🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
سلام میده به اربابُ
روپای زهرا جون میده؛)))
#شهیدادریاب
•••❤️•••
|🌱| #حرفقشنگ...
آیتاللهبهجتازاستادشانآقاۍقاضۍنقل
مۍکردند...
کهاگرکسینمازهاۍپنجگانہواجبشرادر
اولوقتبخواندبہتماممقاماتمعنوۍمۍرسد
واگرنرسیدمنرالعنتڪند...
اینموضوعازآیہقرآنبرگرفتہشده
کهمۍفرماید:
نمازشماراازهمهآلودگےهاراپاکمےکند..
#ڪلام_شهـدا🦋
هرکس مِهر امام خمینی(ره) ومقام معظم رهبری را در دل نداشته باشد مطمئـن باشد اگر در زمان یکی از امامان معصوم هم باشد مِهر آنها را در دل نخواهد داشت...
•|شهیدمصطفیچگینی|•
#خادم_الشهدا
🔻عشق به شهدا، سن و سال نمیشناسد؛کافیست این آسمانیان گوشه چشمی به قلبت بیندازند، آن گاه تمام جسم و روح و قلبت،
شیدای آنان میشود..
#اللهمالرزقناشهادةفیسبیلڪ💔
✨|•• حـرف حســاب••|✨
پـایاݩ آدمے زاد ݩہ ازدسݓ دادݩ رفیق اسݓ..
ݩہ رفتݩ یـــار...
وݩہ تنہایۍ...
بلڪه پـایـان آدمیت
آݩ هنڴـام است ڪہ
خدارافـراموش کنۍ..
#شهید_ابـراهیمـ هادے🕊
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
#کتاب سلام بر ابراهیم ۱ قسمت سوم چرا ابراهیم هادی ؟!🌺 👇👇👇 💢تابستان سال 1386 بود. در مسجد امين الدول
#کتاب سلام بر ابراهیم ۱
قسمت پنجم
محبت پدر 🌺
👇👇👇
💢در خانه ای کوچک و مستاجری در حوالی ميدان خراسان تهران زندگی می كرديم.
💢اولين روزهای ارديبهشت سال 1336 بود. پدر چند روزی است كه خيلی خوشحال است.
💢خدا در اولين روز اين ماه، پسری به او عطا کرد. او دائماً از خدا تشكر می كرد.
💢هر چند حالا در خانه سه پسر و يک دختر هستيم ولی پدر برای اين پسر تازه متولد شده خيلی ذوق می كند. البته حق هم دارد پسر خيلی با نمكی است.
اسم بچه را هم انتخاب كرد: «ابراهيم ».
💢پدرمان نام پيامبری را بر او نهاد كه مظهر صبر، قهرمان، توكل و توحيد بود. اين اسم واقعاً برازنده او بود.
💢بستگان و دوستان هر وقت او را می ديدند با تعجب می گفتند: حسين آقا، تو سه تا فرزند ديگه هم داری چرا برای اين پسر اينقدر خوشحالی می كنی؟!
💢پدر با آرامش خاصی جواب می داد: اين پسر حالت عجيبی دارد! من مطمئن هستم كه ابراهيم من، بنده خوب خدا می شود، اين پسر نام من را هم زنده می كند!
💢راست می گفت محبت پدرمان به ابراهيم، محبت عجيبی بود. هر چند بعد از او، خدا يک پسر و يک دختر ديگر به خانواده ما عطا كرد اما از محبت پدرم به ابراهيم چيزی كم نشد.
💢ابراهيم دوران دبستان را به مدرسه طالقانی در خيابان زيبا رفت. اخلاق خاصی داشت. توی همان دوران دبستان نمازش ترک نمی شد.
💢يکبار هم در همان سال های دبستان به دوستش گفته بود: بابای من آدم خيلی خوبيه. تا حالا چند بار امام زمان(عج) را توی خواب ديده. وقتی هم كه خيلی آرزوی زيارت كربلا داشته، حضرت عباس (ع) را در خواب ديده كه به ديدنش آمده و با او حرف زده.
