هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
سلامی به گرمای نگاه محمودرضا 😍🌱
اللَّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن
صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ
فِي هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِي كُلِّ سَاعَةٍ
وَلِيّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِيلًا وَ عَيْناً
حَتَّى تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِيهَا طَوِيلا... 🍂🌻
آغاز صبحی دیگر با ذکر صلوات... 🌼✨
♥️|@mahmoodreza_beizayi
دلٺ ڪہ گرفتھ مداحیا و متناے
قشنگ اینجارو ببین :)💔🥀
https://eitaa.com/joinchat/144179268C0baf55a1a4
منبع استورے هاۍ مناسبتۍ😌🤞🏼🌱
وایساااا عکس بالا رو باز کردی؟!🧐
ازاین عکس نوشته ها دلتمیخوااد😁؟
بهشتی برای مذهبی ها😌👀
پروفایݪ🔥
استۅری های شهدایی😎📸
وهر چیز دیگه ای که دلت بخواد😉
بدوجوین بده الان پاک میشه ها🤨😂
#بسیجی_ها💣⛓
#خواهرانِ_رزمنده🧕🏻✊🏻
#برادرانِ_غیور📿✌️🏻
https://eitaa.com/joinchat/144179268C0baf55a1a4
🍃🌸🍃🌸🍃
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_چهل_و_یکم
.
.
.
انگار آب یخ ریختن رو سرم
دستام میلرزید
خودشه
برای چی به من پیام داده
مونده بودم چیکار کنم
وای همه چیز اومد جلو چشمم
این دوست داشتن نبود دیگه
یه حس بد
یاداونموقه ای افتادم که فهمیدم بخاطر
پول باباممیخواست به من نزدیک شه تنم شروع کرد به لرزیدن
این آدم ارزش جواب دادن نداره
دودل بودم که چیکار کنم
بلاکش کردم شمارشم گذاشتم تو بلاک لیست
ولی همین پیام کافی بود برای بهم ریختن من
اونهمه وقت طول کشید احساساتمو ترمیم کنم حالا با یه پیام بعد این همه وقت شدم همون حلمای ضعیف
.
.
.
سعی کردم بهش فکر نکنم
یاد شب افتادم که قراره بریم هیت
یه دل سیر گریه میکنم اونجا
فقط آرامش میخوام همین..
.
.
.
مامان_حلما جان
حلما_جونم مامان
مامان_آماده شو بریم دیگه نزدیک هفته ساعت
حلما_باشه الان اماده میشم😔
بی حوصله پاشدم لباس مشکیامو تنم کردم
حوصله آرایش هم نداشتم
دلم خواست چادر سر کنم
اول برش داشتم باز بیخیال شدم انداختمش رو تخت
خودمو تو اینه نگاه کردم
یه خلعی حس میکنم که نمیدونم چطور پرمیشه
حجابم مشکلی نداشت چون حوصله نداشتم واقعا به خودم برسم
به چادرم که رو تخت افتاده بود نگاه کردم
دلم میخواد منم بفهممش
دلم میخواد امام حسین منم دوست داشته باشه😔😔
تصمیمو گرفتم چادرمم سر کردمو رفتم بیرون
مامان با تعجب نگاهم کرد
خواست چیزی بگه که پیش دستی کردم
_گفتم زشته تو مراسم امام حسین بهش احترام نزارم چادرو بخاطر همین سر کردم☺️
مامان_آفرین دخترم ماشالا ببین چقدر خانوم تر شدی باچادر
_بریم مامان😘
سعی کردم درست سرش کنم
یاد مشهد افتادم که تمام موهام زده بود بیرون و همش غر میزدم
اما الان سعی کردم درست سر کنم
سختمه یکم اجباری هم در کار نبوده
ولی نمیدونم چرا باهاش یکم آرامش گرفتم😊
تا خونه زینب اینا راهی نبود
تصمیم گرفتیم پیاده بریم
پنج دقیقه بعد رسیدم جلو درشون
.
.
