#توصیه
✅حتما بين افطار تا شام 2 تا 3 واحد ميوه ميل كنيد تا در پايان اين ماه دچار كمبود انواع ويتامينها نشويد.
🌸『@mahmoodreza_beizayi』🌸
رمان زیبا وهیجانی🍃فدای بانوی دمشق 🍃
#پارت_41
اول برم گلزار شهدا چون بعدا شب میشه و....
_سلام حاج اسماعیل
+سلام دخترم چطوری بابا چطوره آقا محمدحسین چطوره؟
_خوبن حاج آقا سلام دارن خدمتتون
+سلامت باشن، به ما سر نمیزنین بی معرفتا
_شرمنده درگیر دانشگاه و عروسی و اینا بودیم
+به به راستی به آقا محمدحسینم تبریک بگو خانمش کی بود؟
_فاطمه خانم دختر حاج احمد
+به به پس اشناست، جانم دخترم چیزی لازم داری؟
_حاجی لطفا دو کیلو شکلات بده بی زحمت میخوام ببرم گلزار شهدا
+قبول باشه دخترم برای منم دعا کن
از کدوم مدل بزارم؟
_محتاجیم ☺️
از اون مدل کاکائوییه😋
+شکلات دوست داری؟ 😂
_آره 🙄😋
+بیا دخترم اینا مال تو
_چقدر میشه؟
+اینا مهمون من ولی اون دو کیلو رو حساب میکنم 🙂
_آخه اینا زیاده نمیشه که مهمون شما
+چرا نشه؟ بخور نوش جونت
راستی بابا جان دانشگاهت چی شد؟
_20 شدم رشته ی داروسازی😍
+ماشاءالله ماشاءالله برم برای دخترم اسپند دود کنم 😄
_ممنون حاجی🙃
_❤️
حاج اسماعیل یکی از رفقای دوران دفاع مقدس بابا جونه
خیلی مرد خوبیه مثل باباجون دوستش دارم خیلی وقت بود ندیدمش خیلی پیر شده بود☹️🖤
ولی خب مثل همیشه مهربون بود 😍
بعد از نیم ساعت رسیدم گلزار شهدا
چند وقت نیومده بودم
از صبحه همش یاد همه میوفتم و میگم چند وقته نیومدم💔😂
کلا با درسا از زندگی عقب موندم 🤦♀
ولی جبران میکنم از بعد عروسی داداش مثل قبلا میشم همون دختر شر و شیطون
هر چند که همه میگن خانم دکتر شدی از این کارا نکن😂
ولی خب من یه روحیه شر و پر انرژی دارم که نمیتونم باهاش مقابله کنم یعنی نمیخوام که بکنم😂
دوست دارم شر باشم
دختر باید متین باشه ولی شر بودن و شیطون بودنم در کنارش😜
داشتم با خودم حرف میزدم که دیدم 15 دقیقه از وقتم رفت🤦♀😂
ادامه دارد.... 😍
🌸به قلم سیده بیضایی🌸
‼️کپی با ذکر نام نویسنده وایدی کانال ازاد‼️
رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق 🍃
#پارت_42
با قدم هایی آروم بین مزار شهدا راه میرفتم این کار بهم آرامش میداد انگار اومدی مهمونی بهترین مهمونی دنیا😍
الان شلوغ نبود بخاطر اینکه بعد از ظهرا شلوغه الان اول صحبی کسی نمیاد
بنظرم الان بهترین وقته کسی نیست میتونم راحت درد ودل کنم😍
رفتم کنار مزار شهیدی که ارادت خاصی بهش داشتم نمیدونم چرا ولی حال دلم یجوری میشه با این شهید
🌸شهید علی خلیلی🌸
دو شاخه گل قرمز کشیدم بیرون و شروع کردم به پرپر کردنشون 🥀
سرمو گذاشتم روی سنگ مزار شهید و گریه ام شدت گرفت
دلتنگ شهدا شده بودم افرادی که همیشه همراهم بودن و کمکم کردن
خانواده شهدا چه میکشن؟ 😭
واقعا تحمل این غم خیلی سخته و صبر زیادی میخواد😭
وقتی به این موضوع فکر میکنم گریم میگیره
واقعا چطور میتونن با این غم بزرگ کنار بیان🖤
بعد از نیم ساعت بلند شدم رفتم سر مزار شهید حسین معزغلامی 😍😭
دیدم یک آقا ایستاده اونجا ☹️
رفتم سر مزار شهید سجاد زبرجدی تا موقع برگشت برم دوباره اونجا که تا اون موقع اون آقاهه بره😄
اول گلاب ریختم روی سنگ مزار داداش سجاد بعدش گل رز رو روی سنگ گذاشتم 😍
رفتم قسمت شهدای گمنام
اونجا بهترین جای گلزار شهدا بود😭😍
سرم رو گذاشتم روی سنگ قبر شهیدی که نمیدونم کیه 🖤🥀
فقط میدونم خدا خیلی دوستش داره😔
داشت بارون میبارید
دلم مثل آسمون این شهر گرفته🖤😔
صدای هق هق گریه هام با صدای بارون یکی شده بود 🥀
همش نفس عمیق میکشیدم
بوی خاک نم خورده بهترین بوی زندگیم بود😍
مخصوصا اگه اون خاک، خاک مزار شهدا باشه 😭
دیگه خیلی گریه کرده بودم 🙃
یه مداحی گذاشتم و اروم قدم میزدم 🚶♀
یه وقتایی که خیلی سردرگمم🥀
خودم هم خودم رو رها میکنم🖤
دلم گریه میخواد فقط زار زار 😭
نمیدونم از چی حیا میکنم..✨
....