💢زمانی هم كه سال آخر دبستان بود به دوستانش گفته بود: پدرم میگه، آقای خمينی كه شاه ،چند ساله تبعيدش كرده ،آدم خيلی خوبيه.
حتی بابام میگه: همه بايد به دستورات اون آقا عمل كنند. چون مثل دستورات امام زمانه(عج) می مونه.
💢دوستانش هم گفته بودند: ابراهيم ديگه اين حرف ها رو نزن. آقای ناظم بفهمه اخراجت میكنه.
💢شايد برای دوستان ابراهيم شنيدن اين حرف ها عجيب بود ولی او به حرف های پدر خيلی اعتقاد داشت.
#قسمت بعد، فردا ساعت ۲۰
#خاطرات_شهدا
✨
موقع رفتن بهش گفتم:
برو داداش،ولی برگـرد...🙃🍂
یه لبخندی زد و گفت:
من دیگه برنمیگردم...😊✋🏻
گفتم:نزن این حرفو،تو بچه ڪوچیک داری...😔
یه دست زد به گردنش و گفت:
این گردنو میبینے؟!
#خوراک_بریدنه...💔😇
✨🌱
#شهید_حججـے #سردار_بی_سر🖤
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
#گمنام
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
#شهیدیکهاهلبیتبراش
یههفتهعزاداربودن
یه بنده خدایی میگفت : یه شوهرخاله داشتم مغازه ی خوار و بار داشت خیلی به شهدای مدافع حرم گیر میداد ...
همش میگفت رفتن بجنگن واسه بشار اسد و سوریه آباد بشه و به ریش ما بخندن و ... خیلی گیر میداد به مدافعان حرم گاهی وقتا هم میگفت اینا واسه پول میرن ☹️
خلاصه هرجا که نشست و برخواست داشت پشت شهدای مدافع حرم بد میگفت تا اینکه خبر شهادت شهید محسن حججی خبرساز شد و همه جا پر شد از عکس و اسم مبارک این شهید شبی که خبر شهادت #شهید_حججی رو آوردن خاله اینا مهمون ما بودن شوهرخاله ی منم طبق معمول میگفت واسه پول رفته و کلی حرفای بد و بیراه ما خیلی دلگیر میشدیم مخصوصا از حرفایی که در مورد #شهید_حججی گفت بغض گلومو فشار میداد و اما هرچی بهش میگفتیم اشتباه میکنی گوشش بدهکار نبود اخرشم عصبی شد و از خونمون به حالت قهر رفت یه هفته بعد از جلو مغازش که رد میشدم چشمام گرد شد چی میدیدم اصلا برام قابل باور نبود . یه عکس بزرگ از #شهیدحججی داخل مغازش بود همون عکسی که شهید دست به سینه ایستاده باورتون نمیشه چشمام داشت از حدقه درمیومد رفتم توی مغازه احوالپرسی کردم یهو دیدم زارزار گریه کرد. گفتم : چی شده چه خبره این عکس شهید این رفتارای شما شوهرخالم گفت : روم نمیشه حرف بزنم کلی اصرار کردم آخرش با خجالت گفت : اون شبی که از خونتون با قهر اومدم بیرون رفتم خونه ، شبش خواب دیدم روی یه تخت دراز کشیدم یه آقایی اومد خونمون کنار تختم نشست به اون زیبایی کسی رو توی عمرم ندیده بودم ، هرکاری کردم نتونستم بلند بشم، توی عالم رویا بهم الهام شد که ایشون قمر بنی هاشم #حضرت_ابوالفضل علیه السلام هستن سلام دادم به آقا،آقا جواب سلاممو دادن و روشونو برگردوندن گفتم آقا چه غلطی کردم من، چه خطای بزرگی از من سر زده آقا با حالت غضب و ناراحتی فرمودند : آقای فلانی ما یک هفته هست که برای شهید محسن عزاداریم تو میای به شهید ما توهین میکنی ؟ یهو از خواب پریدم تمام بدنم خیس عرق بود ولی میلرزیدم متوجه شدم چه غلطی ازم سر زده شروع کردم توبه کردن و استغاثه توروخدا گول حرفای بیگانگان رو نخورید به خدا شهدا راهشون از اهل بیت جدا نیست تموم بدنم میلرزید و صدای گریه هامون فضای مغازشو پر کرده بود بمیرم برای غربت و عزتت محسن جان حالا میفهمم چرا رهبرم گفت حجت بر همگان شدی💔
روحت شاد و یادت گرامی
#شهید_محسن_حججی
😇کانال فرشتگان زمینی😇
#گمنام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 امام موسی کاظم علیه السلام
◀️ مقام👈امام هفتم
◀️ نام👈موسی
◀️ لقب👈کاظم
◀️ کنیه👈ابوالحسن
◀️ نام پدر👈امام جعفرصادق علیه السلام
◀️ نام مادر👈حمیده
◀️ تاریخ ولادت 👈7 ماه صفر 128ق
◀️ تاریخ ولادت 👈20 ماه ذی الحجه 127 ق
◀️ محل ولادت👈مدینه ی طیبه
◀️ مدت امامت👈35 سال
◀️ مدت عمر👈55 سال
◀️ تاریخ شهادت👈25 ماه رجب 183ق
◀️ علت شهادت👈خرمای زهرآلود
◀️ نام قاتل👈هارون یحیی برمکی سندی
◀️ محل دفن 👈کاظمین
◀️ شماره فرزندان👈18 پسر ،19 دختر
#گمنام
♡✨
هی شهـدآ از اون بالابالاها
واسه ما پادرمیونی میکنن
هی ما از این پایین پایینا
با گناه خرابش میکنیم..!
میگما بس نیست..؟!
#خودمونپیداکنیم🕊
#گمنام
ٻہۺ ڴفتݩ:
+چـڔاپلاڪٺوڪݩدۍ
ڴفټ:
+هرچہ فڪرمیڪݩݦ
یاڔاۍ اݦاݦ حسـیݩ ٺوڪربـلا
پݪاڪ نداشٺن:)🍃
#شہیداݩہ🕊
نمایی از دو سپهبد♥️
سردار باشی یا امیر فرقی ندارد،
کافیست دلداده باشی!
یا صیاد دلها میشوی...
یا سردار دلها...
میزانِ پرواز فقط به «دل» است!
دلی که گوش به فرمان «حُکم» است!
حُکمی که از آنِ خلیفه خداست...
و چه زیبا گفت شاعر؛
یا مهدی جان...
دل به یک دست تو دادم سر بدست دیگرت
زیر سر بگذار دل یا زیر پا بگذار سر...
عارفے رفت به آینده چو برگشٺ، همے
دیدمـ او مسٺ شده!حال و هوایے دارد!
••🍷••
گفتمش چیسٺ درآینده چه دیدے؟!گفٺا:
بہ بہ ایوان حسن عجب صفایے دارد!!!
…○•🌿🌸↻⇩|
دخټرࢪ خاݩنم خشگل!
آقا پسرࢪ خۅشتیپ!
لطفا کݩه ڪنارࢪ آینݩہ اتاقت بنۅیس؛
طوری آرایش ڪن
لباس بپۅش
تیپ بزن ڪہ؛
امام زماݩ(عج) نگاټ ڪنہ ݩہ مࢪدم...😇
"یڪ گناھ ࢪۅ بخاطࢪ فࢪج تࢪڪ ڪنیم..."
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
#کتاب سلام بر ابراهیم ۱ قسمت سوم چرا ابراهیم هادی ؟!🌺 👇👇👇 💢تابستان سال 1386 بود. در مسجد امين الدول
#کتاب سلام بر ابراهیم ۱
قسمت ششم
روزی حلال 🌺
👇👇👇
💢پيامبر اعظم(ص) می فرمايد: فرزندانتان را در خوب شدنشان ياری كنيد، زيرا هر كه بخواهد می تواند نافرمانی را از فرزند خودبيرون كند.
