#قرض_دادن
پیامبر اعظم(ص):
وارد بهشت شدم، ديدم بر در آن نوشته است: ثواب صدقه، ده برابر است و قرض هجده برابر.
گفتم: اى جبرئيل! چرا صدقه ده برابر و قرض هجده برابر است؟
گفت: زيرا صدقه به دست نيازمند و بى نياز مى رسد، امّا قرض جز به دست كسى كه به آن نياز دارد، نمى رسد🌼🍃
قسم به #خنده های از ته دلِ #دختران_شهدا
روزی یقه مان را میگیرد
آن #شهید در خون تپیده ای که روزی از پاره تنَش گذشت تا من و تو در آرامش و امنیت باشیم
و #بندگی_خدا کنیم...
اگر #سربراه نشویم☝️🏻
#فاطمه
#شهید_جواد_محمدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
@mahmoodreza_beizayi
7.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙 این معیارهای طاغوتی را دور بریزید
🔺رهبرانقلاب اسلامی: چرا بايد بعضى از دخترهايى كه مؤمن هستند، باسوادند، با فرهنگند، اهل دين هستند، به جرم اینکه يك مقدار سنّشان بالا رفته يا چندان از زيبايى بهرهاى ندارند، از نعمت ازدواج و تشكيل خانواده و نعمت تربیت فرزند محروم بمانند. خوشا بهحال آن فرزندى كه در دامن چنين زنان پاكى پرورش پيدا كند. خوشا بهحال آن مردى كه چنين زن پاك و مقدّسى در خانه داشته باشد. اين معيارهاى طاغوتى را دور بريزيد. پدرها! مادرها! تقواى خدا پيشه كنيد در امر ازدواج.
➡️ ۱۳۵۹/۰۸/۰۷
#پویش_حجاب_فاطمی
🍂🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🍂
حدیث_روز 🌤
✨ امام علی(ع):کسی که ازنصیحت نصیحتگر روی گرداند درآتش نیرنگ دشمنی که به ظاهردم از دوستی می زند بسوزد.✨
♡•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات"
#پارت_ پنجاه و یکم
نشستم پیش آرمان و آلبومو ازش گرفتم.
--میبینی آرمان!
آخه کی گفته من از این رستا خوشم میومده؟
لباش به خنده کش اومد اما محو شد.
--میخوای شب بریم شهربازی؟
--نه.
--با ساسان میریما!
--نمیخوام.
دستشو گرفتم
--آخه داداش من، اینقدر غصه میخوری مریض میشیا!
چشماش اشکی شد و سرشو گذاشت روسینم.
--حامد، من دلم واسه مامانم تنگ شده.
چرا ولم کرد، چرا تنهام گذاشت؟
گریه میکرد و حرف میزد
--الان من چیکار کنم بدون اون؟
از بچگی یه آرمان بود و یه مامان.نه بابایی نه خاله ای نه دایی...!
سرشو بوسیدم و اشکاشو پاک کردم
--پس من چیکارم؟
کی گفته تو تنهایی؟ تو اول از همه خدارو داری،بعدم،منو داری، مامانم، بابام، ساسان....
پس اینا کین؟
بی هیچ حرفی بلند شد و از اتاق رفت بیرون.
--حامد؟
--جانم مامان اومدم.
رفتم تو آشپزخونه و غذامو خوردم.
سوییچ و موبایلمو از رو اپن برداشتم.
--مامان، من رفتم......
رفتم توی بخش و اولین چیزی که به چشمم اومد، شهرزاد بود که نشسته بود رو صندلی و داشت بی صدا گریه میکرد.
دوتا پسر ۱۷_۱۶ ساله روبه روش بودن و داشتن مسخرش میکردن.
عصبانی شدم و رفتم پیش شهرزاد.
تا نگاهشون خورد به من نیششون بسته شد و بلند شدن رفتن.