اشکام دونه دونه میچکید روی چادرم
دیگه خسته شدم
رفتم به سمت مزار شهید معزغلامی
دیدم یه آقا با یه خانم مسن کنار مزار نشسته
نمیتونستم بیشتر از این صبر کنم رفتم جلو
عههه😳😳😳
آقا محسن با مادرشون خاله لیلاست😍
_خاااااله جون😍
+دختر تویی؟ زینب جان تویی؟ 😍
_آره خاله جون خودمم، کجایین شما؟ میدونین چند وقته ندیدمتون 😩
+من فدات بشم دخترکم بیا کنارم بشین ببینم 😍
تازه یادم اومد به آقا محسن سلام نکردم🤦♀
_سلام
+سلام خوبین؟ عمو خوبن؟
_تشکر، بابا جون هم خوبه سلام دارن خدمتتون
+سلامت باشن
برای اینکه من بتونم برم کنار خاله بشینم آقا محسن بلندشد رفت اونور
ادامه دارد.... 😍
🌸به قلم سیده بیضایی 🌸
‼️کپی با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال آزاد‼️
رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق 🍃
#پارت_43
_چخبرا؟ چه میکنی؟ نامرد شدی! به ما سر نمیزنی
+خبری نیست سلامتی
نامرد نیستم خاله اینجوری نگو دیگه😅
شرمنده بخدا خیلی درگیر بودم باورتون نمیشه چند ماهه نرفتم خونه ی عزیز جون😭
_ای جان، عیب نداره دخترم ان شاءالله جبران میکنی😉
+خاله شما که بدتر از منی😢
چرا خونمون نمیاین؟
_ من چند دفعه اومدم یا تو نبودی یا خواب بودی
+کی من😂😂؟
_بله دقیقا هفته پیش اومدم خواب بودی منم یواش اومدم یه بوس کردم رفتم چون نمیخواستم بیدار بشی
+عه کاش بیدار میکردین
_حالا ولش کن
خاله بااینکه تقریبا 50 60 سالش بود ولی من عاشق امروزی حرف زدنش بودم😂
یهو پریدم بغل خاله
_خاله ببخشید ولی دلم براتون خیلی تنگ شده بود
فکر کنم خیلی سفت فشار میدادم 😂🙄
+من فدات بشم عروس گلم😍
_خاله میدونین چی هوس کردم؟ 🙄
+چی خاله جان بگو به محسن بگم برات بخره
_نه نه دلم از اون ماکارونی های خوشمزتون میخواد😋😋😋
هیچی مثل غذاهای شما نمیشه😅
+ای جانم عروس گلم دلش ماکارونی خواسته 😁
اتفاقا محسنم همیشه مثل خرس ماکارونی میخوره 😂
نتونستم به این تشبیه نخندم 😆
زدم زیر خنده البته صدای خندم بلند نبود چون تو بغل خاله بودم😂
+ای من فدای خنده هات بشم
_ خدانکنه خاله جون
+دخترم امروز که عدس پلو گذاشتم فردا واسه ناهار بیا خونمون که برات ماکارونی درست کنم
_نه نه اصلا نمیخوام زحمت بدم به هیچ وجه❌
+باید بیای همینی که گفتم تازه زودتر بیا باهم بریم مسجد من به دوستام نشونت بدم😁
_چی😳
+هیچی فقط فردا ساعت 10 بیا خونمون
_ از مامان جون اجازه بگیرم اگه اجازه صادر شد چشم میام
+اجازه مادرت با من نمیخواد چیزی بگی فقط واستا من زنگ بزنم
+محسن جان مادر گوشیتو بده زنگ بزنم به مادر زینب جان
*بفرمایید
+دخترم منکه بلد نیستم باهاش کار کنم بیا خودت زنگ بزن بده به من
_چشم
ببخشید آقای موحد سیو دارین شماره خونه رو؟
*بله سیو هست
رفتم توی مخاطبینش
دیدم شماره منم سیوه
نوشته بود خانم حسینی(مسئول بسیج)
شماره خونمون رو سیو کرده بود خونه عمو مهدی
زنگ زدم و گوشیو دادم دست خاله جون
بعد از حرف زدن خاله گفت اجازتو گرفتم فردا پاشو بیا
منم قبول کردم و بعد از خداحافظی رفتم سوار تاکسی شدم که برم بسیج کارمو انجام بدم
سوار تاکسی شدم و رفتم سمت بسیج...