زینب و مامانش اومدن به استقبالمون
زینب منو با چادر دید کلی ذوق کرد
اول فکر کرد بخاطر خوندن کتاباست
بهش گفتم هنوز فرصت نکردم بخونم
و بخاطر مراسم سر کردم
بازم کلی ازم تعریف کردو گفت خیلی کاره خوبی کردی
ازش خواستم اگه کاری هست الان انجام بدم و موقه شروع مراسم منم بشینم پیش بقیه
فکر کنم متوجه شد حاله خیلی خوبه ندارم
با شروع مراسم یه گوشه ای نشستم و بی صدا شروع کردم به اشک ریختن
روضه خونده میشد
گریه من شدت میگرفت
برای اولین بار تهه دلم خواست
منم یکی مثل زینب باشم
دلم خواست به خدا نزدیک بشم
اما چجوری
خیلی دورم
این که اراده ی این همه تغییر رو تو خودم نمیبینم
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_چهل_دوم
.
.
.
همیشه آخره مراسم
علی میگه اربعین جا نمونید
از امام حسین دعوت نامه هاتونو بگیرین و
صدای ناله ها اوج میگیره
همشون از تهه دل زار میزنن
منم تهه دلم خواست
اما جدیش نمیگیرم
اخه امام حسین اینهمه عاشقاشو میزاره منو دعوت میکنه😢
توهمین فکرا بودم برقا روشن شد
سری اشکامو پاک کردم خودمو جمعو جور کردم رفتم تو اشپزخونه
_زینب جون ببخشید امشب اصلا نتونستم کمکت کنم
زینب_نه عزیزم این چه حرفیه
سبک شدی؟
حلما_آره خیلی بهترم😊
_میگما داداشت صداش خیلی خوبه هاا😁 تا حالا دقت نکرده بودم
زینب_آررره ماشالا داداشِ منه دیگه😁
خو اخه تو سایه این بچه رو با تیر میزدی😂
حلما_کدوم بچه🤔😐
زینب_علی دیگه
حلما_آهااان😂
انقد ضایع بود؟
زینب_اوهوم انقد😂
حلما_الان باید تجدیدنظرکنم😄😄
زینب_که سایشو باتیر نزنی دیگه؟
حلما_اوهوم😂😂☺️
زینب_ای شیطون
بیا بریم این شیرارو پخش کنیم الان میرن مهمونا
_بریم
بالاخره همه ی مهمون ها رفتن و کارا انجام شد
حسابی خسته بودم و خوابم میومد
نمیدونم مامان زینب به مامان میگفت که چشم های مامان برق میزد و حسابی ذوق زده بنظر میرسید...🤔😬
اخیش بالاخره حرفشون تموم شد
مامان_ حلما جان آماده شو بریم دخترم
_ چشم 😘
مامان_ دخترم ببین داداشت کجاست
پیداش نمیکنم
صداش کن بیاد بریم که دیر وقته
معلومه که حسین کجاست
حتما پیش علی دیگه😕
باید تو بخش مردونه باش
چادرمو مرتب کردم و راه افتادم سمت مردونه
فکر کنم دیگه همه رفتن
جلوی در وایسادم و حسین رو صدا زدم
ولی نشنید 😐
ناچارا رفتم داخل
همون طور که حدس میزدم همه رفتن
پس اینا کجان؟
علی_ چیزی شده حلما خانم؟
اینجا چیکار میکنید؟
واییی ترسیدم 😑😑
این از کجا مثل جن پیداش شد اخه
_ دنبال حسین میگشتم
فکر کردم باید پیش شما باشه
علی_ بله پیش من بود
تلفنش زنگ زد رفت بیرون جواب بده
بنده خدا انگار صداش گرفته
اخی مادر به فداش😅
ناخودآگاه گفتم
صدایی خوبی دارید
مداحی هاتون...