💢بر اين اساس پدرمان در تربيت صحيح ابراهيم و ديگر بچه ها اصلا كوتاهی نكرد.
البته پدرمان بسيار انسان با تقوائی بود. اهل مسجد و هيئت بود و به رزق حلال بسيار اهميت می داد.
💢او خوب می دانست پيامبر (ص) می فرمايد: عبادت ده جزء دارد كه نه جزء آن به دست آوردن روزی حلال است.
💢برای همين وقتی عده ای از اراذل و اوباش در محله اميريه شاپور آن زمان، اذيتش كردند و نمی گذاشتند كاسبی حلالی داشته باشد، مغازه ای كه از ارث پدری به دست آورده بود را فروخت و به كارخانه قند رفت. آنجا مشغول كارگری شد. صبح تا شـب مقابل كوره می ايستاد. تازه آن موقع توانست خانه ای كوچك بخرد.
💢ابراهيم بارها گفته بود: اگر پدرم بچه های خوبی تربيت كرد، به خاطر سختی هائی بود كه برای رزق حلال می كشيد.
💢هر زمان هم از دوران كودكی خودش ياد می كرد می گفت: پدرم با من حفظ قرآن را كار می كرد. هميشه مرا با خودش به مسجد می برد. بيشتر وقت ها به مسجد آيت الله نوری پائين چهارراه سرچشمه می رفتيم. آنجا هيئت حضرت علی اصغر(ع) بر پا بود. پدرم افتخار خادمی آن هيئت را داشت.
💢يادم هست كه در همان سال های پايانی دبستان، ابراهيم كاری كرد كه پدر عصبانی شد و گفت: ابراهيم برو بيرون، تا شب هم برنگرد.
💢ابراهيم تا شب به خانه نيامد. همه خانواده ناراحت بودند كه برای ناهار چه كرده. اما روی حرف پدر حرفی نمی زدند.
💢شب بود كه ابراهيم برگشت. با ادب به همه سلام كرد.
💢بلافاصله سؤال كردم: ناهار چيكار كردی داداش؟!
💢پدر در حالب كه هنوز ناراحت نشان می داد اما منتظر جواب ابراهيم بود.
💢ابراهيم خيلی آهسته گفت: تو كوچه راه می رفتم، ديدم يه پيرزن كلی وسائل خريده، نميدونه چيكار كنه و چطوری بره خونه. من هم رفتم كمک كردم. وسايلش را تا منزلش بردم. پيرزن هم كلی تشكر كرد و سكه پنج ريالی به من داد. نميخواستم قبول كنم ولی خيلی اصرار كرد. من هم مطمئن بودم اين پول حلاله، چون براش زحمت كشيده بودم ظهر با همان پول نان خريدم و خوردم.
💢پدر وقتی ماجرا را شنيد لبخندی از رضايت بر لبانش نقش بست. خوشحال بود كه پسرش درس پدر را خوب فرا گرفته و به روزی حلال اهميت می دهد.
💢دوستی پدر با ابراهيم از رابطه پدر و پسر فراتر بود. محبتی عجيب بين آن دو برقرار بود كه ثمره آن در رشد شخصيتی اين پسر مشخص بود.
اما اين رابطه دوستانه زياد طولانی نشد! ابراهيم نوجوان بود كه طعم خوش حمايت های پدر را از دست داد. در يک غروب غم انگيز سايه سنگين يتيمی را بر سرش احساس كرد. از آن پس مانند مردان بزرگ به زندگی ادامه داد.
💢 بيشتر دوستان وآشنايان هم به او توصيه می كردند به سراغ ورزش برود او هم قبول كرد.
#قسمت بعد،فردا ساعت ۲۰