خنده هـايت . . .
آنچنان جادو كند جانِ مرا
هر چه غـم آيد سَرم
هرگــــز نبينم آفَتى.
سردار دلها🌷
📎#سلام_صبحتون_شهدایی
@mahmoodreza_beizayi
سرِدوراهیِ گُناه وثَواب
به حُب شَهادت فِکرکُن...
به نِگاه امام زَمانت فکرکُن...
بِبین میتونی ازگُناه بِگذَری...؟!
ازگُناه که گُذشتی ..ازجونِت هَم
میگذَری...🖐
#شهیدانه
@mahmoodreza_beizayi
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
بخشی از برنامه های ماه رمضان 👆🏻🌺
دوستان منتظر اعلام های شما هستیم 🌱🍂
خاطرهای از شهید ابراهیم هادی🌹🍃
نزدیک اذان صبح بود
.توی جلسه هر طرحی برای تصرف تپه می دادیم به نتیجه نمی رسید.
ابراهیم رفت نزدیک تپه، رو به قبله ایستاد و با صدای بلند اذان گفت.
هر چه گفتیم:"نگو! می زننت!"
فایده ای نداشت.
آخرای اذان بود که تیر به گلویش خورد و او را مجروح کرد.
هوا که روشن شد هیجده عراقی به سمت ما آمدند و تسلیم شدند.
فرمانده آن ها هم بود؛ در حین بازجویی گفت:" آن هایی را که نمی خواستند تسلیم شوند، فرستادم عقب؛ پشت تپه هیچ کس نیست"
پرسیدم: چرا؟
گفت: به ما گفته بودند شما مجوس و آتش پرستید و برای حفظ اسلام باید به ایران حمله کنیم. باور کنید ما هم مثل شما شیعه هستیم؛ وقتی می دیدیم فرماندهان عراقی مشروب می خورند و اهل نماز نیستند؛ در جنگیدن با شما تردید می کردیم.
اما امروز صبح وقتی صدای اذان رزمنده شما رو شنیدم که با صدای بلند نام امیرالمومنین _علیه السلام_ رو آورد، با خودم گفتم:
داری با برادرای خودت می جنگی؛ نکنه مثل ماجرای کربلا....."
دیگر گریه امان صحبت به او نداد
دقایقی بعد ادامه داد: برای همین تصمیم گرفتم تسلیم بشم و بار گناهم رو سنگین تر نکنم، حالا خواهش می کنم بگو موذن زنده است یا نه؟"
گفتم: آره زنده است.
تمام هیجده اسیر عراقی آمدند و دست ابراهیم رو بوسیدند..
@mahmoodreza_beizayi
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
بخشی از برنامه های ماه رمضان 👆🏻🌺
اجرتون با شهدا 😍🌸
تا الان عالی بود.... ❤️🌺
با خودت هیچ گفته ای یک بار
دختر نازدانه ای داری؟💔
بین این سوره های زندگی ات
#کوثر عاشقانه ای داری؟
با خودت فکر کرده ای اصلاً
دخترت هم به خواب محتاج است؟
تا که از خواب می پرد شب ها
به یک آغوش ناب محتاج است؟😔💔
"کوثـر" نازدانه شهید محمودرضا بیضایے❤️
@mahmoodreza_beizayi
🌺حذف لینک از عکس مورد رضایت نیست ☺️🌺
شعر مورد علاقه 📖=
ای حرمت قبله ی حاجات ما
ذکر تو تسبیح و مناجات ما
چار(چهار)امامی که تورا دیده اند
دست علم گیر تو بوسیده اند
#شهید_محمودرضابیضایی
@mahmoodreza_beizayi
🌸حذف لینک از عکس مورد رضایت نیست ☺️🌸
از محبت پدر به فرزند 🍃
مگر حس قوی تری هم هست...☺️😍
💐 سری آخری که داشت میرفت
گفت میرم ...
ولی این سری از کوثر هم گذشتم....😔💔
دردانه کوچک شهید محمودرضا بیضایی
@mahmoodreza_beizayi
👌🏻👌🏻یک پیشنهاد ویژه برای بهرهمندی بیشتر از ماه رمضان امسال
➕ یک مژده
🔻ماه رمضان نزدیک است و مشتاقان تقرب خدا در حال آماده کردن خود برای ورود به این مهمانی بزرگ هستند. آمادگی پیدا کردن قبل از ورود به هر مهمانی، کمک میکند تا انسان با آرامش و اشتیاق بیشتری به آن مهمانی وارد شود و بهرۀ بیشتری از پذیرایی تدارک شده ببرد.