یهو خشکم زد 😮😮
من دارم چی میگم
الان پیش خودش چی فکر میکنه؟؟؟
سریع خودمو جمع و جور کردم و گفتم : یعنی فکر کنم مداح موفقی میتونید بشید
بیچاره انگار یکم خجالت کشید
همون جور که سرش پایین بود گفت لطف دارید
حسین_ عه حلما
تو اینجا چیکار میکنی؟
اخیش بالاخره پیداش شد
سریع گفتم دنبال تو میگشتم داداش
بریم که مامان منتظره
حسین_ برو خواهری الان میام
زیر لب خداحافظی گفتم و سریع رفتم بیرون
وای چقدر بد شد حالا پیش خودش چه فکری میکنه
نه به اون موقه که سلام هم نمیدادم بهش نه الان که شروع کردم به تعریفش
حالا میگه این دختره خله😂😢😏
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_چهل_سوم
.
.
.
امروز نهمین روزه محرمه
تو این مدت هر شب میرفتیم هیت هر شبی که میگذشت من بیشتر علاقه مند میشدم
شبهای بعد هم با چادر رفتم یه چند باری که برای کار بیرون رفتم چادر سر کردم
مامان و بابا حسین براشون عجیب بود
راستش خودم هم دلیلی برای این کارم نداشتم فقط یه حس خوب داشتم
با خودم گفتم این دهه به خاطر امام حسین سرمیکنم همه جا...
تواین مدت از بچه ها هیچ خبری نداشتم
دوست دارم بدونم سپیده چیکار کرد
ولی نخواستم ازش خبری بگیرم
نگین هم که احتمالا انقدر سرگرم خودشو دوستاشه یاده من نمیوفته
خدارو شکر از اون پسره احسان هم خبری نشد دیگه
فکر کنم رفت پی کارش...
تو اتاقم نشسته بودم مشغول خوندن کتاب استاد مطهری بودم
تو این چند روز یه بخشیش رو خوندم
خیلی جذبش شدم
و یجورایی حس میکنم داره روم تاثیر میزاره
یه مدتم هست تصمیم گرفتم نمازمو بخونم😢😢
اما تنبلیم میاد همش میگم از فردا..
راستش یه مشکل دیگه هم هست
از اونجایی که من همیشه ناخونم لاک داره
زورم میاد پاکش کنم 😐😐
بدون لاک هم انگار یه چیزیم کمه.
.
.
مامان_حلماااا
حلما_جاااانم مامان
مامان_بیا پایین کارت دارم
حلما_اومدم
_جونم مامی☺️
مامان_دختر چخبره تو اون اتاق صبح تا شب اون توی😕😕
_دلم گرفت نباید بیای دوکلمه با مادرت حرف بزنی
حلما_😂😂
قربونت برم ببخشید راست میگی
الان میرم دوتا چایی دپش میریزم میام باهم گپ بزنیم
مامان_دستت درد نکنه زیره کتری رو تازه خاموش کردم
گزم رو میزه بیار
_چشمممم😘😘
به به چه چای خوش رنگی شدا
ماشالا ماشالا به خودم که انقدرررررر کدبانو میباشم☺️☺️😁
بفرررما مامانِ قشنگم اینم دوتا چای خووشرررررنگِ حلماریز😁😁😁
مامان_😂دختر حالا یه چای ریختیا ببین چقدر تعریف میکنه دستت درد نکنه
_راستی گفتم مادرجون و پدر جون هفته بعد قراره برن کربلا😍
احتمالا حسین هم باهاشون بره تنها نباشن
حلما_عهههه راست میگی😢😍😭
اونا که تازه رفته بودن
خوش بحالشون
حسین چرا چیزی به من نگفت😒
منم دلم میخوادد😭😭😭😭
مامان_ان شاالله مارم میطلبه
حلما_مامااااان
میشه منم برم باهاشون
مامان_😕😕😳 شوخی میکنی حلما؟
یا داری جدی میگی
با بغض گفتم
_نه واقعا منم دلم میخواد برم
حسین هم که قراره بره
خب اجازه بدین منم برم باهاشون
مامان_منو بابات هم دلمون میخواد ولی
به این زودی جور نمیشه همه گی بریم
_شب بعد هیت با بابات صحبت کن ببین چی میگه
من که حرفی ندارم تازه از خدامم هست😍😍
.