میخواستم اسمشو صدا بزنم اما نمیدونستم باید چی بگم.
--سلام.
با دیدنم اشکاشو پاک کردن و بلند شد ایستاد.
--سلام.
--میتونم بپرسم چرا اینجا نشستین؟
هاج و واج منو نگاه کرد
--چی؟
--چرا نموندین تو اتاقتون؟
--خب چون گفتن باید بیام بیرون.
خداروشکر لباس بیمارستان، بلند بود و حجابشو کامل کرده بود.
پوفی کشیدم
--دنبالم بیاین.
بردمش پیش ماشین
--بشینید تو ماشین تا من برگردم.
سوییچو دادم بهش
--لطفاًدر رو قفل کنید......
برگشتم و کارهای ترخیصو انجام دادم.
اما از اینکه توی ماشین با شهرزاد تنها باشم، خجالت میکشیدم.
با بسم الله در ماشینو باز کردم و نشستم.
چشماش بسته بود و خوابیده بود.
رسیدم دم خونش.
کلیدو از داشبورد برداشتم و خواستم از ماشین پیاده شم که بیدار شد.
--سلام.
--سلام، ببخشید من خابم برده بود.
هیچ جوره اخمم باز نمیشد.
--اشکالی نداره.
کوچه خلوت بود از این بابت خوشحال بودم.
نمیخواستم سوء تفاهمی پیش بیاد.
--بفرمایید.
درخونه رو باز کردم
--بفرمایید برید داخل.
به در و دیوار خونه و حیاط نگاه کرد.
--میشه بپرسم اینجا کجاس؟
--چیزی یادتون نمیاد؟
--نه.
نقشه خونه شبیه خونه همون پیرزن بود. ولی با این تفاوت که این خونه رو گرد و غبار گرفته بود و برگای درختا هم زمین رو پوشونده بود.
سرمو آوردم بالا و باهاش چشم تو چشم شدم.
قلبم داشت از جا کنده میشد.
سرمو انداختم پایین و استغفراللهی زیر لب گفتم.
--آقای رادمنش؟
--بفرمایید.
یه قدم اومد نزدیک تر
--میشه بپرسم من و شما....
یعنی.....چیزه....
خجالت کشیده بود و بریده بریده حرف میزد.
--من و شما...،با هم ازدواج کردیم؟
خدایا این دیگه چه سوالی بود؟ چی باید جوابشو میدادم؟
--نه...یعنی..ببینید،شما میگید هیچی یادتون نمیاد درسته؟
--بله حتی شمارو.
چه گیری داده بود به من!
--راستش شما حدود دو ماه پیش،یه شب تو خیابون یه ماشین زد بهتون و فرار کرد.
از قضا من اونجا بودم و شمارو بردم بیمارستان.
--یعنی... یعنی شما هیچ نسبتی با من ندارین؟
--بله همینطوره.
خجالت زده دستش رفت طرف روسریش و مرتبش کرد.
-- کلید خونتون رو هم یه پیرزنی که ظاهراً چند سالیه که همسایتونه، دادن به من تا بهتون بدم.
رفتم و از ماشین نایلون وسایل شخصیش رو آوردم.
--بفرمایید، اینم وسایل شخصیتون.
نایلونو گرفت و با دیدن چادر، تعجب کرد.
--این مال منه؟
--بله.
--آهان! اخه تا حالا نپوشیدم و حس میکنم اولین باره اینو میبینم.
--من دیگه باید برم.
از حرفی که میخواستم بزنم خجالت کشیدم اما راهی نداشتم.
کارتمو گرفتم مقابلش.
--اگه...اگه احیاناً مشکلی داشتین، میتونید با این شماره تماس بگیرید.
--چشم....
سوار ماشین شدم و رفتم فروشگاه.
از مواد غذایی گرفته تا میوه و...
نایلونارو بردم تو ماشین و رفتم طرف خونه شهرزاد.
