*﷽*
سلام دوستان
آغاز میکنیم چله توسل به شهدا
🌀 * سومین روز توسل*
❤️ شهید سجاد عفتی ❤
🎁 *بسته هدیه به شهید بزرگوار :*
۱ _ فاتحه
۲ _ آیت الکرسی
۳ _ سلام بر امام حسین علیه السلام
۴ _ ۱۴ صلوات
ان شاءالله مورد شفاعت شهید واقع شوید
❤صلوات برای سلامتی مولا جانم یادتون نره❤
💠🔹💠🔹💠🔹💠
🍃《بسم رب الشهدا و الصدیقین》🍃
#معرفی_شهید 🥀
#شهید_سجاد_عفتی 🍃
تاریخ تولد:1364/4/30💞
محل تولد:رامسر🌿
تاریخ شهادت:خانطومان سوریه🖤
وضعیت تاهل:متاهل داری یک فرزند🌷
محل مزار شهید:شهریار گلزار شهدا بهشت رضوان💔
سجاد عفتی ۳۰ تیر سال ۱۳۶۴ به دنیا آمد. پدرش در دو مرحله یکی به دست منافقین در درگیری چالوس در سال ۶۰ و یکی عملیات محرم در جبهه جانباز شد همسر شهید عفتی او را ورزشکار، مربی کشتی و بسیار مهربان معرفی میکند و معرفت را بارزترین ویژگی ایشان که زبانزد عام و خاص بود عنوان میکند.
بخشی از وصیت نامه شهید سجاد عفتی:
مرگ پلی است به سوی جهان ابدیت و انشالله این پل با شهادت رقم بخورد، صبر در مصیبت اجر عظیم الهی را دارد، در مصیبتها، فقط برای امام حسین (ع) گریه کنید.
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_سی_نهم
ساسان و زیبا از ماشین پیاده شدن و اومدن کنارم ایستادن.
زیبا دودستی زد تو سرش
--یـــا ابـــوالــفضل(ع)
از خجالت و ترس اینکه پام ضربه نخورده باشه بغض کرده بودم.
درد شدیدی توی زانوم احساس کردم اما اهمیتی ندادم و نشستم رو زمین.
ساسان مضطرب گفت
--رها خانم خوبید؟
--بله.
زیبا کمکم کرد و از رو زمین بلند شدم.
همینجور که همراهم میاومد زیر لب صلوات میفرستاد و دعا میکرد پام ضربه نخورده باشه....
نشستم رو مبل و شروع کردم با دستم زانومو ماساژ دادن.
ساسان نشست رو مبل روبه روم
--زنگ بزنم دکتر بیاد معاینتون کنه؟
رفتار صبح و نگرانی اون موقعشو باهم مقایسه کردم و اشک تو چشمام جمع شد.
گله مند نگاهش کردم
--ممنون مشکلی نیست.
شرمسار سرشو انداخت پایین و ایستاد.
--با اجازتون من برم.
زیبا هول شده گفت
--کجا بری؟ بمون همینجا غذا درست میکنم بخور بعد برو.
--نه ممنون زحمتتون میشه.
--زحمتی نیست مادر.
بالاخره اصرارای زیبا نتیجه داد و ساسان نشست رو مبل.
هم خوشحال بودم و هم احساس میکردم میخوام ساسانو خفه کنم.
زیبا یه لیوان مخلوط از شیره ی انگور و خرما و...واسم آورد و رفت آشپزخونه.
ساسان از تو هال گفت
--زیبا خانم کمک نمیخواید؟
--نه مادر خودم هستم.
از رو مبل بلند شدم و رفتم تو اتاق.
با بستن در نفس عمیقی کشیدم و تکیه دادم به در.
قلبم مثه گنجشک خودشو به دیواره ی سینم میکوبید.
به فکر فرو رفته بودم و اون احساسات جدید بودن و تا به اون موقع به هیچکس همچین حسی نداشتم.....