.
.
حسابی رفته رومخم
هرجوری شده باید بابا رو راضی کنم
واییی یعنی میشه منم برم
ساعت نزدیک 7بود اماده شدیم بریم خونه زینب اینا
باید با حسین صحبت کنم بابا رو راضی کنه منم برم باهاشون
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_چهل_چهارم
.
.
.
بین جمعیت نشسته بودم و به صدای مداحمون گوش میدادم☺️ انصافا نظرم به کل دربارش تغییر کرد
جدیدا خیلی دربارش فکر میکنم😐😐
نه این که خودم بخواماااا نه
خودش میاد تو ذهنم😕شایدم بخاطره اینه که هر شب صداشو میشنوم
نمیدونم😄😄
راستی امشب حسن و مامانشو هدیه هم اومدن
خداروشکر نرگس حالش رو به بهبوده خیلی بهتر شده
بچه هاهم جون تازه ای گرفتن از چشماشون خوش حالی معلومه
دعای آخره مجلس بود
مثل همیشه
گفت از امام حسین دعوت نامه هاتونو بگیرید
تههه دلم یجوری شد
یه بغض عجیبی اومد سراغم
سعی کردم نشکنمش
برقا روشن شد
من کناره زینب نشسته بودم
حلما_زینب تو دلت نمیخواد بری کربلا؟
زینب_😢چراا خیلی اما تا حالا قسمتم نشده😭 نمیدونم چرا جور نمیشه
حلما_هیی منم خیلی دلم میخواد برم
زینب_جدیی میگی!!
حلما_اوهوم
_میگما من جدیدا یه حسی دارم
زینب_چه حسیی
حلما_یه مدته مثلا چند روز حس میکنم قراره یه اتفاقی برام بیوفته😀
زینب_ان شاالله که خییره
_حست نمیگه اتفاق خوب قراره بیوفته یا بد؟
حلما_چرا😁میگه . حسم میگه قراره یه اتفاق خوب بیوفته یه اتفاق عجیب
بی دلیل یه هیجانی همراهمه☹️☹️
نمیدونم قراره چی بشه
_گرفتمت به حرف پاشو بریم کمک بعدم بریم یکم پیش نرگسو هدیه😍
زینب_اوهوم بریم
بعد رفتن مهمونا
یکم با هدیه و نرگس صحبت کردیم
نرگس از ده تا کلمه نه بارشو تشکر میکرد
بابت عملش مامان هم گفت خواست خدا بوده ما کاری نکردیم که
واقعا هم همینطوره
ساعت 12بود حسین به گوشیم زنگ زد
_جونم داداش
حسین_حلما جان بیاید پایین بریم دیر وقته
حلما_باشه اومدیم😘
_مامان حسین میگه بیاید بریم
مامان_باشه مادر
بعد کلی تعارفو خداحافظی های خانومانه
(میگم خانومانه چون نوع خداحافظیشون فرق داره باآقایون کمه کم 20دقیقه ای زمان میبره😂😂) راهی شدیم
بابا و حسین تو ماشین منتظر بودن
ماهم سوار شدیم
حلما_سلام باباجونممممم😁
قبول باشه
بابا_مرسی دخترم برای شماهم قبول باشه
حسین_بابا من کارام درست شد ان شاالله فردا مدارکه خودمو پدر جون مادرجون رو میبرم میدم مدیر کاروان
بابا_باشه باباجان به سلامتی ان شاالله
حلما_باااااشه دیگه اقاحسین من باید اخرین نفر باشم که متوجه میشم😒😒😒
حسین_یهویی شد بخدا خودمم امروز متوجه شدم
مامان_اره دخترم امروز قرار شد که حسینم بره
حلما_باباااااا منم میخوام برم😭
بابا_میریم ما هم بعدا ان شاالله
بابغض گفتم
_نمیخوام من الان دلم میخواد برم😢
بابا_نمیشه که دخترم ایناهفته دیگه پرواز دارن شماهم پاسپورت نداری
بخوای بگیری 15روزی طول میشه
احتمالا ظرفیت کاروانم تکمیل شده
..
