eitaa logo
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
973 دنبال‌کننده
16هزار عکس
6.4هزار ویدیو
9 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
[﷽] 💝نحوه اسارت 💝 . اول صبح وقتی نیروها توی چادر هایشان بودند، سه تا ماشین انتحاری حمله کرده کرده بودند به پایگاه چهارم. یکی از نیروها که انها را دیده بود، از چادرش خارج شده بود و فریاد کشیده بود "داعشــــــی ها، داعشـــــی ها" آمده بود پشت خاکریز و دوتایی شروع کرده بودند به سمت آنها شلیک کردن. ماشین اول سیصد متر مانده به پایگاه منفحر شد.😍 ماشین دوم، لبه خاکریز☺️ و ماشین سوم هم آمده بود داخل پایگاه😰و آنجا منفجر شد🤓. ضربه بسیار سنگینی بود. تعداد زیادی از نیروها شهید شدند. محسن هم محروح و زخمی افتاد روی زمین و بیهوش شد. از پهلو و دستش داشت همینحوری خون می اومد.😢 یکدفعه تعدادی تویوتا که پر از داعشی بود به پایگاه حمله کردند😱 درگیری شدیدی شد.آن از سه ماشین انتحاری و این هم از حمله ناگهانی داعشی ها.... فشار لحظه به لحظه بر نیروها بیشتر میشد. عده ایی عقب نشینی کرده بودند. تعدادی هم ایستاده بودند توی میدان و با داعشی ها درگیر شده بودند. باران گلوله از دو طرف ، در حال باریدن بود. محسن به هوش آمد. چشمانش را باز کرد. اسلحه اش را برداشت، و با هر سختی بود از جایش بلند شد و دوباره شروع به تیر انداختن سمت ها کرد💪🏻. نفس هایش به سختی بالا می آمد. کمترین جانی در بدن داشت😞. داعشی ها قدم قدم جلو می آمدند. نیروها هم چون تعدادشان بسیار کم بود، دیگر تاب مقاومت نداشتند. راه چاره ایی نبود، همه عقب نشستند. داعش جلو و جلوتر آمد. بالاخره پایگاه را گرفت و به آتش کشید... خشاب های محسن تمام شده بود. نفس هایش هم به شماره افتاده بود.😢 تشنه و بی جان و بی توان پشت خاکریز افتاد. به حالت نیمه بیهوش. داعشی ها او را دیدند، به طرفش رفتند، رسیدند بالای سرش. دست هایش را از پشت با بند پوتین هایش بستند. او را بلند کردند و به طرف ماشین بردند. خون هنوز داشت از پهلویش خارج میشد😣 فشارش را لحظه به لحظه بیشتر میکرد. محسن را سوار ماشین کردند و با خود بردند. چادرها و خیمه های پایگاه چهارم، داشت در آتش میسوخت و آسمانش مانند غروب شده بود..😭😭😭 …💟
[﷽] 💝نحوه اسارت و شهادت 💝 . ...محسن را سوار ماشین کردند و با خود بردند چادر ها و خیمه های پایگاه چهارم، داشت در آتش می سوخت و آسمانش مانند غروب عاشورا شده بود.... محسن را بردند طرف شهر "القائم" عراق. تا برسند آنجا، مدام توی ماشین به سر و صورتش میزدند و فحشش میدادند. به شهر القائم که رسیدند، محسن را بردند توی اتاقی و با او مصاحبه کردند. محسن نگاه به دوربین کرد و محکم و قرص گفت: "محسن حججی هستم. اعزامی از اصفهان. شهرستان نجف آباد. فرمانده تانک هستم و یک فرزند دارم. اول او را از آویزان کردند و بعد ها شروع شد. شکنجه هایی که دیدنش، مو را بر تن سیخ میکرد.... خوب که زجر کُشش کردند، او را پایین آوردند. سرش را بریدند و دستش را جدا کردند. بعد هم پایش را به عقب یک ماشین بستند و توی شهر چرخاندند تا مردم سنگبارانش کنند. . از زبان شهید علیها السلام را خیلی دوست داشت. انگشتری داشت که روی نگینش نوشته بود: "یا فاطمه الزهرا" موقعی که میخواست