هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
﷽
*روایـت اسـت کـه : 👈هـر زمـان جـوانـی دعـای فـرج ِ مـهـدی (عـج) را زمـزمـه کـند..🌿 هـمزمان امـام زمـان دسـتهـای مـبـارکـشـان را بـه سـوی آسـمـان بـلـنـد مـی کـنـند🤲🏻🍃 و بــرای ِ آن جـوان دعـا مـیـفـرمـایند...🥺🎋*
*🌼🕊️چـه خـوش سـعـادتـن کـسـانـی کـه حـداقـل روزی یـک بـار دعـای ِ فـرج را زمـزمه می کـنند🕊️ ..*
*💠پس این توفیق را از خود دریغ مکن💠✔️*
*_🌱به نیابت از ائمه اطهارمی خوانیم🌱_*
*🦋⃢🍁 دعآےفرج رو بهـ نیت ظھور اقآ🌹⃟🌸*
*«دعاےفرج...🕘♥️»*
*ِاِلهی عَظُمَ الْبَلاء✨*
*ُوَبَرِحَ الْخَفآءُ🍃*
*وَانْکَشَفَ الْغِطآء💫*
*ُوَانْقَطَعَ الرَّجآء🌱*
*ُو َضاقَتِ الاَْرْض🌏*
*ُوَمُنِعَتِ السَّمآء🌃*
*وَاَنْتَ الْمُسْتَعان🍃*
*ُوَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی💫*
*وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآء🌾*
*ِاَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَالِ مُحَمَّد✨*
*اُولِی الاَْمْر ِالَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ ✨*
*وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ🌿*
*فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلا قَریباً🌸*
*کَلَمْحِ الْبَصَرِاَو ْهُوَ اَقْرَب🥀*
*ُیا مُحَمَّدُ یاعَلِیُّ یاعَلِیُّ یامُحَمَّدُ ✨*
*اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ ☘*
*و َانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ🌻*
*یا مَوْلانا یاصاحِبَ الزَّمان💛*
*ِالْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ 😞💔*
*اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی✨*
*السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ 🤲🏻*
*الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل🌸*
*َیااَرْحَمَ الرّاحِمینَ🙃*
*بِحَقِّ مُحَمَّد وَالِهِ الطّاهِرین🌺*
هدایت شده از شهادت زیباسـت
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🍃💟 @loveshohada28
#الله_اکبر
در لشـگرِ²⁷ محمدرسولاللّٰہ 'ص'
برادرے بود کہ عادت داشت
پیشانـیِ شهدآ را ببوسد🍃
وقتے خودش شهید شد
بچہ ها تصمیم گرفتند
بہ تلافےِ آن همہ محـبت
پیشانےِ او را غرق بوسہ کنند
پارچہ را کہ کنار زدند
جنازه ےِ بـی سرِ او
دل همہ شان را آتش زد..💔
|شهیـد محمـد ابراهیـم همـٺ|
♥️⃟📿
بخوانیمدعآیفࢪجرآ؟📿
-اِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآ،وَبَرِحَالخَفٰآءُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…
📿|↫#دعـاےفࢪج
♥️|↫#قراࢪعـاشقانهـ
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
💚 بسم رب الزهرا💚
سلام عليكم
❤ بحول و قوه الهي و با دعاي خير
امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف❤
آغاز میکنیم:
سی و دومین ختم گروهی
💫 صلوات خاصه حضرت زهرا سلاماللهعلیها💫
به نیت سلامتی وجود مطهر
💞حضرت امام زمان عجلالله تعالیفرجهالشریف💞
🌹 ۱۳۵ مرتبه به نام مبارک حضرت زهرا سلاماللهعلیها🌹
🌹 به نیابت از صاحب الزمان علیه السلام
و
شهید محمود رضا بیضایی و شهدای مدافع حرم🌹
🌹هدیه به پیشگاه مطهر بانوی دو عالم🌹
(اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها و سرِ مستودعِ فیها بعدد ما احاط به علمک)
کسانی که برایشان مقدور نیست این صلوات را بگویند میتوانند ۱۳۵ صلوات بفرستند.
💞دعای امام زمان بدرقه راهتان باد💞
با تشکر💞
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_سیزدهم
چند دقیقه بعد خودش زنگ زد
با صدای خواب آلودی جواب داد
--الو؟
--سلام حسام.
--سلام فرمایش؟
--منم بابا.
--آهاان رها تویی. خوبی؟ کجایی؟
--من هتلم.خواب بودی؟
--آره. ببینم این پسره ساسان کجاس؟
--نمیدونم منو آورد اینجا و رفت.
-- خوبه خیالم راحت شد.
ببین رها خوب حواستو جمع میکنی.
از هتل نمیای بیرون تا آبا از آسیاب بیفته.
--اگه بعد اومدم و پیچید به پروپام چی؟
--نترس باو.
خندید
--اونجا تا میتونی بخور و بخواب اینجا از این خبرا نی.
خندیدم
--راستی سیاوش چیشد؟
--فردا قراره آزاد شه.
--کی فرار میکنن؟
--فردا.
با ترس گفتم
--حسام مطمئنی؟ تیمور بفهمه بیچاره ایا!