نشسته بودم رو صندلی و به لباسای رو تخت نگاه میکردم.
شومیز لیمویی که بلندیش تا بالای زانوهام بود و بالاتنش گلای ریز لیمویی و سفید کار شده بود.
شومیز سارافونی طوسی با زیری صورتی.
شومیز مشکی و سفید که آستیناش کشدار بود و دامنش از دور کمر تا پایین چین میخورد.
منوه بودم چی بپوشم.
با لبای آویزون غرق در فکر بودم که در اتاق باز شد و زیبا اومد تو اتاق.
با تعجب گفت
--این چه وضعشه؟
ملتمس گفتم
--زیبا جووون!
--هوم؟
--کدومو بپوشم؟
گوشه ی لبشو برد بالا و با صدای آرومی گفت
--لباس که حسام و ساسان نیست.
یکیشو بپوش دیگه.
نمیدونم چی تو نگاهم دید که نوچی کرد و اومد سمت لباسا.
شومیز طوسی صورتی رو برداشت و داد دستم.
با ذوق گفت
--این یکی عالـــیه.
با ذوق شومیزو با یه شلوار مشکی پوشیدم
و روسری مشکی صورتی رو ساده رو سرم انداختم.
از اتاق رفتم بیرون و یه راست رفتم تو آشپزخونه.
ساسان داشت با تلفن حرف میزد اما صداش میاومد.
با عجله گفت
--باشه باشه الان میام.
پشت بندش گفت
--زیبا خانم شرمنده.
--چرا؟
--راستش من یه مشکلی واسم پیش اومده باید برم.
-- بد شد که.
ساسان شرمنده گفت
--انشاﷲ سر فرصت با خانواده مزاحم میشیم.
اینو گفت و خداحافظی کرد و رفت.
با تعجب گفتم
--با خانوادش واسه چی بیاد اینجا؟
زیبا با شیطنت گفت
--واسه خاستگاری دیگه.
با تعجب گفتم
--خاستگـــاری؟ خاستگاری کی؟
زیبا گوشه ی لبشو کج کرد
--خاستگاری عمه ی خدابیامرز من که نمیان.
خب دختر جان میخوان بیان خاستگاری تو دیگه.
--ولی.. ولی من که هنوز ج.. ج.. جوابی ندادم.
دستشو آورد بالا
--لازم نیست جواب بدی من خودم فهمیدم.
--چجوری خودت فهمیدی؟
--حالا دیگه چجوری فهمیدم به خودم مربوطه.
با چشماش گرد شده ثانیه ها به میز زل زده بودم.
--رها.
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم
--هوم؟
--اگه هنوزم دلت پیش حسام گیره بگم این هفته....
حرفشو قطع کردم
--نه نه! خیر ببینی همین هفته بیان.
--وا.
فهمیدم سوتی دادم
با لکنت گفتم
--نه ببین... چیزه... یعنی.. به نظرم... خب با ساسان بیشتر.. آشنا بشم که ب.. بد نیست.
خندید
--نه عزیزم بد نیــــست خیلیـــم خوبه!
انگار یه چیزی یادش اومده باشه گفت
--راستی.
--چی؟
--فردا بعد از ظهر قرار داری.
--با کی؟
--باساسان دیگه.
با تعجب گفتم
--چیـــی؟ من قرار دارم و خودم نمیدونم؟
--عـــه خیلی خب بابا.
ساسان خجالت کشیده به خودت بگه به من گفت بهت بگم.
--مگه من لولو خورخورم که ازن خجالت بکشه؟
خندید
--نخیـــر شما شاه قلبشی.
گونه هام قرمز شد و نتونستم حرفی بزنم.
--حالا بجا اینکه رنگ عوض کنی بیا بشین نهارتو بخور.
نشستم و با ولع شروع به غذا خوردن کردم.
--وااای زیبا جون خیلی خوشمزس.