برود سوریه، بهش گفتم: "مامان، این رو دستت نکن. این داعشی ها کینه زیادی از حضرت زهرا علیها السلام دارن. اگه دستشون بیفتی تمام عقده هاشون رو سرت خالی میکنن." این را که گفتم مصمم تر شد. گفت: "حالا که اینجوریه، پس حتما میپوشم. میخوام حرص شون رو در بیارم. محسن را که کردند و عکس های بی سرش را منتشر کردند، انگشتری در دستش نبود !!! داعشی ها آن را د آورده بودند. نمیدانم وقتی نگین "یا فاطمه الزهرا" را دیده بودند چه آتشی گرفته بودند و چه آتش کینه ای را بر سر محسن خالی کردند. …💟
[﷽] 💝بعد از شهادت 💝 تا مدت ها پیکرش توی دست داعشی ها بود. تا اینکه قرار شد حزب الله لبنان و داعش، تبادلی با هم انجام بدهند. بنا شد حزب الله تعدادی از اسرای داعش را آزاد کند و داعش هم پیکر محسن و دو شهید حزب الله را تحویل بدهد و یکی از اسرای حزب الله را هم آزاد کند. به من گفتند: "می توانی بروی در مقر داعش و پیکر محسن را شناسایی کنی؟؟" می دانستم می روم در دل خطر، و امکان دارد داعشی ها اسیرم کنند و بلایی سرم بیاوردند. اما آن موقع، محسن برایم از همه چیز و حتی از جانم مهمتر بود. قبول کردم. خودم و یکی از بچه های سوریه به نام حاج سعید از مقر حزب الله لبنان حرکت کردیم و رفتیم طرف مقر داعش.... . توی دل دشمن بودیم. یک داعشی که دشداشه سفید و بلند پوشیده بود و صورتش را با چفیه قرمز پوشانده بود، با اسلحه اش ما را می پایید. پیکری متلاشی شده و تکه تکه شده را نشانمان داد و گفت: "این همان جسدی است که دنبالش هستید." میخکوب شدم از درون آتش گرفتم. مثل مجسمه ها خشک شدم. رو کردم به حاج سعید و گفتم: "من چه جوری این بدن را شناسایی کنم.؟؟!!! این بدن شده. این بدن قطعه قطعه شـــــــــده.. بی اختیار رفتم طرف داعشی. عقب رفت و اسلحه اش را مسلح کرد و کشید طرفم. داد زدم: "پست فطرتا. مگه شما مسلمون نیستید.؟؟!! مگه دین ندارید؟؟! پس کو سر جنازه؟؟؟؟؟ کو دست هــااااش؟؟! حاج سعید حرف هایم را تند تند برای داعشی ترجمه میکرد. داعشی برای آنکه خودش را تبرئه کند مـی گفت: "این کار ما نبوده. کار داعش عراق بوده." دوباره فریاد زدم: "کجای شریعت محمد آمده که اسیرتان را قطعه قطعه کنید؟؟!! بالاخره داعشی به زبان آمد. گفت: " تقصیر خودش بود. از بس حرصمون رو درآورد. نه اطلاعاتی بهمون داد، نه گفت اشتباه کرده ام، و نه حتی کوچکترین التماسی بهمون کرد که از خونش بگذریم. فقط لبخند میزد. هر چه میکردم، پیکر قابل شناسایی نبود. به داعشی گفتیم: "ما باید این پیکر را با خودمون ببریم برای شناسایی دقیق تر...اجازه نداد. با صدای کلفت و خش دارش گفت: "فقـــط همینـــجا". نمیدانستم چه بکنم. شاید آن جنازه محسن نبود و داعش میخواست فریب مان بدهد. توی دلم متوسل شدم به حضرت زهرا علیهاالسلام. گفتم: "بی بی جان. خودتون کمک مون کنید. خودتون دستمون رو بگیرید. خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید"😭😭 یکهو چشمم افتاد بهـــ......... …💟