اما همین که خواستم از ماشین پیاده شم، چشمم افتاد به چند تا خانمی که داشتن میومدن.
خدا خدا میکردم، سریع تر برن و منم بتونم نایلونارو ببرم داخل.
اون لحظه دلم از هر لحظه بیقرار تر بود و دل تو دلم نبود.
بالاخره کوچه خلوت شد و نایلون خریدارو برداشتم و زنگ رو فشار دادم...............
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات"
#پارت_ پنجاه و دوم
--کیه؟
--رادمنش هستم.
در رو باز کرد و با دیدن نایلونا متعجب به من خیره شد.
--اینا واسه چیه؟
--میتونم بیام داخل؟
با صدای آروم و خجالت زده ای گفت
--ب...بله!
نایلونارو تا دم راه پله بالکن گذاشتم و با لحن جدی گفتم
--راستش همسایتون خیلی سفارش شمارو به من کردن، منم وظیفه خودم دونستم و براتون خرید کردم.
میتونید......
یه مکث کوتاه کردم و ادامه دادم
میتونید مثل یه برادر بزرگتر، روی من حساب کنید.
خواستم از در برم بیرون که صدام زد.
--آقای رادمنش؟
برگشتم طرفش
با لحن آرومی
--ممنون بابت خریدا.
--خواهش میکنم، وظیفس.
از در اومدم بیرون و به اطراف نگاه کردم. هیچ کس توی کوچه نبود.
نشستم تو ماشین و به خیابون زل زدم.
احساس گناه داشتم.
خدایا چیکار میتونستم بکنم؟ از طرفی اون دختر تنها بود و از طرفی هم به اون پیرزن قول داده بودم.
ماشینو روشن کردم و همین که خواستم حرکت کنم، چشمم افتاد به ماشینی که پیچید توی کوچه.
به رانندش که دقیق شدم، کامران بود.
خدایا این اونجا چیکار میکرد؟
شیشه های ماشین دودی بود و منو نشناخت.
از توی آینه ماشین رد ماشینشو دنبال کردم.
تقریباً سه چهار تا خونه بعد از خونه شهرزاد ماشینشو پارک کرد و رفت توی یه خونه.
حس بدی به بودن کامران توی اون کوچه پیدا کرده بودم.
بعد از چند دقیقه کامران شاد و شنگول با یه دختر از خونه اومد بیرون و سوار ماشین شدن.
با سرعت از کنار ماشین من رد شد و از کوچه رفت بیرون.
آهی از سر تاسف به حال و روز کامران کشیدم و ماشینو روشن کردم و رفتم خونه.
همین که رسیدم خونه، رفتم حموم و بعد از پوشیدن لباسام روی تخت دراز کشیدم.
فکر و خیال یه لحظه هم رهام نمیکرد.
صدای اذان اومد و خوشحال از اینکه میتونستم با خدا درد و دل کنم.
نمازم تموم شد و بعد از کلی درد و دل و گریه و التماس از خدا، دوباره سر جا نماز خوابم برد.
با لرزش گوشیم چشمامو باز کردم و جواب دادم.
--الو؟
--الو سلام حامد جون خوبی داداش؟
--به به آقا یاسر چه عجب یاد فقیر فقرا کردی برادر؟
خندید و ادامه داد
--راستش حامد جون از امشب یه هیئت یکی از مداحای معروف شروع میشه.
اگه دوس داشتی بیا امشب با هم بریم.
حس کنجکاوی از رفتن به اونجا بهم دست داد
--باشه داداش. الان میری؟
--نه ۱ ساعت دیگه آماده باش میام دنبالت.
--باشه. پس فعلا خداحافظ.
از اتاق رفتم بیرون
--مامان خانم؟
صدایی نیومد. چراغای حال هم خاموش بود.
