✨💛
«وَأَسِرُّواقَوْلَكُمْأَوِاجْهَرُوابِهِإِنَّهُعَلِيمٌبِذَاتِ الصُّدُورِ »🍀
اونچهتویدلتهست
چهبلندبلندبهکسیبگی
چه توی دلت نگه داری
کسیهستکهاول
تاآخرشرومیدونه
مواظبدلتباش...!
سـورهمـلک|۱۳🌿
‹👒🖇› #دُختࢪانِھحِجآب
#توصیه_شهید:
« زیارت #عاشورا را بخوانید و از طرف من به ارباب ابراز ارادت کنید.
حتما هر کجا باشم خود را در کنار شما خواهم رساند.»
#شهید_نوید_صفری 🌷
🍂🍂
🔴 توسل به مادر امام زمان (عج)
🔹آیت الله شیخ احمد مجتهدی رحمه الله علیه می فرمایند من هر موقع کارم گیر می کند ، هزار صلوات نذر حضرت نرجس خاتون مادر امام زمان (سلام الله علیهما) می کنم و کارم درست می شود.
📚 آداب الطلاب ص ۲۴۳
☀️السلام علیک یا ابا صالح المهدی
👈🏽از احوالات پسر فاطمه(س) بیخبر نباشید!
بر او سلام بفرستید!
با او صحبت کنید، میشنود!
او هم دل دارد!!!💖
✋🏼سلام بر تو ای پسر فاطمه(س)
سلام بر تو ای همنشین زمانهای دلسوز
سلام بر تو ای شاه بیلشگر
مولای من! باز آی، به خدا دلهایی تنگ دیدار توست...💞
🌤یابن الزهرا(س)
⏰کاش گفتن و شنیدن از تو سهم همه ثانیهها باشد!
کاش سینهمان صندوق صدقهای شود و قلبمان سکهای نذر سلامتت!
و یادآوریت همه دقایق را پر کند و خدمت به تو انگیزه همه حرکتها شود!🕚
💭کاش دردمان همیشه با توسل به تو آرام گیرد و دستمان جز به دعا برای تو به آسمان نرود!
💭کاش بسان عاشورا که ضجه میزنیم به مظلومیت امام شهیدمان، بگرییم هر روز و شب بر غریبی و مظلومی امام زنده خویش!
💭کاش در اصرار دعا به امور دنیوی، برای آن وجود نازنین هم زود دست از دعا بر نمیداشتیم!
💭کاش محض وجود خود حضرت، نه برای حوائج خویش ندبه کنیم!
💭کاش حال و هوای همیشه دلمان به رنگ سحر جمعه باشد!
💭کاش انتظار تو رنگی باشد که
از نافرمانیت بازمان دارد!
🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊
ذکر روز چهارشنبه:
یا حی یا قیوم
(ای زنده، ای پاینده)
ذکر روز چهارشنبه به اسم موسی کاظم (ع) و امام رضا (ع) و امام محمد بتقی (ع) و امام علی النقی (ع) است. روایت شده در این روز زیارت چهار امام خوانده شود که خواندن آن موجب عزت دائمی میشود.
صبح همه دوستان بخیر و شادی و سلامتی
هدایت شده از سیصدودلتنگ نفر💔
💢زیارت امام موسی کاظم،امام رضا، امام جواد و امام هادی علیهم السلام در روز چهارشنبه.
💠عرض ارادت به ساحت مقدس چهار امام معصوم علیهم السلام در روز زیارتی شان.
کانال سیصد و دلتنگ نفر💔
@sisadodelltangnafar
💚 بسم رب الزهرا💚
سلام عليكم
❤ بحول و قوه الهي و با دعاي خير
امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف❤
آغاز میکنیم:
بیست و هفتمین ختم گروهی
💫 صلوات خاصه حضرت زهرا سلاماللهعلیها💫
به نیت سلامتی وجود مطهر
💞حضرت امام زمان عجلالله تعالیفرجهالشریف💞
🌹 ۱۳۵ مرتبه به نام مبارک حضرت زهرا سلاماللهعلیها🌹
🌹 به نیابت از صاحب الزمان علیه السلام
و
شهید محمود رضا بیضایی و شهدای مدافع حرم🌹
🌹هدیه به پیشگاه مطهر بانوی دو عالم🌹
(اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها و سرِ مستودعِ فیها بعدد ما احاط به علمک)
کسانی که برایشان مقدور نیست این صلوات را بگویند میتوانند ۱۳۵ صلوات بفرستند.