لبخند زد
--نوش جونت عزیزم.
بعد از نهار رفتم حمام و حسابی خودمو شستم.
لباسامو پوشیدم و نفهمیدم که خوابم برد.......
"حلما"
•••Helma•••:
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_چهلم
رفتم تو آشپزخونه و نشستم سرمیز.
--چه بی سر و صدا.
خندیدم
--بهم نمیاد؟
--نه والا.
ظرف کاهو هارو گذاشت رو میز و نشست سر میز.
با لبخند به چهره ی دلنشینش زل زدم.
--خوشگلم؟
خندیدم
--فرشته ای! مثه مـــاه میمونی.
خندید
--خیلی خب حالا.
--زیبا جون
--جونم؟
--تو همیشه کار میکنی؟
--چه کاری؟
--همین که... همین که....
--آهـــان اینکه برم تو خونه های مردم؟
--آره.
خندید
--نه والا من اصلاً جایی کار نمیکنم.
--پس چجوری اومدی اینجا؟
--خب شوهرم که عمرشو داد به شما.
یسنا هم که با شوهرش رفتن خارج.
تا قبل از ازدواج رستا اون پیشم بود ولی خب رستا هم ازدواج کرد.
چند وقت پیش خونه ی خواهرم بودم میگفت ساسان دوست حامد دنبال یه نفر میگرده که چند روزی از یه دختر مراقبت کنه.
منم خب دیدم هم تنهام هم ثوابه به حامد گفتم به ساسان بگه من اینکارو قبول میکنم.
چند روز بعد ساسان خودش اومد خونم و درمورد تو باهام حرف زد منم قبول کردم.
لبخند زد
--ولی رها از روزی که دیدمت واسم مثه رستا و یسنا بودی.
احساس مادرانه ای نسبت بهت داشتم.
لبخند زدم و با بغض گفتم
--منم همینطور.
با شوخی گفت
--خیلی خب فیلم هندیش نکن.
پاشو بیا اینجا.
رفتم کنارش.
--بلدی غذا درست کنی؟
از اونجایی که یادم می اومد هیچ وقت غذای درست و حسابی نداشتیم که بخوام آشپزی یاد بگیرم.
خجالت زده گفتم
--نه.
--نگران نباش خودم یادت میدم.
اونشب با کمک زیبا ماکارونی درست کردم.
اولین قاشقی که خوردم به نظر خودم خوب بود ولی زیبا گفت
--واسه اول کار عالی بود. ولی یکم نمکش زیاده.
لبام آویزون شد
--حالا حالا فرصت هست یادمیگیری.
زیبا بعد از شام خیلی زود رفت خوابید.
رو تختم دراز کشیده بودم و داشتم به فردا فکر میکردم.
اینکه چی بپوشم بیشتر رو مخ بود.
با زنگ موبایلم به ساعت نگاه کردم.
11شب بود.
جواب دادم
--الو؟
با شنیدن صداش نفسم تو سینه حبس شد.
--سلام خوبی؟
اینکه ساسان تکلیفش با فعلای مفرد و جمع مشخص نبود واسم تعجب آور بود.
--سلام ممنون.
--خواب نبودی که؟
--نه.
--آهان.
مکث کرد و گفت
--رها خانم
--بله؟
--زیبا خانم بهتون گفتن دیگه؟
شیطنتم گل کرد
--نه چیرو؟
--خب اینکه قراره آخر هفته بیایم خاستگاری دیگه.
--خاستگاری؟ خاستگاری کی؟
کلافه گفت
--وااای رها خانم گیج نشو خواهشن.
از لحن حرف زدنش خندم گرفت.
--داری میخندی؟
--نه.
--باشه منم عرعر!
--دور از جون.
جدی شد
--مثل اینکه میخوای منو اذیت کنی.
ولی خب من با خانوادم صحبت کردم پنجشنبه شب میایم خاستگاری.
