eitaa logo
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
971 دنبال‌کننده
16هزار عکس
6.4هزار ویدیو
9 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
ستاره‌ها ⭐️هیچ وقت از یاد آسمان نمی‌روند!🌠 بگذار دل من آسمان باشد💖 و یاد شما ستاره...💫 بــرای‌شــادی‌روح شهدا صلوات :) ☘️☘️☘️
چه کردی که خریدارت شدند ؟؟؟ بگو برادر 🙃 من نیز ، جانِ ناقابلی دارم ...💔
نه طبق عادت دوستت دارم 💢 نه بنا بر سنت ❌ همه چیز بنا بر فطرت است ☝️🏻 🙃خوب ها دوست داشتنی اند🙃
تمام دور و برم 🔄 پر است از جای خالی توست…😔💔
🌚✨ خاطری‌گرنظرم‌هست همه‌خوبی‌توست حسرتی‌گربه‌دلم‌هست همان‌دوری‌توست 🌙 •°• خب‌دوستان!🙂♥️ خوب‌یابد... دفترامروزهم‌بسته‌شد😊🌿 به‌امیدفردایی‌زیباترازامروز🌈🌼🤲🏻 شبتون‌حسینی‌رفقا:)💚🌱 با ۅضۅ💎 بۍگناه📿 یاعلی✋🏼😴 ↓ ❥↬•| @Shbeyzaei_313
هدایت شده از مقیم
🌪💥🌪💥 یه کانال عااااالی.... 😍😍😍 با کلی محتوای باحال . و..... خلاصه هرچی که دلت بخواد 🤗 تازههههه.....یه رمانایی میزارن که وقتی میخونی کیف میکنی 😍🌺⚡️ پس دیگه معطل چی هستی....بپر تو دیگه https://eitaa.com/joinchat/2395275307C88fb4b8787 🦋♥️ به شدت پیشنهاد میشه👀❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°🌱 🎬 کلیپ استاد رائفی پور 🔮 « اشک آهو برای امام زمانش »
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ اگه من چند بار گناه کردم، بازم برم در خونه خدا، توبه‌م قبوله؟! حجت الاسلام @mahmoodreza_beizayi
🦋 🌱 به نیت تعجیل درظهور منجی موعود ♥️|@Shbeyzaei_313
سلامی به گرمای نگاه محمودرضا 😍🌱 اللَّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِي هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِي كُلِّ سَاعَةٍ وَلِيّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِيلًا وَ عَيْناً حَتَّى تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِيهَا طَوِيلا... 🍂🌻 آغاز صبحی دیگر با ذکر صلوات... 🌼✨ ♥️|@mahmoodreza_beizayi
🌳ذکر روز جمعه🌳 ✨اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ؛ ✨ 🎋خدایا بر محمد و آل محمد درود فرست و در فرج ایشان تعجیل فرما.🎋 ذکر روز جمعه به اسم امام زمان است و در کنار این ذکر می‌توانید در روز جمعه زیارت امام زمان را نیز بخوانید. خواندن ذکر روز جمعه باعث عزیزتر شدن می‌شود🌞🌻 🌨 🕊 ♥️|@mahmoodreza_beizayi
🍃🌸🍃🌸🍃 . . _ چی رو توضیح بدی؟؟ مگه صد بار نگفتم با این برنامه ها حال نمیکنم؟؟ سپیده_ میدونم یه دقیقه صبر کن توضیح میدم _چه توضیحی اخه چه بهونه ای میخوای بیاری ها؟؟؟ سپیده_حلماااااا _کوفت و حلما بگو گوش میدم سپیده_امیر محمدو یادته؟ _اره مگه میشه اون آدم مزخرفو یادم بره... سپیده_دوست صمیمی احسانه _ نهههه واقعااااا؟ سپیده_آره حلما دوست خوده عوضیشه با نقشه امد تو جمع ما حلما بیچارم کرده همش تهدیدم میکنه همه چی رو به بابام میگه.... _چه تهدیدی اخه اون قضیه تموم شد رفت هیچ مدرکی نداره با چی میخواد تهدیدت کنه؟؟ سپیده_حلما این دفعه بابام منو میکشه بهم التیماتوم داده که خودمو درست کنم کافیه بره پیش بابام فقط حرف دیگه دیگه بهم اعتماد نمیکنن _چقدر بهت گفتم نکن سپیده ادم باش ؟؟ گوش نکردی... حالا همه اینا چه ربطی به من داره؟ سپیده_احسان از تو خوشش میاد گفته اگه کاری کنم باهاش دوست بشی حرفی نمیزنه سپیده یعنی تو میخوای بخاطر خودت منو بندازی تو دردسر واقعا که خوبه خودت میدونی من اهل این جور دوستیا نیستم ببخشیدا ولی تاالان کم بخاطر شماها ضربه نخوردم دیگه بسه ازحالا خودت مشکلاتتو حل کن به من ربطی نداره اصلا فکر کن حلما مرده اینجوری بهتره برای جفتمون سپیده_چت شده تو یهو دوست بودیما یه زمانی _بله یه زمانی اونم الان متوجه شدم من دوست شما بودم فقط شما ها ... سپیده_ماچی؟ _هیچی حرفی ندارم دیگه کاری نداری سپیده_نوچ هر طور راحتی بای گوشی رو قط کردم همچی مثل فیلم جلو چشمام بود چقدر تاحالا سرزنش شدم بخاطر دوستام از طرف خونواده چقدر ازشون دفاع کردم تا حالا هیچ وقت نخواستم باور کنم اونا باهام بد کردن اما انگار الان مجبورم تمام شواهد داره اینو نشون میده نمیدونم من یهو انقدر مقاوم شدم یا بیش از حد بهم فشار اومده که کلا رابطمو باهاشون قط کردم به هر حال همچین بدم نشد میتونم باآرامش بیشتری زندگی کنم خودمو پیدا کنم نمیتونم عذاب وجدان داشته باشم همون زمانی که سپیده با امیر محمد دوست شد کلی نصیحتش کردم حالا نه این که دوست نشه باکسی نه اون پسره ادمه درستی نبود اما سپیده حرف گوش نکرد تازه یادمه اون موقه بخاطرش برمن قیافه میگرفت تا وقتی با اون بود اصلا انگار نه انگار دوستیم داره فقط وقتایی که دردسردرست میکرد یاد من میوفتاد منم همیشه سعی میکردم کمکش کنم حتی به قیمت خراب شدن خودم پیش بقیه هوووف الان دیگه سعی میکنم اشتباه نکنم اگه قرار باشه درست بشه خودش تلاش میکنه نمیخوام بیش از این بهش فکر کنم چون واقعا عصبی میشم امیدوارم خودش راهِ درست رو پیدا کنه من تو کار خودم موندم دیگه دردسرای سپیده رو نمیتونم تحمل کنم. 🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده:
🍃🌸🍃🌸🍃 . . . از بس فکر کردم سردرد گرفتم کاش دیگه منو قاطی مشکلاتشون نکنن که اصلا حوصلشونو ندارم برم قرصی چیزی بخورم تا شب حالم بهتر شه _مامان سرم درد میکنه استامینوفنی، چیزی داریم بخورم؟ مامان_ چی شده؟ مریض شدی؟ _نه مامان چیزیم نیست مامان_تو یخچال قرص هست بردار بعد بیا کمک من تا شب چیزی نمونده کلی کار دارم باید خونه از تمیزی برق بزنه واااای نه تا شب باید مثل کوزت کار کنم مامان وسواس هم داره همه چی رو تمیزها باز دستمال میکشه _مامان خونه تمیزه که 2 روز پیش با هم مرتبش کردیم مامان_تنبلی نکن دختر اینا هر مهمون عادی نیستن که باید همه چی عالی باشه وای خدا حالا انگار من میخوام بله بگم یه آشنایی سادس که زود هم تموم میشه مامان_ چرا وایستادی؟؟ شروع کن دختر برو اون جارو برقی بیار _واقعا بیارم؟ مامان_ مگه شوخی دارم من دختر؟ بدو که کلی کار داریم... دیگه نای وایستادن ندارم خیلی خسته شدم مامان ول کن نبود کلی ازم کار کشید ساعت 5-6 بود که بی‌خیال من شد و فرستادم کم کم حاضر شم سریع یه حموم رفتم و امدم اصلا حوصله نداشتم به خودم برسم و تو چشم باشم از طرفی ساده هم باشم بیشتر خوششون میاد موندم چیکار کنم من که مورد پسند واقع نشم هر چند مورد پسند واقع شدم که انقدر اصرار داشتن بیان جلو یه آرایش خیلی ملایم بکنم فکر کنم خوب باشه حاضر شدنم زیاد طول نکشید چون کار خاصی نکردم اولین باره خواستگار پاش به خونمون باز میشه همه رو ندیده رد میکردم برای همین تجربه ندارم یعنی من باید تو اتاق بشینم تا صدا کنن؟ یا از اول تو حال باشم؟ اخ اخ چایی هم باید تعارف کنم... یاد دفعه قبل افتادم که آبمیوه رو ریختم رو علی چایی رو بریزم رو داماد میره پشت سرشم نگاه نمیکنه چایی داغ هم هست پدرش درمیاد ولی بعد رفتنشون مامان منو میکشه لباسی که با حسین خریده بودم رو پوشیدم چون خیلی بلند بود از زیرش جوراب شلواری کلفت پام کردم شال همرنگ سارافنمم یه جوری که موهام معلوم نباشه سرکردم حسین_خواهری اجازه هست حلما_بیا تو داداش حسین_به به چه کرده خواهرمان خوبه حالا راضی نبودی انقدر به خودت رسیدی حلما_من که کار خاصی نکردم تازه موهامم نزاشتم بیرون حسین_بخاطر همین قشنگتر شدی خانوم تر شدی حلما_همه اینایی که گفتی رو بودم حسین_بچه پرو بیا پایین الان میان حلما_من چایی نمیارما حسین_بخوای بیاری هم نمیزاریم یادته با علی بنده خدا چیکار کردی حلما_عه خب اون سینیش مشکل داشت مامان صدامون کرد دیگه ادامه ندادیم حرفامونو رفتیم پایین بابا_حلما جان بداخلاقی نکنی باهاشون یه وقت مامانم پشت حرف بابا رو گرفت باز کلی نصیحت و این که چجوری باید رفتار کنم ... حلما_چشم یه جوری میگن انگار تا حالا چند نفرو زخمی کردم اه اه بدم میاد هی میگن چیکار کن چیکار نکنه حالا که اینجوری شد یکاری میکنم پسره بره پشت سرشم نگاه نکنه زنگ درو که زدن مامان به من گفت برو تو آشپزخونه بعد بیا من که از این مسخره بازیا خوشم نمیاد گفتم مامان من که قرار نیست چای بیارم به نظرمنم این یه مهمونی سادست جایی نمیرم بابا گفت اشکالی نداره خلاصه مامان بیخیال شد رفتن به استقبال مهمونا منم همینجور مثل خنگا وسط پذیرایی ایستاده بودم . . . ادامه دارد 🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده:
🍃🌸🍃🌸🍃 . . . همونجوری ایستاده بودم که مامان با چشم ابرو اشاره کرد برم جلو خودمو جمع و جور کردم رفتم سمت در اول یه خانوم چادری تقریبا همسن سال مامان اومد داخل با مامان احوال پرسی کرد وقت انالیز کردنشو نداد یهو منو کشید تو بغلش _ماشالا هزار ماشلا چه خانومی هستی عروس گلم اووووه این چی میگه خودمو از بغلش کشیدم بیرون با یه لبخند مصنویی ازش تشکر کردم بعد حاج حاظم اومد داخل یه مرد تپل و کوتاهِ با موهای جوگندمی و محاسن بلند میخورد از بابا