نشستم رو مبل و زنگ زدم به مامانم
--الو حامد جان؟
--سلام مامان. خوبی؟
--خداروشکر. کجایی مامان؟
--من خونم. شما کجایید؟
--منم عصر آرمانو بردم بیرون، الانم زنگ زدم بابات اومد تو راهیم داریم میریم رستوران.
تازه میخواستم بهت زنگ بزنم بیای.
--عه خب به سلامتی.
مرسی مامان، راستش من با یاسر میرم جایی. خوش بگذره.
--باشه مامان جون. یادت نره لباس گرم بپوشی.
--چشم مامان. سلام برسون........
از تو یخچال یه تیکه کیک برداشتم خوردم.
زنگ زدم به ساسان
--الو حامد؟
--سلام ساسان کجایی؟
--خونم تازه از سرکار اومدم.چطور؟
--هیچی میخواستم با یاسر بریم یه جایی گفتم توام بیای.
--عه! کجا؟
--هیئت یکی از مداحای معروف.
خندید
--مگه منم راه میدن اینجور جاها؟
--چرت نگو ساسان. میای یا نه؟
--اره میام.
--باشه پس نیم ساعت دیگه آماده باش میایم دنبالت.
--باش.
شلوار و پیراهن مشکی با کاپشنمو پوشیدم و مدل موهامو مرتب کردم.
عطر مخصوص رو زدم و نشستم روی تخت.
بازم فکر و خیال.
پیش خودم گفتم کاش میشد شهرزاد بیاد خونه ما و همینجا باشه.
اما جواب خودمو خودم میدادم.
--اگه شهرزاد بیاد اینجا من چیکار کنم؟...
یاسر تک زد و رفتم بیرون.
سوار ماشین شدم و مردونه دست دادم
--سلام یاسر خوبی؟
--هییی از احوال پرسی های شما.
بعدش خندید و به بازوم ضربه زد
با خنده ادامه داد
--نهههه میبینم تخته سنگه کار خودشو کرده.
خندیدم و سرمو انداختم پایین.
ماشینو روشن کرد و جدی شد
--خب چیشده؟ دمقی؟
نفسنو صداد دار دادم بیرون
--هیچی بابا. راستی یاسر سر راه ساسانم سوار کن ببریم.
--مگه اونم میاد؟
--اره بهش گفتم میاد.
--باشه پس تک بزن بیاد سر کوچه.
ماشینو جلوی کوچه نگه داشت.
چشمم خورد به پسری که یقیه لباسشو بسته بود و تیپ مذهبی زده بود.
--حامد کجاس پس؟
--نمیدونم بزار بهش زنگ بزنم.
شمارشو گرفتم و هنوزم چشمم روی همون پسر بود.
گوشیشو از جیبش درآورد و جواب داد
--الو حامد کجایید؟
--سر کوچتون، پژو پارس مشکیه هست؟
--اره اره دیدمتون.
با کمال تعجب دیدم همون پسر اومد طرف ماشین........
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات"
#پارت_ پنجاه و سوم
نشست توی ماشین و سلام کرد و به من و یاسر دست داد
--سلام یاسر جون.
--به به! آقا ساسان.
سوال من به کمک یاسر جواب داده شد
به شوخی گفت
--میبینم تیپ عوض کردی.
ساسان توی آینه دستی به موهاش کشید و خندید
--دیگه بالاخره هر تیپی مخصوص هر جاییه دیگه.....!
مسیری که یاسر میرفت واسم آشنا بود و در کمال تعجب چند متر اونور تر کوچه ای که خونه شهرزاد اونجا بود، ماشینو پارک کرد و ازمون خواست پیاده شیم.
همین که رفتیم توی حسینیه، با سیل عظیمی از جمعیت روبه رو شدیم که هرکسی توی حال خودش بود و کاری به کار بغل دستیش نداشت.
یاسر با دوستش سلام و عیلک کرد و اومد.
با یاسر و ساسان، رفتیم میون جمعیت۰
شور و حال عجیبی که واسه اولین بار اونجا تجربه کردم رو هیچ وقت فراموش نمیکنم.