[﷽] 💝بعد از شهادت 💝 . یکهو چشمم افتاد به تکه استخوان کوچکی از محسن، ناگهان فکری توی ذهنم آمد. خودم را خم کردم روی جنازه و در یک چشم به هم زدن، استخوان را برداشتم و در جیبم گذاشتم. بعد هم به حاج سعید اشاره کردم که برویم. نشستیم توی ماشین و سریع برگشتیم سمت مقر حزب الله. از ته دل خدا رو شکر کردم که توانستم بی خبر آن داعشی، قطعه استخوانی را با خود بیاورم. وقتی برگشتیم به مقر حزب الله، استخوان را دادم بهشان که از آن آزمایش DNA بگیرند. دیگر خیلی خسته بودم. هم خسته جسمی و هم روحی. واقعا به استراحت نیاز داشتم. فرداش حرکت کردم سمت دمشق. همان روز بهم خبر دادند که جواب DNA مثبت بوده و نیروهای حزب الله، پیکر محسن را تحویل گرفتند. به دمشق که رسیدم، رفتم حرم بی بی علیهاالسلام. وقتی داخل حرم شدم، یکی از بچه ها آمد پیشم و گفت پدر و همسر شهید حججی آمدن سوریه. الان هم همینجا هستن، توی حرم. من را برد پیش پدر محسن که کنار ضریح ایستاده بود. پدر محسن میدانست که من برای شناسایی پسرش رفته بودم. تا چشمش به من افتاد، آمد جلو و مرا توی بغلش گرفت و گفت: "از محسن چه آوردید؟" نمیدانستم جوابش را چه بدهم. نمیدانستم چه بگویم. بگویم یک بدن را تحویل داده اند؟؟؟ بگویم یک پیکر قطعه قطعه شده را تحویل داده اند؟؟؟! بگویم فقط مقداری استخوان تحویل داده اند؟؟ گفتم: "حاج آقا پیکر محسن مقر حزب الله لبنانه. برید اونجا خودتون ببینیدش." گفت: "قسمت میدم به بی بی که بگو" التماسش کردم چیزی از من نپرسد. دلش خیلی شکست. دستش رو ا انداخت میان شبکه های ضریح حضرت زینب سلام الله علیها و گفت: "من محسنم را به این بی بی هدیه دادم. همه محسنم را. تمام محسنم را. اگه بهم بگی فقط یه ناخن یا یه تار مویش را برایم آوردی راضی ام. وجودم زیر و رو شد. سرم را انداختم پایین. زبانم سنگین شده بود. به سختی لب باز کردم و گفتم: "حاج آقا، سر که ندارد. بدنش را هم مثل علی اکبر علیه السلام اربا اربا کرده اند.... هیچ نگفت. فقط نگاه کرد به سمت ضریح و گفت: " بی بی جان، این هدیه را از من قبول کن... . پایان *جهت ادامه داستان لطفا کتاب را تهیه بفرمایید* یاعلی
نامه شهید حججی تموم شد، ان شاءالله راضی باشیدوکم کاستی هاراحلال کنید🥀🦋
🌷 اونقدر سینه میزد بهش گفتن کم خودتو اذیت کن! می گفت: این سینه نمیسوزه.. موقع شهادت همه جاش ترکش بود جز سینه‌اش.🙂💔 "شهیدحمیدسیاهکالی‌مرادی" ╔════◌•🖤🕊•◌══╗ @Shbeyzaei_313 ╚══◌•🖤🕊•◌════╝
روز نهم زیارت عاشورا به نیابت از شهید حمیدسیاهکالی🥺❤️ التماس دعا✋ ڪپےباذڪرصلوات✅ ــــــــــــــ❁ــــ ـــ ــ ـ 🌿⃟
مےگویدیڪباࢪدࢪسوریہ‌بہ گیࢪدادم؛ اینجاچࢪاڪمࢪبند؟! اینجاڪه‌پلیس‌گیرنمےدهد... گفت: میدانے چقدر مواظب بودم ڪه با تصادف نمیرم؟ :) 💖 🌹💫 🍃⚡️
هدایت شده از یا مهدی(عج)
🍃السلام علیک یا اباعبدالله🍃 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 مسابقه سردار آفتاب☀️ مطالب مربوط به سیره 🌷🌷 شروع مسابقه👇👇 🍃از یکم لغایت ۱۱ شهریورماه🍃 🌹 عضویت درکانال 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3522756631C7aeb78f9ac
•••<🦋🌻!' استٰادپناھیان‌میگفت: چرا‌خودت‌رورھانمیکنۍ. دادبزنۍ‌ازامام‌حسین‌بخواۍ؟ برودرخونه‌اباعبدللّٰھ‌منتش‌روبڪش دورش‌بگرد...:)🌱 مناجات‌ڪن‌باامام‌حسین!! بگوامام‌حسینم‌من‌باتوشروع‌ڪردم، ولم‌نڪنی‌... دیگه‌نمیکشم‌ادامـہ‌بدم متوقف‌شدم...!' امام‌حسین‌بازم‌دستت‌رومیگیره‌فقط بخواه‌ازش...(:💕
بندہ‌ خیـال‌ می‌کنم‌ فضیلت‌ِ بکـٰاء «گریہ» بر سـیدالشُـهدا بالآتـر از نمـاز شب‌ باشد .. •. 🌱!
