eitaa logo
⚘شهید‌محمود رضا بیضایی⚘
961 دنبال‌کننده
16.3هزار عکس
6.6هزار ویدیو
12 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در زندگی 🌼🍃 هیچ گاه دو چیز را از خودت 🌼🍃 دور نکن: لبخندت را و مهربانیت را...🌼🍃 تقدیم به شما خوبان🌼🍃 لحظه لحظه زندگیتون لبریز از عشق و زیبایی و لبخند🌼🍃 ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
حجاب چیست؟! 🎀حجاب یعنی: 👈زرهی در برابر چشم های مریض. 🌼حجاب یعنی: 👈تمام زیبایی زن برای یک نفر 🌷حجاب یعنی: 👈من انتخاب میکنم که تو چی ببینی 🌺حجاب یعنی: 👈نشان دادن شخصیت خویش 🌻حجاب یعنی: 👈عزت،شوکت،پاکدامنی افتخار،شجاعت،قدرت 🌸حجاب یعنی: 👈فخر،زینت،پاکی قلب مرواردی درون صدف 🌴حجاب یعنی: 👈بندگی خداوند خشنودی الله 👌حجاب یعنی سپری محکم 🔥در برابر چشم های نامحرم و آتش جهنم مکتب حاج قاسم 🌱. کپی از مطالب ازاده باذکرصلوات برمهدی عج🌱✨ ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄ ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
صرفا جهت اطلاع بزرگترین حسرت قیامت اینه که میفهمی با نماز تاکجاها میتونستی بالا بری و نرفتی! این از هر جهنمی برای آدم عذاب آره... نماز اول وقت فراموش نشه👌👌👌
معرفی شهید *﷽* شهید پاسداررسول پورمراد پ متولد : 1367/12/26 تاریخ شهادت : 1394/07/20 ملیت : ایران محل تولد : ایران - قزوین - تاکستان محل دفن : ایران - قزوین - شهرک مدرس محل شهادت : سوریه رسول پورمراد شهید مدافع حرم است. و در افشاریه تاکستان به دنیا آمد. پدرش محمدعلی و مادرش محترمعلی قزوینیان نام داشت. تحصیلاتش را تا مقطع کارشناسی مهندسی تکنولوژی ادامه داد. در تاریخ ۲۵ اردیبهشت ماه سال ۱۳۹۴ ازدواج کرد. پاسدار هوافضای سپاه پاسداران تهران بود و به عنوان مدافع حرم و توسط سپاه قدس در جبهه دفاعی سوریه حضور یافت. بیستم مهر ماه سال ۱۳۹۴ در قنیطره سوریه و درگیری با گروهک داعش بر اثر انفجار خمپاره و جراحات وارده شهید شد. مزار او در گلزار شهدای شهرک مدرس از توابع بویین زهرا واقع است. رسول عاشق امام حسین(ع) بود و همیشه در دسته جات سینه زنی به عنوان یکی از مداحان ثابت، ذکر امام حسین(ع) را سر می داد. او آن قدر عشق اهل بیت را در سر و دل داشت که وصیت کرده بود در سنگ مزارش بنویسند یا حسین شهید. ۲۰ مهر ماه سال 1394 در سن 27 سالگی در حلب سوریه به درجه رفیع شهادت نایل شد. مزارش در شهرک مدرس بویین زهرا قرار دارد. او اولین شهید مدافع حرم استان قزوین به شمار می آید. 🌹 *شادی روحش صلوات🌹* *اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم* 🌤️ *اللهم عجل لولیک الفرج*🌤️
*﷽* سلام دوستان آغاز میکنیم چله توسل به شهدا 🌀 * سی و سومین روز توسل* ❤️ شهید پاسدار رسول پورمراد❤️ 🎁 *بسته هدیه به شهید بزرگوار ۱ _ فاتحه ۲ _ آیت الکرسی ۳ _ سلام بر امام حسین علیه السلام ۴ _ ۱۴ صلوات ان شاءالله مورد شفاعت شهید واقع شوید ❤صلوات برای سلامتی مولا جانم یادتون نره❤ 💠🔹💠🔹💠🔹💠
شهید پاسدار رسول پورمراد