🔻اگر شما هم دوست دارید این ماه رمضان برایتان متفاوت با قبل باشد و بیشتر از آن بهره و لذت ببرید، پیشنهادی برایتان داریم.
📗 "برای مهمانی خدا آماده شویم" یک کتاب کوتاه ۸۰صفحهای است که مطالعه آن شاید یک ساعت وقت ببرد اما اثر آن در نگرش شما میتواند فوق العاده باشد و ماه رمضان متفاوتی را برایتان رقم بزند.
🎧 و اما مژده؛ به لطف خدا نسخه صوتی و کتاب شنیداری این کتاب هم در هفته پیش رو در اپلیکیشن طاقچه منتشر خواهد شد و علاقمندان کتاب صوتی میتوانند از آن استفاده کنند. ان شالله.
👈🏼 نسخه الکترونیک کتاب را میتوانید در "طاقچه" بخوانید و نسخه کاغذی را از فروشگاه سفارش دهید.
📎 taaghche.com/book/55230
📎 bookroom.ir/book/29312
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
#تو_شهید_نمیشوی📚 قسمت سی و چهارم🌱 | تقدیم به محمودرضا | روزهای آخر سال ۱۳۸۹ بود؛چند روز مانده
#تو_شهید_نمیشوی 📚
قسمت سی و پنجم🌱
| ادامه تقدیم به محمودرضا |
آن روز درگیر یک مشکل آموزشی بودم که به خاطر آن باید قبل از دفاع،دو ساعتی پله های دانشکده ی دامپزشکی را بالا و پایین میرفتم!
در این فاصله،محمودرضا رفت میوه و چند جعبه آبمیوه خرید.
تنها چیزی که آن روز خودم رفتم و خریدم،یک جعبه شیرینی بود که با عجله ی زیاد از خیابان کارگر شمالی گرفتم.
غیر از این یک جعبه شیرینی،همه ی کارهای جلسه را محمودرضا ردیف کرده بود.
حتی وسایل و میوهها و جعبههای آبمیوه را که خریده بود،از توی ماشین تا داخل سالن آمفی تئاتر دانشکده آورد.
یادم نیست چه مشکلی برایش پیش آمده بود که نتوانست بیاید سر جلسه و چند دقیقه قبل از شروع جلسه برگشت.
خاطره ی خوش همراهی آن روز محمودرضا را فراموش نمیکنم که چقدر از اضطرابم کم کرد.
دوست دارم اگر گذرم دوباره به کتابخانه ی دانشکده ی دامپزشکی دانشگاه تهران افتاد،پایان نامه ام را از کتابخانه بگیرم و در صفحه ی تقدیم نامه،نام محمودرضا را کنار نام بلند شهید مهدی باکری که پایان نامه را به او تقدیم کرده ام اضافه کنم.
آبروی آن جلسه را از محمودرضا دارم.
@mahmoodreza_beizayi
رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق 🍃
#پارت_31
دیگه نمیشد اونجا موند با کله رفتم تو اتاق فاطمه 😂
_وای فاطمه آبروم رفت🤣
+بله دیدم چه دسته گلی به اب دادی😂🤣
_زهرمار نخند، وای آقا محسن اینجا چیکار میکنه🤯
+چمیدونم با امیرعلی کار داشت اومد دیگه😅
_فاطمه مامانت باهات حرف زد؟🤩
+بله🙄🤭
_بدون حرف اضافه بگو آره یا نه؟ 🤩
+آخه...
_بدون حرف اضافه😠
+آخه نمیشه زینب...
_کتک میخوای؟ فقط بگو آره یانه
+اره🤦♀
_وااااااااااااااااای😍😍😍😍
همزمان با جیغ من زن عمو دوید تو اتاق
_چی شده.😱چرا جیغ میزنی 😱
+وای خاک تو سرم ببخشید😂فاطمه جواب مثبت داد😍💃
_واسه این دختر ترشیده ی ما اینجوری جیغ زدی؟ 😐😂🤦♀
بعدم رفت بیرون که صدای امیر علی اومد که گفت
_جواب مثبت داد؟🤨
که زن عمو گفت آره 😁
تا تونستم عروسمون رو بوس کردم بعد سریع زنگ زدم به محمدحسین
_آقا داماد مباررررکه😍😂🤩
+خدایااااشکرتتتت😂😃😃😃
بعدم تلفنو قطع کردم و به فاطمه گفتم
_کی بیایم خاستگاری؟ 😄
+اینو دیگه باید از بابا احمد بپرسی😐
رفتم توی هال کنار عمو احمد نشستم
_عمو جون
+جانم
_عمم عمو کی بیایم....