سنش بیشتر باشه قشنگ معلومه از این حاج اقاهاست یه نگاه ریزی به سرتا پای من کرد انگار اومده بازار خرید ایششش بعد از احوال پرسی با حاجشون آقا داماد وارد شد یه دسته گلِ بزرگ دستش بود پراز گلای رز سرخ و سفید ذوق کردم گل رز دوست دارم خب اخ محو گلا بودم یادم رفت دامادو آنالیز کنم قدش برعکس حاجیشون بلند بود هیکلش پر بود سلام کردو گلُ گرفت سمت من نگاهه بابا کردم با اشاره گفت بگیر نگاهم افتاد تو صورتش اوووووف چقدر برادره از علی و حسین بدتره که این تشکر کردم گلو گذاشتم رو میز حاج خانوم که نمیدونم اسمش چیه صدام زد _حلما جون بیا بشین پیش خودم ببینمت اومده سینما انگار نشستم کنارش مامانم این سمتم نشسته بود بابا و حاج کاظم و دومادبرادر هم روبه روی ما نشسته بودن داداشمم حسابی کدبانو شده ها مشغول پذیراییه آقای داماد ساکت نشسته بود سرشم پایبن بود حسابی فکر کنم فرشامون جذبش کرده باباهم با حاجی مشغول صحبت بودن خانومِ که فهمیدم اسمش زهرا خانومه یه نفس مشغول سوال پرسیدن از من بود مامانم که میدونست من الانه که قاطی کنم زودتر از من جوابشو میداد زهراخانوم_حلما جون درس که نمیخوای بخونی دیگه؟ حلما_دربارش فکرنکردم شاید بعدا بخوام ادامه بدم اصلا حس خوبی نداشتم از حضور تو این جمع آدمای بدی نیستنا ولی انرژی مثبتی بهم نمیدن حس میکنم دارن بهم تحمیل میکنن و من از این حس بی زارم حاج کاظم_خب اگه شما اجازه بدین آقا داماد برن با عروس خانم چند کلمه ای حرف بزنن بلاخره میخوان یه عمر باهم زندگی کنن بابا_ بله حتما دخترم پاشید برید حیاط بااقا‌یاسر حرفاتونو بزنید اههه من چه حرفی دارم اخه قرار بود یه مهمونی ساده باشه ها شد خواستگاری رسمی باشه ای گفتم بدون این که به یاسر نگاه کنم به سمت حیاط رفتم اونم دنبالم راه رفتاد کنار باغچمون یه سری صندلی بود نشستم رو یکدوم از اونا اونم نشست روبه روم چقدرم مظلومه حلما_خب اگه صحبتی دارید بفرماید گوش میدم یاسر_اول شما بفرماید نازشی پسر چقدر معدبی تو حلما_خب راستش من حرفی ندارم یاسر_مگه میشه ؟ حلما_بله خب حالا که شده شما بفرماید یاسر_میتونم یه سوال ازتون بپرسم حلما_بله میتونید یاسر_به اصرار خونواده قبول کردین این مراسم رو؟ حلما_شماازکجا فهمیدین؟ یاسر_خب وقتی میگید حرفی ندارین یعنی کلا مخالفید دیگه _جسارتا یه سوال دیگه چرا مخالفید؟ چی میگفتم انصافا پسر ایدآلیه درسته مذهبیه ولی مامان همیشه میگه مرد هر چقدر باایمان تر باشه به زنو زندگی اهمیت بیشتری میده بااین حرفش مخالفت میکردم اما دروغ چرا تهه دلم تاییدش میکنم فقط نمیتونم به عنوان همسر خودم قبول کنم یه آدم مذهبی رو ... بعد اون حسی که فکر میکردم عشقِ نمیتونم به کسی فکر کنم همش یه حسی مانع میشه این خیلی اذیتم میکنه ولی چاره ای براش ندارم الانم که بحث ازدواج شده دلیل مخالفتم اینه که دلم میخواد عشق رو تجربه کنم و ازدواج کنم از یه طرف دیگه هم از آدمای خیلی مذهبی خوشم نمیاد نه این که خوشمم نیاد