🍥 *هنگامیکه ماشین عروس و دامادی رادیدی که توخیابون و یا از جلو درب منزلت ردمیشود،..*
برای خوشبختی آنها دعا کن تا زندگی
پربرکت و سعادتمندی داشته باشند...
🍥 *هنگامیکه زن حامله ای را دیدی*
*لبخندی بزن و بگو؛*😊
"خدایا فرزندان ونسلش را صالح بگردان.
🍥 *هنگامیکه تو اداره ای، کارهای اداری خودت را تمام کردی و آنجا را با صفی طولانی ترک میکنی با خودت زمزمه کن:*
"پروردگارا..
همانگونه که کار من حل و تمام شد.. کارهای این بندگانت را هم حل و آسان گردان..
🍥 *هنگامیکه ازمطب دکتر یا بیمارستان مرخص میشوی و دکتر به تو مژده بهبودی وضعت و بهتر شدنت را میدهد،..*
همان لحظه دعا کن و از پروردگارت خالصانه بخواه که همه بیماران را شفای عاجل بدهد...
🍥 *هنگامیکه به منزلت بر میگردی و می بینی مادرت و یا همسرت غذایت را آماده کرده و جلو رویت گذاشته..*
☺ لبخندی بزن و بگو:
*" خداوندا وجود ایشان را در زندگیم حفظ کن وبرای او و همه مسلمانان دعای خیرکن..*
🍥 *هنگامیکه جنازه ای را دیدی که دارند بسوی قبرستان میبرند.*
برای اون میت دعای مغفرت و رحمت کن..
🍥 *هنگامیکه کنار جاده کسی را دیدی که منتظر وسیله است و یا ماشینی خراب شده، اگر نمیتوانی کاری کنی..*
حداقل دعا کن تا خداوند، مشکل آنان را مرتفع فرماید..
🍥 *هنگامیکه کسی را دیدی که صاحب شغل مناسب و یا منزل و ماشینی شده..*
برایش دعای خیر و برکت کن...
☝ *تونمیدانی دعا*
*چه کاری برای صاحبش میکند؟*
👈 چه بسا مصیبت و بلایی را از تو دفع کند..
👈 چه بسا گره ای از مشکلاتت را بگشاید..
👈 چه بسا بیمارت را شفا دهد...
برای تمامی انسان های روی کره زمین دعا کنیم؛
زیرا دعا نقش بسیار زیادی در جذب رحمت واسعه الهی برای انسان ها دارد.
وقتی چراغی را برای خانه همسایه مان روشن کنیم،
خانه خود ما هم روشن می شود.
🌷🌷🌷🌷🌷
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #اول
جلوی آینه ایستاده بودم و با مقنعه ام سروکله میزدم
خدا جای همه چیز به من مو داده
مامان:"توسکاخانم مدرسه است نه خونه خاله
_بله مامان میدونم حاضرم
مامان:صبحونه نخوردی که؟
_نمیخواد خدافظ
مامان:توسکا امروز سالگرد #شهیدمحمده 💔من میرم کمڪ خالت توهم از مدرسه اومدی ناهار خوردی استراحت کردے حاضرشو بیا خونه خالت
_سالگرد
مامان:چرا قیافتو شبیه لوگوتلگرام میکنی؟
_من نمیدونم از این #محمد چارتااستخون و یه پلاکو یه چفیه به دست خاله نرسیده اونوقت هرسال هرسال جمع میکنه که چی بشه؟
بابافهمیدیم شماخیلی #مرده_پرستی
مامان:"توسڪا بس میکنی یانه..دهنتو پر میکنی وهرکثافتی بیرون میاد ازش رو میگی.. باکارای دیگت هیچکاری ندارم میگم #جوونی #خامی هرغلطی دلت میخواد بکن. بالاخره سرت به سنگ میخوره.. اما حقشم نداری به #شهدا💔توهین کنے.. شب هم مثل بچه آدم پامیشی میای خونه خالت اگه چرت و پرت هم بگی من میدونم و تو.. حالا هم #گمشو برو #مدرسه
ازخونه خارج شدم رفتم
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
اِلهی وَ رَبـّـی مَن لـی غَیـرُکـ🥀:
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #دوم
من توسڪا اسفندیاری هستم
سال دوم تجربي ام شاگرد #دوم کل دبیرستان شهیده نسرین افضلم
شاگرد #اول مدرسمون زینب عطایی فرد
امروز حدودا دوهفته از سال تحصیلی۹۴_۹۵میگذره
رسیدم مدرسه...