--نترس چیزی نمیشه.کاری نداری؟
--نه خداحافظ....
دراز کشیدم رو تخت و نفهمیدم کی خوابم برد.
با احساس ضعف از خواب بیدار شدم.
رفتم سر یخچال اما جز آب چیزی توش نبود.
با صدای موبایلم از رو میز برش داشتم
--الو؟
صدای فریاد حسام تو گوشم پیچید
--معلوم هســـت کـــدوم قبـــرستونی هستی؟
با تعجب گفتم
--یواش بابا با هم بریم.
چته چرا داد و فریاد میکنی؟
--حـــرف نباشــه! دیشب تا حالا هزااار بار بهت زنگ زدم. مرده بودی میگفتی عزی(عزرائیل) بیاد خبرم کنه.
--اولاً بعد از اینکه به تو زنگ زدم خوابم برد دوماً حالا مگه چیشده که انقدر داد میزنی؟
--بزنم به تخته دومتر زبون داری. خب ازش استفاده کن.
--خعلــــی خب. کارتو بگو؟
--هیچی بابا. دیشب غذا آوردن دم در اتاقت در رو باز نکردی زنگ زدن به ساسان.
این پسره هم از دیشب تا حالا هی زر زر زنگ میزنه.
پوزخند زد و ادامه داد
--خودمم که خاک بر سر شدم تیمور برام بپا گذاشته.
--گفتم که خواب بودم.
--باشه حداقل برو یه مرگی کوفتت کن خواب به خواب نشدی.!
--خـب حالا وسطش یه دور از جونی چیزی نگیا.
--باشه بابا برو.....
مغزم تازه شروع به کار کرده بود تازه فهمیدم ساعت ۳بعد از ظهره.
همون موقع در اتاق زده شد.
--کیه؟
از پشت در یه خانم گفت
--غذاتونو آوردم.
در رو باز کردم و غذارو گرفتم.
از گرسنگی نفهمیدم چجوری غذامو خوردم و تازه یادم افتاد میترا قرار بوده امروز فرار کنه.
زنگ زدم به حسام
--چیه؟
--حسام کجایی؟
--پی بد بختیم. کارتو بگو.
--سیاوش چیشد؟
--رها بعد بهت زنگ میزنم.....
ساعت۶عصر بود و حسام هنوز زنگ نزده بود. از استرس پاهامو تکون میدادم که تلفنم زنگ خورد.
--الو؟
صدای یه مرد غریبه تو گوشم پیچید
--سلام شما رها خانمی؟
صدامو جدی کردم
--چـــطور؟ فرمایش؟
--شما با آقا ساسان نسبتی داری؟
--چطور؟
--ایشون تصادف کردن و گویا آخرین نفری که باهاش تماس گرفته شمایید.
نا خود آگاه بغض کردم
--الان کجاس؟
--ما از دوستانشون هستیم دم هتل با یه پراید مشکی منتظرتونیم بیاید پایین.
دستپاچه بلند شدم و یه مانتو و شلوار و شال پوشیدم و سوییشرت خودمم روش پوشیدم.
در اتاق رو باز کردم و دویدم از پله ها پایین...
این حجم نگرانی و ترس برام قابل باور نبود.
مسئول پذیرش با تعجب پرسید
--کجا میرید؟
ایستادم و نفس زنان گفتم
--آقا...یی...که...دیروز...همراه...من بودن...تصادف کرده... باید برم اونجا.
منتظر حرفش نشدم و دویدم از در بیرون.
یه پراید مشکی یکم جلوتر از هتل پارک کرده بود.
بدون معطلی در سمت عقب رو باز کردم و نشستم تو ماشین.
همین که برگشتم سمت چپ با دیدن کیانوش و مهناز هفت خط با تعجب گفتم
--شماها اینجا چیکار میکنید؟
مهناز با صدای کلفتش گفت
--رااا بیفت کیــا.
--چیچیو را بیفت صبر کن ببینم
همین که خواستم ماشین پیاده بشم یه چاقو درآورد و تا نزدیک صورتم آورد
--بخوای زر اضافی بزنیـــی یه جوری صورتتو نقاشی میکنم بهتر تر از منالیزا!
از ترس زبونم بند اومده بود.
--چیــ...چی از جونم میخواید؟
خندید
--دستور از اون بالاس.
-- تیمور؟
--حالا خودت میفهمی.
داد زدم
--چرا چـــرت و پرت میگی منــاز!؟
زیر گلومو فشار داد و غرید
--ببین دختره ی چشم سفید بخوای زر اضافی بزنی قبلاً هم بهت گفتم چیکارت میکنم!
بتمرگ تا برسیم.
هزار بار خودمو بخاطر کاری که کرده بودم لعنت کردم و با بغض به راهی که نمیدونستم به کجا قراره ختم بشه از پشت شیشه خیره شدم........
توی تاریکی شب جایی که میرفتیم برام قابل تشخیص نبود و بالاخره رسیدیم.
مهناز از ماشین پیاده شد و منم به زور از ماشین پیاده کرد.
اون میرفت و منم دنبال خودش میکشوند....
در یه اتاق رو باز کرد و هولم داد تو اتاق و در رو بست.
با صورت افتادم رو زمین.
دست یه نفر جلوم خم شد.
--پاشو.