--ولی خب من که هنوز به شما جواب مثبت ندادم.
مضطرب گفت
--میشه فردا بهم بگی؟
دلم واسش سوخت
--باشه.
--من دیگه باید برم فردا ساعت ۵عصر میام دنبالت.
--باشه ممنون.
--مراقب خودت باش.
در جوابش هیچ حرفی نتونستم بزنم.
--خدانگهدار.
بعد از اینکه تماس قطع شد با ذوق خفه جیغ زدم.
احساس خیلی خوبی که نه میتونستم وصفش کنم و نه تا اون لحظه به سراغم اومده بود رو تجربه کردم.
من عاشق ساسان بودم.
با خودم فکر میکردن عشقی که چندسال پیش تو کودکی تجربه کردم با اون موقع خیلی فرق داشت.
عشق چیزی نیست که از یاد بره.
به نظر من عشق مثه ظرف عتیقه ایه که هرچی بیشتر بمونه ارزشش بیشتر میشه.
با ذهنی پر از فکر خوابیدم و صبح خیلی زود بیدار شدم.
رفتم میز صبححونه رو آماده کردم و نیمرو هم درست کردم.
از نظر خودم همه چی اوکی بود.
رفتم سمت اتاق زیبا و در زدم.
جواب نداد.
در رو باز کردم و رفتم نشستم کنار تخت.
با صدای آروم صداش زدم
--زیبا جون!
جواب نداد.
چندبار دیگه صداش زدم اما جواب نمیداد.
با صدای بلندتری صداش زدم
--زیبـــا! زیبــا جون!
دستشو گرفتم و یخ بودنش ترس رو به دلم انداخت.
اشکام از چشمام جاری شده بود.
با جیغ گفتم
--زیبـــــــا.... زیبــــا جووووون!
دستپاچه از اتاق رفتم بیرون و موبایلمو برداشتم.
با دستای لرزون شماره ی ساسانو گرفتم
با بوق اول جواب داد
--الو؟
گریم گرفت و نتونستم حرف بزنم
با ترس گفت
--رهاخانم؟ چته؟چرا گریه میکنی؟
فقط گریه میکردم و نمیتونستم حرف بزنم.
با صدای بلند تری گفت
--رهــــا! چرا حرف نمیزنی؟
تماس قطع شد.
بی جون نشستم رو تخت و سرمو گذاشتم رو زانوهام و هق هق گریه میکردم.
--خدایــــا! چرا باهام اینجوری میکنی؟
گریه میکردم و حرف میزدم
--چـــرا تا دلم به یکی خوش میشه ازم میگیریش؟
--چــــــراااااااااااا؟
با صدای در از اتاق رفتم بیرون و چادر زیبا رو سر کردم.
صدای ساسان اومد
--رهـــا! در رو باز کن ببینم!
در رو باز کردم و ساسان رنگ پریده بهم زل زد.
-- چرا انقدر چشمات قرمزه؟
گریم بیشتر شد
عصبانی فریاد زد
--چرا حرف نمیزنی؟
به اتاق زیبا اشاره کردم
کلافه رفت سمت اتاق.
دنبالش رفتم و تو چارچوب در ایستادم.
با بهت برگشت سمتم
--زیبا خانم؟
سر خوردم کنار در و چادرو کشیدم رو سرم
از ته دلم گریه کردم.....
Γ📲🍃••
#استوری| #پروفایل| #خام
.
دیدیدڪہایݩقافــلہرهبردارد
اۍماندهـنهروانےعهدشکݩ
اینملــڪعلےمالڪاشتردارد💚!'
