فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واجبی که امام حسین به خاطرش زیر سم اسب رفتن😭
نشر حد اکثری لطفا
°-{❤️}-°
-گفتم: خدایا خیلی گناه کردم.😔
گفت: کدوم گناه رو میگی؟
گفتم:همونکه...
گفت:وقتی دلت آشوب شد از اون گناه
وقتی گفتی کاش نکرده بودم
همون لحظه بخشیدمت🌹
گفتم:
منکه استغفار نکردم به زبان😶
گفت :
دلت شکست و پشیمان شد از گناه
کافی بود.🦋
🌟♥️گفتم:خدایا خیلی عاشقتم♥️🌟
گفت:
{ ☆نه بیشتر از من ☆}
گفتم سندش؟🤔
گفت :سندش تمام اون لحظاتی که
عاشقانه انتظار برگشت تو را داشتم
تمام ثانیه های اذان که صدایت کردم و
تو غرق در فکر و خیالت بودی...😢♥️
اللهم عجل الولیک الفرج🎗
💫💫💫💫💫
بنام الله ارام کننده دلها💚
بسم رب الشهدا و الصدیقین
سلامعلیکم
همراهان و دوستان عزیزم
از همگی شما صمیمانه تشکر میکنم که در ختمها شرکت و همراهی میکنید.
امروز جمعه ۷ بهمن ماه
انشاءالله به لطف خدا و کمک شهدا
آغاز میکنیم
معرفی شهید و هدیه بسته صلوات و فاتحه در حق شهیدی که معرفی میشود.
بسم الله
یا علی
اجرتون با شهدا🌷
#معرفی_شهید🥀
نام:محمد
نام خانوادگی:آژند
متولد:۱۳۵۹/۴/۲۷تهران
وضعیت تاهل:متاهل
تعدادفرزندان:۲فرزند
شهادت:۱۳۹۴/۱۰/۲۱خانطومان_سوریه
مزار:گلزار شهدای بهشت رضوان_شهریار
🌹خاطره:
آقا محمد به صورت عجیبی به نماز اول وقت علاقه داشت؛ یکی از دوستان وی که یک آقای روحانی بود، میگفت که وقتی از تمرین برمی گشتیم به «محمد» گفتم که اول سلاح خود را تحویل دهیم و سپس برای خواندن نماز برویم؛ اما «محمد» گفته بود که «نه، من نماز اول وقت را از دست نمیدهم»؛ دوستش میگفت که پنج دقیقه هم طول نکشید که من رفتم سلاح خود را تحویل دادم و برگشتم؛ اما «محمد» نماز اول وقت خود را خواند؛ همین پنج دقیقه «محمد» را به شهادت نزدیک کرد؛ اما من از کاروان شهدا جا ماندم
🌺نحوه شهادت:
آقا محمد روضههای حضرت زهرا (س) را بسیار سوزناک میخواند و واقعا میسوخت؛ اولین تیری هم که به وی اصابت کرد در پهلویش بود و دو ساعت بعد نیز با تیر «قناصه»، سر وی را هدف قرار میدهند که به شهادت میرسند
*﷽*
سلام دوستان
آغاز میکنیم چله توسل به شهدا
🌀 * اولین روز توسل*
❤️ شهید محمد آژند❤
🎁 *بسته هدیه به شهید بزرگوار :*
۱ _ فاتحه
۲ _ آیت الکرسی
۳ _ سلام بر امام حسین علیه السلام
۴ _ ۱۴ صلوات
ان شاءالله مورد شفاعت شهید واقع شوید
❤صلوات برای سلامتی مولا جانم یادتون نره❤
💠🔹💠🔹💠🔹💠
•••Helma•••:
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_سی_پنجم
با حرف زیبا خجالت زده سرمو انداختم پایین و حرفی نزدم.
--خیلی خب زهرا جان یه آرایش جیغم واسش بکن.
زیبا کشدار گفت
--چشـــــم!
