eitaa logo
⚘شهید‌محمود رضا بیضایی⚘
963 دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
6.6هزار ویدیو
11 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
✨💛 «وَأَسِرُّواقَوْلَكُمْ‌أَوِ‌اجْهَرُوابِهِ‌إِنَّهُ‌عَلِيمٌ‌بِذَاتِ‌ الصُّدُورِ »🍀 اونچه‌توی‌دلت‌هست چه‌بلندبلندبه‌کسی‌بگی چه توی دلت نگه داری کسی‌هست‌که‌اول تاآخرش‌رومیدونه مواظب‌دلت‌باش...! سـوره‌مـلک|۱۳🌿 ‹👒🖇›
: « زیارت را بخوانید و از طرف من به ارباب ابراز ارادت کنید. حتما هر کجا باشم خود را در کنار شما خواهم رساند.» 🌷 🍂🍂
🔴 توسل به مادر امام زمان (عج) 🔹آیت الله شیخ احمد مجتهدی رحمه الله علیه می فرمایند من هر موقع کارم گیر می کند ، هزار صلوات نذر حضرت نرجس خاتون مادر امام زمان (سلام الله علیهما) می کنم و کارم درست می شود. 📚 آداب الطلاب ص ۲۴۳
☀️السلام علیک یا ابا صالح المهدی 👈🏽از احوالات پسر فاطمه(س) بی‌خبر نباشید! بر او سلام بفرستید! با او صحبت کنید، می‌شنود! او هم دل دارد!!!💖 ✋🏼سلام بر تو ای پسر فاطمه(س) سلام بر تو ای همنشین زمان‌های دلسوز سلام بر تو ای شاه بی‌لشگر مولای من! باز آی، به خدا دلهایی تنگ دیدار توست...💞 🌤یابن الزهرا(س) ⏰کاش گفتن و شنیدن از تو سهم همه ثانیه‌ها باشد! کاش سینه‌مان صندوق صدقه‌ای شود و قلب‌مان سکه‌ای نذر سلامتت! و یاد‌آوریت همه دقایق را پر کند و خدمت به تو انگیزه همه حرکت‌ها شود!🕚 💭کاش دردمان همیشه با توسل به تو آرام گیرد و دستمان جز به دعا برای تو به آسمان نرود! 💭کاش بسان عاشورا که ضجه میزنیم به مظلومیت امام شهیدمان، بگرییم هر روز و شب بر غریبی و مظلومی امام زنده خویش! 💭کاش در اصرار دعا به امور دنیوی، برای آن وجود نازنین هم زود دست از دعا بر نمی‌داشتیم! 💭کاش محض وجود خود حضرت، نه برای حوائج خویش ندبه کنیم! 💭کاش حال و هوای همیشه دلمان به رنگ سحر جمعه باشد! 💭کاش انتظار تو رنگی باشد که از نافرمانیت بازمان دارد! 🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊
ذکر روز چهارشنبه: یا حی یا قیوم   (ای زنده، ای پاینده) ذکر روز چهارشنبه به اسم موسی کاظم (ع) و امام رضا (ع) و امام محمد بتقی (ع) و امام علی النقی (ع) است. روایت شده در این روز زیارت چهار امام خوانده شود که خواندن آن موجب عزت دائمی می‌شود. صبح همه دوستان بخیر و شادی و سلامتی
هدایت شده از سیصدودلتنگ نفر💔
💢زیارت امام موسی کاظم،امام رضا، امام جواد و امام هادی علیهم السلام در روز چهارشنبه. 💠عرض ارادت به ساحت مقدس چهار امام معصوم علیهم السلام در روز زیارتی شان. کانال سیصد و دلتنگ نفر💔 @sisadodelltangnafar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 بسم رب الزهرا💚 سلام عليكم ❤ بحول و قوه الهي و با دعاي خير امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف❤ آغاز میکنیم: بیست و هفتمین ختم گروهی 💫 صلوات خاصه حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها💫 به نیت سلامتی وجود مطهر 💞حضرت‌ امام زمان عجل‌الله تعالی‌فرجه‌الشریف💞 🌹 ۱۳۵ مرتبه به نام مبارک حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها🌹 🌹 به نیابت از صاحب الزمان علیه السلام و شهید محمود رضا بیضایی و شهدای مدافع حرم🌹 🌹هدیه به پیشگاه مطهر بانوی دو عالم🌹 (اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها و سرِ مستودعِ فیها بعدد ما احاط به علمک) کسانی که برایشان مقدور نیست این صلوات را بگویند میتوانند ۱۳۵ صلوات بفرستند. 💞دعای امام زمان بدرقه راهتان باد💞 با تشکر💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『🌿🕊』 رشتہ‌ای‌ از چـادرش‌ هم‌ دستِ‌ ما باشد‌ بس‌ است رشتہ‌ای‌ از‌ چـادرش‌ آری‌ شـفـاعـت‌ می‌کند‌...
