eitaa logo
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
971 دنبال‌کننده
16هزار عکس
6.4هزار ویدیو
9 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*﷽* *امام حسن عسکری علیه السلام:* *هر که تخم نیکی بپاشد، مسرت و* *شاد دلی درو خواهد کرد* *میلاد با سعادت امام حسن عسکری* *علیه السلام بر تمام مسلمانان جهان* *تبریک و تهنیت باد* ✦•[@Shbeyzaei_313]•✦
"فرشته ای برای نجات" _سی و شش کنار آرمان نشستم تا بهش میوه بدم، اما خوابش برده بود. --پاشو بابا! پاشو بچه رو ببر توی اتاق‌ گناه داره اینجوری بخوابه. --چشم. بعد از اینکه آرمانو روی تخت خوابوندم، اومدم نشستم روی مبل و سرمو انداختم پایین. --حامد! --بله بابا؟ --تو چشمام نگا کن! آروم سرمو آوردم بالا و تو چشماش خیره شدم. --باریکلا. راستش میخوام چند کلمه مردونه حرف بزنیم. --بله بابا من سراپا گوشم. --یادته دوسال پیش رفتی غمارخونه اون نامرد....استغفرالله. --غلامو میگی؟ --اره همون غلام. از خجالت روم نمیشد سرمو بگیرم بالا! یاد دوسال پیش افتادم که بابام نصف دارای چندماهشو واسه باخت من توی غمار داده بود. --شرمنده بابا! میدونم که چه غلطی کردم! هنوزم شرمن..... با صدایی که رگه هایی از عصبانیت توش بود حرفمو قطع کرد. --من نگفتم تا تو بخوای شرمنده شی. بریده بریده ادامه داد من! گفتم! غلامو! یادته! یا! نه! سرمو گرفتم بالا و متعجب جواب دادم --خب بله یادمه. --ببین حامد! یه سوال میپرسم راستشو میگی فهمیدی؟ --بله چشم. --تو دوروز پیش رفتی پیش غلام یا نه؟ از حرفی که زد ترسیده بودم و با صدای آرومی جواب دادم --ات...تفاقی...اف..تاده؟ --پس دیدیش! --بله دیدمش. --ببینم حامد، تو بابای ساسانی؟ مامان ساسانی؟ وکیل ساسانی؟ چیه ساسانی آخه من نمیدونم. --پس اتفاقی افتاده! کلافه بلند شد و شروع کرد دور هال راه رفتن. --بله زدی فک یارو رو آوردی پایین حالا میپرسی اتفاقی افتاده! با ناباوری جواب دادم --چی....چی...چیییی؟ بابا بخدا به جون خانم جون.... --نمیخواد جون خانم جونو قسم بخوری!خودم میدونم که چیزیش نیس، این از جای دیگه دلش پره. --بابا میشه واضح حرف بزنین؟ با صدای تقریبا بلندی داد زد --آقای حامد رادمنش به جرم ضرب و شتم آقای غلام حیدری چند ماه باید برن آب خنک بخورن. از چیزی که شنیده بودم شوکه شدم. --چیییی؟‌‌‌‌‌‌‌ ‌آخه واسه چی؟ اون که چیزیش نشده! --آره چیزیش نشده. گفتم که از جای دیگه دلش پره. اومد نشست کنار من --آخه حامد جان! عزیزم! پسرم! تو چرا انقدر بی فکری؟ چرا هرجایی که این ساسان میگه پا میشی میری؟ چرا قبلش به من خبر ندادی؟ با بغض توی چشماش خیره شدم --بابا الان باید چیکار کنم؟ --نمیدونم! نمیدونم! حالا فردا پاشو برو یه سر کلانتری میخوان چندتا سوال ازت بپرسن. --چشم. اینو گفتم و از روی مبل بلند شدم. دستمو گرفت و تو چشمام نگاه کرد. --توکلت به خدا باشه. لبخند زدم و خم شدم دستشو ببوسم که مانعم شد و سرمو بوسید. با دستش به کمرم ضربه زد. --ایشالله که خیره‌. برو بخواب که فردا کلی کار داری. همونطور که داشتم به طرف اتاقم میرفتم --حامد؟ --جانم بابا؟ --راستی فردا که خواستم برم کارخونه آرمانو آماده کن ببرمش. --چیییی؟ --چی گفتم مگه؟ آرمانو حاضر کن با من بیاد کارخونه. --آخه بابا اونجا که جای آرمان نیست! --چرا جای آرمان نیست؟ کاری نمیخواد بکنه میبرمش دفتر. --باشه فقط خودش میدونه؟ --آرهههه! انقدر با مامانت جیک تو جیک شدن که نگو. از حرفش خندم گرفت. --چشم بابا. شب بخیر. چشمامو باز کردم و به گوشیم که داشت زنگ میخورد نگاه کردم. با دیدن اسم ساسان، کلافه گوشیمو خاموش کردم. چشمم افتاد به آرمان که هنوز خوابیده بود. همین که خواستم آرمانو بیدار کنم صدای اذان بلند شد. بلند شدم و وضوگرفتم و نماز خوندم. بعد از نماز با خدا حرف زدم و ازش خواستم که امروز به خیر بگذره. همینجور که توی سجده بودم چشمام بسته شد و خوابم برد...... با تکون های دست بابا بیدار شدم. --سلام بابا صبح بخیر. --سلام حامد جان.پاشو صبححونت رو بخور ساعت ۹ باید کلانتری باشی. نگاهم به آرمان که لباساش رو پوشیده و دست در دست بابا داشت به من نگاه میکرد. --به به آرمان خان! کجا به سلامتی؟ خجالت کشید و سرشو انداخت پایین. --خب دیگه حامد ما داریم میریم. راستی مامانت زنگ زد گفتم بهت بگم بهش زنگ بزنی. --چشم‌. رفتم تو آشپزخونه و چشمم به میزی که بابا چیده بود افتاد. با خوشحالی سر میز نشستم و صبححونه خوردم. اما هیچ فکر منفی به سراغم نمیومد و این واسم تعجب آور بود. بعد از اینکه صبححونمو خوردم میزو جمع کردم و ظرفارو شستم. با جارو برقی کل خونه رو جارو کشیدم و یه گردگیری سر دستی ام انجام دادم. ساعت ۷ونیم بود. بعد از اینکه دوش گرفتم لباسامو پوشیدم و جلوی آینه موهامو مرتب کردم. بعد از برداشتن سوییچ و موبایلم از اتاق خارج شدم. همینجور که داشتم ماشینو از کوچه خارج میکردم، نگاهم به پیرمردی که توی مسجد دیده بودم افتاد. با لبخند دست تکون دادم و بوق زدم. --سلام حاجی؟ --سلام پسرم خوبی؟ --ممنون. شما خوبین؟ همسرتون بهتر شد؟ --شکر خوبه. --کجا میرید برسونمتون؟ --راستش میخوام برم بیمارستان پیش حاج خانم. --بفرمایید میرسونمتون. --نه پسرم مزاحمت نمیشم...... "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات" سی و هفت توی راه اون حرف میزد و من فقط گوش میدادم، انگار که گوشام از شنیدن حرفاش خسته نمیشد. --پسرم همین جا منو پیاده کن. با حرفش از فکر و خیال دراومدم. --چی فرمودین حاجی؟ خندید و با نگاه خاصی بهم نگاه کرد --گفتم جلوی بیمارستان منو پیاده کن که انگار تو باغ نبودی... با حرفش خجالت کشیدم و شرمنده گفتم --شرمنده. الان دور برگردون دور میزنم. --نه پسرم نیازی نیست، خودم میرم. --نه حاجی، این چه حرفیه‌...... تو راه کلانتری همش ذهنم به حرفای بابام درگیر بود. صدای زنگ موبایلم منو از افکارم جدا کرد. ماشینو یه گوشه پارک کردم و گوشیمو برداشتم ، اما با دیدن اسم ساسان، کلافه و عصبانی شدم. دکمه وصل رو زدم. --بله؟ با صدای آروم و شرمنده --سلام. خشک و جدی جواب دادم. --سلام! کاری داشتی؟ --میشه ببینمت؟ --دلیلی واسه دیدن من وجود داره؟ --بخدا حامد اون جوری که تو فکر میکنی نیست. --مهم نیس. الانم من باید برم کار دارم. --آدرسو میفرستم بیا. --گفتم که من.... بووووق!....بووووق..! کلافه گوشیمو انداختم رو صندلی و سرمو گذاشتم روی فرمون. --خدایا، چیکار کنم؟ ماشینو روشن کردم و رفتم طرف کلانتری..... چند ضربه به در اتاق زدم. --بفرمایید. آروم در و باز کردم و رفتم تو اتاق. --سلام جناب سرهنگ. نگاهش به چیزی که داشت مینوشت بود و در همون حالت دستشو به طرف صندلی دراز کرد. --بفرمایید بشینید. --بله چشم. سرشو بلند کرد --عه آقای رادمنش شما هستین! خوبید؟ پدرتون خوبن؟ از احوالپرسی بابا از طرف اون یکم تعجب کردم. --خوبم ممنون. بابا هم خوبه سلام داره خدمتتون. به طرف در رفت و در رو باز کرد. --نظری؟ --بله قربان. --دوتا چایی بیار --زحمت نکشید جناب سرهنگ. --زحمتی نیست. --راستش این چند روزه یه کاری پیش اومد نتونستم بیام. باعث شرمندگی شد. --مشکلی نداره. راستش اون روز خواستم بیای که در مورد غلام ازت بپرسم. اما دوستت به سوالای ما جواب داد. --ساسان رو میگین؟ --بله. ظاهراً از اینکه همدست غلام شده بود عذاب وجدان داشت و همون روز اول همه چیزو گفت. --پس چرا باهاش همدست بوده؟ --نمیدونم‌. میتونید از خودشون بپرسید. --مگه آزاد شده؟ --بله. اظهارات روز اول نجاتش داد. --که اینطور. --بله. همینجور که داشت مینشست پشت میزش به من خیره شد. --و اما شکایت غلام از شما. --جناب سرهنگ خودتون که میدونید، من فقط چند تا ضربه سطحی بهش زدم. --بله متوجه هستم. اما قانون واسه ضرب و شتم، مجازات قرار داده. متفکرانه به من خیره شد --ببینید آقای رادمنش، اظهارات شما، نیاز به شاهد داره. سردرد عجیبی گریبان گیرم شده بود. --الان شما میگید من چیکار....... صدای تق تق در نزاشت حرفمو ادامه بدم. --بفرمایید. با باز شدن در چهره ساسان توی چهارچوب در ظاهر شد. --سلام جناب سرهنگ. اجازه هست؟ --سلام جوون. بفرما. کنار من روی صندلی نشست و زیر لب سلام کرد. --خب جوون. اینجا چیکار میکنی؟ --نگاه سردش رو از من گرفت و به سرهنگ نگاه کرد. --تموم حرفایی که حامد میزنه درسته. --تو از کجا میدونی؟ --خودم با چشمای خودم دیدم. --اما شواهد تو کفاف نمیده، ما نیاز به دوتا شاهد.... دستشو برد بالا --اجازه بدین جناب سرهنگ. بلند شد و درو باز کرد. با ورود دوتا غول پیکری که با ساسان وارد شدن، تعجبم بیشتر شد. --اجازه هست جناب؟ --بله بفرمایید. --اینم از اون دوتا شاهد. الان دیگه حامد یه نگاه به من کرد و ادامه داد --زندان نمیره؟ --اگه شواهد شما و این دونفر بررسی و مورد قبول باشه، خیر! --پس هر سوالی دارین از ما بپرسین.... تو اون لحظه نمیدونستم باید به معرفت ساسان فکر کنم یا به خیانتی که کرده بود. ذهنم درگیر و خسته از افکار تکراری که صدای ساسان افکارمو محو کرد. --حامد؟ --بله. --نشنیدی چی گفتم؟ --نه. -- میگم پاشو بریم کارت دارم. به سرهنگ نگاه کردم. --پاشو جوون خدا رفیقای با معرفت رو واسه آدم نگه داره. بعد از اینکه از اتاق خارج شدیم، اون دوتا مرد هم ازما جا شدن و رفتن. نمیخواستم اونجا با ساسان حرف بزنم. --دنبالم بیا. سوار ماشین شدیم و بدون مقصد حرکت کردم. توی راه نه ساسان حرفی میزد، نه من. چشمم خورد به زمین خاکی که ته یه کوچه بود. رفتم داخل کوچه و ماشینو وسط زمین پارک کردم... دستامو کرده بودم تو جیب شلوارم و بی هدف به سنگای جلوی پام ضربه میزدم. ورود چند حس مختلف، عصبانیت، خشم ،کینه و معرفت، به ذهنم منو خشمگین کرده بود. با کشیده شدن کتفم از طرف سامان، خشمم لبریز شد دستشو پس زدم و با عصبانیت داد زدم....... "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات" سی و هشت --چیهههه؟ چتههه؟ بگو نترس. با عصبانیت خندیدم --خیانت اون روزتو نبخشم؟ یا معرفت امروزتو فراموش نکنم؟ هاااان کدومش؟ همینجور که با عصبانیت حرف میزدم با دستم به عقب هولش میدادم که صبرش لبریز شد و هولم داد. با یه حرکت از رو زمین بلند شدمو و با لگد انداختمش رو زمین، اونم از خجالتم در اومد و با مشت زد زیر چشمم. دوتا دستاشو گرفتم و برش گردوندم. همین که خواستم دستمو مشت کنم از فرصت استفاده کرد و با دستش صورتمو هول داد عقب. اومد نشست روبه روم و با عصبانیت فریاد زد --چه مرررگته حامد؟ اصلا مگه میزاری آدم حرف بزنه؟ همینجوری واسه خودت میبری و میدوزی...... یه مشک دیگه زدم زیر چشمش و انداختمش رو زمین. یقشو گرفتم و سرشو آوردم بالا --چه مرگمههه؟ یعنی تو نمیدونی چه مرگمه؟ اون از خیانتی که بهم کردی! اینم از امروز که واسم معرفت به خرج دادی؟ کدومو قبول کنم ساسان؟ کدوووومو؟ محکم یقشو ول کردم و خوابیدم رو زمین. از یه طرف ساسان ناله میکردو از یه طرف من. از موقعی که باهاش آشنا شده بودم، هر وقت از دست همدیگه دلخور بودیم، همین آش بود و همین کاسه. یا من یا ساسان یه چیزیو بهونه میکرد و میفتادیم به جون هم. اونقدر هم دیگه رو میزدیم که دوتامون خسته بشیم. --حامد! جواب ندادم. بلند تر صدام زد --حامد؟ مگه کری؟ منم از خجالتش دراومدم و صدامو بردم بالا --چیههه؟ با آه و ناله از رو زمین بلند شد و همزمان دستشو به طرفم دراز کرد. دستشو گرفتم و نشستم. --پاشو بریم یه جا حرف بزنیم. --ببین ساسان من جایی نمیام، مثل آدم حرفتو..... صدای اذان بلند شد و باعث شد تا من حرفمو ادامه ندم. با هزار زحمت از رو زمین بلند شدم و لباسام رو تکوندم. دستمو به طرفش دراز کردم. --بلند شو. کنار هم راه افتادیم... اونقدر سر و وضعمون به هم ریخته بود که اگه یه نفر مارو میدید از تعجب شاخ درمیاورد. سوار ماشین شدم و به طرف مسجدی که اون اطراف بود راه افتادم. --کجا داری میری؟ --مسجد! با خنده بلندی که کرد کلافه دستمو دراز کردم تا بزنم توی سرش. --ساسان دهنتو ببند. دستاشو به نشونه تسلیم بالا برد --باشه حالا چشماتو باز کن به کشتنمون ندی...... بعد از اینکه لباسمو تکوندم و به صورتم آب زدم، نگاهم به سیاهی که زیر چشمم بود افتاد. تاسف بار سرمو تکون دادم و از سرویس بهداشتی خارج شدم.... نمازمو خوندم و رفتم توی ماشین. به علامت سوال بزرگی که روی سر ساسان بود توجهی نکردم و راه افتادم. جلوی رستوران نگه داشتم و ازش خواستم پیاده بشه. --تو برو من برم لباسمو مرتب کنم میام. بدون هیچ حرفی وارد رستوران شدم و یه میز رزرو کردم. سرمو بین دستام گرفتم و به میز خیره شدم اما با نشستن شخصی روی صندلی روبه روم متوجه نازی شدم. داشت تو چشمام نگاه میکرد. با لبخند دندون نمایی دستشو به طرفم دراز کرد --سلام حامد جون خوبی عشقم؟ اخم کردم و سرم رو انداختم پایین. خیلی خشک و جدی جواب دادم --سلام. رفتاری که از من دیده بود بدجوری بهش برخورد. --وا حامد؟ چته تو؟ --کاری دارین؟ با ناباوری ادامه داد --نمیفهممت حامد! --کسی بهتون گفته منو بفهمین؟ بغض کرد --خیلی.... با صدای ساسان برگشتم و بهش خیره شدم. با لبخند به طرف نازی اومد و باهاش دست داد و ازش خواست بشینه سر میز. با اکراه به من نگاه کرد --مثل اینکه حامد خان نرمال نیستن. از اینکه بهم توهین کرده بود عصبانی شدم اما به مشت کردن دستمو و اخم بیشتر اکتفا کردم. --باشه هرجور راحتی. کیفشو زد به سینه ساسان و با صدای نازک ولوسی --یکی طلبت.بهم برخورد. با صدای درو شدن کفشاش سرمو بالا آوردم و نفس راحتی کشیدم. --چته تو حامد؟ چرا عین سگ پریدی به این بدبخت؟ --مگه قراره چیزیم باشه؟ --والا از خودت بپرس. --حرفتو بزن من باید برم. سرشو انداخت پایین. --بابت اون روز معذرت میخوام. --همین؟ معذرت میخوای؟ اصلا واسه چی همچین کاری کردی که معذرت بخوای؟ چرا منو فروختی ساسان؟ چراااا؟ با بغض نگاهم کرد --میخوای بدونی چراااااا؟ یادته چند بار بهت زنگ زدم و تو هر بار دست به سرم کردی؟ یادته اون روزی که رفتیم واسه آرمان لباس خریدیم؟ حامد اون روزی که اومدم دم خونتون میدونی چقدر غرورم شکست؟ من به پول نیاز داشتم حامد! نازگل به عمل نیاز داشت و....... گریه حرفشو قطع کرد. چشمای همه به طرف میز ما برگشته بود. بلند شدم و ازش خواستم بریم بیرون. --پاشو ساسان. باهم از رستوران خارج شدیم. همین که نشست توی ماشین گریش شدت گرفت.. مظلومانه توی چشمام نگاه کرد....... "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات" سی و نه --من به پول نیاز داشتم حامد. هربارم که خواستم به یه بهونه ای درموردش باهات حرف بزنم، نشد. یه روز هم غلام من و دید و بهم گفت که هزینه عمل رو میده. با این که میدونستم، غلام بدون دلیل هزینه عمل رو قبول نکرده، ولی دلو زدم به دریا و قبول کردم. اما بعدش..... یکم مکث کرد. --وقتی بهم گفت، به یه بهونه ای تورو بکشونم اونجا، از خودم متنفر شدم. اما اون خانوادمو تهدید کرد.... سکوت کرده بود و داشت به خیابون نگاه میکرد. نمیدونستم باید چی بگم! احساس شرمندگی میکردم. با اینکه ساسان ازم کوچیک تر بود، اما خیلی زرنگ تر بود‌. بیشتر وقتا بدون اینکه بهش بگم کارهامو واسم انجام میداد. اما من نتونسته بودم کمکش کنم... ماشینو یه گوشه پارک کردم و شرمنده بهش خیره شدم. --ساسان؟ دلخور بود اما میخواست بروز نده. --چیه حامد؟ --چجوری واست جبران‌کنم؟ --چیو جبران کنی؟ --بخدا ساسان اون روزایی که میومدی پیشم حال و روز درست و حسابی نداشتم. --ولش کن حامد. دیگه گذشته‌ --ساسان منو ببخش. تو همه جا پشتم بودی.امامن.... سرمو پایین انداختم. با دستش چونمو گرفت و سرمو آورد بالا مشکوک نگاهم کرد. --ببینم حامد، از کی تا حالا بخشیده شدن از طرف من واست مهم شده؟ من نفهمیدم؟ اصلا بزار ببینم، واسه چی حال و روز خوبی نداشتی؟ --ساسان الان وقت این حرفاس؟ --پس وقت کدوم حرفاس؟ --قول میدی؟ --واسه چی؟ --هر موقعی که کاری داشتی بهم بگی؟ --اره. ولی قبلش باید بگم که من از پول غلام استفاده نکردم. --یعنی چی ساسان؟ --یعنی اینکه یه روز قبل عمل ساسان، یه خیر پیدا شد و هزینه عملشو به عهده گرفت. --پس پولای غلامو چیکار کردی؟ --دادم به نوچه هاش‌. --ببینم ساسان، یعنی تو رفتی با پول آدم خریدی که واسه من شهادت بدن؟ --خب اره. عصبانی داد زدم. --تو غلط کردی. --چتهه تو؟ میفهمی داری چی بلغور میکنی؟ بعدشم اونا که اون پولارو قبول نکردن. از اینکه نصفه نیمه حرف میزد کلافه شده بودم. --ساسان مثل آدم حرف بزن ببینم. --بعد از اینکه از بازداشت گاه اومدم بیرون، رفتم سراغ اون دوتا غول پیکر. ظاهرا با سند آزاد شده بودن، بهشون گفتم که هرچی بخوان، پول میدم تا شهادت بدن. اونام معرفت به خرج دادن و پولارو قبول نکردن. گفتن ما شاهد بودیم که غلام میخواست حامد رادمنشو بکشه‌. هیچی دیگه پولارو هم بردم کلانتری، بهشون گفتم هر کار میخاید باهاشون بکنید. --پس یعنی شهادت هایی که به نفع من دادن، حلاله؟ --وااای حامد. عجب سیریشی هستی تو! اره حلاله. خندیدم و یه بشکن زدم. --پس بزن بریم که یه ناهار توپ مهمون منی...... بعد از ناهار ساسانو بردم خونشون و توی راه زنگ زدم به مامانم. --الو مامان جان؟ --الو سلام حامد. کجایی تو؟ --تو راهم دارم میام. چی شده اتفاقی افتاده؟ --نه اما ما نیم ساعته معطل توییم. --ما؟ مگه غیر از شما کسی هست؟ --حامد جان دیشب بابات چی داد بهت؟ سردیت کرده؟ مگه مامان آرمان و اون حاج خانم رو جناب عالی نبردی بیمارستان؟ --آهان راستی حواسم نبود. حالا هر دوتاشون مرخص شدن؟ --اره. زود بیا مارو ببر خونه. --چشم الان میام. داشتم با خودم فکر میکردم که با وجود مامان آرمان و اون حاج خانم، باید یه چند روز از خونمون برم. هیچ جا به نظرم نمیرسید..... ماشینو روبه روی بیمارستان پارک کردم. زنگ زدم به مامانم. --الو مامان سلام. شما کجایید؟ --سلام حامد ما تو حیاطیم. بیا جلوتر من دارم میبینمت. از دور مامانم همراه با دوتا خانم دیگه نشسته بودن رو نیمکت. رفتم نزدیک و سرمو انداختم پایین و بهشون سلام کردم. تا اون حاج خانم منو دید شروع کرد به قربون صدقه رفتن. --الهی خیر ببینی مادر! اگه اون روز نبودی کی منو میاورد بیمارستان؟ الهی هرچی از خدا میخوای بهت بده. --شرمنده نکنید حاج خانم‌. وظیفس. بهترید خداروشکر؟ --اره پسرم. به زحمتای مهتاب خانم. مامانم با لبخند جواب داد. --نه حاج خانم چه زحمتی؟ مامان ارمانو مخاطب قرار دادم --شما بهترید؟ --بله خداروشکر. ببخشید خیلی بهتون زحمت دادیم. آرمان کجاس؟ --نه بابا این چه حرفیه. آرمانم با پدرم رفتن کارخونه... مامانم و مامان آرمان کمک کردن حاج خانم بلند شه و رفتن به طرف ماشین. همین که خواستم برگردم، به طرف ماشین، یه حسی بهم میگفت برم حال اون دختر رو بپرسم. دویدم در ماشینو باز کردم تا نشستن. --مامان جان، من یه کار کوچیک دارم، برم زود برگردم. --باشه حامد زود برگردیا. با چشم و ابرو به عقب اشاره کرد --زشته مادر. --چشم الان برمیگردم. رفتم بخش CCU....... "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات" چهل --سلام وقتتون بخیر. --سلام. بفرمایید. --میخواستم ببینم حال بیمار اتاق ۲۳ چطوره؟ --چند لحظه..... منظورتون همون خانمه که.... با سر تایید کردم و اونم‌کنجکاو به من نگاه کرد. --شما همسرشون هستید؟ تودلم خدا خدا میکردم چجوری بگم با صدای آرومی جواب داد --بله. --آقای محترم شما از خودت خجالت نمیکشی؟ از ترس اینکه فهمیده باشن من شوهرش نیستم دلم هری ریخت. --اتفاقی افتاده؟ --تازه میپرسید اتفاقی افتاده؟ آقای محترم! شرایط همسرتون اصلا مناسب نیست! چرا انقدر شما بیفکرید؟ شرایط ایشون جوریه که حرفای طرف مقابلش رو میشنوه و میفهمه! و این میتونه بهش کمکم کنه. اما شما اصلا به ملاقاتشون نمیاید! از حرفایی که بهم میزد، خجالت زده سرمو پایین انداخته بودم و گوش میدادم. تو دلم خدا خدا میکردم زودتر از اون بخش برم بیرون‌. --یعنی الان حالشون خوب نیست؟ --نمیگم حالشون خوب نیست. اما حرف زدن شما با ایشون کمک بزرگیه! --ممنون. بعد از گفتن این کلمه از بخش خارج شدم و کلافه توی موهام دست میکشیدم. خدایا چیکار کنم؟ بدنم داغ شده بود و صورتم عرق کرده بود. کاپشنمو درآوردم و به طرف ماشین رفتم. با شدت در ماشین و باز کردم و نشستم. --شرمنده معطل شدین. نگاهم افتاد به مامانم که با کنجکاوی بهم خیره شده بود. با لبخند سرمو تکون دادم. --خوبم مامان جان. توی راه همش فکرم درگیر حرفای پرستار بود، یهو از فکری که اومد تو ذهنم...... با صدای جیغ مامانم ترمز کردم. --حامد جان! آرومتر مادر، الان به کشتنمون داده بودی! --شرمنده مامان! از آینه به عقب نگاه کردم. --شما خوبید؟ با اینکه اون دوتا هم صورتشون رنگ گچ شده بود، اما گفتن که چیزی نیست. دوباره راه افتادم و هرچی سعی کردم فکرم درگیر نشه اما بی فایده بود. در حیاطو باز کردم و ماشینو بردم داخل حیاط. مامان آرمان با خجالت سرشو انداخت پایین --شرمنده حاج خانم. تا اینجاشم من و پسرم بهتون زحمت دادیم. حاج خانم حرفشو تایید کرد. مامانم با لبخند نگاهشون کرد. --بخدا ناراحت میشم از این حرفا بزنید. بفرمایید. بفرمایید بالا. بوی غذا پیچیده بود توی خونه و آرمان داشت کارتون میدید. بابام به استقبال مهمونا اومد. آرمان که تازه متوجه شده بود دوید و پرید بغل مامانش‌. مامانشم که انگار دنیارو داده بودن بهش محکم بغلش کرد و سرشو بوسید. با میزی که بابا چیده بود همه تعجب کرده بودیم. مامانم با لبخند به بابام نگاه کرد. --دستت درد نکنه علی جان. --خواهش میکنم. بعد به جمع نگاه کرد --خواهش میکنم بفرمایید تعارفم نکنید..... با اینکه غذا خورده بودم اما چند تا قاشق واسه اینکه بابا ناراحت نشه با غذام بازی کردم. اون فضا برام سنگین شده بود. صبر کردم همه غذا خوردن و خواستم میز و کمک مامان جمع کنم که مامان آرمان اجازه نداد. --شما بفرمایید. --نه اینجوری بیشتر مارو شرمنده میکنید. --نه این چه حرفیه. با گفتن ببخشید روبه همه رفتم توی اتاقم و رو تخت دراز کشیدم. توی سقف سفید اتاقم، اتفاقارو نقاشی میکردم. حرفای پرستار امروز بد جوری کلافم کرده بود. نمیدونستم چجوری، تا الان هیچ کس از نسبت من و اون دختر خبردار نشده بود. رفتم حموم و دوش گرفتم اولش میخواستم تیشرت و شلوار بپوشم اما منصرف شدم و یه پیراهن و شلوار پوشیدم و موهامو توی آینه مرتب کردم و از اتاق خارج شدم. به غیر از مامان و بابام کسی توی هال نبود. --مامان پس بقیه کجان؟ --گفتم برن اتاق مهمون یکم خستگیشون در بره. حرفشو تایید کردم و رفتم آشپزخونه آب خوردم. --حامد جان بیا مادر. رفتم نشستم روی مبل --بله مامان جان؟ صداشو آروم کرد و ادامه داد --ببین حامد، بخاطر شرایط مامان آرمان، باید چند روز استراحت کنه و تحت نظر پزشک باشه. با این حرفایی هم که خودش میگفت، اگرم برگرده به خونه ای که توش بوده، صاحب خونش راش نمیده. --بله درسته. --ببین مادر، نظر من و بابات اینه که، تو چند روز بری باغ. اونجا هم بهت خوش میگذره هم اینکه خودت راحتی. با سر حرفشو تایید کردم. --بله مامان شما درست میگی. اما تو دلم از اینکه به اون باغ برم راضی نبودم، از اینکه خاطرات بد دوباره توی ذهنم مرور بشه میترسیدم. --حامد جان؟ یه آه کشیدم --بله مامان؟ --چیزی شده؟ --نه مامان جان. اگه حرف دیگه ای ندارید من برم اتاقم خستم استراحت کنم. --نه مامان جان. برو بخواب. رو تختم دراز کشیده بودم اما خوابم نمیبرد. به حرفای پرستار فکر میکردم. اما ترسی که از برملا شدن حقیقت داشتم، اجازه خوابیدن رو ازم گرفته بود....... با سرو صداهایی که از بیرون میومد، چشمامو باز کردم و نشستم رو تخت. ساعت ۶ عصر بود. بلند شدم و بعد از مرتب کردن موهام از اتاق رفتم بیرون. اصرار مامانم از حاج خانم، سرچشمه این سرو صدا ها بود.......... "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات" 🎉 --نه حاج خانم بخدا اگه بزارم بری. --نه مهتاب جون، دیگه باید برم خونه خودم. --آخه شما هنوز حالتون کامل خوب نشده. --نگران نباش. من باید برم شهرستان. اونجا حالم خوب بشه. --خب لااقل شام بمونید. --نه دیگه. متوجه حضور من شد. --عه حامد جان، خوب شد اومدی، میخواستم ازت تشکر کنم. سرمو انداختم پایین --این چه حرفیه شما میزنید. وظیفم بود. --حامد جان، حاج خانم رو برسون. --چشم مامان..... بعد از چند دقیقه سکوت توی ماشین صدام زد --حامد جان --بله حاج خانم. --راستش اون روزی که منو بردی گلستان شهدا، از شب قبلش دلهره و اضطراب داشتم. اون موقعی که اون حرفارو زدی، قلبم آروم شد. انگار که دنیارو بهم داده بودن. نمیدونم اما حس میکنم، اون شهید حامد من بود. خدایا شکرت که بعد ۳۵ سال جوابمو دادی. رسیده بودیم به خونش. --دستت درد نکنه پسرم. انشاالله که خدا مزدتو بده. --شرمنده نکنید حاج خانم. از توی کیفش یه جعبه درآورد و گرفت طرف من. --این یه چیز کوچیک واسه تشکره. --حاج خانم این چه کاریه. جعبه رو با تشکر ازش گرفتم و درشو باز کردم. بوی آشنا و گرما بخشی که ذهنمو به فکر واداشته بود. انگار سال ها بود که اون بو رو گم کرده بودم. --راستش اون روزی که اومدی خونم، از نگاهت فهمیدم که از عطر حامد خوشت اومده، واسه همین بعد از رفتنت رفتم یه شیشه گرفتم تا وقتی اومدی بهت بدم که، دیگه نشد. --خیلی ممنونم، راضی به زحمت نبودم. --نه مادر زحمتی نیست. منم برم بعد از ظهر پسر خواهرم قراره بیاد دنبالم. همینطور که از ماشین پیاده میشد --راستی مادرجان، یادت نره به خونه اون دختر سربزنی! یادت نره من بهت اعتماد کردما. --چشم حاج خانم. خیالتون راحت. --باشه. پس برو خدا به همراهت..... توی راه انقدر فکرم مشغول بود که وقتی ترمز کردم ماشین روبه روی گلستان شهدا بود. یه شیشه گلاب و چندتا شاخه گل رز خریدم.... قبر رو با گلاب شستم و شاخه های گل رو روی قبر گذاشتم. اون روز فقط سکوت کردم. دلم میخواست، دلم از خجالت دست برداره و از زبونم اجازه حرف زدن بگیره. انقدر به قبر خیره شدم که نفهمیدم کی شب شد. بعد از خوندن نماز از گلستان شهدا اومدم بیرون و ساسانو منتطر کنار ماشین دیدم. جلو رفتم و باهاش دست دادم. همینطور که ماشینو دور میزد تا سوار بشه کنایه زد --میبینم که فیلتون باز یاد قبرستون کرده. پوزخندی زد و سوار ماشین شد سوار شدم و حرکت کردم‌. --خب ساسان، اینجا چیکار میکردی؟ --والا زنگ زدم به اون ماسماسک دکوریه که البته دکوریه حیفه بخوای جواب بدی! بعدشم پیش خودم گفتم شاید اینجا باشی، اومدم دیدم بلهههه. --خب حالا چیکارم داشتی؟ --کار که چه عرض کنم، میخوایم آخر هفته با بچه ها بریم شمال گفتم بهت بگم وقتتو خالی بزاری. ---مرسی از اینکه گفتی، اما من نمیام. --عههههه حامددد، تو انقدر گیر نبودی، چیشد حالا یهویی میگی من نمیام. --نمیخوام بیام ساسان. --چرا دلیلش چیه؟ --دلیلش؟ میخوای دلیلشو بدونی؟ ماشینو زدم کنار خیابون و به طرفش برگشتم. ---واسه اینکه حالم از هرچی شمال و مهمونیو و باغ و پارتی و این چیزاس به هم میخوره. خنده مسخره ای کرد --چی؟ حالت از مهمونی و باغ به هم میخوره؟ والا تا پریروز همه بیرون رفتنا با هماهنگی جناب عالی بود اما الان...... سرشو تاسف بار تکون داد --الان میگه حالم به هم میخوره. والا خدا شفات بده. --اره من سر دسته باغ رفتنا بودم، اما الان دلم نمیخواد بیام. --باشه نیا، اما جواب اون نازی بیچاره رو هم خودت بده. --من جوابی ندارم به اون خانم بدم. --او او! اون خانم. چه با تربیت بودی ما نمیدونستیم. بد بختتتتت! دختره برداشته شاهرگشو زده ، الان رو تخت بیمارستان داره اشهدشو میگه. اونقوت تو میگی جوابی ندارم به اون خانم بدم. --چی؟واضح حرف بزن ببینم. --والا انگار اون روز تو رستوران رفتار جناب عالی بدجوری توی ذوقش زده، رفته اون کارو کرده. مسخره وار خندیدم --بخاطر من؟ --هر هر هر ، بله بخاطر تو. خندم بیشتر شد و یدفعه، ساکت شدم. --کدوم بیمارستانه؟ --نه میبینم هنوزم، رگی از غیرت در گردن خویش پرورش میدهید. --ساسان چرت نگو، کدوم بیمارستانه؟...... به اصرار های ساسان اهمیت ندادم و بردم دم خونشون پیادش کردم. توی راه به کار مسخره نازی و علاقه ای که بقیه واسمون بریده بودن فکر میکردم، تصمیم گرفته بودم خیلی جدی حرفمو بهش بزنم.... بعد از اینکه شماره اتاقش رو از پرستار گرفتم، در زدم یاالله گفتم و رفتم تو......... "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید مدافع‌حرم: ایمان خزایی‌پور تاریخ تولد: ۱۳۶۶/۳/۳ محل تولد: جهرم،استان‌فارس تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۸/۲۳ محل شهادت: حلب،سوریه نحوه شهادت: درگیری با داعش محل مزار شهید: گلزارشهدای جهرم شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات سهم شما ۵ صلوات💐