با تصور آرایش جیغ روی صورتم چهرم درهم شد و کنترل شده گفتم
--خیلی ممنون آرایش لازم نیست.
زیبا با چشم و ابرو گفت چرا؟
--ببخشید زهرا خانم راستش من از آرایش زیاد خوشم نمیاد ممنون زحمت کشیدین.
با لبای آویزون باشه ای گفت و وسایلشو جمع کرد.
روبه زیبا با لبخند گفت
--زیباجون من دیگه باید برم بعد از ظهر خیلی سرم شلوغه.
زیبا لبخند زد
--باشه عزیزم زحمت کشیدی!
زیبا رفته بود زهرا خانم و همراهی کنه و من همچنان با ذوق به صورتم نگاه میکردم.
--چرا نزاشتی خوشگلت کنه؟
چشمک زدم
--چون خودم خوشگلم.
کنجکاو گفتم
--چرا گفتین زهرا خانم بیاد؟
با شیطنت گفت
--خواستم یه تلنگری به یه ضلعا وارد کرده باشم.
منظورشو فهمیدم و خجالت زده به زمین نگاه کردم.
رفت در کمدم رو باز کرد و متفکر به لباسام خیره شد.
با ذوق یه مانتوی جیگری که بیشتر شبیه بلوز بود آورد بیرون.
--عالی میشی باهاش!
گوشه ی لبمو بردم بالا
--ببخشید ولی من اصلاً از این مدل مانتوها خوشم نمیاد.
ادامو درآورد
--من اصلاً از این مانتوها خوشم نمیاد.
خبه خبه!
خندیدم
--زیباجون اجازه بده خودم انتخاب میکنم.
با حالت قهر مانتورو انداخت تو کمد و رفت بیرون.
با عصاهام رفتم سمت کمد و یه مانتوی کالباسی رنگ بلند که تا مچ پاهام میرسید برداشتم.
سر آستیناس دکمه دار بود و دور کمرش یه کمربند زنجیر دار میخورد.
یه شلوار و روسری طوسی هم انتخاب کردم و مرتب گذاشتم رو تخت.
زیبا اومد تو اتاقم و خیلی سرد گفت
--بیا نهارتو بخور.
دلم واسش سوخت و همین که خواست از اتاقم بره بیرون صداش زدم.
--زیباجون؟
برگشت و سوالی بهم خیره شد.
با عصاهام خودمو بهش رسوندم و بغلش کردم.
--ببخشید اگه ناراحتت کردم.
مکث کرد و دستاشو گذاشت رو کمرم.
--اشکالی نداره عزیزم.
صورتشو بوسیدم و چشمک زدم
--حالا بریم نهار خوشمزتو بخوریم.
لبخند زد و باهم رفتیم سر میز.
با دیدن زرشک پلو با مرغ ذوق زده گفتم
--وااای مرســـی!
--نوش جونت عزیزم.
باولع همه ی غذامو خوردم و ازش تشکر کردم.
--رها
--جونم؟
--امروز میری مواظب خودت باش!
با اینکه طعم مادر داشتن رو نچشیده بودم اما با حرفای زیبا اون حس در من به وجود میومد.
--زیبا جون.
--جانم عزیزم؟
با بغض گفتم
--شما خیلی خوبی! من تا حالا مامان نداشتم ولی شما خیلی شبیه مامانا هستی.
با لبخند بغلم کرد و سرمو بوسید
--الهی قربونت برم! اینجوری حرف میزنی دلم میره! توام مثه دخترم عزیزی!.....
ساعت ۴و ۵۵دقیقه بود و دقیق پنج دقیقه دیگه ساسان میرسید.
تو آینه به صورتم زل زدم.
روسریمو مدل لبنانی بسته بودم و خیلی بهم میومد.
با صدای در دستپاچه عصاهامو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون.
زیبا چادرشو سر کرد و رفت سمت در.
تپش قلبم بالا رفته بود.
صدام زد
--رها جان بیا عزیزم آقا ساسان معطله.