بچه ها صف بسته بودن
مدیرمون خانم محمدی داشتن صحبت میکردن:
"دخترای گلم از امروز طبق برنامتون درس دین وزندگیتون فعال میشه دبیر محترمتونم خانم مقری ایه فامیلش
رفتیم سرکلاس یه خانم جوان و خوشتیپ وارد کلاس شد همه به احترامش پاشدیم
خانم مقری:
_دخترای گلم لطفا بنشینیدملیحه قمری ام دانشجوی #دکتراےمعارف_اسلامے
#طلبه سطح دوم حوزه علمیه
خوب این ازمن حالااسم هرکس رو که میخونم بلند بشه خودشومعرفی کنه معدل سا گذشتش با شغل پدر و مادرشو بگه...
خانوم توسڪااسفندیارے؟
_بله!معدل سال پیشم 19/80
پدرم مهندس عمران. مادرم پرستار هستن خانم
اسامی همه یکی یکی خونده شد تارسید به #زینب
خانم مقری:زینب عطایی فرد؟
_به نام خدا معدل سال پیشم 19/90
پدرم #پاسدار مادرم #طلبه واستاد حوزه علمیه
خانم مقری:فامیل مادرت چیه دختر؟
_خانم حسینی
خانم مقری:ای جانمسلام ویژه منو بهش برسون
_چشم
تازنگ آخر اتفاق خاصی نیفتاد.
از مدرسه خارج شدیم که....
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #سوم
🍀راوی زینب☘
صداے آقایی:
_خانم عطایی فرد
به سمت صدا برگشتم
_داااااادااااااش
داداش:
_جان دلم.. هیس آبرومونو بردی
_وای داداش کی اومدی کی رسیدیباورم نمیشه صحیح و سالم پیشمی
_زینبم آروم باش از مامان اجازتو گرفتم ناهار باهم باشیم
_آخجووووون هوووراا وارد رستوران شدیم
_آبجی چی میل داری؟
_اوووم... چلوکباب... عه داداش گوشیته کیه؟؟
_یه خانم خیلی مهربون که چند ماهه دیگه باهاش آشنا میشی برم جوابشو بدم بیام
_یعنی داداشم داره قاطی مرغا میشه داشتم به خانواده چهارنفرمون فکر میکردم
بابام #جانبازجنگ_تحمیلی وپاسداره
من و توسکا هم قبل نه سالگی خیلی باهم صمیمی بودیم اما با #بزرگ شدنمون دیوار بزرگی بینمون بودچون توسکا برخلاف مامان و باباش مذهبی نبود
داداشم بزرگتر که شد به انتخاب خودش #پاسدار شدالان دوساله که #مدافع_حرم حضرت زینب .س. هست.
_زیاد فکر نکن ازت انیشتن درنمیاد
_عه داداش
داداش:والا
_خب بگو ببینم.. کی عروس ما میشه؟
چندسالشه؟خوشگله؟
داداش زد به دماغمو گفت:
_بچه من کی گفتم عروس!!! این خانم قراره حواسش به شما باشه..حالا هم غذاتو بخور کم از من حرف بکش بعد از #اعزام من میادخودش میگه بهت
_مگه بازم میری؟کی؟
داداش:بله... 25روز دیگه
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #پنجم
ساعت ۸ بود که قصد شهربازی کردیم تا رسیدیم مامان و بابا زیر انداز انداختن و نشستن روش.
خودمو لوس کردم وگفتم :
_داداش.. نمیریم سواراین وسایل بشیم؟ با انگشت نشونش دادم.