حس میکردم،روی زمین نیستم و حال دل و قلبم بارونی شده بود.......
مراسم تموم شد و یاسر به من گفت با ساسان بریم تا خودش بیاد.
همین که از حسینیه اومدیم بیرون، بوی خاک بارون خورده به مشامم رسیدو یه نفس عمیق کشیدم.
--میگم حامد؟
برگشتم طرفش
--بله؟
--میشه دفعات بعدی خواستی بیای اینجا، به منم بگی؟
خندیدم و چشمک زدم
--چیشد آقا ساسان؟ خوشت اومده؟
--هرهرهر!
حالت چهرش جدی شد و بهم نگاه کرد
--میدونی حامد، حس میکردم روی زمین نیستم!
صداشو آورد پایین تر
--وقتایی که مست پست میکنی چه حالی میشی؟
خندیدم.
--کوفت دارم جدی حرف میزنم.
میدونی حامد، یه حالی بود مثل همون موقع، اما شبیه به اون نبود و تفاوت زیادی داشت. اصلاً قابل مقایسه نبود!
--آره میدونم چی میگی!
یاسر اومد بین من و ساسان وایساد و یه دستشو انداخت گردن من، دست دیگشم گردن ساسان.
--چی پچ پچ میکنید شما دوتا؟
--داشتیم در مورد حال و هوای امشبمون حرف میزدیم.
--عههه! خب حالا نتیجش چی شد؟ بهتون خوش گذشت یانه؟
--عالیییی بود.
روشو کرد طرف ساسان و با خنده گفت
--تو چی جوجه سوسول؟
ساسان خندید
--بیست بیست بود!
--پس بیاید بریم که الاناست موش آبکشیده بشید.
همینجور که داشتیم پیاده میرفتیم
--عه یاسر، پس ماشینت کو؟
به اونور کوچه اشاره کرد
--جاش بد بود اومدم عوض کردم.
همینجور که داشتیم از روبه روی کوچه رد میشدیم، با صدای داد و بیداد یه مرد نگاهم چرخید سمت کوچه.
همونجا وایسادم و به صدا گوش دادم.
--ببین شهرزاد....
با شنیدن اسمش، دویدم توی کوچه و به صدای ساسان و یاسر اهمیت ندادم.
چند قدم مونده بود تا برسم به خونش که دیدم یه پسر به زور میخاست بره تو خونه.
دویدم و همین که خواست در رو هول بده با شتاب هولش دادم رو زمین.
پخش زمین شد و صداش در اومد.
با برگشتن صورتش چشمام چهارتا شد.
فریاد زدم
--کامرااااااان؟؟!
آرنجشو گذاشت رو زمین و با چهره ای در هم به من نگاه کرد.
عصبانی شد و خواست بلند بشه که با لگد زدم تو پاش.
--هوووی یارو! اصلاً تو اینجا چیکار میکنی؟ یادته رفته چی بهت گفته بودم؟
به طرفش هجوم بردم و چند تا لگد محکم، به شکم و پهلوهاش زدم.
با دستم فکشو گرفتم و فشار دادم
--تو اینجا چه غلطی میکنی؟
تو صورتش فریاد زدم
--هااااااااان؟
کوبوندمش رو زمین و وایسادم پشتمو کردم بهش.
چند تا نفس عمیق کشیدم و خواستم برگردم که با صدای جیغ شهرزاد و بعد هم گوشه ی کاپشنم که توسط شهرزاد کشیده شد.
همون موقع صدای گلوله اومد.
چشمام اختیارشون از دست دادن و روی یه جفت تیله مشکی بیقرار میخکوپ شدن.
یه دفعه دستشو کشید عقب و سرشو انداخت پایین.
--دستاتو بگیر بالا!