°•.🌿🖤.•° ارباب نمی‌زاریم هیئت‌ها خالے‌ بمونہ اما ماسڪ می‌زنیم تا بگیم حســـــین‌جان نوڪر بہانہ دست رقیبان نمی‌دهد..✌️🏼!'
سلام تشکر چشم حتماان درکانال قرارمیدهیم🌸🌈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی روسریشوشل میکنه دیده بشه😒یکی هم باچادری بودنش شهیدمیشه💔 زینب کمالی
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
#تو_شهید_نمیشوی 📚 قسمت هشتاد و هفتم🌱 | کربلایی محمود | اربعین ۱۳۹۲ می‌خواست با دوستانش برود کربلا
📚 قسمت هشتاد و هشتم🌱 | ادامه ی کربلایی محمود | مجلس ختمش بود که یکی از پای منبر بلند شد آمد توی گوشم گفت:((مداح میپرسد محمودرضا کربلا رفته بود؟)) جا خوردم از سوالش و دلم شکست. ماندم در جوابش چه بگویم. توی گوشش گفتم:((نه،نرفته بود.)) وقتی آن شخص رفت،یاد این جمله از شهید سید مرتضی آوینی افتادم که:((بسیجی عاشق کربلاست و کربلا را تو مپندار که شهری است در میان شهرها و نامی است در میان نام‌ها.نه،کربلا حرم حق است و هیچ کس را جز یاران امام حسین(عَلَیهِ السَّلام)راهی به سوی حقیقت نیست.)) @Shbeyzaei_313
اَتَل مَتَل تُوتُوله! چِش تُو چِش گُلوله! اَگه پاهات نَلرزید! نَتَرسیدی قَبوله! سالروز قمری شهادت؛« اقا مصطفی صدر زاده»! @Shbeyzaei_313
"بہ‌قول‌آقامصطفی‌صدرزاده"↓ کسۍ‌کہ‌توے‌هیئت‌فقط‌سینہ‌می‌زنہ‌ خیلےکاربزرگےنمیڪنه... کسے‌کہ‌سینہ‌مۍ‌زنہ‌فقط‌یہ‌سینہ‌زنہ‌‌، شیعہ‌ۍمرتضی‌علے بایدبارفتارش‌عشقش‌روثابت‌کنہ‌♥!' ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ 🌿 @Shbeyzaei_313
✋🏻 شب تاسوعا و عاشورا براے صدقہ ڪنار مےگذاشتند و مےگفتند: امشب قلب نازنین حضرت در فشار است..💔 🥀 @Shbeyzaei_313
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
#سخن_بزرگان✋🏻 شب تاسوعا و عاشورا براے #امام_زمان صدقہ ڪنار مےگذاشتند و مےگفتند: امشب قلب نازنین ح
رفقا صدقه فقط مادی نیس! صدقه هاتون میتونه صلوات, زیارت عاشورا، زیارت ال یاسین باشه؛و...!🌿 التماس دعا!
🌚✨ خاطری‌گرنظرم‌هست همه‌خوبی‌توست حسرتی‌گربه‌دلم‌هست همان‌دوری‌توست 🌙 •°• خب‌دوستان!🙂♥️ خوب‌یابد... دفترامروزهم‌بسته‌شد😊🌿 به‌امیدفردایی‌زیباترازامروز🌈🌼🤲🏻 شبتون‌حسینی‌رفقا:)💚🌱 با ۅضۅ💎 بۍگناه📿 یاعلی✋🏼😴 ↓ ❥↬•| @Shbeyzaei_313