💞دعای امام زمان بدرقه راهتان باد💞
با تشکر💞
『🌿🕊』
رشتہای از چـادرش هم دستِ ما باشد بس است
رشتہای از چـادرش آری شـفـاعـت میکند...
#فاطمیه
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_سوم
آهی کشیدم
--ای خدا کاش الان این میتراو سیاوش اینجا بودن.
--اینجان که.
برگشتم و دیدم میترا و سیاوش کنار همدیگه دارن منو نگاه میکنم.
سیاوش با صدای بم و لهجه ی لوتیش گفت
--سام علیـــک!
با ذوق گفتم
--سلـــام!
میترارو بغل کردم.
--چقدر دلم واست تنگ شده بود!
میترا خندید
--منم همینطور. خیلی خب حالا فیلم هندیش نکن......
سیاوش رفت پیش پسرا و با میترا جیم زدیم رفتیم تو پارک.
با ذوق گفتم
--خب تعریف کن ببینم.
--جونم برات بگه که یکماه عین سگ کار کردم.
پولشو گرفتیم الانم رفتیم دو دستی تقدیم تیمور کردیم.
با دست کوبوندم روی پاش
--تو چرا انقدر بی عقلی؟ یعنی هیچیشو واسه خودت برنداشتی؟
خندید
--خودم ماهیگیری یادت دادما!پز ماهیاتو واسه ما نیا!
--چقدر برداشتی؟
--خب از ۵میلیونی که به من و سیاوش داد یه تومنشو تقسیم کردیم بین خودمون.
چندتا تراول پنجاه تومنی درآورد و گذاشت تو دست من.
--اینا چیه؟
--حق توعه. پول حسامم سیاوش میده بهش.
--آخه تو کار کردی پولشو من بگیرم؟
پوزخند زد
--بیشترشو اون مردک گرفت میخوره یه آبم روش اونوقت تو از چی میترسی!
اون روز تا ظهر با میترا درباره ی خونه ای که واسه کار کردن رفته بودن حرف زدیم.
نزدیک ظهر سیاوش پسرارو آورد تو پارک و منم رفتم دخترارو آوردم.
میترا سرگرم دنیا بود و سیاوش اشاره کرد برم پیشش.
--هوم؟
--این حسام کجاس خبر مرگش؟چرا تو تنها بچه هارو آوردی؟
--رفته بالاشهر.
--بالاشهر واسه چی؟
--نمیدونم به من گفت میخواد کار پیدا کنه.
پوزخند زد
--چه کاری؟
شونه بالا انداختم
--نمیدونم از خودش بپرس.
بعد از ظهر با میترا یکم کار کردیم تا شب شد.
ساعت ۹بود اما حسام هنوز نیومده بود.
سیاوش کلافه بود و میترا هم بی خیال یه گوشه خیابون نشسته بود.
--رها یه بار دیگه زنگ بزن.
--زنگ زدم بابا خاموشه!
--پس هیچی دیگه امشب سیمین حلوای اجماعی واسمون بار میزاره.
به ساعت نگاه کردم و بهشون گفتم
--ساعت ۹ونیم شد شما بچه هارو ببرید من میمونم.
سیاوش با حالت مسخره ای گفت
--من میمونم شما برید چی بلغور میکنی تو؟!
من هنوز زندم خیر سرم شما بچه هارو ببرید من متتظر میمونم.
--نمیخواد همینجوری تیمور به خونم تشنس.
حداقل اگه حسام باشه
با صدای آرومتری گفتم
--شاید نتونه کاری کنه.
حق به جانب گفت
--یعنی من هیچی دیگه؟
--سیا اذیتم نکن تو و میترا برید من میمونم تا بیاد.
--باشه ما رفتیم تو بمون تا حسام جونت بیاد.....
نشسته بودم یه گوشه کنار جدولا و به خیابون خیره شده بودم.
حس اینکه حسام دیگه برنگرده خیلی بد بود.
گذشتم و باهاش مرور میکردم.
از وقتی که یادم میاد پدر و مادری نداشتم. پدرم تیمور و سیمین مادرم بود.
اما هیچ وقت احساسی نسبت به تیمور نداشتم.
حسام ۵سال ازم بزرگتر بود و همیشه هوامو داشت...
اشکام روونه صورتم شده بود.
ساعت ۱۱ شب بود و حسام هنوز نیومده بود.
دیگه تقریباً از اومدنش ناامید شده بودم.
ایستادم و کلاه سوییشرتمو کشیدم جلوتر.
--کجا رها؟
برگشتم و با دیدن حسام تو دلم ذوق کردم.