یاسر تفنگ به دست چند متر جلوتر از من ایستاده بود و کامرانو مخاطب قرار داد.
برگشتم طرف کامران که به زور وایساده بود و اسلحشو محکم تو دستش نگه داشته بود.
صدای یاسر جدی بود و همینجور که حرف میزد آروم آروم میومد جلو
--آقای کامران حیدری! پسر غلام حیدری،گل سر سبد هرچی خلاف و قاچاقه.
درست نمیگم؟
صداشو برد بالا و فریاد زد
--درررررست نمیگم؟
کامران با گستاخی جواب داد
--خب کامران حیدری پسر غلام حیدی که چی؟ خببب! بعدش؟ اصلاً به من چه که بابای من کیه و چه غلطی میکنه!
به شهرزاد اشاره کرد
--من فقط شهرزادو میخوام!
با این جملش سرم داغ شد و با ادامه حرفش دیگه نتونستم طاقت بیارم
--اونممم واسه همین امشبببب!
با یه حرکت تنفگشو پرت کردم اونطرف و یقشو گرفتم و کوبیدمش به دیوار!
با آرامش از زیر دندونای قفل شدم گفتم
--چی گفتی؟ یه بار دیگه بگو؟
توی صورتش فریاد زدم
--بگووووو تا همینجا نصفت کنم!
دور از چشم من دستشو آورد بالا و با مشت زد زیر چشمم.
همین که خواستم عکس العمل نشون بدم، هولم داد و شروع کرد دویدن.
یاسر دوید دنبالش
--ایست! ایستتتت!
به پشت سرم نگاه کردم..............
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات"
#پارت پنجاه و چهارم
ساسان همونجور که مات و مبهوت به ته کوچه نگاه میکرد نگاهش برگشت طرف شهرزاد و ناباورانه بهش خیره شدو حلقه اشک تو چشماش موج زد.
بارون شدت گرفته بود و صدا دار میبارید.
آروم آروم اومد نزدیک شهرزاد و روبه روش ایستاد.
چهره شهرزاد، در هم شده بود و انگار داشت یه چیزی رو مرور میکرد
با صدای بغض آلود و بمی گفت
--ش....ش...شهرزاد خودتی؟
شهرزاد اما مات و مبهوت تر از ساسان بود و باشنیدن صدای ساسان، سرشو آورد بالا و بهش نگاه کرد
آروم و متعجب زیر لب
--س..سا...سا...ن؟
با اینکه درک اون صحنه واسم غیر قابل تحمل شده بود، اما بی صدا گوشه ای ایستاده بودم و با بهت و تعصب دست و پنجه نرم میکردم.
ساسان فاصله بینشون رو پر کرد و شهرزاد رو به آغوش کشید.
سد اشکاش باز شد
--الهی قربونت برم شهرزاد! کجا بودی خواهری؟
خواهری؟ چطور ممکن بود؟ اصلاً باورم نمیشد!
شهرزاد با بغض و گریه
--ساساااان!
--جون دل ساسان!
از آغوشش خارج شد و سرشو انداخت پایین.
ساسان همینطور که اشکاشو پاک میکرد بهش لبخند زد
--الهی قربونت برم! کجا بودی؟میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟
شهرزاد باز گریش گرفت و ساسان مجدد به آغوشش کشید.
بلند بلند گریه میکرد.
گریه میکرد و گله داشت. از تنهایی! از بی کسی!....
اون لحظه دلم میخواست هر چی دارم بدم تا کمبوداش رو جبران کنه....
از آغوشش جداش کرد و با بغض لبخند زد.
--من فدای اشکات بشم!
چادرشو مرتب کرد و اشکای صورتشو پاک کرد.
اما انگار تمومی نداشت و نم نم میبارید.
دست ساسان رو گرفت
--بیا بریم تو خونه! اینجا سرده.
ساسان به من اشاره کرد
--آخه حامدم هست.