--چشم.
رفتم سمت در و با صدای آرومی گفتم
--سلام.
--سلام خوبی؟
-- ممنون.
یه لنگه کفش مشکیمو پوشیدم و از زیبا خداحافظی کردیم.....
تو آسانسور بودیم و نگاهمون واسه لحظه ای به هم گره خورد.
تپش قلبم بالا رفت و بدنم داغ شده بود.
سریع نگاهشو ازم گرفت و سرشو انداخت پایین.
خداروشکر همون موقع آسانسور متوقف شد....
سوار ماشین شدیم و ماشینو با سرعت بالایی راه انداخت.
جلوی در کافی شاپ ماشینو پارک کرد و رفتیم تو کافی شاپ.
سریه میز دونفره نشستیم و هردومون قهوه ترک سفارش دادیم.
ساسان ببخشیدی گفت و از سر میز بلند شد.
کنجکاو بودم ببینم کجا میره و همینجور که داشتم قهومو مبخوردم گفتم
--حالا میگفتی کجا میری چیزی ازت کم میشد!
--نه ولی...
یه جعبه گذاشت رو میز و نشست رو صندلی.
خندید و ادامه داد
--اون موقع دیگه سوپرایز نمیشدی.
با دیدن جعبه با تعجب گفتم
--این مال منه؟
لبخند زد
--بله امروز تولد حضرت معصومه(س) و روز دختره روزت مبارک.
از اینکه دیشب فکرای بد کرده بودم عذاب وجدان یه لحظه ولم نمیکرد.
در جعبه رو باز کرد و ساعتو گرفت سمتم
--امیدوارم خوشتون بیاد.
ساعتو گرفتم و بستم رو مچ دستم.
ساعت ظریف به رنگ مشکی با نگینای ریز نقره ای تزئین شده بود و خیلی به دستم میاومد.
--خیلی بهت میاد.
لبخند زدم
--خیلی ممنون.
لبخندش محو شد و سرشو انداخت پایین
--راستش من... چیزه یعنی یه عذرخواهی بهت بدهکارم.
--واسه چی؟
--بخاطر دیشب. ببخشید عصبانی شدم یه چیزی گفتم.
--خواهش میکنم اشکالی نداره.
--رها
از اینکه اسممو بدون پسوند صدا زده بود قلبم لرزید.
--بله
حس کردم از حرفی که میخواد بزنه راضی نیست.
اخم کرد و گفت
--حسام پیدا شده......
دوتا حس خوشحالی و تنفر باهم دیگه بهم دست داد.
--کِی؟
با ذوق و تعجب گفت
--خوشحال نشدی؟
--چرا ولی..
ذوقش خوابید
--دیروز.
--ناراحت شدین؟
تلخند زد
--نه واسه چی؟
--همینجوری گفتم.....
"حلما"
•••Helma•••:
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_سی_ششم
--نه واسه چی باید از دست کسی که با اومدنش دنیامو سیاه سفید کرد ناراحت بشم؟
با بهت گفتم
--من منظوری نداشتم بخدا.
حرفمو قطع کرد
--میدونم.
حس کردم خیلی ناراحت شده.
با صدایی که تا گریه مرزی نداشت صداش زدم
--آقا ساسان!
سرشو بلند کرد
--بله؟
--ببخشید ناراحتتون کردم من منظوری نداشتم.
لبخند زد
--میدونم منم از دست کسی ناراحت نشدم.
سرمو انداختم پایین و به میز زل زدم.
--چرا قهوتو نمیخوری؟
--ممنون نمیخوام.
حس میکردم هوای اونجا واسم غیر قابل تحمله.
--میشه بریم؟
با بهت گفت
--مشکلی پیش اومده؟
--نه ولی من حس میکنم اینجا خفس.
--باشه پس بمون تا حساب کنم بیام.
عصاهامو برداشتم و رفتم دم در.