#جانمفداۍرهبرم✋🏼
هدایت شده از 🌹یاضامن آهو🌹
✨﷽✨
🌺☘️🌺
❤️آنقدر ناله زدم تا که پناهم دادی
بیرمق بودم و تو قدرت آهم دادی
❤️همهجا رفتم و خوردم به در بسته رضا
فقط آخر که رسیدم به تو راهم دادی
❤️خیر دنیای منی آخرتم هم با توست
به همه خیر رساندی و به ما هم دادی
❤️من زمین خوردهام اما تو بلندم کردی
روی خوش باز به این روی سیاهم دادی
❤️آنقدر پیش خدا دست تو باز است رضا
لب اگر باز کنم هر چه بخواهم دادی
🌹یاضامن آهو🌹
🦋*أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ*
╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
✨ *أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج* ✨
🐬 @harm_com🐬
☘کپی باذکرصلوات
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
یا ضامن آهو
به مشام دلم، میرسد بوی تو
چه شود، که شوم زائر کوی تو
هدایت شده از {رهروان حاج قاسم }
سلام دوستان .
خبر ویژه داریم .
اگر تعداد ما به تعداد خواسته شده بره ممبر فیک میدیم .
300نفر بیاین = 50 ممبر فیک
600نفر بیاین = 200 ممبر فکر
کانال رهروان حاج قاسم
@Rarovan_haj_ghassem
#زيـاږݓݩــاݦـہشهــڌا
♥️|دل ڪہ هوایـے شود، پرواز است
……ڪہ آسمانیت مےڪند.……
🌱و اگر بال خونیـن داشتہ باشے🌱
دیگر آسمــان، طعم ڪربلا مےگیرد.
دلــها را راهےڪربلاے جبــهہها
مےڪنیم و دست بر سینہ،
بہ زیارت "شــهــــــداء" مےنشینیم...|♥️
🕊🦋 بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🦋🕊
🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
🕊اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...🌻
#شادے_روح_شهـــــــدا_صلوات
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
[🌞🌼]
بِسمِاللهِاَلرَحمنِاَلرَحیم...:)
♥️✨بهنامخداوندبخشندهمهربان♥️✨
✨••| اولینپستروز،عرضارادتبه"اُمالمَصائِبخانم زینبکبری(س)"
السَّلامُعَلَیْکِیاسَیِّدَتییازَیْنَبُ،یابِنْتَرَسُولِ اللهِ،یابِنْتَفَاطِمَةَالزَّهرَاء.
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
◍⃟🌱○°
🌸◍⃟ زیاࢪت شھدا🌱^^
🌸◍⃟ هࢪصبحسلامےبہشھیدان:)♡
🌸◍⃟ #با_هم_بخوانیم☁️
❥↬•@Shbeyzaei_313
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
◍⃟🌱○°
🌸◍⃟ دعاۍسلامتۍامامزمان‹عج›
🌸◍⃟ بھ عشق مولا :)♡
🌸◍⃟ #با_هم_بخوانیم☁️
❥↬•@Shbeyzaei_313
•°~🪴✨
بهقولحاجقاسممون♥️↓
|یقیناًڪُلہُخیر|
چونجز
خیــربرایمنمیخواهی
بابتِخوشیها
وگرفتاریها،الحمدلله :)🙂
#خدایاشڪرت🌱
#الحمداللهعلےڪلحال💖
•••━━━━━━━━━
•¦ ذڪرروز دوشنـبہ
⊰یـاَ قاضے الحٰاجات!
اے براورنده حـاجات...
¹⁰⁰مࢪتبھ
*﷽*
سلام دوستان
آغاز میکنیم چله توسل به شهدا
🌀 * چهارمین روز توسل*
❤️ شهید محرم ترک❤
🎁 *بسته هدیه به شهید بزرگوار :*
۱ _ فاتحه
۲ _ آیت الکرسی
۳ _ سلام بر امام حسین علیه السلام
۴ _ ۱۴ صلوات
ان شاءالله مورد شفاعت شهید واقع شوید
❤صلوات برای سلامتی مولا جانم یادتون نره❤
💠🔹💠🔹💠🔹💠
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_چهل_یکم
ساسان اومد کنارم و آروم گفت
--رها.