"در حوالی پایین شهر" آهی کشیدم --ای خدا کاش الان این میتراو سیاوش اینجا بودن. --اینجان که. برگشتم و دیدم میترا و سیاوش کنار همدیگه دارن منو نگاه میکنم. سیاوش با صدای بم و لهجه ی لوتیش گفت --سام علیـــک! با ذوق گفتم --سلـــام! میترارو بغل کردم. --چقدر دلم واست تنگ شده بود! میترا خندید --منم همینطور. خیلی خب حالا فیلم هندیش نکن...... سیاوش رفت پیش پسرا و با میترا جیم زدیم رفتیم تو پارک. با ذوق گفتم --خب تعریف کن ببینم. --جونم برات بگه که یکماه عین سگ کار کردم. پولشو گرفتیم الانم رفتیم دو دستی تقدیم تیمور کردیم. با دست کوبوندم روی پاش --تو چرا انقدر بی عقلی؟ یعنی هیچیشو واسه خودت برنداشتی؟ خندید --خودم ماهیگیری یادت دادما!پز ماهیاتو واسه ما نیا! --چقدر برداشتی؟ --خب از ۵میلیونی که به من و سیاوش داد یه تومنشو تقسیم کردیم بین خودمون. چندتا تراول پنجاه تومنی درآورد و گذاشت تو دست من. --اینا چیه؟ --حق توعه. پول حسامم سیاوش میده بهش. --آخه تو کار کردی پولشو من بگیرم؟ پوزخند زد --بیشترشو اون مردک گرفت میخوره یه آبم روش اونوقت تو از چی میترسی! اون روز تا ظهر با میترا درباره ی خونه ای که واسه کار کردن رفته بودن حرف زدیم. نزدیک ظهر سیاوش پسرارو آورد تو پارک و منم رفتم دخترارو آوردم. میترا سرگرم دنیا بود و سیاوش اشاره کرد برم پیشش. --هوم؟ --این حسام کجاس خبر مرگش؟چرا تو تنها بچه هارو آوردی؟ --رفته بالاشهر. --بالاشهر واسه چی؟ --نمیدونم به من گفت میخواد کار پیدا کنه. پوزخند زد --چه کاری؟ شونه بالا انداختم --نمیدونم از خودش بپرس. بعد از ظهر با میترا یکم کار کردیم تا شب شد. ساعت ۹بود اما حسام هنوز نیومده بود. سیاوش کلافه بود و میترا هم بی خیال یه گوشه خیابون نشسته بود. --رها یه بار دیگه زنگ بزن. --زنگ زدم بابا خاموشه! --پس هیچی دیگه امشب سیمین حلوای اجماعی واسمون بار میزاره. به ساعت نگاه کردم و بهشون گفتم --ساعت ۹ونیم شد شما بچه هارو ببرید من میمونم. سیاوش با حالت مسخره ای گفت --من میمونم شما برید چی بلغور میکنی تو؟! من هنوز زندم خیر سرم شما بچه هارو ببرید من متتظر میمونم. --نمیخواد همینجوری تیمور به خونم تشنس. حداقل اگه حسام باشه با صدای آرومتری گفتم --شاید نتونه کاری کنه. حق به جانب گفت --یعنی من هیچی دیگه؟ --سیا اذیتم نکن تو و میترا برید من میمونم تا بیاد. --باشه ما رفتیم تو بمون تا حسام جونت بیاد..... نشسته بودم یه گوشه کنار جدولا و به خیابون خیره شده بودم. حس اینکه حسام دیگه برنگرده خیلی بد بود. گذشتم و باهاش مرور میکردم. از وقتی که یادم میاد پدر و مادری نداشتم. پدرم تیمور و سیمین مادرم بود. اما هیچ وقت احساسی نسبت به تیمور نداشتم. حسام ۵سال ازم بزرگتر بود و همیشه هوامو داشت... اشکام روونه صورتم شده بود. ساعت ۱۱ شب بود و حسام هنوز نیومده بود. دیگه تقریباً از اومدنش ناامید شده بودم. ایستادم و کلاه سوییشرتمو کشیدم جلوتر. --کجا رها؟ برگشتم و با دیدن حسام تو دلم ذوق کردم. اخم کردم --هرجا به توچه که کجا! خندید و اومد جلو --سلام. --علیک. --میدونی ساعت چنده؟ --خب که چی؟ اخم کرد --تو باید دوساعت پیش رفته باشی خونه. نگاهمو ازش گرفتم و سکوت کردم. --رها؟ جواب ندادم --رها با توام! --چیه حسام؟ --چرا منتظرم موندی؟ با بغض گفتم --بابا لامصب اگرم میخوای شب هر قبرستونی بمونی یه زنگ بزن بگو میمونم. --گوشیم خونس. --ای دل غافل چشم و چارتو باز کن خودتو جانذاری. --رها خستم بیا بریم خونه تو راه تعریف میکنم واست...... همین که حسام خواست در رو باز کنه یدفعه در باز شد و تیمور اومد بیرون. از ترس رفتم پشت سر حسام و گوشه ی کاپشنشو گرفتم. --سام علیک آق تیمور! کتفشو گرفت و هول داد تو خونه. سعی کردم خونسرد باشم. --سلام. از جلو در رفت کنار --گمشو تو. همین که پامو گذاشتم تو حیاط با کمربندش یه ضربه زد تو کمرم. از درد گوشه دیوار نشستم و کمرمو گرفتم. حسام داد زد --هووووشــــ نداشتیـــما! اومد به طرف حسام حمله کنه که سیاوش ایستاد روبه روی حسام. --آق تیمور ببخششون شیکر خوردن به مولا. --سیاوش یا همین الان گم میشی کنار به طرف من اومد و تهدیدوار گفت --یا انقدر میزنمش که با کارتک جمعش کنن. سیاوش عصبانی شد و فریاد زد --د نه دیگه! ما از شوما دست بلند کردن رو ضعیفه یاد نگرفتیم! شاخ شونه نکش که ممکنه خاکشیر کنم اون شاختو! --مثلا میخوای چیکار کنی؟ اومد طرف من و یه ضربه ی دیگه با کمربند زد رو پام از درد اشکم در اومد اما سکوت کردم........ "حلما" @berke_roman_15 👆🌺👆🌺👆🌺👆
"در حوالی پایین شهر" حسام عصبانی سیاوش رو هول داد و اومد یقه ی تیمور رو گرفت و فریاد زد --ببین آق تیمور بزرگتری احترامت واجب. ولی حق نداری رو رها دس بلند کنی! تیمور حسامو چسبوند به دیوار و چاقو شو گذاشت زیر رگ گردنش. --بیبین جوجه خروس فکر نکن از قد نردبونیت میترسما! چاقورو یکم فشار داد --یه بار دیگه ببینم تو کار من دخالت میکنی میدم شیکمتو سفره کنن! حالیت شد؟ اینو گفت و رفت تو اتاق. میترا با سیمین کمکم کردن برم تو اتاق. جای سگک کمربند رو کمرم زخم و یکم خون اومده بود. سیمین زد رو دستش و با گریه گفت --الهی دستت بشکنه تیمور! یه دفعه در با شدت باز شد و تیمور اومد تو تهدیدوار سیمینو صدا زد --پاشو بیا اتاق خودمون! سیمین با اینکه دل رفتن نداشت از ترس دنبالش رفت.... میترا کیفشو آورد و همینجور که گریه میکرد دنبال چیزی میگشت. --الهی بمیره به حق پنج تن! مردک مفنگی معلوم نیست گیرش نیومده لول کنه دود کنه بره هوا اومده گیر داده به تو! هیچ حرفی نمیزدم و فقط اشک میریختم. کیفشو کوبوند رو زمین و کلافه گفت --رها نیست حالا چیکار کنیم؟ --چی نیست؟ --یه بار یه چنتا چسب زخم و بتادین و باند و از اینجور خرت و پرتا تو یه کیف بود برداشتم واسه خودم اما الان نیست! --اینارو میخوای چیکار؟ --رها کمرت زخم شده اگه روشو نبندی عفونت میکنه! --پاشو یه تیکه پارچه بیار روشو ببندم. --آخه.. --آخه نداره پاشو! واسه ما فقیر فقرا این زخما چیزی نی. یکی از روسری هاشو برداشت و رو زخمم رو بست..... زخم کمرم خیلی میسوخت و نتونستم بخوابم. بلند شدم و رفتم تو حیاط. حسام همینجور که نشسته بود لب حوض سرشو گذاشته بود رو پاهاش. نشستم کنارش و صداش زدم --حسام! با بغض گفت --دیگه بهم نگو حسام! بگو بی غیرت محل! بگو لا ابالی بگو.... سرشو بلند کرد و به چشمام زل زد چشماش اشکی بود. --تو گریه کردی حسام؟ بدون توجه به حرفم با بغض گفت --خیلی درد داشت؟ --چرا گریه کردی؟ کلافه ایستاد و دستشو کشید پشت گردنش --چون دست گذاشتن رو غیرتم! منم مرد بودنمو فاکتور گرفتم و گریه کردم. --حسام تقصیر تو نبود! با بغض گفتم --تقصیر منه! همش تقصیر خودمه اگه هیج وقت اینجا نمی اومدم اینجوری نمیشد! نشست و اخم کرد --سرزنش کردن فایده نداره مشتی! باید عوض سرزنش خودت سر تیمورو بزنیم. میون بغض خندیدم --چجوری؟ --حالا میبینی! درد بدی پیچید تو کمرم و اخمام رفت تو هم --چیشد رها؟ --هی...هی...هیچی! --چیچیو هیچی میگم چته تو؟ --کمرم! --پاشو برو یه چیزی بپوش بریم. با تعجب گفتم --کجا بریم این موقع شب؟مخت سرجاشه؟ --پاشو بریم کاریت نباشه! سوییشرت رنگ و رو رفتمو پوشیدم و رفتم تو حیاط. خیلی آروم و با احتیاط از درحیاط خارج شدیم. --حسام کجا میریم؟ --یکم دندون رو جیگر بزاری میفهمی. به خاطر درد کمرم آروم راه میرفتم. --حسام؟ --چی شده درد داری؟ --نه باو امروز چرا دیر اومدی؟ --نپرس رها که دلم خونه! --چرا؟ سرشو روبه آسمون گرفت و آه کشید. --رها اون بالا مالا ها آدماشم بالان. --چی بلغور میکنی درست حرف بزن بفهمم! --هیچی امروز هزارجارو پازدم از مغازه گرفته تا مکانیکی و خورده فروشی و هرجایی که فکرشو بکنی! اما تا منو میدین انگار عزرائیلو با ننه باباش میدیدن. خندید --طرف آگهی پشت در مغازشه بعد میگه ما نیرو نمیخوایم! --وا مگه خل و چلی؟ تلخند زد --نه اما سر و وضعم از خل و چلا خیت تره. با این حرفش بغض کردم --کی همچین حرفی زده؟ --همونا که اون بالاشهر دارن عشق میکنن! به اثر چاقو که از پیشونی تا گوشه ی ابروی سمت چپش به اندازه ی تقریباً ۵سانت بود خیره شدم. با دستم به صورتش اشاره کردم --حسام نکنه بخاطر این... --یه سریاشون فکر میکردن قاتلم. به اثر چاقو اشاره کرد --خیلی زمخته نه؟ اخم کردم --نه اتقافاً اُبهت داره مشتی! همون موقع رسیدیم نزدیک بیمارستان --حسام اینجا واسه چی؟ --بیا بریم تو! --آخه... غضبناک بهم نگاه کرد --رها رو حرف من حرف نزن!..... رفتیم بخش اورژانس و حسام رفت پیش یه دکتر. رفتم تو اتاق پانسمان و دکتر اومد تو. یه خانم جوون بود لبخند زد --خوبی؟ --بله. زخم کمرمو دید --کی اینکارو کرده باهات؟ به بیرون اشاره کرد --نکنه همون پسره؟ سریع گفتم --نه نه! تأسف وار سرشو تکون داد --بخواب رو تخت. مایعی ریخت رو زخمم که باعث سوختنش شد. --چند ثانیه صبر کن خوب میشه! روشو پانسمان کرد و ازم خواست بشینم رو تخت. --نمیدونم کی اینکارو کرده! اما اگه یکم ضربه شدید تر بود مهره ی کمرت آسیب میدید! خیلی خوبه که زود اومدی وگرنه ممکن بود عفونت کنه خدا بهت رحم کرده! بدون هیچ حرفی از تخت اومدم پایین --ممنون. از اتاق رفتم بیرون. حسام منتظر نشسته بود رو صندلی. با دیدنم بلند شد و باهم دیگه رفتیم بیرون........... "حلما" @berke_roman_15 👆🌺👆🌺👆🌺👆