همینطور که کنار هم قدم میزدیم به عصاهام نگاه کرد و خندید
--دو روز دیگه از شرش خلاص میشی.
با تعجب گفتم
--دو رووز؟
باورم نمیشد به این زودی یکماه تموم شده باشه.
خندید
--نکنه خیلی به پات خوش گذشته؟
با صدای آرومی گفتم
--نه ولی خب خیلی زود گذشت.
نفسشو صدادار داد بیرون
--رها؟
--بله؟
--موافقی باهم بریم یه جا؟
--کجا؟
--میشه نپرسی؟
--باشه ولی باید بدونم کجا قرار بریم.
--نترس جای بدی نیست.
تو راه کنار یه گلفروشی ماشینو پارک کرد و ازم خواست بمونم تو ماشین.
چند دقیقه بعد با یه شاخه گل گلایل برگشت.
شاخه گل رو داد دست من و نشست تو ماشین.
--مال منه؟
خندید
--نه صبر کن میفهمی......
یه جایی که تا به اون روز نرفته بودم ماشینو پارک کرد و ازم خواست پیاده شم.
به سختی از ماشین پیاده شدم و دنبالش رفتم.
یه مکان بزرگ پر از قبر.
اینکه بالاسر هر قبر یه چراغ دستی قدیمی بود خیلی واسم جالب بود.
--آقا ساسان؟
--بله؟
--اینجا کجاس؟
همینجور که داشت از میون قبرها میرفت برگشت و تلخند زد
--اینجا بهشته منه.
با تعجب گفتم
--بهشت شما؟
خندید
--بیا بریم جلوتر یه جا هست میتونی بشینی اونجا......
نشستم رو صندلی آهنی و ساسان رفت بالاسر یه قبر فاتحه خوند و شاخه گل رو گذاشت رو قبر.
به نوشته ی قبر زل زدم و بلند خوندم
--شهید گمنام؟
ساسان برگشت سمتم
--آره.
ناخودآگاه خندم گرفت
--آدما نام دارشون چیکار میکنن واسه بقیه که گمناماشون بکنن؟!
--خیلی کارا میکنن.
--مثلاً؟
متفکر گفت
--مثلاً..... میتونن آدمارو به جاهای خوبی منتقل کنن.
--جاهای خوب؟
بی توجه به حرفم گفت
--اولین دفعه ای که اومدم اینجا با رفیقم بود.
اولش از اینکه انقدر با عشق به قبر زل زده بود کلی مسخرش کردم.
ولی بعدش..
سکوت کرد و ادامه داد
-- پام به اینجا باز شد.
یواشکی میومدم و میرفتم.
روزای اول ساعت ها کنار قبر مینشستم و به اسمش نگاه میکردم.
--چه مسخره.
--آره خب واسه خودمم مسخره بود ولی الان دیگه نیست.
از نشستن اونجا خسته شدم.
--اگه حرفاتون با مرده ها تموم شد دیگه بریم؟
یه نمه اخم کرد
--اونا نمردن رها.
ترجیح دادم سکوت کنم.
تو راه برگشت هم من هم ساسان هیچ کدوم حرف نمیزدیم.
عذاب وجدان گرفته بودم و همش پیش خودم میگفتم نباید اون حرفارو میزدم.
هوا تاریک و خیابون خلوت بود.
--رها.
برگشتم سمتش و سوالی نگاش کردم.
--بریم غذا بخوریم؟
حرفی نزدم.
--چیزی شده؟
بغض عجیبی به گلوم چنگ میزد.
--آقا ساسان...
همین که اسمشو گفتم بغضم شکست و گریم گرفت.
نگران ماشینو پارک کرد و پرسید
--چی شده رها؟
دستامو گذاشتم رو صورتم و هق هق شروع کردم گریه کردن.
--عـــه رهــا!
همونجور که دستام رو صورتم بود سرمو به طرفین تکون دادم
--نباید اون حرفارو میزدم!
--منظورت چیه؟
--حرفایی که سر قبر شهید گمنامه زدم.