بدون اینکه دستشو بگیرم بلند شدم و با دیدن مرد سی_چهل ساله ای با تعجب نگاهش کردم.
--به به رها خانم!
از رو صندلی بلند شد و اومد نزدیک به من ایستاد و دستاشو کرد تو جیبش.
--دفعه ی آخرت باشه دست منو پس میزنی عزیزم!
اومد نزدیک تر و دستشو سمت صورتم دراز کرد
--اوخیییـــی طفلکی!
سرمو بردم عقب تا دستش به صورتم نخوره که یه دفعه........
"حلما"
@berke_roman_15
🌺👆🌺👆🌺👆🌺
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_چهاردهم
با پشت دست زد تو دهنم و عصبی خندید
--اینو زدم تا بفهمی حرف من یه کلامه.
فقــــط یه کلام.
دستمو گذاشته بودم رو صورتم و به صورتش زل زده بود.
دست به سینه نشست رو صندلی.
--خب عروسک
چشمک زد و خندید
--البته عروسک آنابل.
اسمم کامرانه پسر جمشیدم.
جمشید عقربو که خاطرت هست؟
به خودم جرأت دادم و جسورانه پرسیدم
--از جــونم چی میخوای؟
اومد نزدیم من ایستاد و لبخند زد
--خودتو.
با تعجب تو چشماش زل زدم
--مثل اینکه درست نفهمیدی؟
باهام ازدواج کن!
با تعجب گفتم
--چــــــی؟
ناخودآگاه زدم زیر خنده و دستمو به سمتش نشونه گرفتم
--من با تـــو ازدواج کنم؟
تو سن پدربزرگ منو...
باضربه ای که تو ذهنم زد حرفمو ادامه ندادم و سکوت کردم.
دستشو به سمتم نشونه گرفت
--ببین خوشگله! خـــوب گوشاتو وا کن ببین چی میگم!
بخوای جفتک بپرونی و زیادی عرعر کنی جوری رامت میکنم که عرعر کردنم یادت بره! چه برسه جفتک پروندن.
از اتاق رفت بیرون و در رو محکم بست.
همونجا کنار دیوار سر خوردم و بغضم شکست.
همش خودمو به خاطر امروز لعنت میکردم!
هق هق میکردم و به خودم ناسزا میگفتم که یدفعه در باز شد و مهناز اومد تو.
یه سینی غذا گذاشت رو زمین و خواست بره که دستشو گرفتم
--مهناز.
برگست سمتم و تیز نگاهم کرد
--چیه چته؟
--تورو جون کیانوش
--هــــو! کجا وایسا باهم بریم؟
جون کیارو قسم نخور. الانم ول کن دستمو میخوام برم.
--خواهش میکنم.
نشست جلوم
--هـــان چی شد؟ میبینم زبونت کوتاه شده؟
--توروخدا بهم بگو!
--ببین انقدر جلو من گریه زاری نکن!
من نه چیزی میدونم نه میتونم چیزی بگم.
رفت بیرون و در رو با شدت کوبید به هم.
همونجور که نشسته بودم نفهمیدم که خوابم برد....
با صدای مهناز چشمامو باز کردم
--اووو چه خوابیم رفته. پاشو بابا جمع کن خودتو.
نشستم و گیج به دور و برم نگاه کردم.
--پاشو باید بریم.
نگاهش رو سینی غذا خیره موند.
--غذاتم که نخوردی.
--کجا باید برم؟
خندید
--پیش کامران خان.
با بغض گفتم
--خواهش میکنم بهم بگو واسه چی اینجام!
--انقـــدر التماس نکن. یه بار پرسیدی گفتم نمیدنم.
الانم پاشو باید بریم.....
از اتاقی که توش بودم بردنم یه جای دیگه.
با دیدن الهام با تعجب بهش خیره شدم.
همین که خواستم دهن باز کنم با چشم و ابرو بهم اشارت کرد ساکت بشم.
با لحن آرومی به مهناز گفت
--مرسی عزیزم دیگه کاری باهات ندارم.
همین که مهناز رفت بیرون با تعجب گفتم
--تو اینجا چیکار میکنی؟
--قضیش مفصله.
--مگه قرار نشد با اون پسره بری خارج؟
خندید
--خارج کجا بود بابا!
خارج ما فقیر بیچاره ها قبرستونه که اونم معلوم نیست کی بریم.
شنیدم تیمور بدجور به خونت تشنس؟
--نگو که دلم خونه.
--چی بگم.
به اطراف اتاق نگاه کردم.
یه صندلی و یه میز توالت گوشه ی اتاق بود.
--بیا بشین.
نشستم رو صندلی و از تو آینه به خودم خیره شدم.
زیر چشمام عمیق گود افتاده بود و گوشه ی لبمم زخمی بود.
--میخوای چیکار کنی الهام؟
--مگه نباید آماده بشی بری پیش کامران؟
--واسه چی؟
با تعجب گفت
--مگه خبرنداری؟
--نـــه!
--بابا دوساعت دیگه عروسیته.
--عروسی مـــن؟ با کـــی؟
--با کامران دیگه.
--ولی من که قبول نکردم.
خندید
--اونقدرام خوش خیال نباش! این کامرانی که من شناختم تا به یا چیزی نرسه ول کن نیست.