جوابی ندادم.
--رها خانم خواهش میکنم انقدر گریه نکن.
سرمو از زیر چادر آوردم بیرون و چادر رو رو سرم مرتب کردم.
با بغض به چشماش زل زدم و سرمو به طرفین تکون دادم
--چجوری آروم باشم؟
گریم بیشتر شد
--من تازه داشتم احساس مادر داشتنو حس میکردم! حالا چیکارکنم؟
حالا چیکار کنم؟
چشماش پر اشک شد و بلند شد ایستاد.
نفس عمیقی کشید و با یه نفر تماس گرفت.
--الو بابا. سلام خوبی؟
کجایی؟
نیم نگاهی به من کرد و از اتاق رفت بیرون.
--بابا زیبا خانم مرده. نمیدونم.
حالا چیکار کنم؟
نه اینجاس.
باشه خداحافظ.
با یه نفر تماس گرفت و مرگ زیبارو واسش گفت و بعدش اومد پیش من.
--زنگ زدم پلیس بیاد که یه موقع مشکلی پیش نیاد.
مضطرب گفتم
--ب... ب... بخدا صبح اومدم دیدم بیدار نمیشه.
با اطمینان گفت
--نگران نباش!
اپاشو لباس بپوش الان میرسن.
رفتم تو اتاق و در کمدمو باز کردم.
یه مانتوی تقریباً بلند با یه شلوار راسته ی مشکی پوشیدم.
روسریمو با یه سنجاق روسری محکم کردم و رفتم تو هال.
با صدای در ساسان رفت در رو باز کرد و چندتا پلیس اومدن تو.
یکیشون خیلی ناراحت بود و تا رسید رفت تو اتاق.
با بغض گفت گفت
--خاله زیبا!
یکیشون اومد نشست رو مبل و چندتا سوال ازم پرسید.
با سوال آخرش گریم گرفت
--بخدا من بیگناهم!
با اطمینان لبخند زد
--میدونم دخترم اما منم وظیفه دارم این سوالارو ازت بپرسم.
چند دقیقه بعد صدای گریه و جیغ اومد.
رفتم سمت در و با دیدن رستا بغضم شکست.
--رهـــا جووون! مـــامــــانم کجـــاس؟
بغلش کردم و گریه کردیم.
به پلیسا درخواست کالبد شکافی داد و زیبا رو بردن بیمارستان.
ساسان اومد پیشم
--رها خانم بلند شید باید بریم خونه.
--خونه ی کی؟
--زیبا خانم.
به رستا کمک کردم تا تونست بلند شه.
ساسان من و رستارو دم یه خونه پیاده کرد و رفت.
خونه ی ویلایی خیلی بزرگ و سرسبزی بود.
رفتیم تو خونه و کم کم خانمایی که واسم ناآشنا بودن اومدن و دور رستا جمع شدن.
یه گوشه رو مبل نشسته بودم و همه با تعجب بهم نگاه میکردن.
با ورود شهرزاد همراه یه خانمی که شباهت زیادی به زیبا داشت ایستادم.
شهرزاد اومد پیشم و بغلم کرد.
گریم شروع شد و هق هق گریه کردم.
یدفعه همون خانمی که شبیه به زیبا بود غش کرد.
همه دورش جمع شدن و منم هاج و واج مونده بودم.
موبایلم زنگ خورد
--الو؟
--سلام رها خوبی؟
--بله.
--بیا دم در.
--چرا؟
--بیا بهت میگم.
به اطراف نگاه کردم و دیدم هیچکس حواسش به من نیست.
از حیاط رد شدم و رفتم دم در.
ساسان که منتظر من بود اومد نزدیک.
--باید بریم.
--کجا؟
به دور و برش نگاه کرد
--خونه ی ما.
--پیش زهره خانم؟
لبخند زد
--آره از وقتی بهش گفتم دل تو دلش نیست.