لبخند زد
--میفهمم چی میگی.
ولی خب اشکالی نداره همین که پشیمونی خیلی خوبه.
با این حرفش یکم آروم شدم و گریم قطع شد.
همون موقع موبایلش زنگ خورد
--الو سلام زیبا خانم.
ممنونم شما خوبین؟ باشه چشم.چشم حتماً خدانگهدار.
ماشینو روشن کرد
--زیبا خانم نگرانت شده بود.
لبخند زدم
--حس میکنم مثه ماماناس.
تلخند زد
--منم این حسو به زهره خانم داشتم.
--خوش به حالت.
--واسه چی؟
--چون مامان مهربونی مثه زهره خانم نصیبت شد.
با شیطنت گفت
--میتونم مامانمو به تو هم بدما!
با بهت گفتم
--چجوری؟
--خب بالاخره یه راهایی هست دیگه.
--چه راهایی؟
بلند بلند شروع کرد خندیدن
--هیچی ولش کن.
--چه راهی بگو دیگه!
--ول کن رها یه حرفی زدم.
--جون زهره خانم بگو!
زد رو ترمز و دستشو کوبید رو فرمون
--لا اله الا ﷲ!
برگشت سمتم و تو چشمام زل زد
با صدای آرومی گفت
--با من ازدواج میکنی؟
هین بلندی کشیدم و دستمو گرفتم جلو دهنم.
کلافه گفت
--بهت میگم ولش کن ول نمیکنی همین میشه دیگه!
تلحند زد و آروم تر گفت
--آدمی که دلش با یه نفر دیگس نباید روش حساب باز کرد.
با لکنت گفتم
--چ..چی..گ..گفتی؟
لبشو کج کرد
--رها یه درخواست ازدواج ساده بودا!
یه بطری آب از تو داشبورد برداشت و گرفت سمتم
--بخور زبونت باز شه.....
"حلما"
اینک که شهر شعله ور بی خیالی است
جای برادران غیورم چه خالی است
جای برادران غیوری که بعدشان
این شهر در محاصره خشک سالی است
بی ادعا ز خویش گذشتند و پل شدند
رد عبور صاعقه شان این حوالی است
من حرف می زنم و دلم شعر می شود
در واژه های من هیجان لالی است
طاعون گرفته ایم و کسی حس نمی کند
تا آنکه زنده بودنمان احتمالی است
آلوده است کوچه، خیابان به زندگی
چیزی که هست و نیست حالی به حالی است
بر من چه سخت می گذرد این غروب ها
جای برادران غیورم چه خالی است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت زینب سلام الله علیها 🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در کشور عشق مقتدا خامنه ایست
فرماندهی کل قوا خامنه ایست
دیروز اگر عزیز مصر یوسف بود
امروز عزیز دل ما خامنه ایست❤
سلامتی رهبرعزیزمون صلوات🌹
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
:
دوستای عزیز پنجشنبه14بهمن
اول رجب هست😍.ولادت امام محمد باقر(ع).
تو این ماه خیلی ولادت داریم.
ماه خوبیه برا چله برداشتن و حاجت روایی.
یعنی از اول رجب چله بردارید خوبه.
هرچله ای خواستین میتونید بردارید.
🌸چله یس
🌸چله حدیث کسا
🌸چله زیارت عاشورا
🌸چله سوره حشر
🌸چله صلوات تعداد هر روز ۵۹ تا به نیت امام زمان عج
🌸چله سوره احزاب یا طه یا مریم (برای ازدواج خیلی خوبن)
🌸چله دعای نادعلی
و هر چله دیگه ای که بنا به حاجتتون مناسبه...
یه پیشنهاد😊
🌹 میتونید ختم فوق العاااااده مجرررب 14هزار ذکر
" یا جواد الائمه ادرکنی " بردارید
👈 از 14بهمن تا 23بهمن که ولادت امام جواد (ع)👉
هست تموم کنید توی این ده روز.ان شاء الله روز ولادتشون بهترین عیدی رو براتون میدن.