بابا:
_زینب جان یکم بشینید میوه بخورین بعدبرین.. آخرشبم همه باهم چرخ و فلک سوار میشیم
_باشه
حسین:
_خخخخخخ چه لپ هاشم آویزون شد
یکم که نشستیم هی سرجام وول خوردم
حسین:
_نخیرم این وروجک نمیتونه آروم بشینه پاشو بریم
دستمو تودستش گرفت
_داداش بریم سوار این سفینه بشیم
حسین:
_بریم
سوار شدیم من همش جیغ میزدم
_مااااااااآآاااان... مااااااااانیییییی... جییییییغ... جییییییییییغ.. خداااااااااااااااآ
حسین:
_هیییس دختر آروم زشته.. شهربازیو گذاشتی روسرت
صبح قبل مدرسه...
به آتوسا پیام دادم که عصری با بچه ها بیاید دور هم جمع بشیم
اونروز تو مدرسه اتفاق خاصی نیفتاد.
عصری یه پیراهن بلند با ساپورت پوشیدم.موهاموشونه کردم و شونه هام انداختم .
مایه هشت نفر بودیم.. سه تا پسر.. پنج تادختر..
واردکه شدن براشون گیتار.. زدم.. آخرشبم با بچه ها رفتیم رستوران از رستوران داشتیم میومدیم بیرون
اشکان گفت:
_چه خوشگل شدی
رفتم جلو با یه قدم و بهش گفتم :
_تا بهت رو میدم پررووو نشو.. مفهوووم؟؟
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
🌚✨
خاطریگرنظرمهست
همهخوبیتوست
حسرتیگربهدلمهست
هماندوریتوست
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#شب_بخیر_علمدار 🌙
•°•
خبدوستان!🙂♥️
خوبیابد...
دفترامروزهمبستهشد😊🌿
بهامیدفرداییزیباترازامروز🌈🌼🤲🏻
شبتونحسینیرفقا:)💚🌱
با ۅضۅ💎
بۍگناه📿
یاعلی✋🏼😴
↓
❥↬•| @Shbeyzaei_313
:
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام به دوستان امام زمانی 👐
چله ترک گناه🌷💫🌟😇😇
😱😱گناه زبان از دیدگاه پیامبر اسلام
چهل گناه زبان حضرت محمد ( ص ) فرمودند:بهترین اعمال نزد خداوند حفظ زبان است.بیشترین گناهان فرزند آدم از زبان اوست.هر که مردم از زبان او بترسند ، از اهل جهنم است.
1-خبری را ندانسته گفتن.2-عیبجویی از دیگران.3-مسخره کردن.4-تهمت زدن.5-فاش کردن اسرار مردم.6-رنجاندن مومن.7-سرزنش بیجا.8-دروغ گفتن.9-وعده دروغ.10-قسم دروغ.11-شهادت ناحق.12-تحریف مسائل دینی.13-حکم ناحق.14-لعنت کردن مردم.15-طعنه زدن.16-دل شکستن.17-امر به منکر.18-نهی از معروف.19-تصدیق کفر و شرک.20-بد خلقی.21-غیبت کردن.22-شایعه پراکنی.23-به نام بد صدا زدن.24-تملق و چاپلوسی.25-با مکر و حیله سخن گفتن.26-مزاح زیاد.27-زخم زبان زدن.28-آبروریزی.29-کبر در گفتار.30-ادای صدای کسی را در آوردن.31-بدعت در دین.32-اظهار بخل و حسد.33-بد زبانی در معاشرت.34-خشونت در گفتار.35-فحش و ناسزا گفتن.36-سخن چینی کردن.37-نا امید کردن.38-شوخی با نا محرم.39-ریا در گفتار.40-فریاد زدن بیجا.