*﷽* سلام دوستان آغاز میکنیم چله توسل به شهدا 🌀 * بیست و سومین روز چله* ❤️ شهید ایمان خزایی پور❤️ 🎁 *بسته هدیه به شهید بزرگوار ۱ _ فاتحه ۲ _ آیت الکرسی ۳ _ سلام بر امام حسین علیه السلام ۴ _ ۱۴ صلوات ان شاءالله مورد شفاعت شهید واقع شوید ❤صلوات برای سلامتی مولا جانم یادتون نره❤ 💠🔹💠🔹💠🔹💠
✨﷽✨ 🌺☘️🌺 🌹امام رضا علیه السلام: 🔺 اگر از عمر دنیا، تنها یک روز باقی مانده باشد همان یک روز را خداوند آن قدر طولانی گرداند تا اینکه او قیام کند و زمین را مالامال از عدل نماید، چنانکه از ظلم پر شده باشد. 🌹یاضامن آهو🌹 🦋*أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ* ╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯     ✨ *أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج* ✨ ☘کپی باذکرصلوات
هدایت شده از 💕زندگی عاشقانه💕
صلوات خاصه_مام_حسن_عسکری_علیه_السلام اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى الْحَسَنِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدٍ الْبَرِّ التَّقِيِّ الصَّادِقِ الْوَفِيِّ النُّورِ الْمُضِي ءِ خَازِنِ عِلْمِكَ وَ الْمُذَكِّرِ بِتَوْحِيدِكَ وَ وَلِيِّ أَمْرِكَ وَ خَلَفِ أَئِمَّةِ الدِّينِ الْهُدَاةِ الرَّاشِدِينَ وَ الْحُجَّةِ عَلَى أَهْلِ الدُّنْيَا فَصَلِّ عَلَيْهِ يَا رَبِّ أَفْضَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَصْفِيَائِكَ وَ حُجَجِكَ وَ أَوْلادِ رُسُلِكَ يَا إِلَهَ الْعَالَمِينَ  ((( الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ ))) ملتمس دعا🙏 ولادت با سعادت ( ع ) مبارک ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
صلوات خاصه_مام_حسن_عسکری_علیه_السلام اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى الْحَسَنِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدٍ الْبَرِّ التَّقِيِّ الصَّادِقِ الْوَفِيِّ النُّورِ الْمُضِي ءِ خَازِنِ عِلْمِكَ وَ الْمُذَكِّرِ بِتَوْحِيدِكَ وَ وَلِيِّ أَمْرِكَ وَ خَلَفِ أَئِمَّةِ الدِّينِ الْهُدَاةِ الرَّاشِدِينَ وَ الْحُجَّةِ عَلَى أَهْلِ الدُّنْيَا فَصَلِّ عَلَيْهِ يَا رَبِّ أَفْضَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَصْفِيَائِكَ وَ حُجَجِكَ وَ أَوْلادِ رُسُلِكَ يَا إِلَهَ الْعَالَمِينَ  ((( الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ ))) ملتمس دعا🙏 ولادت با سعادت امام_حسن_عسکری ( ع ) مبارک   ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ماهورآ ‌‌..🌙
گر همه شب شرح غمش خواهی گفت شب به پایان رود و شرح به پایان نرود... 🌕☁️ |.⭐️.| 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
✨﷽✨ 🦋یادآورے🦋 اعمال‌قبل‌از‌خواب حضرت‌رسول‌اکرم‌فرمودند هر‌شب‌پیش‌از‌خواب‌: ¹:قرآن‌را‌ختم‌کنید. ³بار‌سوره‌توحید ²:پیامبران‌را‌شفیع‌خود‌گردانید. ¹بار:اَللّٰہُم‌َصَلِ‌عَلےٰمُحَمَّدوَآل‌ِ‌مِحَمَّدوَ عَجِل‌فَرَجَہُم،‌اَللّٰہُم‌َصَل‌ِعَلےٰجَمیعِ الانبیاء‌وَالمُرسَلین••͜ ³:مومنین‌را‌از‌خود‌راضےکنید. ¹بار:اَللّٰهُم‌َاَغفِر‌لِلمؤمِنَینَ وَالمؤمِنات. ⁴:یک‌حج‌و‌یک‌عمره‌بہ‌جا‌آورید. ¹بار:سُبحان‌اللہِ‌وَالحَمدُللّٰہ‌ِوَلا‌اِلہٰ‌الا اللہ‌واللہ‌اکبر. ⁵:اقامہ‌هزار‌ركعت‌نماز ³بار:یَفْعَلُ‌اللہُ‌مایَشاءُ‌بِقُدْرَتِہِ، وَ‌یَحْكُمُ‌ما‌یُریدُ‌بِعِزَّتِہِ. ثواب‌خواندن‌ایہ‌شهادت‌قبل‌ازخواب در‌مجمع‌البیان‌از حضرت‌محمد‌﴿ص﴾ آورده‌اند‌کہ‌هر‌کس‌آیہ‌شهادت. ⇇سوره‌آل‌عمران‌آیہ¹⁸ شَهِدَ‌اللَّهُ‌أَنَّهُ‌لَاإِلَهَ‌إِلَّا‌هُو وَالْمَلَائِكَةُوَأُولُوالْعِلْمِ‌قَائِمًا‌بِالْقِسْطِ لَاإِلَهَ‌إِلَّا‌هُوَ‌الْعَزِيزُ‌الْحَكِيمُ. را‌در‌هنگام‌خوابیدن‌بخواند. خداےتعالےبراے‌او هفتادهزار‌ملک‌خلق‌مےکند‌کہ‌تا روزقیامت‌برای‌او‌استغفار‌کنند.🎈 دعاےهنگام‌خوابیدن⇩🌱 باسْمِکَ‌اللَّهُمَّ‌أَمُوتُ‌وَ‌اَحْیَا بار‌الها!با‌نام‌تو‌میمیرم‌و‌زنده‌خواهم شد.. وضو‌قبل‌خواب یادتون‌نره‌رفقا🖐🏻🍀 چہ‌خوبست‌قبݪ‌از‌خواب😴 زمزمہ‌ڪنیم:↓ 【اللّهُمَّ‌اجْعَلْ‌عَواقِبَ‌امُورِناخَیْراً】 خدایا...♡ آخروعاقبت‌ڪارهاےمارا ختم‌بہ‌خیرڪن ... التماس‌دعاےفرج••{💛}• ‌ ‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ کپی با ذکر صلوات ╔❀‌✨•••❀‌•••✨❀╚❀‌
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫 محال است بارانی از محبت به کسی هدیه کنی و دستهای خودت خیس نشود... شبتون پر از یاد خدا 💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
[🌞🌼] بِسمِ‌اللهِ‌اَلرَحمنِ‌اَلرَحیم...:) ♥️✨به‌نام‌خداوند‌بخشنده‌مهربان♥️✨ ✨••| اولین‌پست‌روز،عرض‌ارادت‌به"‌اُم‌المَصائِب‌خانم زینب‌کبری(س)" السَّلامُ‌عَلَیْکِ‌یاسَیِّدَتی‌یازَیْنَبُ،یابِنْتَ‌رَسُولِ اللهِ،یابِنْتَ‌فَاطِمَةَالزَّهرَاء.