نمیتونم درکشون کنم اینم اینجوری که از شواهد پیداست خیلی برداره ای وای خاک برسرم الان میگه این دختره خله زل زدم بهش همینجور فکر میکنم خودمو جمع و جور کردم حلما_راستش من الان امادگی ازدواج ندارم یعنی هنوز خودمو پیدا نکردم چه برسه بخوام برای زندگی مشترک تصمیم بگیرم یاسر_بله کاملا متوجه شدم حلما_ممنون که درک کردین میشه یه خواهشی کنم یاسر_بفرماید _اگه میشه بگید شما بگید باهم به تفاهم نرسیدیم یاسر_باشه خیالتون راحت دیگه حرف خاصی زده نشد رفتیم داخل بعد کلی تعارف عزم رفتن کردن قرار شد رفتن بگه که به تفاهم نرسیدیم اینام بیخیال من بشن . . . ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده:
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . . . اخیش راحت شدم احساس میکردم یه بار سنگین از رو دوشم برداشته شده حسابی سرحال بودم مامان_خب دخترم چطور بود؟ دیدی چه پسر اقا و باشخصیتی بود هزار ماشاالله _خدا ببخشه به مادرش اوهوم پسر خوبی بود مامان_ یعنی خوشت امد ازش؟ اخ اخ داشتم خراب کاری میکردم حتما مامان فکر کرده چون خوشم امد ازش خیلی سرحالم باید یه جور جمش کنم _ببین مامان جان آره پسره خوبیه ممکنه آرزو هر دختری باشه ولی ما خیلی با اختلاف نظر داشتیم خودش هم متوجه شد فکر کنم اصلا از من خوشش هم نیومد مامان_ معلوم نیست چی به پسر مردم گفتی که این جور خیالت راحته یادت باشه همیشه موقعیت هایی مثل این پیش نمیاد هم پسره هم خانوادش مورد تایید ما بود _ مامان من قبلا حرف هامو زده بودم لطفا دیگه در مورد بحث نکنیم من میرم با اجازه وقتی اصرار داشتم نیان جلو به خاطر همین چیزا بود دیگه خداروشکر بابا چیزی نگفت خیالم از یاسر هم راحت بود به خانوادش بگه به تفاهم نرسیدیم کلا پرورندش بسته میشه سرم پایین بود اصلا متوجه حسین نشدم که جلو در اتاقم وایستاده _ وااای ترسیدم داداش چه بی سر و صدا میای حسین_ من صدات کردم خواهری انقدر تو خودت بودی نشنیدی _آره حواسم نبود بیا بشین چیزی میخواستی؟ حسین _راستش امدم یکم حرف بزنیم _نگو که مامان تو رو فرستاده نصیحتم کنی از یاسر خوب بگی پیشم حسین اروم زد تو سرم و گفت: چه فکر های هم پیش خودت میکنی کوچولو فکر کردی دست به یکی کردیم شوهرت بدیم؟ _آخه مامان خیلی از یاسر خوش اومد حسین_ پسره معقولی بود ولی من از اول هم به مامان گفته بودم حلما آمادگی ازدواج نداره بره دوباره برمیگرده خونه _عههه داداش حالا درسته من آمادگیشو ندارم ولی دیگه این جوری ها هم نیست... حسین_ باشه خانم کوچولو حق با تو هست __بله همیشه حق با منه حسین_ خب حالا 2 دقیقه آروم بگیر من اصلا نیومده بودم از امشب حرف بزنم _ عه خب زودتر میگفتی برادر من خب حالا زود بگو چیکارم داشتی که خیلی خستم مامان امروز کلی ازم کار کشید حسین_چند روز دیگه که محرم میشه علی اینا مثل هر سال مراسم دارن _آره زینب یه چیزایی گفت حسین_ امسال تصمیم گرفتم برم کمکشون _ هر سال میری عزیزم برو سر اصل مطلب حسین_ میخواستم بگم امسال تو هم میای؟ خانم موسوی پا درد داره زینب خانم دست تنهاست تو هم بیکاری خونه حوصلت هم سر نمیره چی میگی میای کمک؟ _نمیدونم والا چی بگم حسین_ قبول کن دیگه همه هستیم کار خیر هم هست _ من تا حالا از این کارا نکردم بنظرم سخت باشه حسین_ حالا یه بار امتحان کن نخواستی دیگه برای کمک نیا دیدم بد فکری هم نیست به قول حسین ثواب هم داره هم اینکه به امام حسین حس خیلی خوبی دارم باید با زینب حرف بزنم حسین_ این سکوتت رو بله حساب کنم؟ _ باشه داداش میام کمک . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸 نویسنده:
. آمدم بگویم :... نیستیدکه ببینیدقایق نفس ‌ما چطور به گِل نشسته... امایادم آمد هستید و میبینید این درگِل ماندمان را... . پس به رسم خلوص ومردانگی‌تان نجاتمان دهیدازدنیازدگی.. 💖
﷽...✨ 🕊🌥 • . تو بیآیـے•• همہ ۍ ساعت هآ•• ثآنیھ هآ•• از همیـن روز•• همیـن لحظہ•• همیـن دم عیدند. ❥↬•
﷽...✨ 🌹ࢪفقـٰا...! مࢪگ ‌همینــہ‌! نـٰاگھـٰانیـہ‌! ݪحظــہ‌‌ا؎ نفس ‌میکشـے و ݪحظــہ‌؎ ‌بعد هیچ...!💔 اگــہ‌ ‌هنوز نفسـے میـٰاد ومیࢪھ، بدون ‌ڪـہ‌ ‌هنوز، شـٰانس ‌بࢪا؎ ‌جبࢪان‌ داࢪ؎!:)🍃 ‌• . روبیکانال↓
دسٺ‌ماباقلم‌سازگارٺراسٺ ٺاباٺفـنگ‌اما‌آنجاڪه‌شیطاטּ واولیای‌اوباٺفـنگ‌برجهاטּ‌و جهانیاטּحاڪمیٺ‌یافٺه‌اند، ماراچاره‌ای‌دیگرنیسٺ‌مگرآטּ ڪہ‌ٺفـنگ‌برداریم‌و‌از‌حق‌و‌عدالٺ ومظلومین‌دفاع‌ڪنیم..!
Γ🕊💚• دوستش می گفت محمودرضا اومده بود تو خوابم؛ ازش پرسیدم الان ڪجایۍ؟ گفت: همراه اصحاب اباعبدالله؏ 💖
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
#تو_شهید_نمیشوی📚 قسمت شصت و هشتم🌱 | شهیدِ زنده | این اواخر وقتی از او عکس می گرفتم،آن قدر به شها
📚 قسمت شصت و نهم🌱 | رشته ی تعلقات را باید بُرید | درون خودش،با خودش کلنجار می‌رفت.برای کسی آشکار نمی کرد اما گاهی خصوصی که حرف می‌زدیم،حرفهای دلش به زبانش می آمد.هر بار که از سوریه بر می‌گشت و می نشستیم به حرف زدن،حرف هایش بیشتر بوی رفتن می داد. اگر توی حرف‌هایش دقیق می‌شدی،می توانستی بفهمی که انگار هر روز دارد قدمی را کامل می کند.آن اوایل یک بار که برگشته بود،وسط حرف هایش خیلی محکم گفت:((جان فشانی اصلاً آسان نیست.))بعد توضیح داد که در نقطه ای باید فاصله ای چند متری را در تیررس تکفیری‌ها می دویده و توی همین چند متر،دخترش آمده جلوی چشمش. بعد گفت:((این طوری که ماها آسان درباره ی شهدا حرف می زنیم و می گوییم مثلاً فلانی جانش را کف دست گرفته بود یا فلانی جان فشانی کرد؛این قدرها هم آسان نیست.تعلقات مانع است.)) من شاهد بودم که محمودرضا چطور در عرض یکی دو سال قبل از شهادتش برای بریدن رشته ی تعلقاتش تمرین می کرد.واقعاً روی خودش کار کرده بود.اگر کسی حواسش نبود نمی توانست بفهمد که وقتی محمودرضا چیزی را به کسی به راحتی می‌بخشید،داشت رشته ی تعلقاتش را می برید؛ولی من حواسم بود که چطور کار کرده بود و چطور بی تعلق شده بود. @Shbeyzaei_313