نماز سر اول وقت فراموش نشه 😍
منتظر خبر هایه خوب هستیم
@Aa313rajabzadeh
🌹لیست اسامی که میخوان تو چله ترک گناه شرکت کنن
🌸1_بانوی فاطمی
🌸2_ریحانه ی خلقت
🌸3خادم الزهرا
🌸4نجفی
🌸5_شهیدگمنام
🌸6_گمنام
🌸7_سربازولایت
🌸8_سربازولایت
🌸9_نسیم بهشت
🌸10_نائب اهل بیت ع
🌸11_نائب شهدا
🌸_12بنت الحسین
🌸_13عشاق المهدی
🌸_14شهیده گمنام
🌸_15یاحسین
#روزدوم🌱
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
[🌞🌼]
بِسمِاللهِاَلرَحمنِاَلرَحیم...:)
♥️✨بهنامخداوندبخشندهمهربان♥️✨
✨••| اولینپستروز،عرضارادتبه"اُمالمَصائِبخانم زینبکبری(س)"
السَّلامُعَلَیْکِیاسَیِّدَتییازَیْنَبُ،یابِنْتَرَسُولِ اللهِ،یابِنْتَفَاطِمَةَالزَّهرَاء.
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
◍⃟🌱○°
🌸◍⃟ زیاࢪت شھدا🌱^^
🌸◍⃟ هࢪصبحسلامےبہشھیدان:)♡
🌸◍⃟ #با_هم_بخوانیم☁️
❥↬•@Shbeyzaei_313
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
◍⃟🌱○°
🌸◍⃟ دعاۍسلامتۍامامزمان‹عج›
🌸◍⃟ بھ عشق مولا :)♡
🌸◍⃟ #با_هم_بخوانیم☁️
❥↬•@Shbeyzaei_313
🏴🕌 جا مانده های زیارت اربعین دلتون برای مولا تون تنگ شده ؟!
مُحمّد بن مُسلم رحمه الله گوید:
از کوفه به طرف مدینه راه افتادم وقتی به مدینه رسیدم به علّت طولانی بودن مسیر و خستگی تمام بدنم درد میکرد. میخواستم به دیدن مولایم بروم امّا دیگر تاب و توان راه رفتن نداشتم.
خدمتکار امام علیه السّلام از راه رسید.
در دستش شربتی عطرآگین بود و روی آن را با روپوشی پوشانده بود به دستم داد و گفت: این شربت را بنوش و آقایم مرا امر نموده تا این شربت را ننوشیده ای از کنارت نروم و آقایم فرمود: زمانیکه آن را نوشیدی نزد من بیا.
محمّد بن مُسلم گوید: شربت را نوشیدم چه شربتی بود؟! شربتی با طعمی عالی گوارا و خنك!!
همین که شربت را نوشیدم اثری از درد و خستگی در بدنم باقی نماند.
به طرف خانهی امامم راه اُفتادم همین که وارد خانه شدم گریه امانم نمیداد و از گریه به هِق هِق افتادم. سلام نموده و دست و سر حضرت را بوسیدم امام پرسید:
«مُحمّد !! چرا گریه میکنی؟!»
گفتم: آقاجان فدایت شوم!! گریهام از برای دوری از شماست؛ راهم دور است؛ دلم برای شما تنگ میشود و نمیتوانم زیاد پیش شما بمانم و شما را زیارت کنم.
🌹امام صادق علیه السّلام فرمود:
امّا خستگی و ناتوانی ات از برای این است که خدا در دار دُنیا برای دوستان ما چنین خواسته است.
و امّا غریب بودنت مؤمن در این دنیا غریب است تا به رحمت خدا نائل شود
و امّا دوری راه پس برای توست به أبی عبدالله امام حسین علیه السّلام اُسوه ؛ زیرا امام حسین علیه السّلام هم در سرزمین فرات دور از ماست.
و امّا اینکه ما را دوست میداری و دوست داری ما را ببینی و زیارت کنی و قادر بر آن نیستی خدا میداند که در قلب تو محبّت ما هست لذا تو را خودش جزاء و پاداش می دهد...
📚 کامل الزّیارات ص: 276📚
این حدیث شریف و زیبا طولانی است مقداری از آن را یادآور شدیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دم_اذانی😍🌹
⭕قشنگ نیست نمازامون....