◍⃟🌱○° 🌸◍⃟ زیاࢪت شھدا🌱^^ 🌸◍⃟‌ هࢪصبح‌سلامےبہ‌شھیدان‌:)♡ 🌸◍⃟ ☁️ ❥↬•@Shbeyzaei_313
◍⃟🌱○° 🌸◍⃟ دعاۍسلامتۍامام‌زمان‹عج› 🌸◍⃟‌ بھ عشق مولا :)♡ 🌸◍⃟ ☁️ ❥↬•@Shbeyzaei_313
⇢ ‹🌱🌹› بچہ ها✋🏻؛ ڪل زندگۍ ، مسابقہ‌ی الۍالله هست ! نڪنه تو این مسابقہ ڪم بیاریم❤️(: [ حاج حسین یڪتا✨ ]
"فرشته ای برای نجات" چهل و یکم با گروه دخترایی که دورتادور نازی رو گرفته بودن، مواجه شدم و سر به زیر اخممو بیشتر کردم. اما اونا از کنایه انداختن دست بردار نبودن. --وااا حامد، مگه عصا قورت دادی؟ --بمیرم واسه نازی ناراحتی؟ --آخیییی چقدر رنگت پریده؟ با صدای بلندی داد زدم --میشه برید بیرون؟ من با نازنین خانم کار دارم. بعد از اینکه رفتن، روی صندلی کنار تخت نشستم. --ببینید نازنین خانم، من از قبل هم بهتون گفته بودم، الانم میگم. من از روز اولی که شمارو دیدم، نه علاقه ای بهتون داشته و نه دارم. این کاریم که شما با خودتون کردین، خیلی... صداشو بالا برد و شروع کرد داد زدن --خیلی چی؟ هاااان؟ نه بگوووو؟ اصلا کی بهت گفته بیای اینجا؟ تو غلط کردی اومدی! همینطور که داد میزد، بلند بلند گریه میکرد. یهو در اتاق باز شد همه دوستاش ریختن تو. یکی از همون دخترا که اسمش میترا بود نازی رو بغل کرد و شروع کرد دلداری دادن. از اینکه نازی به خودش اجازه داده بود سرم داد بزنه، خیلی عصبانی بودم، اما نمیخواستم عصبانیتمو بروز بدم. از روی صندلی بلند شدم وهولش دادم عقب، که باعث شد صدای بلند و خشنی ایجاد شه. میترا از ترس جیغ خفیفی کشید و عقب رفت، ایستادم روبه روی نازی و همینجور که سعی در کنترل صدام داشتم، داد زدم --ببینید خانم محترم، بین من و شما هیچی نبوده و نیست، امیدوارم که معنای حرفم رو خوب فهمیده باشین. برگشتم طرف در اتاق و همین که خواستم در رو باز کن صدایی متوقفم کرد --حامد! برگشتم وبا دیدن نازی که در فاصله چند سانتی متریم ایستادبود تعجب کردم. اما همین که دو قدم عقب رفتم چسبیدم به در اتاق و دیگه هیچ راهی نداشتم. همین گه خواست دستمو بگیره، چشمامو بستم و دستمو گرفتم بالا --خواهش میکنم از من فاصله بگیرید! دوباره صداشو برد بالا --بگیرید، بفهمید، باشید، حامد نمیفهممت، واقعا نمیفهممت! چرا بامن اینجوری میکنی؟ حامد.....من! حامد....من! حامد من دوست دارم! این جملش همراه شد با افتادنش روی زمین. تو اون لحظه داشتم دیدن اون دختر و دیدن نازی رو مقایسه میکردم، اما هیچ حسی جز خشم و عصبانیت در من نبود. در اتاقو باز کردم و با شدت کوبیدم به هم. به سرعت از بخش خارج شدم و رفتم طرف ماشین. همین که نشستم توی ماشین، عرق سرد روی پیشونیمو پاک کردم و سرمو گذاشتم روی فرمون. اون لحظه از شنیدن این جمله توسط نازی، عصبانی بودم! اما انگار دلم میخواست اون جمله رو از زبون یه نفر دیگه میشنیدم. رفتم خونه و ماشینو بردم توی حیاط. در هال رو باز کردم و رفتم تو خونه. سعی در کنترل عصبانیتی که کمتر شده بود داشتم و رفتم آشپزخونه و آب خوردم. روی صندلی میز ناهار خوری نشستم و سرمو گذاشتم روی دستام. بعد از چند دقیقه مامانم نشست روی صندلی کنار من. --عه حامد، اومدی مامان جان. چرا انقدر دیر کردی؟ سرمو از روی دستام برداشتم و لبخند کمرنگی زدم. --سلام مامان جان. با ساسان بودم. با ناباوری هینی کشید --حامد خوبی مامان؟ --اره مامان فقط یکم سرم درد میکنه. --وا چرا صورتت رنگ گچ شده؟ از دست کسی عصبانی شدی؟ با ساسان دعوات شده؟ حالمو فهمیده بود و این منوخوشحال میکرد. دستاشو گرفتم و لبخند زدم. --نه مامان جان چیزی نیست. --باشه. نمیخوای بگی لا اقل دروغ نگو. شام خوردی؟ --نه مامان میل ندارم. --نه دیگه میل ندارم و این حرفا رو بزار کنار، پاشو واست غذا بکشم بخور بعد بخواب. دستامو شستم و نشستم سر میز. --حامد. --بله مامان. غذارو گذاشت روی میز و خودشم نشست روی صندلی، با صدای آرومی حرف میزد --حامد جان، راجب موضوعی که بهت گفتم فکر کردی؟ --بله مامان میرم باغ. --وااای مامان جان، الهی خیر ببینی. این مادر و پسرم یه چند روزی میتونن راحت باشن، تا ببینیم خدا چی میخواد. یه تیکه مرغ بزرگ و با چنگال برداشتم و گذاشتم توی دهنم. در همون حالت میخواستم حرف بزنم که یدفعه پرید تو گلوم. مامانم دستپاچه شدو لیوان آبو گرفت جلوی دهنم و خودش بهم آب داد. --حامد جان، خب یکم کمتر. با صدایی که میخواست من نشنوم زیر لب گفت --حالا خوبه آقا میل نداشتن. از این حرفش مثل بم خنده منفجر شدم و شروع کردم به خندیدن. مامانمم خندش گرفته بود. همون موقع آرمان اومد توی آشپزخونه و با دیدن من با ذوق اومد طرفم. --سلااام داداشی. --سلااااام آرمان جون. لپشو کشیدم و ادامه دادم --چطوری تو؟ --خوب خوبم راستی من امروز با کامپیوترت یکم بازی کردم. سرشو انداخت پایین --اشکالی نداره؟ --نه دیگه شما که بازی کردی حالا خجالت واسه چیه؟ ظرفارو گذاشتم توی سینک و با آرمان رفتیم توی اتاقم..... "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات" _چهل و دوم لباسامو عوض کردم و نشستم روی تخت. با لبخند دستشو گرفتم --اینجا راحتی؟ --آره، خیلی ممنون. --خواهش میکنم. خب بگو ببینم چه بازیایی کردی؟ همونجور که اسم بازیارو میگفت، ساکت شد و به صورتم خیره شد. پقی زد زیر خنده و شروع کرد خندیدن. با تعجب بهش نگاه میکردم و از خندش خندم گرفته بود. --میشه بگی چیشده آرمان؟ میون خنده هاش بریده بریده --وااای....حامد....قیافت شبیه یکی از همون.... شخصیت های بازیه زولاس.... بلند شدم و تو آینه به خودم نگاه کردم. مثل همیشه بود اما وقتی دقت کردم، موهام و ریشای صورتم یکم بلند تر شده بود. با یه لبخند شیطانی آروم آروم رفتم طرف آرمان و قلقلکش دادم. یدفعه در اتاق باز شد و مامان آرمان توی چهارچوب در داشت با تعجب به من و آرمان نگاه میکرد. سرمو تا جایی که ممکن بود انداختم پایین و از روی تخت بلند شدم. از خجالت نمی تونستم حرفی بزنم. --ببخشید داشتم با آرمان بازی میکردم. --نه اشکالی نداره. فقط ببخشید من در اتاقتون رو یه دفعه باز کردم، آخه هرچی در زدم جواب ندادین. --نه خواهش میکنم این چه حرفیه. بعد از اینکه ارمان و مامانش رفتن بیرون، ولو شدم رو تختم و پلک ها گرم شد و خوابم برد..... با صدای موبایلم از خواب بیدار شدم. --الو حامد؟ --الو سلام. --سلام. ته چاهی؟ --چی؟ نه بابا خواب بودم. --واقعا که! لنگ ظهره آقا هنوز خوابیدن. پاشو لباس بپوش بریم بیرون. --وااای ساسان توام گیریا، من حالشو ندارم. --من الان سرکوچتونم، زود بپوش بیا بیرون. --از دست تو! --پاشو دیگه لوس بازی در نیار. --باشه..... از اتاقم رفتم بیرون و با دیدن مامان آرمان دوباره خجالتم گل کرد. --سلام صبح بخیر. --سلام صبح شماهم بخیر. همون موقع مامانم از آشپزخونه اومد بیرون --عه حامد جان بیدار شدی مامان. --سلام مامان جون بله. ساسان زنگ زده بریم بیرون. --عه پس اگه میشه من و کتی جون و ببرین تا دم بیمارستان. مامان آرمان خجالت زده سرشو انداخت پایین --شرمنده بخدا. نمیدونم چجوری زحمتاتون رو جبران کنم. مامانم با لبخند جواب داد --وا کتی جون این چه حرفیه. روبه من گفت --وا حامد، چرا اینجایی، خب بیابرو حاضر شو دیگه. --چشم مامان. ساسان که اول فکر میکرد مامانم تنهاس، باهاش سلام و تعارف کرد اما بعد با دیدن مامان آرمان، با تعجب و حس غریبگی جواب سلامشو داد. مامانم به ساسان اشاره کرد --کتی جون ساسان دوست حامد. و بعد به مامان آرمان اشاره کرد --کتایون خانم مادر آقا آرمان. و بعد به آرمان --اینم آقا آرمان دوست حامد. ساسان --از آشنایی باهاتون خوشوقتم. ساسان و آرمان، از همون اول از همدیگه خوششون اومد و گرم صحبت شدن. --مامان جان، واسه چی میری بیمارستان؟ --واسه دست این بچه دیگه. --واااای یادم نبود.چرا بهم نگفتین؟ --خب میخوای تو آرمانو ببر بیمارستان، من و کتایون جون هم میریم بازار یکم کار داریم. --بله موافقم. چشم. به ساسان نگاه کردم که با چشماش تایید کرد...... روبه روی بیمارستان ماشینو پارک کردیم و سه تایی رفتیم بخش اورژانس. همون موقع دکتر آرمان ازمون خواست تا بریم اتاق معاینه. --به به بابای مهربون. --سلام آقای دکتر. نگاهم به ساسان که چشماش از تعجب چهارتا شده بود افتاد. دستمو جلوی بینیم گذاشتم و ملتمس نگاهش کردم. --میخواستیم دست آرمانو معاینه کنید. --بله حتما. ظاهراً به توصیه های من به خوبی عمل کردین. --بله وظیفس. دکتر بعد از معاینه دست آرمان گفت باید بریم رادیولوژی از دستش عکس بگیریم. وقتی من و ساسان اومدیم بیرون کتفمو کشید و کشوند طرف صندلی..... آرمانو بردیم پیش دکتر و اونم گفت باید کچ دستش باز بشه. به خواست آرمان من و ساسان از اتاق اومدیم بیرون تا راحت باشه. --به به. چشمم روشن. کی شما بابا شدی ما نفهمیدیم؟ --ساسان ببین، تو الان باید یه چند دقیقه دهنتو ببندی تا کارمون تموم شه. --خب بگو ببینم --ببین ساسان، یادته که بهت گفتم آرمان زخمی و خونی اومد پیشم؟ --خب آره. --هیچی دیگه واسه رضایت عمل باید پدر یا مادر حضو داشتن که منم هیچ کدومش نبودم. --یعنی تو دروغ گفتی؟ --آره. دستشو زد به پیشونیش --حامد تو عقلت کمه ها! --واسه چی؟ --خب آقای باهوش اگه بفهمن تو بابای آرمان نیستی که بد بختی! تازه بحث حراست و پلیس میاد وسط که دیگه بدتر......... "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313