⚘شهیدمحمود رضا بیضایی⚘
#تو_شهید_نمیشوی📚 قسمت سی و سوم🌱 | ادامه ی پُرکارها شهید می شوند | وقتی حاجقاسم داشت حرف هایش را
#تو_شهید_نمیشوی📚
قسمت سی و چهارم🌱
| تقدیم به محمودرضا |
روزهای آخر سال ۱۳۸۹ بود؛چند روز مانده به عید.
باید قبل از پایان سال،از پایان نامه ی دکترای تخصصی دفاع می کردم.
وقتی رسیدم تهران،شب یک راست رفتم سراغ محمودرضا.
برای پذیرایی جلسه فکری نکرده بودم و نگران آبرومندانه برگزار شدن جلسه ی دفاع بودم.
به محمودرضا گفتم:((هیچ چیز آماده نیست و فردا هم وقتش را ندارم.فردا می توانی با من بیایی جلسه ی دفاع؟))
گفت:((چه چیز را باید آماده کنیم؟))
گفتم:((باید شیرینی،آبمیوه،میوه،لیوان،بشقاب،ظرف بلور میوه،کارد،چنگال و اینجور چیزها بخرم!))
گفت:((ظرف و ظروف را دیگر میخواهی چه کار؟!))
گفتم:((بشقاب ها و لیوان ها اگر یک بار مصرف باشند،پایان نامه ام نمره نمی آورد!))
گفت:((اینها را از خانه می بریم.))
گفتم:((برو کت و شلوارت را هم بیاور!))
بی چون و چرا رفت و دو دست کت و شلوار آورد.
امتحان کردم.یک دستش را که سرمه ای و اتو کشیده بود گذاشتم کنار.
صبح،ماشین پرایدش را برداشت،وسایل را زدیم توی ماشین و از اسلامشهر راه افتادیم سمت دانشگاه تهران.
خودش هم برای حضور در جلسه لباس مرتبی پوشیده بود.
با ماشین رفتیم داخل دانشکده ی دامپزشکی دانشگاه تهران.
@mahmoodreza_beizayi
#بخند_بسیجی😉
یکی از نیروها از نگهبانی که برگشت، پرسیدم: «چه خبر؟»
گفت: «جاتون خالی یه گربه عراقی دیدم.»
گفتم: «از کجا فهمیدی گربه عراقیه؟»
گفت: «آخه همینجور که راه میرفت جار میزد: المیو المیو😂😂»
#شادیروحمطهرشهداصلوات...
@mahmoodreza_beizayi
➬➬➬➬➬➬➬➬➬➬➬➬
رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق 🍃
#پارت_28
_مامان جونی میخوام راجب ی موضوع مهم باهاتون صحبت کنم☺️
+جونم مامان جان بفرما
_مامانی بنظرت الان وقتشه محمدحسینو زن بدیم؟ 🙄😅
+مادرجان این سوالا چیه میپرسی خبریه؟ 🤨🤨
_عه مامانی فقط جواب بده🙄
+آره وقتشه ولی هنوز دختر مناسبی پیدا نکردم😐
_اگه من یکیو پیدا کرده باشم چی؟😁
+جانمممم😳
_مامان یک دختر خوب پیدا کردم و اونجوری که با محمدحسین حرف زدم مشکلی نداره میخواستم شما اگه اجازه بدین با مامانش حرف بزنم🙈🙈😅
+چی شدههه😳چشمم روشن دوتایی باهم بریدین ودوختین🤨
حالا کی هست؟! 😐
_فاطمه خانم دختر عمو احمد😅😅
+دخترجان زده به سرت؟ محمدحسین قبول کرده؟ فاطمه وعمو احمد راضی ان؟ دختر جان چرا بدون اطلاع همیچین کارا میکنی 🤨🤦♀🤦♀
_ماماااانی🙄آره محمدحسین راضیه برای عمو هم واسه همین میگم زنگ بزنم خب🤪
+واستا با پدرت حرف بزنم شب بهت خبر میدم🤨
_باشه مامان جونممم مرسی😘
خوشحال دویدم سمت اتاقم و به محمدحسین اشاره کردم بیاد
_داداش مامان قراره با بابایی حرف بزنه شب بهم خبر میده که بزنگم یا نزنگم😁
+ممنونتم 😍❤️❤️❤️
_سنه قربان😜
منتظر شدم بابایی از محل کارش برگرده تا زنگ بزنم😍
____🌸
شب که بابایی اومد گفت کی بهتر از دختر احمد😍😁
منم با اجازه ی بابا قرار شدزنگ بزنم خداروشکر هنوز سر شبه و میتونم الان زنگ بزنم 😍🌸
شماره ی زن عمو (مامان فاطمه) رو از مامان جون گرفتم و شماره گیری کردم 😥
استرسم گرفته بود آخه تابه حال این کارو نکرده بودم😰
حالا وقت آیه الکرسی خونده😅
ادامه دارد... 😍
🌸به قلم سیده بیضایی🌸
‼️کپی با ذکر نام نویسنده وایدی کانال ازاد‼️
رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق 🍃
#پارت_29
_سلاااام زن عمو جونم😍
_سلام به روی ماهت دخترم❤️
+چطورین همه خوبن؟ فاطمه خوبه؟ عموجون خوبه؟ ☺️
_آره خوبن خداروشکر سلام دارن خدمتت شما چطورین؟ 🍃