میدونید که برای حاجتهای مادی و دنیوی(شغل و مسکن و قرض و ازدواج و ....) توسل به امام جواد (ع) خیلی کارگشاست.
🌺دقت کنید
مهم نیست روزی چند تا بگید فقط اون تعدادش مهمه که 14هزار تا بشه.سعی کنید کم و زیادش نکنید ختمها رو طبق دستور خاصی که گفته شده بخونید.حتما حکمتی دارن.
ولی میتونید تقسیم کنید توی این ده روز ،روزی هزار و چهارصد تا بگید (یعنی روزی 14تسبیح)
تا روز ولادت امام جواد (ع) تموم بشه ختمتون.
هرکس توفیق خوندنشون رو داشت
برا منم دعا کنه لطفا.التماس دعا
این پیام رو نشر دهید شاید خیلی ها نمیدونن اول رجب کی هست.و این ختم رو شاید خیلی ها نمیدونن.
خییییلی حاجت میده و خودتونم بارها دیدید تو گروهها خیلی ها ازش حاجت گرفتن در حد معجزه!!!!
⚘⚘⚘⚘⚘⚘
هوای جمعههای من، پراست از غریبیات
غروب جمعه بیشتر
غریب و زار و عاشقم...💔
اللهم العجل لولیک الفرج
⚘⚘⚘⚘⚘⚘
🦋مگذار چیزی تورا آشفته کند؛
یا چیزی تورا به هراس افکند،
چون همه چیز در دستان خداوند است،
وتنها خداست که شکست ناپذیر است!
🦋آنکس که خدا را دارد
دیگر به هیچ چیزی نیازی ندارد
و خدا به تنهایی برایش کافی است؛
کسی که به خداوند ایمان و اعتقاد دارد
از هیچ چیزی نمیترسد؛
نمیترسد که چه خواهد شد
نمیترسد که چه چیزی پیش میآید
چون میداند که خداوند حامی همیشگی اوست که جز خیر برایش نمیخواهد ❤️
هر وقت ترس تو را احاطه کرد
به جای تکرار کلماتی که جز یاس
حاصلی برای تو ندارد
این کلمات سرشار از نور و امید را تکرار کن 👇
🦋 مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ
🌺🌿 ﺁﻧﭽﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ [ ﺻﻮﺭﺕ ﻣﻰ ﭘﺬﻳﺮﺩ ] ﻭ ﻫﻴﭻ ﻧﻴﺮﻭﻳﻲ ﺟﺰ ﺑﻪ ﻭﺳﻴﻠﻪ ﺧﺪﺍ ﻧﻴﺴﺖ .(٣٩)
سوره کهف🌿
🍁🌾🍁🌾🌾🍁🌾 🌾
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
دلتنگ توام
تا به داد دلم برسی
یا ابا صالح المهدی🙏🙏🙏
هدایت شده از 『↰ چهل روز تا خدا❁』
عطر #نماز ❣
⚜ پيامبر اکرم صلى الله عليه وآله:
🌸 مَثَلُ الصَّلَاةِ مَثَلُ عَمُودِ الْفُسْطَاطِ إِذَا ثَبَتَ الْعَمُودُ نَفَعَتِ الْأَطْنَابُ وَ الْأَوْتَادُ وَ الْغِشَاءُ وَ إِذَا انْكَسَرَ الْعَمُودُ لَمْ يَنْفَعْ طُنُبٌ وَ لَا وَتِدٌ وَ لَا غِشَاءٌ
🍃مثل نماز، مثل ستونچادر است؛
اگر ستون محکم و برقرار باشد،
طناب ها و میخ ها و پرده ها مفید خواهند بود؛
⛔ ولی اگر ستون چادر بشکند،
دیگر طناب ها و میخ ها سودی ندارند.
#نماز_اول_وقت 📿
التماسدعایفرج 🤲
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی