#همسرانه 💞
« شوهر من نرود چه کسی برای دفاع برود؟»
🔹از اوضاع سوریه با خبر بودم اما نمی دانستم می خواهد برود. عادت نداشت وقتی می خواهد جایی برود به من زود بگوید،
معمولا می گذاشت نزدیک رفتن، خبر می داد.😔
🔸خیلی ناراحت بودم از رفتنش اما با خودم می گفتم :«شوهر من نرود چه کسی برای دفاع برود.!!» وقتی اینها را به خودش هم گفتم، خیلی خوشحال شد.😊
🔹دفعه اول تازمانیکه به تهران برگشت نمیدانستم زخمی شد.بعدازآمدنش خبردادند به بیمارستان رفته و حالش خوب شد.👌
🔸علی واقعا خیلی شجاع بود و تازه بعد از شهادتش دارم او را می شناسم. دفعه دوم که می خواست برود مخالفت کردم،اما بعد دلم را گذاشتم پیش حضرت زینب(س) و گفتم برو.❤️
🔹گفت: «خیلی خوشحالم از اینکه تو به من روحیه می دهی و می گویی برو.»
همسر بعضی ها خبر نداشتند اما من می دانستم.💔
#شهیدگمنام خان طومان _علی_عابدینی 🌹🕊
هوالمحبوب
🕊#رماݩ_هادےدلہا
قسمت #بیسٺم
بعد از اون خواب بطور معجزه آسایی #آروم شدم.. وقتی خواب رو برای بهار گفتم بهار گفت این مصداق همون #آیه است
《#شهدا نزد ما زنده اند و روزی میخورند..》
چه روزی بالاتر اززیارت سید وسالار شهیدان..
_بهار؟
بهار: جانم؟
_دلم میخواد بقیه شهدای صابرین رو بشناسم..دلم میخواد شهدای بیشتری رو بشناسم
بهار:عالیه.. یه تیم تشکیل بده شروع کن البته بعداز راهیان نور.. تو وخانواده مهمان اختصاصی ماهستید
_آه...اولین عید بعداز حسین.. چجوری میشه؟...
بهار: الله اکبر! بازم شروع کردی؟این سفر برای تو یه نفر واجبه
_همچین میگی واجبه انگار جنوب نرفتم.!!!
بهار: رفتی ولی انگار باورشون نداری
#باور نداری حسین زندس و پیشته چون جسمشو نمیبینی نفی میکنی زنده بودنش رو.. لعنت کن شیطان رو نزار همین بشه نفوذ شیطان
_هیچی ندارم بگم... میشه من یه نفر رو همراه خودم بیارم؟
بهار: کی؟
_عطیه
بهار: عالیه.. اتفاقا کانال کمیل تو برناممونم هست.
ازمعراج الشهدا خارج شدم شماره عطیه رو گرفتم..
_الو سلام عطیه خوبی ؟ چیکلر میکنی؟
عطیه: ممنون توخوبی؟ خونم.داشتم مسائل فیزیک حل میکردم
_عه! من هنوز حل نکردم واایی
عطیه: خخخ زینب حالا چیکار داشتی زنگ زدی؟
_آهان عید کجا میخواید برید؟
عطیه: مامان میگن شمال ولی من دلم یه جای #شهدایی میخواد... اصلا هست همچین جایی؟
_پس چمدونتو ببند #شهدا دعوتت کردن جایی که قدم به قدمش جای پای #شهداست ومتبرک به گوشت و خون شهداست...
عطیه: زینب اینجا کجاست؟
_مناطق عملیاتی هشت سال دفاع مقدس.. ۲۴ اسفند میریم تا دوم فروردین.. خودمم میام اجازتو از مامانت میگیرم میشنوی عطیه چی میگم؟
عطیه: زینب!.. من چیکار کردم #شهدا به دادم رسیدن؟
_تو #عطیه شدی بخشیده شدی شهدا هم هوات رو دارن.. من برم کاری نداری؟
عطیه: مراقب خودت باش.. یاعلی
سوار مترو شدم..
