eitaa logo
••• باران شهادت "•♥🖇
2هزار دنبال‌کننده
501 عکس
152 ویدیو
17 فایل
﷽ شهادت بارانیست که بر همه نمی بارد🌧 برای خدا، وقف اهل بیت و شهداء🫀 "کپی از مطالب آزاد و حلال" شروع خادمی: 1403/6/6 تبلیغ و تبادل @bent313 روبیکامون 👇🏻👇🏻 https://rubika.ir/baran_shahadat1 ناشناسمون👇🏻👇🏻 https://gkite.ir/es/10276251
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌ ‌‌•﷽• السلام علیک یا اباصالح المهدی🪴 ذکر روز☁️ ❁یا رب العالمین❁ -ای پروردگار جهانیان- شهید روز❤️ شهید محمدحسین محمدخانی 🌿 @baran_shahadat1 🌿
♥ 🪴نام و نام خانوادگی: محمدحسین محمدخانی 🕊تاریخ تولد: ۱۳۶۴/۴/۹ ☁️تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۸/۱۶ 🌱محل تولد: تهران 💍وضعیت تاهل: متاهل 🪧محل مزار شهید: گلزار شهدای تهران 📕کتاب ها: عمار حلب - قصه دلبری 📷شغل: پاسدار 📺فیلم مربوط به شهید: مرزهای عاشقی @baran_shahadat1
••• باران شهادت "•♥🖇
#معرفی_شهید ♥ 🪴نام و نام خانوادگی: محمدحسین محمدخانی 🕊تاریخ تولد: ۱۳۶۴/۴/۹ ☁️تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۸
♥ یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی یا فاطمه الزهرا (سلام الله علیها) پا به هستی چو نهادم همه ی هستی من وقف دلبر شد و خود نقطه ی پرگار شد. از خدا می خواهم که این عبد حقیر سر تا پا تقصیر را در روز حشر به رشته های چادرش می دهد. 📕♥ محمدحسین از کودکی عاشق مداحی بود. همیشه چیزی به عنوان بلندگو دستش می‌گرفت و بالا و پایین می‌پرید و می‌خوند. کافی بود نوحه یا مداحی را از محل بشنوه، آنقدر آن را تکرار می‌کرد که همه را حفظ می‌کرد. و همین عشق و علاقه، زمینه هیئتی شدنش در جوانی رو فراهم کرد. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شهید محمد خانی معنقد بود که بچه‌های هیئتی باید ولایت پذیری را یاد بگیرند. باید یک نفر که مسئولیت را بر عهده داره، حرف آخر ر بزنه و این الگویی باشد برای تبعیت از ولایت. او با رفتارهای خود هم سعی می کند افراد رو طوری تربیت کنه که ولایت پذیر باشن. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ محمدحسین جزو بچه‌هایی بود که خیلی راحت در دل همه جا باز می‌کرد؛ او سعی کرد در همه کارها پیشقدم باشه. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ محمدحسین بچة پرتکاپویی بود و یک لحظه آرام و قرار نداشت. بازی او در دوران بچگی «جبهه‌بازی» بود. همیشه در حال سنگر ساختن با بالش بود. سنگرش که درست می‌شد، چفیه‌ای رو که باباش از جبهه آورده بود، می‌انداخت گردنش و می‌رفت توی سنگر و شروع می‌کرد به تیراندازی به سمت دشمن فرضی!» ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ محمدحسین عاشق یه دختری میشه تو دانشگاه دختره میگه نه محمدحسین میره مشهد پیش امام رضا(ع) توسل میکنه که اگه به صلاحه بشه اگه به صلاح نیست خودت مهرشو از دلم بیرون کن برمی گرده با دختره ازدواج میکنه وبعدم شهید میشه @baran_shahadat1
آخ کربلای پنج😂🥴 پسر فوق العاده بامزه و دوست داشتنی بود. بهش می گفتند «آدم آهنی» یک جای سالم در بدن نداشت. یک آبکش به تمام معنا بود. آن قدر طی این چند سال جنگ تیر و ترکش خورده بود که کلکسیون تیر و ترکش شده بود. دست به هر کجای بدنش می گذاشتی جای زخم و جراحت کهنه و تازه بود. اگر کسی نمی دانست و جای زخمش را محکم فشار می داد و دردش می آمد، نمی گفت مثلاً (آخ آخ آخ آخ آخ) یا ( درد آمد فشار نده) بلکه با یک ملاحت خاصی عملیاتی را به زبان می آورد که آن زخم و جراحت را آن جا داشت. مثلاً کتف راستش را اگر کسی محکم می گرفت می گفت: « آخ بیت المقدس» و اگر کمی پایین تر را دست می زد، می گفت: «آخ والفجر مقدماتی» و همین طور «آخ فتح المبین»، «آخ کربلای پنج و...» تا آخر بچه ها هم عمداً اذیتش می کردند و صدایش را به اصطلاح در می آوردند تا شاید تقویم عملیات ها را مرور کرده باشند. 😂😂😅😅😂😂😂 کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها)جلد 1، صفحه:48📚 😂😂😂😂 😂 📕 @baran_shahadat1