--الهام اینا چیه میگی؟ حالا چیکار کنم؟
--هیچی الان یه دستی به سر و روت میکشم عین پنجه ی آفتاب بدرخشی.
با جیغ گفتم
--چرا چرت و پرت میگی؟
یدفعه در باز شد و کامران اومد تو
با اخم گفت
--چته ساختمونو گذاشتی رو سرت؟
الهام با تته پته گفت
--هــ...هی چی! یه شوخی ساده بود.
دستشو تهدیدوار سمت الهام تکون داد
--دفعه ی آخرت باشه با زن من شوخی میکنیا!
با شنیدن کلمه ی زن من از زبون کامران عذاب وجدان گرفتم و بغض بدی بیخ گلومو گرفت.
ایستادم روبه روش
--کی گفته من زن توام؟
عصبی خندید
--نیستی ولی چند ساعت دیگه قراره بشی!
داد زدم
--نیستم و قرارم نیست بـــشم!
دستشو برد بالا تا بزنه تو صورتم که الهام پادرمیونی کرد
--آقا کامران ببخشش بچگی کرد یه چیزی گفت!
از اینکه یه شب نشده سند بدبختیم داشت امضا میشد بغض کردم و کامران رفت بیرون
الهام با تشر گفت
--دختره ی خنگ! چرا چرت و پرت میگی!
یعنی چی زنت نمیشم؟
میدونی اگه زنش بشی چی میشه.....
🌺👆🌺👆🌺👆🌺
هدایت شده از شهادت زیباسـت
خـ ـ ـواهـ ـ ــرم!!!!
اگر تیــر اسلحه دشمن قلب شـهدا را #شــکافت
تیــر بدحجابی تو قلب شـهدا را #میـدرد
#تلنگر
#خواهرم_حجابت
#حجاب_خونبهاےشهدا
🍃💟 @Loveshohada28
#الله_اڪبر
☁️‹⃟🕊
🌿⃟🥀
#شهیدانه
⦅ ازخــدآخواستہام
همیشہجیبـمپـرپولباشد
تاگــرھازمشڪلـاتِمـردم
بگشــایــم. ⦆
#شہید_ابراھیـم_ھادے♥️
#ھادےدلھا🦋•°
#ڪلام_شہدا🥀
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📌|•تلنگـــــر
+یہاسـتادداشتیم،مۍگفت:
_اگہدرسمۍخونیدبگینبرا
امامزمان(؏ــج)
اگہمہارٺڪسبمۍڪنیدنیتـتوݩ
باشہبراۍمفیـدبودنتـودولـت
"امامزماݩ(عج)"
اگہورزشمۍڪنیدآمادگـےبراۍ
دوییـدݩتوحڪومتڪریمہآقابآشہ...
اینجورۍمیـشـیـم ↴
ســربازقبلازظہور.
هدایت شده از تلنگرانه
ان شاء الله که عاقبت بخیر بشویم
صلواتی هدیه می کنیم محضر آقا بقیه الله
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌸🌸
هدایت شده از تلنگرانه
✨﷽✨
🦋یادآورے🦋
اعمالقبلازخواب
حضرترسولاکرمفرمودند
هرشبپیشازخواب:
¹:قرآنراختمکنید.
³بارسورهتوحید
²:پیامبرانراشفیعخودگردانید.
¹بار:اَللّٰہُمَصَلِعَلےٰمُحَمَّدوَآلِمِحَمَّدوَ عَجِلفَرَجَہُم،اَللّٰہُمَصَلِعَلےٰجَمیعِ الانبیاءوَالمُرسَلین••͜
³:مومنینراازخودراضےکنید.
¹بار:اَللّٰهُمَاَغفِرلِلمؤمِنَینَ
وَالمؤمِنات.
⁴:یکحجویکعمرهبہجاآورید.
¹بار:سُبحاناللہِوَالحَمدُللّٰہِوَلااِلہٰالا اللہواللہاکبر.
⁵:اقامہهزارركعتنماز
³بار:یَفْعَلُاللہُمایَشاءُبِقُدْرَتِہِ،
وَیَحْكُمُمایُریدُبِعِزَّتِہِ.
ثوابخواندنایہشهادتقبلازخواب
درمجمعالبیاناز
حضرتمحمد﴿ص﴾
آوردهاندکہهرکسآیہشهادت.
⇇سورهآلعمرانآیہ¹⁸
شَهِدَاللَّهُأَنَّهُلَاإِلَهَإِلَّاهُو
وَالْمَلَائِكَةُوَأُولُوالْعِلْمِقَائِمًابِالْقِسْطِ لَاإِلَهَإِلَّاهُوَالْعَزِيزُالْحَكِيمُ.
رادرهنگامخوابیدنبخواند.
خداےتعالےبراےاو
هفتادهزارملکخلقمےکندکہتا
روزقیامتبرایاواستغفارکنند.🎈
دعاےهنگامخوابیدن⇩🌱
باسْمِکَاللَّهُمَّأَمُوتُوَاَحْیَا
بارالها!بانامتومیمیرموزندهخواهم شد..
وضوقبلخواب
یادتوننرهرفقا🖐🏻🍀
چہخوبستقبݪازخواب😴
زمزمہڪنیم:↓
【اللّهُمَّاجْعَلْعَواقِبَامُورِناخَیْراً】
خدایا...♡
آخروعاقبتڪارهاےمارا
ختمبہخیرڪن ...