گریم گرفت سعی کردم خودمو نگه دارم
تا رسیدن به خونه دیگه حرفی نزدم
خونه هم رسیدیم یه راست رفتم تو اتاقم
شروع کردم به گریه کردن
بعد کلی گریه خوابم برد
.
.
.
اینجا رو یه بار دیگه دیده بودم
همونجایی که حس میکردم گم شدم
بازم تنها بودم
یه مسیری که هیچکی نبود رو تنهایی داشتم میدویدم
نمیفهمم کجاست
حس ترس و حس خوش حالی دارم
یه صداهای نامفهومی میگن گم شدی
تنهایی
ولی نترس
به سمتی که نور بود میدویدم
بازم همون صدا بهم میگفت
گم نمیشی نگران نباش
.
.
.
از خواب پریدم
هوا هنوز تاریک بود
صدای اذان بلند شد
وای خدا این چه خوابی بود بازم دیدمش
همون که چند شب پیشم دیده بودم
اره دقیقا همونجا بود
😑😑
استرس گرفتم
دیدم من که خوابم نمیبره پاشم نماز بخونم یکم آروم بشم
وضو گرفتم سجادمو پهن کردم شروع کردم
نماز خوندم حالم خیلی بهتر شد
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
هواشناسی اعلام کرد :
هوای مهدی فاطمه را داشته باشید
خیلی تنهاست💔
سلامتیش ⁵ صلوات ✋🏻🌱
خجالت نکش عزیز کپی کردنش عشق میخواد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀 گناه رزق آدم و میبره ...
#استاد_امینی_خواه
@mahmoodreza_beizayi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم
امام هادی علیه السلام:
کسی که از خدا اطاعت میکند، از خشم مردم باکی ندارد
سالروز ولادت امام هادی علیه السلام را خدمت تمام مسلمانان جهان تبریک عرض می کنم
#ولادت_امام_هادی_علیه_السلام
#کمیته_خادم_الشهداء_بیضاء
#سید
#شهید_محمودرضا_بیضایی
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
سلامی به گرمای نگاه محمودرضا 😍🌱
اللَّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن
صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ
فِي هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِي كُلِّ سَاعَةٍ
وَلِيّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِيلًا وَ عَيْناً
حَتَّى تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِيهَا طَوِيلا... 🍂🌻
آغاز صبحی دیگر با ذکر صلوات... 🌼✨
♥️|@mahmoodreza_beizayi
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
🌿ذکر روز دوشنبه🌿
🍂 یا قاضیَ الحاجات🍂
🌷 ای برآورنده حاجت ها🌷
ذکر روز دوشنبه به نام امام حسن و امام حسین میباشد روایت شده زیارت آن دو بزرگوار در این روز خوانده شود ذکر روز دوشنبه موجب کثرت مال میشود.🍄🌸
#التماسدعا 🎄
#بخوانیم 💐
♥️|@mahmoodreza_beizayi
استـادمـون میگفت:↯
باامـامزمانقـراربـذاریـد
فقـط حواستـون باشه که
#امامزمان قـرار شـما رو
یـادش هسـتا!🙃
یادداشـت میڪنه...📝
یه جوری بگو که سخـت نباشه
نگو دیگہ دروغ نمیگم
دیگه غیـبت نمیکنم... بگـو:
آقـا من تلاشـم و میڪنم که تمام کارهایم
در مسـیر رضـایت شـما بـاشـد
به ایـن امیـد که شـما بـرای مـن دعا کنید...🤲🏻
#ایهاالعزیز 💙
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
#تو_شهید_نمیشوی📚 قسمت هفتادم🌱 | رفتنش فاش شده بود | این اواخر اگر کسی حواسش جمع بود،می توانست بف
#تو_شهید_نمیشوی 📚
قسمت هفتاد و یکم🌱
| نگذار کار بزرگم را خراب کنند |
بار آخری که در اسلامشهر دیدمش،نگران بود که بعد از شهادتش کسی شماتتی بکند؛به ویژه در حق رهبر عزیز انقلاب.می گفت:((می ترسم بعد از ما پشت سر آقا حرفی زده شود.))