صدای بز 😂🥴 پسرک صدای بز را، از خود بز بهتر درمی آورد. می گفت: « چوپانی همین چیزهایش خوب است». هر وقت دلتنگ بزهایش می شد، می رفت توی یک سنگر و مع مع می کرد. یک شب هفت عراقی که آمده بودند شناسایی با شنیدن صدا، طمع کرده بودند کباب بخورند. هر هفت نفر عراقی اسیر کرده بود و دست به سر آورده بود عقب. توی راه هم کلی برایشان صدای بز درآورده بود. 🤣🤣🤣🤣🤣 سالنامه ستاره ها، تاریخ:1388📚 😂😂😂😂 😂 📕 @baran_shahadat1
‌‌ ‌‌•﷽• السلام علیک یا اباصالح المهدی🪴 ذکر روز☁️ ❁یا ذالجلال والاکرام❁ ای صاحب جلال و کرامت شهید روز♥ شهید حسین بادپا 🌿 @baran_shahadat1 🌿
♥ 🪴نام و نام خانوادگی: حسین بادپا 🕊تاریخ تولد: 1348/2/15 ☁️تاریخ شهادت: 1394/2/1 🌱محل تولد: رفسنجان _ کرمان 💍وضعیت تاهل: متاهل 🪧محل مزار شهید: گلزارشهدای کرمان 📕کتاب ها: دردانه ی کرمان 📷شغل: پاسدار 📺فیلم مربوط به شهید: مثل حسین مثل بادپا @baran_shahadat1
••• باران شهادت "•♥🖇
#معرفی_شهید ♥ 🪴نام و نام خانوادگی: حسین بادپا 🕊تاریخ تولد: 1348/2/15 ☁️تاریخ شهادت: 1394/2/1 🌱مح
‌‌ ♥ هر وقت خواستم به سمت گناه بروم شهدا مرا حفظ کردند. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ تا می توانید الله اکبر و لا الله الا الله بگویید ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📕♥ همرزم سردار شهید بادپا می گفت: زمانی که متوجه می شدم حاج حسین می خواد نماز شب بخونه خودم رو به خواب می زدم و حسین رو در حال نماز خوندن نگاه می کردم. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ یک روز در جاده ای بین دو منطقه جنگی در حرکت بودیم، جاده خطرناک و زیر آتش دشمن بود، ناگهان حسین که پشت فرمان بود کنار جاده ایستاد، پرسیدم چی شده؟ گفت وقت نماز است. گفتم حاجی خطرناکه، گفت من با خداوند متعال وعده کردم که نمازم را اول وقت بخوانم ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ حاج حسین هر زمان که بیکار می شد قرآن می خواند و نماز شب اش را هم با حوصله و معنویت اقامه می کرد. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ یکی از خصوصیات حاج حسین بادپا این بود که ترسی از دشمن نداشت و بچه ها را به حمله، مقاومت و ایستادن تشویق می کرد. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ وقتی حاج حسین در میدان جنگ نماز رو اقامه می کرد بچه ها می گفتند حاجی خطر داره ولی حاج حسین می گفت وَ أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّهِ... وقتی از حسین می پرسیدیم حاجی دوست داری شهید شی؟ می گفت وَ أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّهِ، می گفتیم دوست نداری شهید شی؟ می گفت وَ أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّهِ. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ حاج حسین جرات عجیبی داشت یادم است وقتی در یک عملیات خمپاره ها کنار حاجی به زمین اصابت کرد، من حاجی را همراه خودم روی زمین انداختم تا ترکش های خمپاره به حاجی اصابت نکند ولی حاج حسین گفت چرا این کار را کردی، گفتم حاجی خمپاره بود، گفت این خمپاره ها با من کاری ندارد من به موقعش می خورم. این حرف حاجی همیشه توی گوش من است. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @baran_shahadat1
تو شهید نمی شوی یكی از مسایلی كه در عملیات والفجر هشت دارای اهمیت بود، جزر و مد آب دریا بود كه روی رود اروند نیز تاثیر داشت. بچه ها برای اینكه میزان جزر و مد را در ساعات و روزهای مختلف دقیقا اندازه گیری كنند یك میله را نشانه گذاری كرده و كنار ساحل داخل آب فرو كرده بودند. این میله یك نگهبان داشت كه وظیفه اش ثبت اندازه جزر و مد برحسب درجات نشانه گذاری شده بود. اهمیت این مساله در این بود كه می بایست زمان عبور غواصان از اروند طوری تنظیم شود كه با زمان جزر آب تلاقی نكند. چون در آن صورت آب همه غواصان را