اخم کردم
--هرجا به توچه که کجا!
خندید و اومد جلو
--سلام.
--علیک.
--میدونی ساعت چنده؟
--خب که چی؟
اخم کرد
--تو باید دوساعت پیش رفته باشی خونه.
نگاهمو ازش گرفتم و سکوت کردم.
--رها؟
جواب ندادم
--رها با توام!
--چیه حسام؟
--چرا منتظرم موندی؟
با بغض گفتم
--بابا لامصب اگرم میخوای شب هر قبرستونی بمونی یه زنگ بزن بگو میمونم.
--گوشیم خونس.
--ای دل غافل چشم و چارتو باز کن خودتو جانذاری.
--رها خستم بیا بریم خونه تو راه تعریف میکنم واست......
همین که حسام خواست در رو باز کنه یدفعه در باز شد و تیمور اومد بیرون.
از ترس رفتم پشت سر حسام و گوشه ی کاپشنشو گرفتم.
--سام علیک آق تیمور!
کتفشو گرفت و هول داد تو خونه.
سعی کردم خونسرد باشم.
--سلام.
از جلو در رفت کنار
--گمشو تو.
همین که پامو گذاشتم تو حیاط با کمربندش یه ضربه زد تو کمرم.
از درد گوشه دیوار نشستم و کمرمو گرفتم.
حسام داد زد
--هووووشــــ نداشتیـــما!
اومد به طرف حسام حمله کنه که سیاوش ایستاد روبه روی حسام.
--آق تیمور ببخششون شیکر خوردن به مولا.
--سیاوش یا همین الان گم میشی کنار
به طرف من اومد و تهدیدوار گفت
--یا انقدر میزنمش که با کارتک جمعش کنن.
سیاوش عصبانی شد و فریاد زد
--د نه دیگه! ما از شوما دست بلند کردن رو ضعیفه یاد نگرفتیم!
شاخ شونه نکش که ممکنه خاکشیر کنم اون شاختو!
--مثلا میخوای چیکار کنی؟
اومد طرف من و یه ضربه ی دیگه با کمربند زد رو پام از درد اشکم در اومد اما سکوت کردم........
"حلما"
@berke_roman_15
👆🌺👆🌺👆🌺👆
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_چهارم
حسام عصبانی سیاوش رو هول داد و اومد
یقه ی تیمور رو گرفت و فریاد زد
--ببین آق تیمور بزرگتری احترامت واجب.
ولی حق نداری رو رها دس بلند کنی!
تیمور حسامو چسبوند به دیوار و چاقو شو گذاشت زیر رگ گردنش.
--بیبین جوجه خروس فکر نکن از قد نردبونیت میترسما!
چاقورو یکم فشار داد
--یه بار دیگه ببینم تو کار من دخالت میکنی میدم شیکمتو سفره کنن!
حالیت شد؟
اینو گفت و رفت تو اتاق.
میترا با سیمین کمکم کردن برم تو اتاق.
جای سگک کمربند رو کمرم زخم و یکم خون اومده بود.
سیمین زد رو دستش و با گریه گفت
--الهی دستت بشکنه تیمور!
یه دفعه در با شدت باز شد و تیمور اومد تو
تهدیدوار سیمینو صدا زد
--پاشو بیا اتاق خودمون!
سیمین با اینکه دل رفتن نداشت از ترس دنبالش رفت....
میترا کیفشو آورد و همینجور که گریه میکرد دنبال چیزی میگشت.
--الهی بمیره به حق پنج تن!
مردک مفنگی معلوم نیست گیرش نیومده لول کنه دود کنه بره هوا اومده گیر داده به تو!
هیچ حرفی نمیزدم و فقط اشک میریختم.
کیفشو کوبوند رو زمین و کلافه گفت
--رها نیست حالا چیکار کنیم؟
--چی نیست؟
--یه بار یه چنتا چسب زخم و بتادین و باند و از اینجور خرت و پرتا تو یه کیف بود برداشتم واسه خودم اما الان نیست!
--اینارو میخوای چیکار؟
--رها کمرت زخم شده اگه روشو نبندی عفونت میکنه!
--پاشو یه تیکه پارچه بیار روشو ببندم.
--آخه..
--آخه نداره پاشو! واسه ما فقیر فقرا این زخما چیزی نی.
یکی از روسری هاشو برداشت و رو زخمم رو بست.....
زخم کمرم خیلی میسوخت و نتونستم بخوابم.
بلند شدم و رفتم تو حیاط.
حسام همینجور که نشسته بود لب حوض سرشو گذاشته بود رو پاهاش.