التماسدعاےفرج••{💛}•
╔❀✨•••❀•••✨❀╗
@Talangaraneh
╚❀✨•••❀•••✨❀╝
هدایت شده از مشتاقان نماز شب
#نماز_شب
🔸خدا در قرآن به دو گروه چک سفید داده و فرموده است خودتان مبلغش را بنویسید!
🔘یک گروه کسانی هستند که بر مصیبتها #صبر میکنند.
چون این افراد ثابت کردهاند که حقیقتا خدا را میخواهند.
«إِنَّمَا يُوَفَّى الصَّابِرُونَ أَجْرَهُمْ بِغَيْرِ حِسَابٍ»
(زمر/ ۱۰)
🔘گروه دوم هم افرادی هستند که #نماز_شب میخوانند.
«فَلَا تَعْلَمُ نَفْسٌ مَا أُخْفِيَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْيُنٍ»(سجده/ ۱۷)
خداوند میفرماید هیچکس نمیتواند بفهمد برای اینها چه آماده کردهام!
🖋 حجتالاسلام عاملی
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
✨﷽✨
🦋یادآورے🦋
اعمالقبلازخواب
حضرترسولاکرمفرمودند
هرشبپیشازخواب:
¹:قرآنراختمکنید.
³بارسورهتوحید
²:پیامبرانراشفیعخودگردانید.
¹بار:اَللّٰہُمَصَلِعَلےٰمُحَمَّدوَآلِمِحَمَّدوَ عَجِلفَرَجَہُم،اَللّٰہُمَصَلِعَلےٰجَمیعِ الانبیاءوَالمُرسَلین••͜
³:مومنینراازخودراضےکنید.
¹بار:اَللّٰهُمَاَغفِرلِلمؤمِنَینَ
وَالمؤمِنات.
⁴:یکحجویکعمرهبہجاآورید.
¹بار:سُبحاناللہِوَالحَمدُللّٰہِوَلااِلہٰالا اللہواللہاکبر.
⁵:اقامہهزارركعتنماز
³بار:یَفْعَلُاللہُمایَشاءُبِقُدْرَتِہِ،
وَیَحْكُمُمایُریدُبِعِزَّتِہِ.
ثوابخواندنایہشهادتقبلازخواب
درمجمعالبیاناز
حضرتمحمد﴿ص﴾
آوردهاندکہهرکسآیہشهادت.
⇇سورهآلعمرانآیہ¹⁸
شَهِدَاللَّهُأَنَّهُلَاإِلَهَإِلَّاهُو
وَالْمَلَائِكَةُوَأُولُوالْعِلْمِقَائِمًابِالْقِسْطِ لَاإِلَهَإِلَّاهُوَالْعَزِيزُالْحَكِيمُ.
رادرهنگامخوابیدنبخواند.
خداےتعالےبراےاو
هفتادهزارملکخلقمےکندکہتا
روزقیامتبرایاواستغفارکنند.🎈
دعاےهنگامخوابیدن⇩🌱
باسْمِکَاللَّهُمَّأَمُوتُوَاَحْیَا
بارالها!بانامتومیمیرموزندهخواهم شد..
وضوقبلخواب
یادتوننرهرفقا🖐🏻🍀
چہخوبستقبݪازخواب😴
زمزمہڪنیم:↓
【اللّهُمَّاجْعَلْعَواقِبَامُورِناخَیْراً】
خدایا...♡
آخروعاقبتڪارهاےمارا
ختمبہخیرڪن ...
التماسدعاےفرج••{💛}•
╔❀✨•••❀•••✨❀╚❀
🎙دائممیگفتمیخۅاهمبا
اسࢪائیݪمباࢪزهڪنم.💣
ازمداحےحاجمحمۅدخوشش
میآمدومداحے«اݪݪهماݪࢪزقنا
شهادت»بࢪایشجذاببود.😇
ذࢪهایازحࢪفهاێجهاددنیایـے
نبۅدۅݪایقشهادتبود.😍
گفت:چقدࢪݪاغࢪشدهایتو
مگࢪۅࢪزشنمیڪنے؟!☹️
مگࢪآقانفࢪمودند:🙃
«تحصیݪ،تهذیب،ۅࢪزش»
ومنفهمیدمڪہسخنانࢪهبࢪے
بہچہمیزانبࢪاےامثاݪ
جهادمغنیہبااهمیتاست!❤️
#شهیدجهادمغنیه
هـیــــس . . .!
آرامــ تر ...
بیدار مـی شود ...
شاید دارد خوابـــِ پدر می بیند ...
نازدانه
🌷شهید #سید_رضا_طاهر🌷
ذڪرروزسہشنبھ:
-یاأرْحَمَالرّاحِمینْ
﴿إیمِهرَبانترینمِهرَبانان﴾
۱۰۰مرتبہ...