به دریا می برد. از طرفی در زمان مد چون آب برخلاف جهت رودخانه از سمت دریا حركت می كرد موجب می شد تا دو نیروی رودخانه و مد دریا مقابل هم قرار بگیرند و آب حالت راكد پیدا كند و این زمان برای عبور از اروند بسیار مناسب بود. اما اینكه این اتفاق هر شب در چه ساعتی رخ می دهد و چه مدت طول می كشد مطلبی بود كه می بایست محاسبه شود و قابل پیش بینی باشد. بچه های اطلاعات برای حل این مساله راهی پیدا كردند. میله ای را نشانه گذاری كرده و كنار ساحل داخل آب فرو بردند. این میله سه نگهبان داشت كه اندازه های مختلف را در لحظه های متفاوت ثبت می كردند. حسین بادپا یكی از این نگهبان ها بود. او اینطور تعریف می كرد كه ‘دفترچه ای به ما داده بودند كه هر پانزده دقیقه درجه روی میله را می خواندیم و با تاریخ و ساعت در آن ثبت می كردیم. مدت دو ماه كار ما سه نفر فقط همین بود. آن شب خیلی خسته بودم، خوابم می آمد. در آن نیمه های شب نوبت پست من بود. نگهبان قبل، بالای سرم آمد و بیدارم كرد و گفت: حسین بلند شو نوبت نگهبانی توست. همانطور خواب آلود گفتم: فهمیدم تو برو بخواب من الان بلند می شوم. نگهبان سر جای خودش رفت و خوابید، به این امید كه من بیدار شده ام و الان به سر پستم خواهم رفت اما با خوابیدن او من هم خوابم برد. چند لحظه بعد یك دفعه از جا پریدم. به ساعتم نگاه كردم. بیست و پنج دقیقه گذشته بود. با عجله بلند شدم. نگاهی به بچه ها انداختم. همه خواب بودند. حسین یوسف الهی و محمدرضا كاظمی هم كه اهواز بودند. با خودم فكر كردم خب الحمدلله مثل اینكه كسی متوجه نشده است. از سنگر بچه ها تا میله، فاصله چندانی نبود. سریع سر پستم رفتم. دفترچه را برداشتم و با توجه به تجربیات قبل و با یادداشت های درون دفترچه بیست و پنج دقیقه ای را كه خواب مانده بودم از خودم نوشتم. روز بعد داخل محوطه قرارگاه بودم كه دیدم محمدرضا كاظمی با ماشین وارد شد و سریع و بدون توقف یك راست آمد طرف من. از ماشین پیاده شده و مرا صدا كرد. گفت: حسین بیا اینجا. جلو رفتم. بی مقدمه گفت: حسین تو شهید نمی شوی! رنگم پرید. فهمیدم كه قضیه از چه قرار است ولی اینكه او از كجا فهمیده بود مهم بود. گفتم: چرا؟ حرف دیگری نبود بزنی؟ گفت: همین كه دارم به تو می گویم. گفتم: خب دلیلش را بگو گفت: خودت می دانی. گفتم: من نمی دانم تو بگو. گفت: تو دیشب نگهبان میله بودی؟ درست است؟ گفتم: خب بله. گفت: بیست و پنج دقیقه خواب ماندی و از خودت دفترچه را نوشتی. آدمی كه می خواهد شهید شود باید شهامت و مردانگی اش بیش از اینها باشد. حقش بود جای آن بیست و پنج دقیقه را خالی می گذاشتی و می نوشتی كه خواب بودم. گفتم: كی گفته؟ اصلا چنین خبری نیست. گفت: دیگر صحبت نكن. حالا دروغ هم می گویی. پس یقین داشته باش كه دیگر اصلا شهید نمی شوی. با ناراحتی سوار ماشین شد و به سراغ كار خودش رفت. با این كارش حسابی مرا برد توی فكر. آخر چطور فهمیده بود. آن شب كه همه خواب بودند و تازه اگر هم كسی متوجه من شده بود كه نمی توانست به محمدرضا كاظمی چیزی بگوید. چون او اهواز بود و به محض ورود با كسی حرف نزد و یك راست آمد سراغ من. و از همه اینها مهمتر چطور این قدر دقیق می دانست كه من بیست و پنج دقیقه خواب بوده ام. تا چند روز ذهنم درگیر این مساله بود. هرچه فكر می كردم كه او از كجا ممكن است قضیه را فهمیده باشد راه به جایی نمی بردم. بالاخره یك روز محمدرضا كاظمی را صدا زدم و گفتم: چند دقیقه بیا كارت دارم. گفت: چیه؟ گفتم: راجع به مطلب آن روز می خواستم صحبت كنم گفت: چی می خواهی بگویی. گفتم: حقیقتش را بخواهی، تو آن روز درست می گفتی، من خواب مانده بودم ولی باور كن عمدی نبود. نگهبان بیدارم كرد ولی چون خیلی خسته بودم خودم هم نفهمیدم كه چطور شد خوابم برد. گفت: تو كه آن روز گفتی خواب نمانده بودی، می خواستی مرا به شك بیندازی؟ گفتم: آن روز می خواستم كتمان كنم ولی وقتی دیدم تو آن قدر محكم و با اطمینان حرف می زنی فهمیدم كه باید حتما خبری باشد.