محمودرضا خیلی هوشیار بود.فکر همه جای بعد از شهادتش را کرده بود.جنس نگرانیش را می دانستم.نگران این بود که مثل زمان جنگ،کسانی بگویند که جواب خون این جوانها را چه کسی می دهد و از این حرفها.نمیدانستم در برابر حرفش چه باید بگویم.
گفتم:((این طوری فکر نکن.مطمئن باش چنین اتفاقی نمیافتد.))وقتی این را گفتم برگشت گفت:((من میخواهم کار بزرگی انجام بدهم.نباید حرفی زده شود که ارزش آن را پایین بیاورد.)) چیزی پیدا نکردم در جواب حرفش بگویم.بی اختیار گفتم:((خون شهدای ما مثل خون سیدالشهداء عَلَیهِ السَّلام است.صاحبش خداست. خدا نمی گذارد چنین اتفاقاتی بیفتد.))
گفت:((به هیچ کس اجازه نده پشت سر آقا حرف بزند.))خودش این طور بود.دیده بودم که وقتی کسی حرف نامربوطی درباره ی آقا میزد،اخم هایش می رفت توی هم.اگر با بحث می توانست جواب طرف را بدهد،جواب میداد و اگر میدید طرف ادامه میدهد،بلند می شد و میرفت.
@Shbeyzaei_313
هدایت شده از پله پله تا شهادت🌹
[•••♥️🌿•••]
مےگویند:
ڪهاینهمہبیقرارۍزِچیست؟!👊🏿
نمیدانندڪہ
یڪلحظہدورےاشمراآشوبمیڪند🕯🌿
لحظہاےباˢʰᵒʰᵃᵈᵃ•••❥︎
هدایت شده از E.hasanian
سـلامممـبـرهاۍتوخونـه؛😂👊🏿
قـولبدینکهحرفایادمیـنیادتـونبمونـه…!!!😅♥️
خـبخـبازاتـاقفـرمـانمیگنکـهبـسہ...😐
بریمسراصلمطلب🤕
〰〰〰〰〰〰
منبعِ باکیفیت ترین پروفایل و استوری[😎🗞]
¦⇠•#مذهبۍ•📿🖇•
¦⇠•#چریکۍ•📡💣•
¦⇠•#عاشقانہ•🔒♥️•
👊🏿https://eitaa.com/joinchat/2453667916C352148856c
بفرمائید باقدومسبزتانزینتبخشڪانالماباشید🌿😂
🌚✨
خاطریگرنظرمهست
همهخوبیتوست
حسرتیگربهدلمهست
هماندوریتوست
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#شب_بخیر_علمدار 🌙
•°•
خبدوستان!🙂♥️
خوبیابد...
دفترامروزهمبستهشد😊🌿
بهامیدفرداییزیباترازامروز🌈🌼🤲🏻
شبتونحسینیرفقا:)💚🌱
با ۅضۅ💎
بۍگناه📿
یاعلی✋🏼😴
↓
❥↬•| @Shbeyzaei_313
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
سلامی به گرمای نگاه محمودرضا 😍🌱
اللَّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن
صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ
فِي هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِي كُلِّ سَاعَةٍ
وَلِيّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِيلًا وَ عَيْناً
حَتَّى تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِيهَا طَوِيلا... 🍂🌻
آغاز صبحی دیگر با ذکر صلوات... 🌼✨
♥️|@mahmoodreza_beizayi
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
🌺ذکر روز سه شنبه🌺
❄️یا أَرْحَمَ الرَّاحِمِین❄️
⚡️ای مهربانترین مهربانان⚡️
ذکر روز سهشنبه به اسم علی بن الحسین و محمد بن علی و جعفر بن محمد است. روایت شده در این روز زیارت این سه امام خوانده شود. ذکر روز سه شنبه موجب روا شدن حاجات میشود⭐️⛄️
#التماسدعا 🌹
#بخوانیم 🌼
♥️|@mahmoodreza_beizayi
♥️| #ڪلام_شهـدا
•|شهید سیدمرتضے آوینے|•
حزب الهی بودن را با تمام
تراژدی هایش دوست دارم...
مسخره ات بکنند انتقاد است
جواب اگر بدهے بے جنبه اے!
💌🦋|
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_چهل_پنجم
.
.
.
بعد نماز هر کاری کردم دیگه خوابم نبرد
شروع کردم کتاب خوندن
ساعت نزدیک ۹ بود رفتم پایین
مامان تو آشپزخونه بود
حلما_صبح بخیر😏
مامان_صبحت بخیر عزیزم
چه زود پاشدی
حلما_اوهوم خوابم نبرد دیگه
مامان_حلما صبحونتو بخور برو دنبال کارات
حلما_چه کاری😕😕😕
مامان_بابات اجازه داد توام بری
صبحم گفت بگم بری دنبال پاسپورتت
ان شاالله که آماده شه زود
حلما_چیییییییی بابا راضی شد
شوخی میکنی مامان🙁🙁
مامان_نه عزیزم جدی میگم نمیدونم چی شد صبح بابات نظرش عوض شد گفت بری
حلما_وای وای😭😭😭
قربونت برم منننننننن
چه خبر خوووووبی
من برم آماده بشم برم دنبال پاسپورتم
مامان_عزیزم بیا اول یچیزی بخور ضعف نکنی
بعد میری عجله نکن
حلما_😍☺️باشه.دیر نشه یه وقت
مامان_نمیشه نگران نباش اگه قسمتت باشه همه چیز جور میشه😊
حلما_اوهوم😘
صبحونمو خوردم سری آماده شدم
چادرمم سر کردم
رفتم مدارکمو برداشتم
و راه افتادم
مامان گفت حسین گفته اگه اونجا مشکلی پیش اومد بهش زنگ بزنم
پلیس +10تقریبا دوتا چهارراه بالاتر از خونمون بود
تاکسی گرفتم ۵دقیقه بعد رسیدم
حدوده نیم ساعت کارام طول کشید
فکر میکردم مدارکم کامل نباشه ولی اینطور نبود
اقاهه گفت تا48ساعت دیگه براتون میفرستیم
ازاونجا اومدم بیرون
گوشیم زنگ خورد حسین بود
_جووونم داداشی
حسین_سلام خواهر گلم خوبیی کجای
_خوبمم اومده بودم دنبال کارای پاسپورتم
حسین_خب درست شد؟چیکار کردی
_اره گفت تا 48ساعت دیگه میفرستیم براتون
حسین_جدیی؟؟😳
_اوهوم😐انقدر تعجب داشت؟
حسین_نمیدونم اخه دوست مامان جون قرار بود بیاد رفت دنبال پاسپورتش گفتن تا 15روز دیگه شاید آماده بشه اون بنده خدام نرسید ثبت نام کنه کلا کنسل شد رفتنش..
یه جا خالی شد فکر کنم قسمت خودته
حلما_وای خدا مگه مییشه😢
حسین من دیشب یه خوابی دیدم که چند وقت پیشم دیده بودم
یادم بنداز اومدی خونه برات تعریف کنم
حسین_باشه خواهری خیره ان شاالله...
_میری خونه الان؟
حلما_اوهوم 😊
حسین_باشه مراقب خودت باش. کاری نداری؟
_نه داداشم خدافظییی
حسین_یاعلی
تو مسیر خونه به حرفای حسین ،به خوابی که دوباردیدم فکر میکردم به حسی که یه مدته اومده سراغم
باورنکردنیه
.
.
_مامان من اومدمممم
سلام
مامان_سلام دخترم
چیشد کارات درست شد؟
حلما_اوهوم خیلس راحت همه چی جور شد
مامان_طلبیده شدی مادر
.
.
.
امشب شبه دهمِ محرم بود
امشب با یه حس و حال جدیدی دارم میرم هیت
حسی که با همه این شبا فرق داره
انگار تازه دارم امام حسین رو میشناسم
منو با تمام بدیام دعوت کرده
اونم زمانی که اصلا فکرشو نمیکردم
بخاطر این لطف تصمیم دارم یه تغییراتی تو زندگیم ایجاد کنم...
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_چهل_و_ششم
.
.
.
امشب هم مثلِ شب های گذشته حسو حال خوبی داشتم
به زینب گفتم احتمالا منم برم کربلا
کلی خوشحال شد
اخره شب که برگشتیم خونه یادم افتاد میخواستم خوابمو برای حسین تعریف کنم
رفتم جلو دراتاقش
_داداشییی اجازه هست؟
حسین_بیاتو حلمایی
_حالا که نمیخوای بخوابی؟
حسین_نه خواهری
_خو من چند وقت پیش یه خوابی دیدم فکرکنم شبای اول محرم بود
دوباره دیشب همون خوابو دیدم
دمه سحر
حسین_چی بود خوابت؟
_یجایه ناااشنا گم شده بودم تنها بودم اما یه صداهایی بهم میگفت اینجا کسی گم نمیشه آروم میشدم
میرفتم سمت نور
تو خواب میدونستم اسم اون مکان چیه اما بیدار که شدم هر چقدر فکرکردم اسمشو یادم نیومد😢
حسین_چقدر عجیب
شاید اونجا همونجایی که قراره بریم😍
_کربلا؟
حسین_اره با توضیحاتی که دادی من تصورم اینه سمت نور.. جایی که کسی گم نمیشه... آرامش..
همه اینا اونم دقیقا تو زمانی که تو میری هیت و داری اماده سفرمیشی...
انشاالله
خیره خواهرجان😍❤️
حلما_نمیدونم شاید همینطوره..
دقیقا چه روزی قراره بریم؟
حسین_هفته بعد این موقه اونجایم. زمان دقیق حرکتو هنوز نگفتن ولی کمتر از ۷روز دیگه رااهی میشیم
حلما_وای چه خووب😍
من کم کم وسیله هامو جمع کنم
برم دیگه کاری نداره باهام؟
حسین_نه خواهری
شبت اروم😘
حلما_شبت بخیر❤️
.
.
.
این سفر همه فکرمو مشغول کرده
من معمولا خیلی سفر های مذهبی دوست ندارم ولی برای این سفر حس خیلی خوبه دارم و بشدت مشتاقشم
چند روزی بود از فضای مجاری غافل بودم
برم یه سر تلگرام ببینم چه خبر...
بچه ها کلی سراغمو گرفته بودن و گله کردن ازم که نیستی و کم پیدایی
برام جالب بود که سراغ سپیده رو از من میگرفتن
انگار یه مدته خبری ازش ندارن
راستش نگران شدم
یهو یه حس بدی بهم دست داد
با وجود همه ی اتفاق هایی که افتاده تصمیم گرفتم یه زنگ بهش بزنم
ولی گوشیش خاموش بود
بیشتر نگران شدم
یعنی چی شده؟
از کارای گذشتش به باباش گفتن؟
چقدر به این دختر گفتم تو دوستی هات دقت کن
چقدر گفتم نکن این آدم داد میزنه به تو نمیخوره
گوش نکرد که نکرد
پسره انگار جادوش کرده بود
با محبت های دروغیش سپیده رو خر میکرد
بعد همه اون اتفاق هایی که افتاد سپیده به جای اینکه آدم بشه بد شد
از کنترل خارج شد
اووووف فکر کردن به این چیزا هم اعصابم رو خورد میکنه
سعی کردم فکرمو با چیزای دیگه مشغول کنم
دیر تر دوباره بهش زنگ میزم
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