+با مهدی صحبت میکنم احتمال زیاد سه روز دیگه😁
_باشه مرسی عمویی😍
اون روز خیلی کیف داد تازه یادم رفت بگم آقا محسن و امیرعلی واسه ناهار نموندن رفتن سپاه😐😂
تا عصر با فاطمه درس خوندم که البته دروغ میشه از داداشم واسش گفتم😂🤣
بعدش زنگ زدم محمدحسین اومد دنبالم و باهم رفتیم مسجد و بعدش اومدیم خونه😁🍃
ادامه دارد.... 😍
🌸به قلم سیده بیضایی🌸
‼️کپی با ذکر نام نویسنده وایدی کانال ازاد‼️
رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق 🍃
#پارت_32
با آسیه تماس گرفتم
_سلام خانم خانماا😁
+سلام سیده جونم چطوری؟
_خوبم عزیزم آقاتون چطورن؟😜
+خوبه سلام داره خدمتت😉
_سلامت باشن، آسیه یک موضوع جذاب میخوام برات بگم😍
+چی شده😍
_فاطمه داره عروس میشه😂
+چییییی😳😳🤨با کی؟اخه کدوم خنگی میاد اینو بگیره؟ 😂🤣
_خانم محترم اول بپرس خواستگارش کیه بعد هرچی دلت میخواد بگو🤨🤨
+مگه کیه این آقای خنگ؟ 😂
_داداشم😐
+هییی😱خاک تو سرم ببخشید🤣
داداش شما که ماشالله یک پارچه اقاست🙄
_خودم میدونم 😎
+خب یکم توضیح بده ببینم چجوریه اوضاع
_امشب قراره بریم خواستگاری و تاریخ عقد و عروسیو مشخص کنیم 🙃
بعداز خاستگاری بهت زنگ میزنم
خب حالا تو بگو چخبرا اونجا آقا علیرضا چه میکنه پسر بدی اگه بوده بگو بزنمش😂
+جونم برات بگه ما رفتیم حرم غذای حرم جاتون خالی خوردیم😋
واینکه آقامون اذیت نکرده خیلی ام بچه ی خوبی بوده😅
_احسنت، خوش بگذره😉
خب گلم من خیلی کار دارم باید با محمدحسین برم گل فروشی و اینا چون خودش نمیدونه چی بگیره😁
+نه عزیزم برو به سلامت ایشالا خوشبخت بشن😉خدانگهدار
_خدانگهدار
واای چقدر کار دارم 😁
دیگه خواهر دامادم هاا😍😎
داداش بدو من حاضرم بدو بریم بازار که خیلی دیر شده😱
_اومدم 🤪
+خوبه دختر نشدی🤦♀😂
وای محمدحسین دق دادی منو ول کن اون موهاتو بیا 🤦♀
میام میزنمتااا😂
_باشه باشه اومدم
دیدم نمیاد لباسشو گرفتم و کشیدمش بیرون😂😂
ادامه دارد.... 😍
🌸به قلم سیده بیضایی🌸
‼️کپی با ذکر نام نویسنده وایدی کانال ازاد‼️
رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق 🍃
#پارت_33
آسیه:
_اقا😍
+جان دلم😁
_چقدر اینجا آرامش بخشه😌
+آره اینجا یه تیکه از بهشته برای همین آرامش بخشه
_علیرضا؟
+جان دل علیرضا
_خیلی دوستت دارم، همیشه کنارم باش
+یه سوال. مگه یه انسان میتونه بدون قلبشم زندگی کنه و نفس بکشه؟ 🙄
_نه نمیتونه🙈
+پس منم نمیتونم بدون تو زندگی کنم😍❤️
_راستی! بهت گفتم کی زنگ زد؟
+نه نگفتی 😁
_سیده بود گفت که واسه آقا محمدحسین میخوان برن خاستگاری😁
+به به مبارک باشه حالا این پسر عمه ی ما کیو انتخاب کرده؟
_فاطمه خانم دختر عمو احمد😍
+به به مبارکه، پس باید برگردیم😁پسرعمه جان داره داماد میشه😍😍