نشستم کنارش و صداش زدم
--حسام!
با بغض گفت
--دیگه بهم نگو حسام! بگو بی غیرت محل!
بگو لا ابالی بگو....
سرشو بلند کرد و به چشمام زل زد
چشماش اشکی بود.
--تو گریه کردی حسام؟
بدون توجه به حرفم با بغض گفت
--خیلی درد داشت؟
--چرا گریه کردی؟
کلافه ایستاد و دستشو کشید پشت گردنش
--چون دست گذاشتن رو غیرتم!
منم مرد بودنمو فاکتور گرفتم و گریه کردم.
--حسام تقصیر تو نبود!
با بغض گفتم
--تقصیر منه! همش تقصیر خودمه اگه هیج وقت اینجا نمی اومدم اینجوری نمیشد!
نشست و اخم کرد
--سرزنش کردن فایده نداره مشتی!
باید عوض سرزنش خودت سر تیمورو بزنیم.
میون بغض خندیدم
--چجوری؟
--حالا میبینی!
درد بدی پیچید تو کمرم و اخمام رفت تو هم
--چیشد رها؟
--هی...هی...هیچی!
--چیچیو هیچی میگم چته تو؟
--کمرم!
--پاشو برو یه چیزی بپوش بریم.
با تعجب گفتم
--کجا بریم این موقع شب؟مخت سرجاشه؟
--پاشو بریم کاریت نباشه!
سوییشرت رنگ و رو رفتمو پوشیدم و رفتم تو حیاط.
خیلی آروم و با احتیاط از درحیاط خارج شدیم.
--حسام کجا میریم؟
--یکم دندون رو جیگر بزاری میفهمی.
به خاطر درد کمرم آروم راه میرفتم.
--حسام؟
--چی شده درد داری؟
--نه باو امروز چرا دیر اومدی؟
--نپرس رها که دلم خونه!
--چرا؟
سرشو روبه آسمون گرفت و آه کشید.
--رها اون بالا مالا ها آدماشم بالان.
--چی بلغور میکنی درست حرف بزن بفهمم!
--هیچی امروز هزارجارو پازدم از مغازه گرفته تا مکانیکی و خورده فروشی و هرجایی که فکرشو بکنی!
اما تا منو میدین انگار عزرائیلو با ننه باباش میدیدن.
خندید
--طرف آگهی پشت در مغازشه بعد میگه ما نیرو نمیخوایم!
--وا مگه خل و چلی؟
تلخند زد
--نه اما سر و وضعم از خل و چلا خیت تره.
با این حرفش بغض کردم
--کی همچین حرفی زده؟
--همونا که اون بالاشهر دارن عشق میکنن!
به اثر چاقو که از پیشونی تا گوشه ی ابروی سمت چپش به اندازه ی تقریباً ۵سانت بود خیره شدم.
با دستم به صورتش اشاره کردم
--حسام نکنه بخاطر این...
--یه سریاشون فکر میکردن قاتلم.
به اثر چاقو اشاره کرد
--خیلی زمخته نه؟
اخم کردم
--نه اتقافاً اُبهت داره مشتی!
همون موقع رسیدیم نزدیک بیمارستان
--حسام اینجا واسه چی؟
--بیا بریم تو!
--آخه...
غضبناک بهم نگاه کرد
--رها رو حرف من حرف نزن!.....
رفتیم بخش اورژانس و حسام رفت پیش یه دکتر.
رفتم تو اتاق پانسمان و دکتر اومد تو.
یه خانم جوون بود
لبخند زد
--خوبی؟
--بله.
زخم کمرمو دید
--کی اینکارو کرده باهات؟
به بیرون اشاره کرد
--نکنه همون پسره؟
سریع گفتم
--نه نه!
تأسف وار سرشو تکون داد
--بخواب رو تخت.
مایعی ریخت رو زخمم که باعث سوختنش شد.
--چند ثانیه صبر کن خوب میشه!
روشو پانسمان کرد و ازم خواست بشینم رو تخت.
--نمیدونم کی اینکارو کرده!
اما اگه یکم ضربه شدید تر بود مهره ی کمرت آسیب میدید!
خیلی خوبه که زود اومدی وگرنه ممکن بود عفونت کنه خدا بهت رحم کرده!
بدون هیچ حرفی از تخت اومدم پایین
--ممنون.
از اتاق رفتم بیرون.
حسام منتظر نشسته بود رو صندلی.
با دیدنم بلند شد و باهم دیگه رفتیم بیرون...........
"حلما"
@berke_roman_15
👆🌺👆🌺👆🌺👆