از مشکلات فرزندش رو گفت. پرسید شما چه راهی پیشنهاد می‌کنید؟ - گفتم: خب گاهی تشویقش کن. + گفت: گاهی می‌کنم. - گفتم: خب گاهی تنبیه‌اش کن. نمکی‌ و آروم. + گفت: به خدا تنبیه هم گاهی می‌کنم. - گفتم: گاهی منطقی باهاش حرف بزن. + گفت: به خدا باهاش منطقی حرف می‌زنم. -گفتم: بابا تو که همه کارها رو کردی، من چی بگم آخه؟ گفتم: الگوی رفتاری از خودت نشون بده. + گفت: بابا جلوش نماز می‌خونم، همۀ کارهای خوب را انجام میدم. - گفتم: می‌دونی چیه؟ احتمالا موقعی تنبیه‌اش می‌کنی که عصبانی هستی آره؟ + گفت: خب آره دیگه. - گفتم: موقعی تشویقش می‌کنی که خودت سر حال هستی. یک کمی فکر کرد، + گفت: خب معمولاً اینجوری می‌شه دیگه. - گفتم: ببین، اینجا بچه‌ات تربیت نمی‌شود، بی‌تربیت می‌شود! می‌دونی چرا؟ با خودش می‌گوید: ملاک رفتار غلط و درست من نیست، ملاک حال بابای من است. این سر حال باشه همه رو می‌بخشه، سر حال نباشه هیچی رو نمی‌بخشه، مجازات می‌کنه. پس موضوع حال است. این رو از خود تو یاد گرفته. اگر نماز جلوش خوندی، حال داشتی نماز خوندی. مهم حال تو است! نماز تو که نیست! عشقت بوده یک دفعه‌ای کار خوب بکنی، کار خوب کردی. عشقت کشیده نماز بخونی، نماز خوندی. آن چیزی که می‌بیند و به او منتقل می‌شود ناخودآگاه این است که می‌گوید: بابای ما عشقیه! پس ما هم عشقی باشیم. بچه باید ببیند که شما چند بار عصبانی شدی ولی هیچی نگفتی و لبخند زدی. بچه باید ببیند نماز خوندن گاهی اوقاتی که برایت سخت است هم کار دیگرت را ول کردی و بلند شدی و نماز خواندی. فرق عشقی بودن با منظم بودن این است. استاد ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
🔴واکنش تامل برانگیز فرزند شهید سلیمانی به صوت منتشر شده وزیر امور خارجه ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
‏کیم غطاس، خبرنگار بی‌بی‌سی نوشته: «یکی از مذاکره‌کنندگان آمریکاییِ برجام به من گفت هر وقت با ظریفِ خندان سخن می‌گفتم مطمئن بودم قاسم سلیمانی به‌عنوان یک قدرت واقعی، پشت سر او ایستاده است. حتی دقیق‌تر از آنچه که او تصور می‌کرد.» دیپلماسی اگر اعتباری داشت، بخاطر بود. ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
•{ 🌸 •{ 🌱 🍃هرکس‌اسیرعشق‌حسن‌شد،امیرشد.🍃 (ع) مبارک 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 : اگر صاحب‌منصبانی آدرس غلط دادند و در جامعه دو صدایی پیرامون دشمن درست کردند، مرتکب شده‌اند. کوچه دادن به دشمن، بدترین نوع خیانت است. ترویج فهم غلط از دشمن، حساسیت جامعه را از بین بردن و در درون آن تفرقه درست کردن، خیانت است! ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
🌸 🌺 🌱 🌱 بآنو؛ یادت‌نرھ‌براےچــٰادرِتو‌نقــشہ‌هاکشیده‌اند…! یك‌مقــٰام‌بـلندپایہ‌ی‌آمریکایی‌می‌گوید(: دیگرزمانےنیست‌کہ‌دانشجویان‌رابہ‌ خیابان‌بیاوریم/: براےسرنگون‌کردن‌جمهورےاسـلامی؛ کافیست‌چـــٰادرازسـرزنـٰانشان‌برداشٺ! (ع) ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••