هدایت شده از {شهید مصطفی صدرزاده}
وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ ﴿۱۶۹﴾
هرگز كسانى را كه در راه خدا كشته شده اند مرده مپندار بلكه زنده اند كه نزد پروردگارشان روزى داده مى شوند (۱۶۹)
سالگر شهادت 🖤
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
💚 بسم رب الزهرا💚
سلام عليكم
❤ بحول و قوه الهي و با دعاي خير
امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف❤
آغاز میکنیم:
سی و سومین ختم گروهی
💫 صلوات خاصه حضرت زهرا سلاماللهعلیها💫
به نیت سلامتی وجود مطهر
💞حضرت امام زمان عجلالله تعالیفرجهالشریف💞
🌹 ۱۳۵ مرتبه به نام مبارک حضرت زهرا سلاماللهعلیها🌹
🌹 به نیابت از صاحب الزمان علیه السلام
و
شهید محمود رضا بیضایی و شهدای مدافع حرم🌹
🌹هدیه به پیشگاه مطهر بانوی دو عالم🌹
(اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها و سرِ مستودعِ فیها بعدد ما احاط به علمک)
کسانی که برایشان مقدور نیست این صلوات را بگویند میتوانند ۱۳۵ صلوات بفرستند.
💞دعای امام زمان بدرقه راهتان باد💞
با تشکر💞
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_پانزدهم
--الهام چرا نمیفهمی؟ من اصلاً تا حالا این بشرو ندیده بودم.
بعدشم میدونی چند سال ازم بزرگتره؟
تو که خودت قول همین حرفارو خوردی دیگه چرا؟
--رها من همه ی اینارو میدونم.
اما تیمور دیگه قبولت نمیکنه.
نمیدونم کامران چی بهش داده که سر دو روز شکایتشو پس گرفته اما گفته دیگه حق نداری بری خونش.
با بغض گفتم
--الهام الان چیکار کنم؟
تاسف وار سرشو تکون داد
--نمیدونم.....
همینجور که رو صندلی نشسته بودم از تو آینه به صورتم خیره شدم.
صورتم کشیده و پوست صورتم گندمی بود. چشمام به رنگ عسلی و دماغم کشیده و قلمی و لب و دهن کوچیکی داشتم.
بدون اینکه خودم بخوام رفتم به گذشته
گذشته ی تلخمو زیر اشکای هر شبم پنهون میکردم تا هیچکس نفهمه دردامو.
تو اوج بچگیم عاشق شدم.
عاشق پسری که 10سال از خودم بزرگتر بود و میون اون همه تنهایی، مثه یه کشتی نجات از دریای بیکسی و تنهایی نجاتم میداد.
هیچ وقت پدر و مادری نداشتم و هیچکس بهم نگفت پدر و مادرم کین و کجان.
روزگارم از وقتی سیاه شد که تنها امید دوران بچگیمو ازم گرفتن.
تو 5سالگی شکست عشقی خوردم و تو اصلاً شاید باور نکنی.
اون روز وقتی از سرکار برگشتم نبود.
با اینکه قرار بود باهمدیگه بریم اما اون تنها رفته بود.
نبودنش بتک شد واسه شکستنم.
عشقمو خلاصه کردم تو یه جعبه و چالش کردم توی باغچه.
اخلاق تیمور از وقتی یادم میاد همین بود.
دنبال بهانه میگشت تا اذیتم کنه و من هیچوقت دلیل کاراشو نفهمیدم.
تا اینکه یه روز به پسر بچه ی 10ساله رو آورد خونه و شد همدم من.
حسام از همون بچگی رو من غیرت داشت و احساسش نسبت بهم با بقیه فرق داشت.
تا 15سالگی کارم دستفروشی بود اما بعداز اون تیمور گفت باید گدایی کنم.
کاری که هیچ وقت ازش راضی نبودم اما انجامش بالجبار بود.
الهام دختر ساکت و آرومی بود که از 15سالگی اومد خونه ی تیمور از مادرش آرایشگری رو یاد گرفته بود و باکارش تو محل پول در میاورد
تو سن 17سالگی ازدواج کرد.
ازدواجی که تیمور بابتش چندین میلیون پول گرفت و الهامو فرستاد به قول خودش خونه ی بختی که بد بخت ترش کرد.
شاهرخ پسر یکی از بزرگترین کلاهبردارای محل 15 سال ازش بزرگتر بود و قول داده
بود ببرتش خارج اما ظاهراً همه چی ظاهر سازی بوده.
با ضربه ای که الهام زد سر شونم برگشتم سمتش.
--چیه؟
--چته بابا غمباد گرفتی؟
رها من بد بخت شدم اما کامران با شاهرخ خیلی فرق داره.
اون آدم هیچی جز خوشگذرونی واسش مهم نبود.
اگه همین کامران منو از کنار خیابون نجات نداده بود الان معلوم نبود زنده بودم یانه.
--الهام چرا نمیفهمی؟
--خیلیم خوب میفهمم دهنتو ببند بشین بزار کارمو بکنم.
تا ظهر کارش تموم شد و یه لباس عروس از جعبه بیرون آورد و کمک کرد پوشیدم.
با نگاه کردن به آرایش صورتم و مدل موم بغضم شکست و گریم گرفت.
دلم واسه حسام تنگ شده بود.
--واااای بسه دیگه رها! سرم رفت.
--الهام؟
--اینجوری میگی الهام که دلم رفت بابا
چیه چته؟
--موبایل داری؟
--میخوای چیکار؟
--داری یا نه؟
موبایلشو درآورد و با ترس گفت
--بیا بگیر فقط زود تمومش کن شر نشه!