رمان"فرشته ای برای نجات" هشتاد و ششم ماشینو بردم بیرون و عینک آفتابیمو به چشمام زدم. از تو داشبورد عینک آفتابی که ساسان واسه خودش گذاشته بود برداشتم و گرفتم طرف شهرزاد --هم چشمتون اذیت نمیشه هم شناخته نمیشیم. عینکو گرفت و به چشماش زد..... با اینکه یاسر گفت از جنوب برم اما ترجیحاً شمال شهر رو انتخاب کردم و تغییر مسیر دادم جلو یه پاساژ ماشینو پارک کردم. --خانم وصال میشه خواهش کنم تعارف رو بزارید کنار و از هر لباسی خوشتون اومد بگید؟ گونه هاش رنگ به رنگ شد. ادامه دادم --و خجالت رو هم بزارید کنار؟ با صدای ارومی گفت --چشم. خواستم در ماشینو باز کنم که موبایلم زنگ خورد --الو؟ --الو و؟ اخه من چی بگم به تو حامد؟ خنده ارومی کردم --واسه اینکه اومدم بالاشهر؟ --مگه نگفتم برو پایین شهر؟ --آخه اونجا زیاد مغازه و اینا نیست میدونی؟! --آره جون خودت. آقا میخواد جا باکلاس بره میگه اونجا مغازه نیست. خندیدم --خب حالا انقدر نخند. خواستی پیاده شی اون عینکتو بردار جناب دانشمند. با تعجب گفتم --کجایی تو؟ --دقیقاً اون طرف خیابون. --حالا چرا تورو فرستادن؟ --کسی من رو نفرستاد خودم اومدم یه وقت باغ گل به آب ندی. جدی شد و گفت --حامد خیلی مراقب باش! هواست از شهرزاد پرت نشه! --باشه حواسم هست. فعلا. عینکمو برداشتم --شرمنده معطل شدین. --خواهش میکنم من شرمندم. عینکش رو برداشت و داد به من --اگه دیگه نیاز نیست اینم بگیرید.......... با فاصله اما کنار هم دیگه توی پاساژ قدم میزدیم و شهرزاد با دقت به لباسایی که تن مانکنا بود نگاه میکرد. نگاهش روی یه مانتو جلوباز به رنگ آبی کاربنی خیره موند و لبخند ظریفی روی لباش نشست. --از این خوشتون اومده؟ چشمشو از مانتو گرفت و نفسش رو صدادار بیرون داد --نه من نمیتونم از این مدل لباسا بپوشم. کنجکاو گفتم --بخاطر اینکه چادر دارین؟ خجالت زده گفت --بله. --خب میتونید توی باغ بپوشید. --خرید اضافی میشه. --باشه هرجور راحتین. از جلوی اون مغازه گذشتیم و داشتیم قدم زنان راه میرفتیم صداش زدم --خانم وصال؟ --بله. --از اینکه چادری شدین ناراضی هستین؟ --نه من خودم چادر رو انتخاب کردم و راضیم. متفکر گفتم --که اینطور. چشمم خورد به یه مانتو دکمه دار گلبهی که طرح دوخت جالبی داشت و سر آستیناش کش دار بود و گلدوزی شده بود. --از این خوشتون اومده؟ --من اره اما نظر خودتون مهمه. --به نظر منم قشنگه. رفتیم تو مغازه و شهرزاد مشخصات مانتو رو به فروشنده گفت و اونم مانتو رو آورد. رفت پرو و چند دقیقه بعد خانم فروشنده رو صدا زد. با صدای تعریف و تمجیدای فروشنده کنجکاویم گل کرده بود. چند دقیقه بعد شهرزاد اومد. --مناسب بود؟ با صدای آرومی گفت --بله. روبه روی میز فروشنده ایستادم. --چقدر تقدیم کنم؟ --قابلی نداره........ از مغازه اومدیم بیرون و داشتم به رنگی که با گلبهی ست بشه فکر میکردم. رنگ مشکی به نظرم جالب اومد. --به نظر شما شلوار مشکی با این رنگ ست میشه؟ --نمیدونم. --میخواید امتحان کنید ضرر نداره. با رنگ به رنگ شدن گونه هاش دلم لرزید. رفتیم تو مغازه و یه شلوار مشکی انتخاب کرد و خریدیم. بعد از خرید لباس و کفش و روسری و.... داشتیم برمیگشتیم که یه جفت کفش دخترونه اسپرت مشکی گلبهی چشمم رو گرفت. --از این مدل خوشتون نمیاد؟ به کفشا نگاه کرد و چشماش برق زد. --یه جفت کفش کافیه. --اما اینم قشنگه. به اصرار من اونارو هم خریدیم و از پاساژ اومدیم بیرون. خریدارو گذاشتم صندوق عقب. سوار ماشین شدیم و مسیرمو به طرف فروشگاه تغییر دادم. ماشینو پارک کردم. --بفرمایید. از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو فروشگاه. چیزایی که لیست کرده بودم رو از تو قفسه ها برداشتم و گذاشتم تو سبد. --خب لیست اصلی تموم شد حالا میریم سراغ خریدای.... چشماش پیش قفسه پاستیل و لواشک بود و متوجه حرف من نشد. صدامو صاف کردم و صداش زدم --خانم وصال؟ --بله ببخشید چی گفتین؟ --هیچی داشتم میگفتم بریم پاستیل و لواشک هم بخریم. روبه روی قفسه ی پاستیلا ایستادم. --شما انتخاب کنید. --نه اخه من پاستیل زیاد نمیخورم. پیش خودم گفتم اره جون من! --به نظر من بخریم بهتره. برق خاصی به چشماش نشست. چندتا بسته پاستیل و لواشک برداشت و گذاشت تو سبد. خریدارو حساب کردم و رفتیم بیرون گذاشتم صندوق عقب و سوار ماشین شدم. به ساعت نگاه کردم ۱۲ و نیم بود. --به نظر من بریم نهار بخوریم و بعد من شمارو ببرم خونتون؟ --میشه بگید من در ازای این کارایی که واسم کردین باید چیکار کنم؟ --من این کارارو واسه جبران انجام ندادم. --آخه هرکس جای شما بود... حرفشو قطع کردم --ببخشید وسط حرفتون میپرم اما نه کسی جای منه و نه قراره باشه. منم دارم وظیفم رو انجام میدم. --امیدوارم بتونم یه روزی جبران کنم. سکوت کردم و ماشینو روشن کردم. جلوی رستوران ماشینو پارک کردم و موبایلم زنگ خورد............. "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات" هشتاد و هفتم --الو یاسر؟ --سلام حامد سریع برگرد. آروم پرسیدم --چی شده؟ --ببین الان نمیتونم توضیح بدم فقط برگرد!!! نفسمو صدادار بیرون دادم --باشه.... شهرزاد کنجکاو پرسید --اتفاقی افتاده؟ لبخند مصنوعی زدم --نه. اما خب انگار امروز قسمت نیست بریم رستوران. -- باشه اشکالی نداره. --واقعاً شرمنده. --نه این حرفو نزنید. عینکمو به چشمام زدم و عینک شهرزاد رو هم بهش دادم. ایرپاد (هدست) رو تو گوشم گذاشتم. زنگ زدم به یاسر --الو یاسر؟ --الو حامد با ایرپادی؟ --اره. --ببین از صبح که اومدی بیرون یه موتور سوار دنبال ماشینت میاد به سرهنگ گفتم گفت بچها دنبالشن. حامد یه خرید اومدیا!! خندیدم --حق من محفوظه داداش. --الانم خونسرد باش. سکته ندی دختر مردمو. --نترس من خودم میدونم چیکار کنم. یعنی الان کسی راه باغ رو نفهمیده؟ --فکر نمیکنم. چون از تو محوطه شمال پیداش شد. راستی حامد کلتت همراهته؟ --اره چطور. --هیچی. بازم تاکید میکنم مراقب باش. --چشــــم! خیره به جاده بودم و فکرم جای دیگه بود. ترس اینکه اتفاقی براش بیفته به جنون میرسوندم. در باغ رو باز کردم و ماشینو بردم تو حیاط. --بفرمایید انتهای مقصد. خنده ی ریزی کرد و از ماشین پیاده شد. --آقای رادمنش؟ --بله؟ --میشه یه سوسیس بدین به جسی؟ --اره خوب شد گفتین! رفتم طرف صندوق عقب و خواستم سوسیس بردارم که شهرزاد صدام زد --صبر کنید. سوالی نگاهش کردم دیدم با سرعت دوید و رفت تو خونه. صدای خندم بلند شد و جسی خواب آلو از لونش اومد بیرون. سوسیو انداختم روبه روش. همه ی خریدارو با دوتا دستم برداشتم و رفتم تو خونه. -- ای وای ببخشید. --خواهش میکنم. به ساعت نگاه کردم --نردیک به یه ساعت از اذان گذشته. من میرم نماز بخونم بعد میام کمکتون خریدارو جمع میکنیم. --نه نیازی نیست خودم جمع میکنم. اینو گفت و رفت تو آشپزخونه. رفتم وضو گرفتم و تو اتاقم نمازم رو خوندم. زنگ زدم به یاسر --الو؟ --سلام یاسر منم کجایی؟ --سلام داریم برمیگردیم مرکز. نگاهم به گوشی شهرزاد افتاد --یاسر یه اتفاقی افتاده. --چیشد؟ --دیشب شهرزاد گوشیش زنگ خورد. اما جواب نداد. دلیلش رو پرسیدم انگار که چند باری اون مردک سرلک مزاحمش شده و تهدیدش کرده به اینکه کامرانو از زندان آزاد کنه. --مطمئنی جمشید بوده؟ --خودش خودش رو معرفی کرده. --که اینطور. چند ثانیه سکوت کرد و ادامه داد --ببین موبایل شهرزاد رو ازش بگیر و کارایی رو که میگم بکن. موبایل رو برداشتم --موبایلش پیشمه بگو. --ببین اول درصد شارژ برقیش رو چک کن. --88درصد. --خب برو تو لیست پیاما. --یاسر چندتا پیام مرتب به یه شماره ارسال و دریافت شده. --نتشو روشن کن نتشو روشن کردم و دیدم چند تا نرم افزار باهم درحال نصبن --یاسر چندتا نرم افزار دارن باهم نصب میشن --ببین بروز رسانی نیست؟ --یاسر اصلا من تا حالا ندیدم همچین نرم افزارایی رو. --حامد شارژ برقیش چقدره؟ --گفتم که.... رسیده بود به 55 --یاسر این همین الان 88 درصد داشت. با صدای تقریبا بلندی گفت --الان چقدره؟ --55درصد. پشت موبایل هر لحظه داغ تر میشد با ترس گفتم --یاسر نکنه؟ --به احتمال خیلی زیاد هک شده. ببین حامد من به بچها میگم برگردن همین الان پاشو بیا مرکز. شهرزادم با خودت بیار اشکالی نداره. --باشه. موبایلش رو خاموش کردم و با برداشتن کاپشنم دویدم بیرون. خریدا روی اپن نبود و بوی غذا تو هال پیچیده بود. --خانم وصال؟ سوالی بهم خیره شد خجالت زده پرسیدم --غذا گذاشتین؟ --بله چطور؟ --میشه زیرشو خاموش کنید؟ --آخه...... حرفشو قطع کردم --خواهــش میکنم! زیر شعله رو خاموش کرد --چیزی شده؟ --بریم تو راه بهتون میگم...... از قضا جسی تو حیاط بود و با دیدن شهرزاد با عصبانیت بهش خیره شد. با آرامش گفتم --خواهش میکنم نترسید. همون موقع جسی پارس کرد و دوید. شهرزاد جیغ زد و خواست فرار کنه که چادرش رو گرفتم --خواهش کردم ازتون! پشت سر من قایم شد و شروع کرد صلوات فرستادن. --جسی!! وسط راه ایستاد دستوری گفتم --برگرد تو لونت! به حرفم توجه نکرد و شروع کرد آروم آروم بیاد جلو. دستامو روبه روش تکون دادم --نه نه! جسی این کار درستی نیست پسر! با هر قدم من شهرزادم میرفت عقب. تو دلم با عمق وجودم حامد رو صدا زدم. چند لحظه بعد جسی ایستاد و مسیرشو به طرف ته باغ کج کرد. گوشه چادرش رو گرفتم و شهرزاد رو مجبور به دویدن کردم. با باز کردن در باغ، ماشین شخصی بچها هم ترمز زد.......... "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات" _هشتاد و هشتم صندلی عقب نشستیم و ماشین با سرعت پیچید تو جاده. یاسر برگشت عقب شهرزاد خیلی آروم سلام کرد. با احترام جوابش رو داد و رو به من گفت --خاموشش کردی؟ --اره. با چشمش به من و شهرزاد اشاره کرد و آروم لب زد --ناهار خوردین؟ آروم گفتم --نه. تایید وار سرش روتکون داد با صدای آرومی صداش زدم --خانم وصال؟ --بله؟ --واقعا مجبور بودم شمارو همراه خودم بیارم. زحمت کشیدین ناهار درست کردین. خنده خجلی زدم --الانم که گرسنه موندیم. صورتش به خنده کش اومد --خواهش میکنم. تا رسیدن به مرکز دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد...... رسیدیم مرکز و یاسر صدام زد --جانم یاسر؟ --ببین الان بچه ها رفتن غذاخوری برو غذا بگیر ببر تو اتاقت. لبخند ژکوندی زدم --چیکارت کنم دیگه. کاریه که خودم واست دستو پا کردم. تاوانش رو هم باید بدم. زدم رو شونش --اگه تو نبودی که اصلاً معلوم نبود چی بشه. --خب دیگه فیلم هندیش نکن. چشمک زد -- برو خانمتون منتظرن..... غذاهارو تو سینی گذاشتم و بردم تو اتاق. گذاشتم رو میز --بفرمایید. --خیلی ممنون. غذای من تقریباً تموم شده بود و شهرزاد بیشتر با غذاش بازی میکرد. --غذارو دوس ندارین؟ سریع جواب داد --نه اینطور نیست. متوجه نگرانیش شدم --دلیل اینکه امروز مجبور شدیم بیایم اینجا اینه که امروز من متوجه یه سری تغییرات غیر موجهی داخل موبایلتون شدم که احتمال میدم هک شده باشه. با تعجب گفت --چیــــی؟ --بابت نگرانیتون باید بگم که اینجا میتونیم بفهمیم کار چه کسی بوده. --ی...یعنی الان باید چیکار کنم؟ --هیچی فعلا غذاتون رو بخورین تا ببینیم چی میشه...... به ساعت نگاه کردم ۲بعد از ظهر بود. شهرزاد واسه پاسخ به سوالات موبایلش رفته بود پیش بچه های فتا. رفتم اتاق یاسر --یاسر من باید برم خونه. --واسه چی؟ --برم لباسامو عوض کنم و کارای شخصیمو انجام بدم. --باشه اما شهرزاد چی؟ --ببین یاسر من میرم خونه. تا من کارامو انجام بدم شهرزاد هم کارش تموم میشه. --باشه برو. --فقط..... حرفمو خوند --نگران نباش نمیزاریم آب در دلشان تکان بخورد! خندیدم و رفتم بیرون. با سرعت رفتم طرف خونه و ماشینو دم در پارک کردم.... در هال رو آروم باز کردم و رفتم تو خونه. --مامان؟ مامانم با سرعت از اتاق اومد بیرون و ذوق زده نگاهم کرد --جانِ مامان! کجا بودی تو دلم برات تنگ شده بود؟ خندیدم و دستشو بوسیدم --من دربست مخلص دل شمام هستم مامان خانم. پس بابا و آرمان؟ --رفتن کارخونه.ناهار خوردی؟ --اره مامان تو مرکز خوردم. --خب پس تو تا لباساتو عوض کنی برم برات کیک و شربت آماده کنم. --دستت درد نکنه. رفتم تو اتاقم و دیدم یه بسته رو میزمه. صدا زدم --مامان؟ --بله؟ --این بسته مال کیه؟ --والا نمیدونم مامان امروز یه آقایی آورد گفت بدم بهت. نشستم رو تخت و بسته رو باز کردم. یه نامه بود بازش کردم --ببین جوجه دیگه داری پاتو از گلیمت دراز تر میکنی! یا میری مثل بچه آدم کامرانو میاری بیرون یا اینکه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی! انقدرم دور و بر این دختره شهرزاد نپلک! آدم خودم بوده رگ خوابشو خیــــلی بهتر از تو وامسال تو بلدم. یه روزم میبینی نیست و اونوفته که نه راه پس داری و نه راه پیش. عزت زیااااد. "جمشید عقرب" با خشم به دیوار زل زدم و نمیدونستم باید چیکار کنم. کلافه تو موهام دست کشیدم و رفتم حمام. بعد یه شست و شوی حسابی اومدم بیرون و یه پیراهن گلبهی مایل به سفید و شلوار مشکی پوشیدم. موهامم مدل ساده زدم و عطر مخصوصم رو زدم. دو دست بلوز و شلوار راحتی و یه شلوار و پیراهن مناسب بیرون برداشتم و گذاشتم تو یه ساک. عطرمم برداشتم و در ساک رو بستم. مامانم اومد تو اتاق --عه حامد جایی داری میری؟ --نمیدونم مامان. --یعنی چی؟ گفتم شهرزاد رو بردم باغ و شاید خطری تهدیدش کنه و.... نگران گفت --الان میخوای بری باغ؟ --مامان خودمم میدونم کار درستی نیست. --آخه یه پسر و دختر مجرد؟! --مامان به نظر شما محرمیت موقت گزینه مناسبیه؟ البته خودمم میدونم که کار معقولی نیست. امامن به اون خانم قول دادم. --چی بگم حامد. از شناختی که من ازت دارم میدونم که نیتت خیره. ملتمس گفتم --مامان واسم دعاکن! بغض کرد و سرمو بوسید --قربون پسرم برم هرچی خدا بخواد همون میشه مامان. کیک و شربتی که مامان آورده بود خوردم. --مرسی مامان مثل همیشه عالی. --نوش جونت. پاشدم کاپشنمو پوشیدم و کیف لپ تاپ و ساکم رو برداشتم. --عه حامد به همین زودی میخوای بری! --ببخشید مامان اما مجبورم. --باشه پس چند دقیقه صبر کن............. "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313