شهرزاد سرشو انداخت پایین و با صدای آرومی گفت
--آقای رادمنش شماهم بفرمایید.
اینجا سرده خیس میشید زیر این بارون.
اما من هنوزم توی شوک بودم.
اخم ریزی، بین ابروهام دادم
--خیلی ممنون. دیر وقته مزاحم نمیشم.
--شهرزاد جان میشه بری تو خونه من چند دقیقه دیگه میام.
--باشه. پس بیایا!
چند قدم رفت و برگشت به پشت سرش نگاه کرد
--ساسان! مثل دفعه اخر نشه؟
قطره اشکی از چشمش پایین چکید
--نه...! نمیشه....
بعد از رفتن شهرزاد ساسان اومد روبه روی من ایستاد
--حامد؟
بی هیچ حسی توی چشماش نگاه کردم.
--ازم دلخوری؟
نفس صدا داری کشیدم و دستمو لای موهام فرد بردم.
--واسه چی باید دلخور باشم؟
تاسف وار سرشو تکون داد
--نمیدونم! میدونم که از دیدن صحنه امشب شوکه شدی! اما حامد من و شهرزاد....
حرفشو قطع کرد.
کلافه پرسیدم
--تو و شهرزاد چی ساسان!؟
--من و شهرزاد خواهر و برادر خونی هم هستیم.
--چرا تا الان بهم نگفته بودی؟
--چون که قرار نبوده و نیست، که کسی بفهمه.
--یعنی چی؟
--ببین حامد، بابا و مامان من که ازدواج میکنن، ۳ سال بعدش من به دنیا میام و مامانم، دلش میخواسته من دختر باشم.
میره دکتر و دکترم بهش میگه، بنا به دلایلی دیگه نمیتونه باردار بشه.
مامانمم از این موضوع خیلی ناراحت میشه و به بابام میگه، هر جور شده باید من یه دختر داشته باشم!....
آخر سر هم، مامانم به بابام این اجازه رو میده که با یه زن دیگه ازدواج کنه و یه دختر به اسم مامان من به دنیا بیاره.
بابای منم، ناچار با مامان شهرزاد به شرط به دنیا آوردن دختر ازدواج میکنه و اونم قبول میکنه.
بالاخره باهم ازدواج میکنن و شهرزاد به دنیا میاد.
اون موقع من ۲ سالم بوده.
وقتی شهرزاد به دنیا میاد و بابام میبرتش پیش مامانم، قبولش نمیکنه و میزنه زیر همه چیز و میگه من همین ساسانم برام کافیه.
بابام که از کارهای مامانم خسته شده بوده و راه چاره ای نداشته،ظاهر ماجرارو طوری نشون میده که مامان شهرزاد رو طلاق داده.
اما واقعیت بابام عاشق مامان شهرزاد میشه و گاهی پنهانی بهش سر میزد.
یادش بخیر!!!
به اینجای حرفش که رسید، نشست روی جدول کنار کوچه و یه سیگار روشن کرد و پک عمیقی بهش زد.
پشت بندش، سرفش گرفت.
کنارش نشستم و اول یکی زدم پس گردنش.
سیگارشو از دستش کشیدم و زیر پا له کردم.
صدامو بردم بالا
--آخه چند دفعه باید دکتر بهت بگه ریت نسبت به سیگار حساسه!
تو چشمام نگاه کرد.
--حامد اون روزا بهترین روزای عمرم بود!
اونقدری که مامان شهرزاد دوسم داشت و بهم محبت میکرد....
لبخند تلخی زد.
--مامان خودم باهام اینجوری نبود..!
تا اینکه بزرگ تر شدیم.
به اینجای حرفش که رسید، تلخندش عمیق تر شد.
-- من ۱۷ سالم بود و شهرزاد ۱۵ سالش.
قطره اشکی همراه با خندش پایین چکید...........
"حلما"
کپی حرام🚫
❥↬•@Shbeyzaei_313