شماره ی حسامو گرفتم
دیگه کم کم داشتم ناامید میشدم که جواب داد
--الو؟
با بغض گفتم
--ا...ا..الو حسام؟
با صدای خسته ای که جون گرفته بود گفت
--رها تویی؟
--آره.
--کجایی تو دو روزه؟ میدونی چقدر دنبالت گشتم؟
--حسام دیدی چیشد؟
داشت گریه میکرد
--نمیزارم اون عوضی دستش بهت بخوره!
به خدا نمیزارم...
شارژ موبایل تموم شد و تماس قطع شد.
الهام با ترس موبایلشو گرفت و سریع شماره ی حسامو پاک کرد.
--رها مدیونی فکر کنی راضیم به ازدواجت!
ولی هرچی باشه بهتر از اون جهنم دره ی تیموره.
در جوابش فقط اشک ریختم....
یه خانم مسن واسه ی من و الهام غذا آورد.
هرچی تلاش کردم نتونستم غذا بخورم.
الهام با تشر گفت
--میخوری یا خفت کنم؟
--نمیخوام انقدر نگو.....
یه اتاق عروس دوماد واسمون آماده کرده بودن و منتظر بودم تا کامران بیاد عاقد عقدمون کنه.
دلهره و اضطراب داشتم.
یه خدمتکار اومد تو اتاق و گفت
--دم در کارتون دارن.
با تعجب گفتم
--منو؟
شونه بالا انداخت و از اتاق رفت بیرون.
شیفونمو رو سرم انداختم و با ترس به بهانه ی هواخوری از اتاق رفتم بیرون و در حیاط رو باز کردم.
شانس من نگهبانا اون روز نبودن.
با دیدن مردی که یه کلاه مشکی کشیده بود رو سرش وچشماش شبیه ساسان بود تعجب کردم.
به ماشین اشاره کرد
--سوار شو!
بدن هیچ حرفی سوار ماشین شدم.
از یه راه فرعی ماشینو دور زد.
با برداشتن کلاه مشکی روی صورتش احساسم
به حقیقت تبدیل شد.
ساسان بود.
--خوبید؟
شوکه شده بودم و نمیتونستم حرفی بزنم.
با لکنت گفتم
--شما...چ..چجوری اومدی؟
ا..ا...گه کامران.. بفهمه.
عصبانی فریاد زد.........
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_شانزدهم
--اون هیچ غلــــطی نمیتونه بکنه!
با فریادش بغضم شکست و شروع کردم گریه کردن.
--گریه نکنید خواهش میکنم!
دیگه هیچ خطری قرار نیست تهدیدتون کنه.
فکر اینکه کامران بیاد و یه بلایی سر ساسان بیاره داشت دیوونم میکرد و به خاطر همین گریم بند نمیومد.
ماشینو نگه داشت
--میشه بدونم نگران چی هستین؟
با گریه گفتم
--ا...ا...گه..ک...امران بفهمه شما منو از تو خونه آوردین اگه بیاد و بلایی سرشما..
چشماشو با اطمینان باز و بسته کرد
--نگران هیچی نباشید!
نه کامران.....نه اون نامرد تیمور
نزدیک یه خونه ماشینو نگه داشت.
با ترس گفتم
--اینجا دیگه کجاس؟
--خونه ی تیمور.
--چرا اینجا؟
--خونه شو عوض کرده.
گفتم که خطری قرار نیست تهدیدتون کنه.
به سختی لباسمو جمع کردم و از ماشین پیاده شدم.
رفت در زد
صدای حسام اومد
--کیـــه؟
--باز کن منم.
در رو باز کرد
--سلام ساسان بیا تو.
ساسان از روبه روی در کنار رفت
--اینم امانتیتون.
با دیدن حسام گریم گرفت
حسام ذوق زده گفت
--سام علـــیک رها خانم.
تیمور اومد و با دیدن من خندید
--سلام رها دخترم! خوبی؟
از رفتارش متعجب بودم و فقط سر تکون دادم.
حسام خندید و به ساسان چشمک زد
--عروس دزد خوبی هستیا!
ساسان محو خندید
--چاکریم.
خب دیگه اینم از امانتیتون.
با تأکید روبه تیمور گفت
--مراقبش باشید لطفاً!
تیمور سر تکون داد و ساسان رفت.
همین که میخواست سوار ماشین شه صداش زدم
--آقا ساسان.
برگشت و بهم خیره شد
--خیلی مردی!
محو خندید
--وظیفه بود.....
رفتیم تو خونه و سیمین با گریه بغلم کرد.
--الهی فدات بشم!
میدونی چی کشیدم وقتی نبودی؟
با گریه گفتم
--ببخشید!
خندید
--گریه نکن عزیزم! خداروشکر که صحیح و سالمی....
رفتم تو اتاق جدید و بچه ها با دیدنم شروع کردن دست زدن و هی به هم دیگه میگفتن خاله رها عروس شده.
بعد از اینکه همه ی دختر بچه ها بهم سلام کردن و هر کدوم چند دقیقه گریه میکردن لباسم رو در آوردم و آرایشمو شستم و موهامو به سختی باز کردم.......