برای بهشت زهرا وارد که شدم دیدم حاج خانم میردوستی و عروسشون سر مزار آقا سیدهستن.
مزاحم خلوتشون نشدم.
به سمت قطعه سرداران بی پلاک رفتم
ناخودآگاه سر یه مزار شهید نشستم شروع کردم به حرف زدن
《توهم مثل حسین من #گمنامی
من باورتون دارم اما یه خواهرم دلم گاه و بیگاه حضور برادر شهیدمو میگیره
زود بود من #داغ_برادر ببینم
بشکنه دستی که #حسینمو ازم گرفت
حتی جنازشو بهم ندادن که نازش کنم
مثل بقیه خواهرای شهدا صورت نازشو ببوسم. سینه نازشو لمس کنم..》
مداحی #شهیدگمنام گذاشتم باهاش گریه کردم
بازنگ گوشی یهو سرمو از مزار شهیدگمنام برداشتم
هواتاریک بود.. مامان بود
_الو مادر جان کجایی؟
_وای مامانبخدا متوجه گذر زمان نشدم بهشت زهرام قطعه سرداران بی پلاک
_گریه نکن مادر فدات بشه همونجا بمون بابات میاد دنبالت..
یه ۴۵ دقیقه طول کشید تا بابا رسید
تارسید منو بغل کرد. دونفری گریه کردیم
بابا: پدرت بمیره که #بےحسین شدی
-نگووو بابا.. نگووو من الان بجز شما کدوم مرد و دارم.. حسین رو شما بزدگ کرده بودی شما عطر حسینی
بابا: پس بخند تا منو مادرت بیشتر از این دق نکردیم
وقتی رسیدیم خونه رفتم تو اتاقم نگاهم به تابلو حسین افتاد
✨ "إن الله یحب الصابرین"✨
رفتم دست و صورتم رو شستم ورفتم تو پذیرایی
_آقا و خانم عطایی فرد بنده شمارو دعوت میکنم بریم پیتزا بخوریم مهمون من
مامان بابام تعجب کردن ولی همقدم شدن باهام
#یاعلی گفتم تا بشم پایه خونه تا مامان و بابام بیشتر پیر نشن...
ادامه دارد...
نام نویسنده؛بانومینودری
هوالمحبوب
🕊#رماݩ_هادےدلہا
قسمت #بیست_یڪم
دوست شهید وآرامش بخش اصلی قلب بی قرار من همون #شهیدگمنام قطعه سرداران بی پلاک بود که من اسم عزیز #گمشده ام رو گذاشتم روش #حسین
روز بیست و چهارم اسفند خیلی زودتر از موعد فرا رسید
تایم حرکتمون شش صبح بود.
عطیه رو مامان و باباش آورده بودن.
تا مارسیدیم مادرش اومد سمت ما سفارش عطیه اول به مامان کرد بعد به من.
جلوی اتوبوس وایستاده بودیم
چند تا ازدخترا دور مامان جمع شده بودن چند تا ازآقایون دور بابا.منم کنار عطیه.
بالاخره خلوت شد.
آقای لشگری و علوی به سمتمون اومدن. هردو همرزم #حسین بودن وبوی حسین برای بابا میدادن.بابا بغلشون کرد بوشون کرد.
آقای علوی تا عطیه رو دید انگار خوشحال شد.
ودحالیکه سرش پایین بود گفت : خانم اسفندیاری حضورتون تو کاروان ما واقعا باعث سعادته.
تاعطیه اومد جوابشو بده پریدم توحرفش گفتم:
_" آخه خانوم نماینده حضرت آقان واسه همین براتون سعادته؟
علوی سررخ شد..
آخیش دلم خنک شد. تااین باشه اینجا خود شیرینی نکنه.. آقای لشگری هم خندید.. اما شادی من زیاد دووم نیورد
صدای توبیخ کننده مامان،بابا وبهار :
_زینب
بالاخره ما سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم
منوعطیه پیش هم نشستیم.