_بله😌😌❤️
خیلی خوش گذشت از لحظاتی که باهم نماز خوندیم تا وقتی که رفتیم شهربازی😁☺️
خدایا ازت میخوام همیشه سایه ی اقامون بالا سرم باشه 🌸
+خوشگل خانم داری چی میگی یواشکی؟ 😉
_هیچی 🙄🙄😂
+خانم
_جانم😜
+جانت بی بلا، بلندشو بریم برات یه چیز خوشمزه بخرم کیف کنی😜😂
_وای نه اونقدر واسه ام خوراکی خریدی ترکیدم دیگه نمیتونم بخورم😩😂
+باشه پس بریم سوغاتی بخریم که زشته دست خالی برگردیم🤦♂😉
+باشه بریم فقط برای من از اون لواشکا بگیر اونجا بخورم😅
_به روی جفت چشمام😉
ادامه دارد... 😍
🌸به قلم سیده بیضایی🌸
‼️کپی با ذکر نام نویسنده وایدی کانال ازاد‼️
رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق 🍃
#پارت_34
زینب:
واو چقدر این پاساژ لوازم خوبی داره😍
_داداش جانم بیا این کت رو بپوش ببینم چجوری میشی😁
+به روی چشم😜
_به به ماشاءالله چقدر بهت میاد😍چقدر زیبا و جذاب شدی😍
+فدای تو😅
خب دیگه چی باید بخریم؟ 🧐
گل که خریدیم، شیرینی هم خریدیم، کت وشلوار خریدیم، چادرم برای عروس خانم گرفتیم، خب دیگه چی میمونه؟🧐
آها برای خودم هیچی نخریدم😟
_داداش من برای امشب هیچی ندارم بیا بریم برای منم یه چیزی بگیر که بریم دیره
+چشم عزیزم😝
بعد از اینکه یک مانتوی شیک و روسری و... گرفتم برگشتیم خونه....
خداروشکر داداش صبح رفته بود حمام و آرایشگاه 🤩
هممون حاضر شدیم و پیش به سوی خونه ی عمو ژون😉😍
بعد از بابایی و مامان جان من رفتم داخل و فاطمه رو یه عالمه بوس کردم و گفتم🍃🌸
_عروس گلمون چطوری؟ 😂
انگار نه انگار اومدیم خاستگاری 😂🤦♀
یهو آقا امیرعلی داره میگه
_اهم خواهرم ببخشید بفرمایید داخل محمدحسین جان منتظره 😐🤦♀
+وای ببخشید حواسم نبود 🤦♀😄
من توی آشپزخونه داشتم به فاطمه کمک میکردم و بزرگترا هم داشتن باهم حرف میزدن😉☺️
امیرعلی رفته بود کنار محمدحسین نشسته بود هر چند دقیقه ای میزدن زیر خنده😂😐🤦♀
بعد از اینکه بزرگترا باهم حرف زدن قرارشد دوتایی برن تو حیاط باهم صحبت کنن😅😃🤩
بعد از 40دقیقه اومدن داخل و محمدحسین گفت
_جسارتا مبارکه😅😅😃
با این حرفش همه دست زدن بر خلاف من که عین بچه های دبستانی میخندیم و جیغ میزدم
خداروشکر خانواده میدونن من کلا اینجوری ام وگرنه فکر میکردن خل وچلم😂🤦♀
عمو احمد🌸
_خب مهریه و تاریخ اینارو هم تعیین کنیم😉
+باباجون جسارت نباشه ولی من به آقا محمدحسین هم گفتم سکه نمیخوام به جاش 3دفعه سفر کربلا و2دفعه مشهد آن شالله😌🙈🙈
_مبارکه دخترکم😍❤️
تاریخ عقد هم شد 4روز دیگه توی امام زاده چیذر😍🌸
تاریخ عروسی هم شد 3هفته ی دیگه🍃
بعد از کلی خوش گذرونی برگشتیم خونه😍
_مبارک باشه آقا داماد😍
+قربونت برم آجی جونم 😂☺️
_خدانکنه، ماشالله چقدر ماه شده بودی امشب🌙🌹