با دیدن غذای شام از تعجب میخواستم شاخ در بیارم.
غذا برنج و کباب کوبیده بود.
غذایی که فقط یه بار تو عمرم اونم تو عروسیه الهام خورده بودم.
تیمور با اخم گفت
--نکنه دوس نداری رها؟
--نه میخورم.
خندید
--بخور که مخصوص خودت درست کردم.
بعد از شام میخواستم ظرفارو بشورم که سیمین اجازه نداد و خودش ظرفارو شست........
تغییر رفتارشون واسم قابل هضم نبود.
حس میکردم یه اتفاقی افتاده که من ازش بیخبرم.
همینجور که لب حوض نشسته بودم به آسمون خیره شدم و سیاهیش بدجور دلمو زد.
--تو لکی؟
حسام بود.
اومد و نشست کنارم
خندید
--فکر کنم الاناست که شاخات در بیاد؟
مگه نه؟
مبهوت سرمو تکون دادم
--حسام نمیدونم چرا حس میکنم همه چیز مثه یه خوابه واسم.
مکثی کرد و نفسشو صدادار بیرون داد
--خواب نیست عین واقعیته.
--آخه چجوری ممکنه؟
-- پول مثه داروعه.
دارویی که واسه امثال تیمور خعـلـــی خوب جواب میده.
--یعنی چی ؟
--یعنی اینکه با پول میشه آدمارو از این رو به اون رو کرد.
--حسام!
--ولش کن رها راجبش حرف نزنیم بهتره.
مکث کرد و ادامه داد
--دلم واست تنگ شده بود رها.....
هدایت شده از سیصدودلتنگ نفر💔
♨️توسل به امام زمان عجل الله
🔸یکی از امور بسیار مهم که باید عنایت ویژهای به آن داشته باشیم، توسل است.
توسل خیلی اثر دارد؛ گدایی کردن از درِ خانه خدا و ائمه اطهار و بهخصوص حضرت بقیه الله که ولی نعمت ما هستند تجارتی است که سرمایه نمیخواهد.
🔸 یکی از توسلاتی که آن را مکرر از بزرگان شنیدهام، نماز و قرآن خواندن برای روح حضرت نرجس خاتون مادر بزرگوار حضرت بقیة الله عجلاللهتعالیفرجهالشریف است.
دو رکعت نماز مستحبی بخوان و ثوابش را به روح این بزرگوار هدیه کن که #امام_زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف خوشحال میشود.
🔸یکی دیگر از توسلاتی که بزرگان به آن سفارش میکردند، نماز جعفر طیار است که گرههای بسیار مهم را با آن میتوان باز کرد، البته این نماز شرایطی دارد که رعایت آنها اثرگذاریاش را بیشتر میکند.
🔸 امام زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف در هیچ حالی ما را فراموش نمیکند، ما هم سزاوار نیست حضرت را فراموش کنیم. در توسلات، توجهات و گرفتاریهایمان آن حضرت را صدا بزنیم. اگر راهحل برای رفع گرفتاریهای مادی و معنوی میخواهید، باید یابنالحسن بگویید؛ چون ایشان ملاذ و ملجأ شیعه هستند.
گر گدا کاهل بود تقصیر صاحب خانه چیست!!
انشاءالله «یابن الحسن، یابن الحسن» را فراموش نکنید و امیدوارم که مورد عنایت خاص حضرت قرار بگیریم.
🖋آیت الله ناصری دولت آبادی
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
@sisadodelltangnafar
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
🔸🔹🔻علتـ مشکلات در منزل و راه حل ها...
🔻علت خیلی از مشکلاتی که ما تو خونه هامون داریم، درگیری ها، بداخلاقی ها، عصبانیت ها، بی حوصلگی ها، غرغرها، دل شکستن ها و ...
اینه که فرشته ها تو خونه مون نیستن.
تو خونه مون پر نمیزنن...
ذکر نمیگن.
خونه ای که توش پر فرشته باشه میشه خود بهشت.
پر از لطف و صفا و شادی و یاد خدا.
حالا چیکار کنیم که فرشته ها مهمون خونه مون بشن؟
چه کارایی نکنیم که فرشته ها رو پر ندیم؟
❶ حدیث کسا زیاد بخونیم.
❷ سعی کنیم نمازها اول وقت باشه.
❸ نماز قضا داشتن خیییلی اثر بدی داره.
❹ چیز نجس تو خونه نگه نداریم. همه جای خونه مون همیشه پاک پاک باشه.
❺ توی خونه داد نزنیم. 🔇
حتی با صدای بلند هم حرف نزنیم.
فرشته ها از خونه ای که توش با صدای بلند صحبت بشه میرن.
❻ حرف زشت و غیبت و دروغ و مسخره کردن و اینا هم که مشخصه. 🙊
❼ سعی کنیم طهارت چشم و گوش و زبان و شکممون رو تا جای ممکن تو خونه حفظ کنیم. 👂👀👅🚫
❽ وقتی وارد خونه میشیم با صدای واضح سلام کنیم. حتی اگه هیچ کس نیست.🙋
˝آیت الله فاطمی نیاء˝
┈••✾•✨🤍✨•✾•---
┈••✾•✨🤍✨•✾•---
✨اللهم عجل لولیڬ الفرج✨