••• باران شهادت "•♥🖇
تو شهید نمی شوی یكی از مسایلی كه در عملیات والفجر هشت دارای اهمیت بود، جزر و مد آب دریا بود كه روی
گفت: خب حالا چه می خواهی بگویی. گفتم: هیچی، من فقط می خواهم بدانم تو از كجا فهمیده ای. گفت: دیگر كاری به این كارها نداشته باش. فقط بدان كه شهید نمی شوی. گفتم: تو را به خدا به من بگو. باور كن چند روزی است كه این مطلب ذهنم را به خود مشغول كرده است. گفت: چرا قسم می دهی نمی شود بگویم. گفتم: حالا كه قسم داده ام تو را به خدا بگو. مكثی كرد و با تردید گفت: خیلی خوب حالا كه این قدر اصرار می كنی می گویم ولی باید قول بدهی كه زود نروی و به همه بگویی. لااقل تا موقعی كه ما زنده ایم. گفتم: هرچه تو بگویی. گفت: من و حسین یوسف الهی توی قرارگاه شهید كازرونی اهواز داخل سنگر خواب بودیم. نصف شب حسین مرا از خواب بیدار كرد و گفت: محمدرضا! حسین الان سر پست خوابش برده و كسی نیست كه جزر و مد آب را اندازه بگیرد. همین الان بلند شو برو سراغش. من هم چون مطمئن بودم حسین دروغ نمی گوید و بی حساب حرفی نمی زند بلند شدم كه بیایم اینجا. وقتی كه خواستم راه بیفتم دوباره آمد و گفت: محمدرضا به حسین بگو تو شهید نمی شوی. حالا فهمیدی كه چرا این قدر با اطمینان صحبت می كردم. وقتی اسم حسین یوسف الهی را شنیدم دیگر همه چیز دستگیرم شد. او را خوب می شناختم. باور كردم كه دیگر شهید نمی شوم 📚 @baran_shahadat1
مگر تو هم مریضی 😂🥴 کسی جرأت داشت بگوید جاییم درد می کند یا مریضم. همه ماشاالله دکتر بودند؛ آن هم فوق تخصص. می ریختند سر و کولش. یکی فشار خونش را می گرفت؛ البته با دندان، دیگری نبضش را می گرفت با نیشگون؛ خلاصه قیمه، قرمه اش می کردند. بعد اظهار نظرها شروع می شد: « آقا جان! فشارت بالاست و چربی خون داری. حالا نوبت دوا و درمان است. پتو را بیاورید، بیندازیدش وسط پتو. آها! خوب شد. » بعد با مشت و لگد می افتادند به جانش. به اصطلاح مشت و مالش می دادند. یکی فریاد می زد: « یک پارچ آب خنک! » بعد یقه ی پیراهنش را باز می کردند و آب سرد را ... بله اگر تو هم بودی، زبانم لال درد و بلایت از من هم بیشتر بود بین آن همه دکتر متخصص نق می زدی؟ نمی زدی! 😂😂😂😂😂🤣🥲❤️ مجله جاودانه ها، صفحه:38، شماره مجله:98📚 😂😂😂😂😂 😂 📕
نشانه ی شهید 🥴😂 صحبت از شهادت و جدایی بود و این که بعضی جنازه ها زیر آتش می مانند و یا به نحوی شهید می شوند که قابل شناسایی نیستند. هر کس از خود نشانه ای می داد، تا شناسایی جنازه ممکن باشد. یکی می گفت: «دست راست من این انگشتری است.» دیگری می گفت: «من تسبیحم را دور گردنم می اندازم و...» اما نشانه ای که یکی از بچه ها داد، برای ما بسیار جالب بود. او می گفت: «من در خواب خُر و پُف می کنم، پس اگر شهیدی را دیدید که خُر و پُف می کند، شک نکنید که خودم هستم.» 🤣🤣🤣😂😂😂 کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها)جلد 3، صفحه:186📚 😂😂😂😂😂😂 😂 📕