--یه موقع زشت نباشه من اینجا نیستم؟
--نه دوباره با مامانم میای اینجا.
--باشه.
سوار ماشین شدیم و با سرعت راه افتاد.
اشکام آروم آروم رو گونه هام میریخت و احساس عجیبی داشتم.
روبه روی یه آپارتمان ماشینو پارک کرد و ازم خواست پیاده شم.
چند احساس هیجان و ترس و غم با هم به سراغم اومده بود......
ساسان در رو با کلید باز کرد.
رفتیم تو خونه و ساسان گفت
--مامان جان؟ ببین کی اومده.
زهره خانم از اتاق اومد بیرون و با بهت به من زل زد.
--ر..ر..رها؟
اشک شوق از چشمام پایین ریخت.
فاصله ی بینمون رو پر کردم و بغلم کرد.
--الهی قربونت برم دختر قشنگم.
گونه هام خیس اشک بود و نزدیم به چندثانیه تو همون حالت بودیم........
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_چهل_دوم
دستمو کشید سمت مبل و لبخند زد
--بشین عزیزم.
ساسان رفت تو یه اتاق و در رو بست.
عمیق به چهره ی زهره خانم خیره شدم.
صورت گرد و تو پر با چشمای سبز روشن و دماغ و دهن معمولی.
مهربونیش مثه قدیم بود.
با بغض گفت
--دلم واست تنگ شده بود کجا بودی تو رها؟
به این فکر کردم که اگه ساسان من رو پیدا نمیکرد و ماجرای روزی که قرار بود به فرزند خوندگی قبول بشم رو واسم نمیگفت تنفرم ازشون سرجاش بود.
بغضم شکست و باگریه گفتم
--منم همینطور.
گونمو بوسید
--الهی قربونت برم چقدر بزرگ شدی.
تلخندی زدم و سرمو انداختم پایین.
رفت تو آشپزخونه و با یه سینی پر از شیرینی و کیک و شربت و میوه برگشت.
محتواهای سینی رو گذاشت رو عسلی و با لبخند گفت
--بفرما دخترم.
شربتو برداشتم و یه قلوپ خوردم اما احساس سیری بودن بهم دست داد و لیوانو گذاشتم رو میز.
غمگین گفت
--متأسفم رها بهت تسلیت میگم.
لبخند زدم
--ممنون.
با صدای چرخش کلید توی در سرمو برگردوندم و با دیدن عمو حمید ایستادم.
--سلام.
با لبخند پدارانه ای سرتاپامو برانداز کرد
--سلام دخترم! خوبی بابا؟
از اینکه احساسش نسبت به من پدرانه مونده بود بغض کردم
--ممنون.
دستشو سمت مبل اشاره کرد
--بشین دخترم.
نشستم رو مبل و سرمو انداختم پایین.
زهره خانم و عمو حمید نشسته بودن و با لبخند به من نگاه میکردن.
زهره گفت
--حمید ببین چقدر بزرگ شده!
--بله. خانــمی شده واسه خودش.
زهره با بغض گفت
--رها میدونی چقدر اون روز که ساسانو بدون تو دیدم گریه کردم؟
همش پیش خودم فکر میکردم تو کجایی؟
نگرانی بابت تو تا همین چند دقیقه ی پیش ولم نمیکرد.
قطره ی اشکمو گرفتم
--ببخشید اینجوری شد ولی منم تقصیری نداشتم.
--میدونم مامان جان میدونم عزیزدلم.
رفت تو اتاق و من و عمو حمید تنها بودیم.
--رها جان
--بله؟
--میدونم این چندسال بهت سخت گذشت. ولی مدیونی فکر کنی بیخیال تو شده بودیم.
خیلی خوشحالم که برگشتی بابا!
بابا گفتنش برام عجیب نبود چون ۱۵سال قبل قرار بود من دختر این خانواده بشم اما نشد.