نماز باید چجوری باشه که تا عرش خدا بره؟
👤 استاد دانشمند
#التماس_دعا🤲
#نماز_اول_وقتش_میچسبه😍👌
❥︎---🦋✨-----•°
🔰نشر حداکثری با شما
مےگفت:
درزندگےآدمےموفقتراست؛
کہدربرابرعصبانیتدیگرانصبورباشد
وڪاربےمنطقانجامندهد!
واینرمزموفقیتاودربرخوردهایشبود!シ
#شهیدانه🌱💚
~°~
#سخن بزرگان🌸
منتظࢪ نباش یڪ شیࢪینے خاصے
دࢪ زندگےات پیدا شۅد تا لذت ببࢪے؛
ڪاࢪے ڪن از همین زندگے عادے ات
خیلے نشاط پیدا ڪنے!
هࢪ ڪاࢪ سادھ اے ࢪا هم بہ خاطࢪ خدا
انجام بدھ تا از آن لذت ببرے!
#استاد_پناهیان💛🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱علت اصلی غیبت،شیعیان هستن!
چرا!؟🤔چون وحدت وهمدلی نداریم!
#مهدویت
#استاد_شجاعی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادمان نمی رود شیر مردان و شیر زنانی را ک جان خود را دادند اما خاک میهن را ن
هفته دفاع مقدس گرامی باد . . .
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #ششم
🍀داناے ڪل🍀
محرم به سرعت آغاز شد
حال و هوای خانواده عطایی فرد خیلی عجیب بود
#رفتارهای_حسین که از اتفاق جدید زندگیش خبر میداد
پدر که هرشب بهش میگفت :
_التماس دعا آقا
مادرکه هربار به قد و قامت حسین نگاه میکرد میگفت:
_فدای حضرت بشی ایشالا
و حسین همه دغدغه اش آماده کردن #زینب برای اون اتفاق بود حالا از هرنوع که بود..
این میان دوحادثه سخت به پیکر و روح زینب وارد شد.. که دومی سخت تر ازاولی
🕊خبر تفحص 100شهیددفاع مقدس وقتی توخونه عطایی فرد پیچید
پدر غمگین از جاموندگی وخوشحال از بازگشت رفیقاش و جمله ای که حال زینب رو بد کرد....
فیلم ورود پیکر شهدا پخش میشد که
حسین گفت:
_خدایا یعنی میشه یه روزی بعد سی سال بعد پیکر #گمنام منم از سوریه وارد ایران بشه..
زینب برای فرار از جمله پدر و مادرداشت به اتاقش پناه میبرد که با جمله حسین وسط راه از حال رفت..
وشب مجبور شد توبیمارستان بمونه...
جالب بود بین این 100شهید یک سری از شهدا شناسایی شدن که یکیش پسرخاله توسکا
🌷محمدزمانی🌷 بود...
که این اتفاق واکنشات عجیبی داشت..
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #هفتم
🍀راوےحسین🍀
روز تاسوعا...
قرار بود یه #عملیات تو سوریه انجام بشه.. ماخوب میدونستیم یه عملیات یعنی:
#شهیدشدن.. #بی_پدر شدن.. یه گروهی از بچه های #ایران #افغانستان #لبنان #پاکستان و...
داشتم زینب رو میبردم هیئت..
_زینب بریم؟!
_بله من حاضرم.. بریم..
نزدیک هیئت بودیم که گوشیم زنگ خورد از #یگان....
_سلام.. باشه من تا یک ساعت دیگه #یگانم..
زینب:داداشی چیشده؟!!چرا گریه میکنی؟!
_چندتا از بچه های یگان #شهید شدن باید برم یگان
زینب:وای
_تو رو میزارم هیئت زنگ میزنم بابا بیاد دنبالت
زینب:من خودم میتونم برگردم تو برو به کارات برس داداش
_نه عزیزم
وقتی رسیدم یگان حال همه بچه ها داغون بود
#یازده شهید از ایران🇮🇷...
تقدیم بی بی زینب.س. شده بود که هفت تن از این عزیزان از #یگان_ویژه_صابرین بود..
1⃣شهیدمدافع حرم محمدظهیری
2⃣شهیدمدافع حرم ابوذر امجدیان
3⃣شهیدمدافع حرم سید سجادطاهرنیا
4⃣شهیدمدافع حرم سیدروح الله عمادی
5⃣شهیدمدافع حرم پویا ایزدی
6⃣شهیدمدافع حرم سیدمحمدحسین میردوستی
7⃣شهیدمدافع حرم مصطفی صدرزاده
8⃣شهیدمدافع حرم محمدجمالی
9⃣شهیدمدافع حرم حجت اصغری
🔟شهیدمدافع حرم امین کریمی
1⃣1⃣شهیدمدافع حرم روح الله طالبی اقدم
پیکر بعضیاشون خداروشکر برگشته بود عقب اونایی که از یگان ما بودند..
برای مراسمات...
زینب رو بردم وداع.. وقتی زینب فهمید شهیدمیردوستی عاشق #حضرت_عباس بوده وحالا مثل حضرت عباس شهید شده بود داغون شد
#اولین شهید دهه هفتادی که یه پسر یه ساله سیدمحمدیاسا ازش به یادگارمونده بود
یک هفته از شهادت سیدمحمدحسین میگذشت.
وارد اتاق زینب شدم..
_زینبم.. چته عزیزبرادر؟
پشتشو بهم کرد و گفت:
_توهم میخوای شهیدبشی؟
_زینبم.. مرگ مال همه است.. و چه بسا #شهادت بهترین مرگهاست..وقتی یکی میره برای دفاع باید خودشو آماده کنه واسه شهادت.. اسارت.. جانبازی..
دومی سختتره عزیزدلم..
عصرکربلا امام حسین شهید شد ولی بی بی زینب #اسیر.. اسارت سخته جانبازی هم همینطور..
#جانبازی میدونی یعنی چی؟
یعنی یه جوون صحیح و سالم میره #ناقص میشه.. وبقیه عمرشم که چقدر باید #حرف بشنوه....
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #هشتم
🍀 راوےداناےڪل 🍀
خانواده عطایی فرد دور هم نشسته بودند
مادر: حسین جان.. پسرم
حسین: جانم مادر
مادر:حسین جان بهمن ان شاءالله 25سالت میشه
حسین:خب!!
مادر:اگه نظرت مثبته برم خواستگاری فاطمه سادات
غذا پرید تو گلو حسین
حسین: نه مادر من !!من اصلا ده روزه دیگه عازمم اجازه بدید برم اگه صحیح و سالم برگشتم چشم
زینب: مگه قراره نیایی داداش
حسین: بالاخره جنگه دیگه..
زینب دیگه ناهار نخورد.
حسین بعد از ناهار از خونه زد بیرون.
اول یه تابلو گرفت شماره خانم...گرفت
حسین: سلام خواهر بله من نیم ساعت دیگه پیش شمام
نیم ساعت بعد به محل که معراج الشهدا بود رسید.
همه بچه هابودن.با تک تکشون خدافظی کرد...
اما باخانم ...کاری داشت..
_سلام اخوی! زینب خوبه؟
حسین: براتون یه ویس تو تلگرام فرستادم اینم یه نامه و تابلو شماره شما رو هم نوشتم که اگه #جانباز یا #اسیر شدم باهاتون تماس بگیرن... خواهرم جان شما و جان زینب.. دوست دارم خیلی مراقبش باشید..
_ان شاءالله شهید بشین
حسین: از زینب #دل_کندم.. ولی #نگرانشم..
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #نهم
امروز حال خانواده عطایی فرد داغون بود...
مادر و پدر با چشمای گریون.. وزینب با هق هق.. آماده اعزام حسین بودن.
حسین ساک رو روی زمین گذاشت..