+ماهم خوبیم خداروشکر💐
زن عموجون دلم براتون تنگ شده😢خیلی وقته شما و عمو احمد رو ندیدم😔
_فردا صبح پاشو بیا خونمون احمد خونس منم هستم البته اگه افتخار بدی😁
+نه مزاحم نمیشم 😌
_از کی تاحالا اینقدر تعارفی شدی؟ تو از بچگی همینجا بودی نمیگی دلمون برات تنگ میشه؟ پاشو بیا ناهارم باید بمونی 😊
+همیشه به من لطف داشتین زن عمو 😉باشه چشم میام 🙂
(به کل یادم رفت برای چی زنگ زده بودم😅)
+زن عمو میخوام بهتون یک مطلب مهم رو بگم😍🙄
_جانم دخترم بگو 💛
+زن عمو منو که میشناسی دوست ندارم حاشیه برم برای همین یک راست میرم سراغ اصل مطلب
_راحت باش دخترم بگو عزیزم❣
+زن عمو جون ازتون میخوام با فاطمه حرف بزنید ببینید میخواد ازدواج کنه؟ 🙄
_چیی😲ازدواج؟ 😯
+زن عمو محمدحسین مارو به غلامی قبول میکنید؟ 😋🤩😁😄
_دخترم عممم وای شوکه شدم عزیزم اینجور حرفارو لاعقل یکم حاشیه برو 😂
باشه با احمد و فاطمه حرف میزنم بهت خبر میدم
+زن عمو همین الان لطفا حرف بزنید من صبح بیام ازتون جواب میخوام هاا گفته باشم😂
_چشم عزیزم، امر دیگه ای نداری؟ 🤦♀
+نه قربونتون برم 😍خدانگهدار❤️
_خداحافظت باشه عزیز دلم 🌺
وای قلبم اومد تو دهنم😂
آخيش گفتم هوووف 😉😄
_داداااااشی😂
+جونم جونم بگو چی گفت😰
_اخ اخ زن ذلیل🤣😂
+عه آبجی جان اذیت نکن دیگه 😐
_گفت حرف میزنه و من فردا صبح میرم خونشون واسه ناهارم میمونم چون دلشون برام تنگ شده☺️😉😛زورت بیاد😛😛😛😛
+بچه ی بی ادب واسه بزرگتر زبون در میاری؟ 😠😂😂
_بله😛😛😛😛
.ای بابا باز شروع کرد به قلقلک🤦♀😂
نقطه ضعف پیدا کرده🤦♀🤦♀😂
بعد از کلی خنده گرفتم خوابیدم چون صبح باید میرفتم خونه عمو جون😍🌸
خداکنه آقا امیرعلی اونجا نباشه😒😒چون میخوام راحت باشم ولی احتمال زیاد نباشه😁
ادامه دارد.... 😍
🌸به قلم سیده بیضایی🌸
‼️کپی با ذکر نام نویسنده وایدی کانال ازاد‼️
رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق 🍃
#پارت_30
صبح پر انرژی بیدار شدم🤩، دویدم رفتم توی اتاق محمدحسین
_دادااااش بیدارررشوووو😂
+کوفته این چه وضع بیدار کردنه😩
_وقتی شوهر فاطمه بشی قدر منو میدونی🤪😆
پاشو خیر سرت میخوام برم جواب مثبت از عروس خانم بگیرم😌😌
+عه راست میگی یادم رفته بود😂
_خسته نباشی😑😑😆
بعد از اینکه آماده شدم دویدم توی حیاط وااای عجب هوای خوبی😋😋😋
حیاط که نه بهتره بگم باغ چون حیاط خونه ی ما یک باغ خیلی بزرگ و سرسبز بود 😍😍
داشتم توی علفا میدویدم که محمدحسین منو گرفت
_دختر جان چته؟ 😂دیوونه شدی؟🤣
+وای داداشی امروز چقدر حالم خوبه 😍🤪
_خداروشکر عزیز دلم
+داداشی
_جونم
+عاشقتم🤪🤪😂
_برو لوس نشو
+میکشم فقط حواست به زنت باشه و منو یادت بره هااا💣🔫
_شما تاج سری مگه میشه، اصلا !!
حالا بیا سوار ماشین شو که دیره ♥️
بعد از 20دقیقه رسیدیم خونه ی عمو جون 😍
_خدانگهدار داداشی 😁
+منتظر خبرای خوبت هستم 😉😜
زنگ زدم و صدای فاطمه از پشت آیفون اومد
_الو سلام بله بفرمایید؟
+دختر جان تلفن نیستااا😂🤣درو باز کن خسته ام 😕😂
درب با تیکی باز شد😁
_سلام سلام به عمو جونمم😍عمو احمد چرا نمیاین خونمون دلم براتون خیلی تنگ شده بود😢
+سلام به دختر گلم چطوری بابا جان
دخترم هزاربار بهت گفتم اینقدر تند تند حرف نزن خفه میشیاا😂🤣
_چمش عمو ژونم 😂
با جیغ به زن عمو سلام دادم که یهو دیدم آقاامیرعلی داره از تعجب میمیره😂😂😂
اینجوری👈🏻🤨🤨😳😳
منم رفتم تو زمین 😬😬😬😂
وای خدا من هر وقت مسخره بازی در میارم یکی منو میبینه حالا آقا امیرعلی که هیچی اقای موحد اومده بود پیشش😬😬😬😬😬😬😰🤯
آقای موحد که داشت شاخ در میارود😂
ادامه دارد... 😍
🌸به قلم سیده بیضایی🌸
‼️کپی با ذکر نام نویسنده وایدی کانال ازاد‼️