--رها
برگشتم سمت زهره خانم
--جانم؟
--میخوایم بریم مراسم خاکسپاری.
توام میای؟
با فکر کردن به اتفاق امروز بغض کردم
--بله منم میام.
همراه زهره خانم و عمو حمید و ساسان سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت بهشت زهرا (س)
عمو حمید ماشینو پارک کرد و چهارتایی رفتیم سمت فامیلای زیبا خانم.
زهره خانم رفت سمت خانمی که صبح غش کرد و بغلش کرد و هردوشون به گریه افتادن.
رفتم سمت شهرزاد و بغلش کردم و شروع کردیم گریه کردن.
با گریه گفت
--رها خاله زیبام خیلی زود رفت!
تازه داشتم طعم خاله داشتنو میچشیدم.
از حرفش تعجب کردم اما به روش نیاوردم.
--میدونم عزیزم میدونم.....
همینجور که پشت سر جنازه همراه زهره خانم میرفتم کامرانو از دور دیدم.
دقیق نگاهش کردم.خودش بود!
سریع نگاهمو ازش گرفتم و سرمو انداختم پایین.
ترس تو وجودم رخنه کرده بود و ناخودآگاه دستام شروع به لرزیدن کرد.
زهره دستمو گرفت
--رها مامان چیشد؟
--هی.. هی.. هیچی!
دستمو گرفت تو دستش و با لبخند نگاهم کرد.
گرمای دستش واسم آرام بخش بود.
اما ذره ای از ترسمو کم نکرد.
هیچی از خاکسپاری زیبا نفهمیدم و ترس اینکه کامران دنبالم باشه یه لحظه ازم دور نمیشد.
زهره رفت سمت رستا و همون خانمی که فهمیده بودم اسمش مهتابه و خاله ی رستاس.
گوشه ای رو صندلی نشستم و با ترس به دور و برم نگاه کردم.
ساسان متعجب گفت
--چرا انقدر مضطربی؟
بغضم شکست و شروع کردم گریه کردن.
ناراحت گفت
--میدونم زیبا خانم خیلی مهربون بود ولی خب همه ی ما یه روزی به دنیا میایم و یه روزم از دنیا میریم.
با گریه صداش زدم
--ساســان!
--بله؟
--م.. م.. من کامرانو دیدم.
اخم کرد و متعجب گفت
--کامران؟ همونی که تو رو دزدید؟
سرمو به علامت تأیید تکون دادم.
ریز به اطرافش نگاه کرد.
--کجاس؟
--نمیدونم یه لحظه دیدمش.
کلافه گفت
-- مطمئنی خودش بود؟
با گریه نالیدم
--آره بخـــدا دیدم دوبارَم دیدم. خودش بود.
--باشه رها آروم باش.
--ساسان!
--بله؟
--من خیلی میترسم! نکنه بلایی سرمون بیاره؟
با اطمینان گفت
--تا من هستم از هیچی نترس!
این جملش بهم آرامش داد و حجم زیادی از ترسمو کم کرد.
--الانم پاشو بریم.
بلند شدم
--پس زهره خانم اینا؟
--رفتن تالار.
--تالار واسه چی؟
--چون مراسم ختم زیبا خانم تالاره.
--آهان.
--من به مامان اینا گفتم تورو میبرم.
--باشه پس بریم......
ماشینو توی پارکینگ تالار پارک کرد و همین که خواستم از ماشین پیاده شم صدام زد
--رها
سوالی برگشتم سمتش
--خیلی مراقب خودت باش.
--واسه چی؟
--احتیاط شرط عقله.
دوس ندارم اتفاقی که اون روز افتاد خدایی نکرده بیفته.
--باشه.
تا دم دری که خانم ها و آقایون رو از همدیگه جدا میکرد باهم دیگه بودیم.
ساسان ایستاد دم در ورودی خانم ها
--تو برو من بعد اینکه تو رفتی میرم.......