یه مسیری که خوابیدیم .وقتی بیدار شدم دیدم عطیه روی پای من خوابیده.
آروم از تو کوله پشتیم #سلام_برابراهیم رو درآوردم و شروع کردم به خوندن.
یه نیم ساعتی بود که داشتم کتاب میخوندم که عطیه از خواب بیدار شد داشت چشماشو میمالید که چشمش به کتاب تو دستم افتاد :
_وایییی سلام بر ابراهیم
_خخخخ بیا بخون
کتابو از دستم قاپید.
✨راوےعطیه✨
جلد کتاب رو نوازش کردم وشروع کردم به خوندن.
برگ اول کتاب آشنایی بود.
《ابراهیم در اول اردیبهشت سال 36در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان دیده به جهان گشود.او چهارمین فرزند خانواده به شمار میرفت.
با این حال پدرش مشهدی محمدحسین به او علاقه خاصی داشت.
اونیز منزلت پدر خویش را به درستی شناخته بود.پدری که با شغل #بقالی توانسته بودفرزندانش را به بهترین نحو تربیت کند.
ابراهیم نوجوان بود که طعم تلخی یتیمی راچشید. از آنجا بود که همچون مردان بزرگ زندگی را پیش برد...
ادامہ_دارد..
نام نویسنده؛بانومینودری
#عشق یعنی،🌷
استخوان و یه پلاک
سالها تنها زیرِ خاک!🌷
#شهیدگمنام🥀
🇮🇷 شهید گمنام 🇮🇷
📝داستانک_مذهبی
داداشم منو تو خیابون دید..😱
با جمع دخترا بودیم و حجابم خیلی جالب نبود... 😬
با یه نگاه تند بهم فهموند برو خونه تا بیام..😰
خیلی ترسیده بودم.. الان میاد حسابی تنبیهم میکنه.. 😰
نزدیک غروب رسید خونه..
وضو گرفت دو رکعت نماز خوند...
بعد از نماز گفت "بیا اینجا"
حالا منم ترسیده بودممممم😢
گفت "آبجی بشین"
نشستم...
بیمقدمه شروع کرد حرف زدن راجع به حضرت زهرا😢
حسابی گریه کرد... منم گریهام گرفت😭
👈بعد گفت "آبجی میدونی حضرت زهرا چرا روزای آخر صورتشو از امام علی میپوشوند؟؟
نمیخواست علی بفهمه خانمش سیلی خورده و دق نکنه...
آخه غیرت اللهِ😔
میدونی بیبی حتی پشت در هم نزاشت چادر از سرش بیفته!😣
میدونی چرا امام حسن زود پیر شد؟؟
بخاطر اینکه تو کوچه همراه مادرش بود ولی نتونست کاری براش بکنه😔
آبجی حالا اگه میخوای منو دق مرگ نکنی😑
تو خیابون که راه میری مواظب روسری و چادرت باش
یدفعه ناخودآگاه نره عقب و موهات بیفته بیرون😌
من نمیتونم فردای قیامت جواب حضرت زهرا رو بدما😫"
♥️سرمو پایین انداختم و شروع کردم به گریه کردن.. 😭
سرم رو بوسید💕 و گفت "آبجی قسَمت میدم بعد از من مواظب چادرت باش☺️"
از برخوردش خیلی تعجب کردم.. احساس شرمندگی میکردم🙁
گفتم "داداش ایشاالله سایهت همیشه بالا سرم هست".. و پیشونیشو بوسیدم...💘
گذشت تا سه روز بعد که خبر آوردن داداشت تو عملیات والفجر به شهادت رسیده🥺
یه مدت بعد، لباساشو که آوردن دیدم جای تیر مونده رو پیشونی بندش...💥
روی سربند یا فاطمه الزهرا.س.🥀
حالا دیگه سالهاست هر وقت تو خیابون یه زن بیحجاب میبینم... اشکم جاری میشه.. 😢
پیش خودم میگم حتما اینا داداش ندارن که....😞😞😞
#یاعلی🌺🤍
#یافاطمةزهرا
#شہیدگمنام🍃