و دستاشو واسه زینب از هم باز کرد.. زینب به آغوش حسین پناه برد.اشکهاش به حدی زیاد بودن که جلوی لباس نظامی حسین خیس شد
حسین تو گوش زینب گفت:
_خانم رضایی هواتو داره.. #همیشه همه جا هواتو دارم.. موقع #عقدت میام.. دوست دارم دکتربشی باعث #افتخارم
مواظب خودت و #حجابت باش
حسین رفت..
و زینب رفتنش را تماشا کرد.. غافل از اینکه رفت دیگه برگشتی وجود نداره..
حدود ده روزی از اعزام حسین میگذشت..
چند باری زنگ زده بود.
ازاون طرف توسکا پریشان حال بود..
حدود دوهفته بود ذهن و فکر توسکا بهم ریخته بود.
بعد از تشییع 🌷محمد🌷 خواب عجیبی دیده بود..
تو یه باتلاق گیر افتاده بود..
یه دست فقط..
#استخوان بود..
که اومده بود توسکارا نجات داد..
بعد..
یه #صدا گفت:
🕊"خواهرم! برو به همسنات بگو"..
اگه #شهدا نباشن شما تو #باتلاق_روزگار خفه میشین..🕊
توسکا میخواست به زینب بگه اما روش نمیشد..
دم دفتر منتظر خانم مقری بود
خانم مقری از دفتر خارج شد توسکا پرید خوابشو تعریف کرد.
خانم مقری وارد کلاس شد
_بچه ها قبل از شروع درس میخوام دوتا نکته بگم
🍃اول اینکه برادر زینب جان که #سوریه هستن چند روزیه هیچ تماسی نداشتن و قرار بوده واسه عملیات برن واسشون دعا کنین
🍃دوم اینکه خواب شهدا رو دیدن ینی چی؟!
هرکس نظری داد..
خانم مقری پای تخته رفت و نوشت:
" ولاتحسبن الذین قُتِلوا فی سبیل الله امواتا ًبلْ أحیاءُعند ربهم یرزقون.."
_بچه ها خدا این مورد رو واسه شهدا فرموده.. توجنگ تحملی عموهام شهید میشن توسل بهشون بارها مشکلاتم حل شد چرا که شهدا زندن.
زنگ آخر بود..
موقع خروج قلب زینب لرزید
حالش بد شد..
درخطر افتادن بود که خانم مقری و بچه ها گرفتنش...
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #دهم
🍀راوے زینب🍀
توسکا با من همراه شد تا منو برسونه خونه.
تارسیدیم سر کوچه مون دنیا رو سرم آوارشد
دوتا آقا بالباس سبز پاسداری دم خونمون وایساده بودن
🕊یاحضرت زهرا داداش منو انتخاب کردی؟🕊
فاصله سرکوچه تا خونمون...
زیاد نبود ولی همون فاصله کم رو بارها خوردم زمین.😭
هربار که میخوردم زمین..
یه #خاطره از این شانزده سال کنار🌷داداش حسین🌷 یادم میومد.
تارسیدم دم خونه....
یکی از اون پاسدارا گفت:
_"خانم عطایی فرد بهتون تسلیت و تبریک میگم..
وقتی چشمامو باز کردم سرم تودستم بود.. چشمای مامان بابا قرمز
مراسمات حسینِ من شروع شد
روز #سوم تازه فهمیدم پیکرش قرار نیست برگرده
🥀عزیزخواهر..
حسین من..
کجادنبالت بگردم..
کدوم خاکو بو کنم..
تا آروم بشم..
مزار نداری..
تا نازتو بکشم..
برات سر کدوم مزار گریه کنم
حسییییییییین
برگشتم به عکس بی بی زینب نگاه کردم.. که خودش برام گرفته بود قاب کرده بودم.
بی بی جان
منم داغ #حسینمو دیدم..
بی بی..
حسین منو چجوری کشتن
حسین من..
الان پیکرش کجاست
دستم رو روی عکس بی بی کشیدم گفتم:
"مراقب حسینم باش
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
سلام علیکم جمیعا✋🏽
بزرگواران بنده برٰام کٰار پیش اومده!
باعرض پوزش نمیتونم چند روزی خدمتتون پارت بفرستم! 🌱