+فدای تو خواهری 🌻🌾
_فدای حسین شی🍂
من از قبل همچی داشتم و دیگه نیاز به خرید کردن نداشتم 🌱
محمدحسین و امیرعلی و فاطمه هم رفتن حلقه وبقیه چیزا رو گرفتن و دیگه کاری نداشتیم🌴
تنها 1روز دیگه تا روز عقد مونده بود 🐬
توی این دوروز چون کاری نداشتیم خرید های عروسی رو انجام میدادیم😍🍃
البته بخاطر اینکه همه باهم کارارو انجام میدادیم زود تموم میشد
همه کارارو من میکنم موندم اگه من نباشم چطور میخوان اینقدر سریع کارارو انجام بدن من معتقدم نباید سخت گرفت دنیا دو روزه😅😅
ادامه دارد... 😍
🌸به قلم سیده بیضایی🌸
‼️کپی با ذکر نام نویسنده وایدی کانال ازاد‼️
💥۳۴۳ روزتاآخرسالباقۍمونده💥
اگرروزۍیڪساعتڪتاببخونی؛
تاآخرسال ۱۰ تاڪتابخوندی!🤓📚
اگهروزۍیڪساعتورزشڪنی؛
تاآخرسالبهترینانداموداری!😎💪🏻
اگهروزییڪساعتواسههدفتوقتبزاری تاآخرسالبهدستاشآوردی!🤩✌🏻
اگهتوجانزنۍاتفاقاۍقشنگۍرومیشه
امسالبسازۍ🥳💯
@mahmoodreza_beizayi
زندگی زیباست،
اما شهادت از آن زیبا تر است،
سلامت تن زیباست، اما پرنـ🕊ـدهی عشق،❣
تن را قفسی میبیند که در باغ نهاده باشند.
فرازی از وصیت نامه #شهید_آوینی
@mahmoodreza_beizayi
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
بخشی از برنامه های ماه رمضان 👆🏻🌺
لطفا اعلام کنید که در ماه رمضان بخونیمشون 😍😉♥️
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
🌸بسم رب عشق🌸
إِلٰهِى عَظُمَ الْبَلاءُ، 🥀وَبَرِحَ الْخَفاءُ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ، وَضاقَتِ الْأَرْضُ، 🌸وَمُنِعَتِ السَّماءُ، وَأَنْتَ الْمُسْتَعانُ، وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكىٰ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخاءِ ❄️❤️
اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ🌺 أُولِى الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ،🌼 وَعَرَّفْتَنا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَرِيباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ .🌈☀️
يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِىُّ💐، يَا عَلِىُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيانِى فَإِنَّكُما كافِيانِ، وَانْصُرانِى فَإِنَّكُما ناصِرانِ .🌺🌙
☘يَا مَوْلانا يَا صاحِبَ الزَّمانِ،☘ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، 🌱أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السّاعَةَ🌷، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ🍃، يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِينَ.⛅️🌦
#یا_صاحب_الزمان
#دعای_فرج
#صبحتون_امام_زمانی
🌸زیارت ائمه در روز سه شنبه🌸
السَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا خُزَّانَ عِلْمِ اللّٰهِ🌺، السَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا تَرَاجِمَةَ وَحْىِ اللّٰهِ،🎊 السَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا أَئِمَّةَ الْهُدَىٰ، السَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا أَعْلامَ التُّقىٰ، 🌼السَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا أَوْلادَ رَسُولِ اللّٰهِ، أَنَا عَارِفٌ بِحَقِّكُمْ، مُسْتَبْصِرٌ بِشَأْنِكُمْ، مُعادٍ لِأَعْدائِكُمْ، مُوَالٍ لِأَوْلِيَائِكُمْ، بِأَبِى أَنْتُمْ وَأُمِّى، صَلَواتُ اللّٰهِ عَلَيْكُمْ .❄️ اللّٰهُمَّ إِنِّى أَتَوالىٰ آخِرَهُمْ كَمَا تَوالَيْتُ أَوَّلَهُمْ، وَأَبْرَأُ مِنْ كُلِّ وَلِيجَةٍ دُونَهُمْ، وَأَكْفُرُ بِالْجِبْتِ وَالطَّاغُوتِ وَاللَّاتِ وَالْعُزَّىٰ🍃 . صَلَوَاتُ اللّٰهِ عَلَيْكُمْ يَا مَوالِىَّ وَرَحْمَةُ اللّٰهِ وَبَرَكاتُهُ . السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَيِّدَ الْعَابِدِينَ وَسُلالَةَ الْوَصِيِّينَ،💐 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا بَاقِرَ عِلْمِ النَّبِيِّينَ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا صَادِقاً مُصَدَّقاً فِى الْقَوْلِ وَالْفِعْلِ، يَا مَوالِىَّ هٰذَا يَوْمُكُمْ وَهُوَ يَوْمُ الثُّلَثَاءِ،🌸 وَأَنَا فِيهِ ضَيْفٌ لَكُمْ وَمُسْتَجِيرٌ بِكُمْ، فَأَضِيفُونِى وَأَجِيرُونِى بِمَنْزِلَةِ اللّٰهِ عِنْدَكُمْ وَآلِ بَيْتِكُمُ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ.☘
🌸『@mahmoodreza_beizayi』
🌸ذکر روز سه شنبه🌸
🍃صد مرتبه🍃
✨🌙یا ارحم الراحمین 🌙✨
🌸『@mahmoodreza_beizayi』
*🌸صدای خر🌸*
*🌴♥️ﺷـﺐ ﺗـﻮي ﻳﻜـﻲ از اﺗـﺎق ﻫـﺎ، ﺗﺌـﺎﺗﺮ اﺟـﺮا ﻣﻲ ﺷﺪ. در ﻳﻜﻲ از ﭘـﺮده ﻫـﺎ، ﻗـﺮار ﺑـﻮد ﻛـﻪ وﻗﺘـﻲ ﺑﺎزﻳﮕﺮ ﺑﺎ ﺧـﺮش وارد ﺻـﺤﻨﻪ ﻣـﻲ ﺷـﻮد، از ﭘـﺸﺖ ﭘﺮده، ﻳﻜﻲ ﺻﺪايﺧﺮ درﺑﻴﺎورد.*
🌴🧡ﭼﻨﺎن ﺻﺪاي ﺧﺮ را ﺧﻮب ﺗﻘﻠﻴﺪ ﻛﺮده ﺑﻮد ﻛﻪ ﻧﮕﻬﺒﺎنِﺗﻮي ﻣﺤﻮﻃﻪ ﺷﻨﻴﺪ و ﺑﻪ ﻫﻮاي ﺻﺪاي ﺧﺮ، آﻣﺪ ﺳﻤﺖ اﺗـﺎق ﻣﺘـﺮﺟﻢ را ﺻﺪا زد و ﭘﺮﺳﻴﺪ
"ﺧﺮ ﻛﺠﺎﺳﺖ؟ "
*🌴💖 ﺑِﻬِﺶ ﮔﻔﺘـﻪ ﺷـﺪ، اﺻﻼً ﺧﺮي وﺟﻮد ﻧﺪارد ﻛﻪ ﺗﻮ ﺻـﺪاﻳﺶ را ﺷـﻨﻴﺪه ﺑﺎﺷﻲ. ﻧﮕﻬﺒﺎن ﻛﻪ ﻛﻼﻓﻪ ﺷـﺪه ﺑـﻮد، داد ﻣـﻲ زد و ﻗـﺴﻢ ﻣﻲﺧﻮرد*
🌴💞"ﺑﺎ ﮔﻮﺷﺎي ﺧﻮدم ﺻﺪاي ﺧﺮ رو از ﺗـﻮي اﺗﺎق ﺷﻨﻴﺪم " اﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮا ﺑﻴﺸﺘﺮ از ﺧـﻮد ﺗﺌـﺎﺗﺮ ﻃﻨـﺰ، ﺑﭽﻪﻫﺎ را ﺧﻨﺪاﻧﺪ . 😂😂
*🌴💜آﺧﺮ ﺳﺮ ﻫﻢ ، ﻧﮕﻬﺒﺎن را دﺳﺖ ﺑـﻪ ﺳﺮ ﻛﺮدﻧﺪ ، رﻓﺖ.*😅
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
*🌹خاطرات طنز شهدا🌹*
*✅ خاطره شماره :* ۴۸۳
🔹🔸🔹🔸🔸🔹🔹
*گروه طنز جبهه🙃🤪*