ادامه ادارد.... 😍
🌸به قلم سیده بیضایی🌸
‼️کپی با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال‼️
رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق 🍃
#پارت_44
توی تاکسی بودم که تلفنم زنگ خورد
آقای موحد بود🤨
_سلام بله بفرمایید
+سلام خانم حسینی
میخواستم بگم که مادرجان گفتن شکلاتاتون رو یادتون رفت ببرین و همچنین کیف پولتون رو
_ای وای دست شماست🤦♀
شرمنده بخدا میتونید برسونین دستم؟
چون الان لازمش دارم وگرنه زحمت نمیدادم
+شما کجایین بیارم براتون؟
_من دارم میرم بسیج تا نیم ساعت دیگه اونجام
+باشه من مادرجان رو برسونم خونه میارم براتون، فقط اینکه شاید دیرتر برسم لطفا جایی نرین تا برسم
_باشه چشم ببخشید زحمت دادم
+زحمتی نیست وظیفه است یاعلی
_خدانگهدار
رسیدم بسیج کرایه رو حساب کردم با پولی که توی جیبم بود😁
_سلااااااااااام 😍
حاج آقا چطورین؟ بچه ها کجان؟
امری با من داشتین؟ بچه ها توی کدوم اتاقن؟ دارن چیکار میکنن؟ اون کارتون تموم شد؟
+سلام علیکم دخترم
سیده خانم، دختر گل اینقدر تند تند حرف نزن
بابا جان منکه واسه خودت میگم خفه میشیااا😂😂
خدا به حاج مهدی صبر بده🤦♀😂
بخدا بخوای بگی حااااااجی ميندازمت بیرون😂
_باشه باشه تسلیم 😂🙌🏻
خب بله بفرمایین با من کاری داشتین؟
+میخواستم این فرم رو پر کنی واسه راهیان نوره، امسال همه ازت راضی بودن میخوام این فرم دائمی رو پر کنی یعنی بشی مسئول همیشگی بجز وقتایی که نمیتونی بری😄
_حااااااجی راست میگین؟ 😍😍😍😍
+دختر جان اینجا بسیجه جیغ نزن
حالا زود رو پر کن اون فرمو بعدم برو اگه کاری نداری😁
فرم رو پر کردم که دیدم آقا محسن داره میخنده و با امیرعلی میاد داخل
سعی کردم خودمو بی توجه بگیرم
آخه چرا اینا همیشه میخندن🤦♀
(به همون دلیل که تو و آسیه و فاطمه همیشه میخندین😂)
کیف رو از آقا محسن گرفتم و گفتم شکلات هارو ببره پخش کنه
_کجا تشریف میبرین برسونم شمارو؟
+نه زحمت نمیدم میرم مسجد دنبال بابا
_من هم میخوام برم مسجد بفرمایید برسونمتون
+نه خودم میرم
بدبخت هرکار کرد نرفتم پیاده کوچ کردم و رسیدم مسجد
با بابایی رفتیم نمایشگاه ماشین
یه ماشین باحال انتخاب کردم و بابایی رفت واسه کارای دیگه اش
چون رفیق بابا بود همون موقع کارارو کردیم و ماشینو تحویل داد
یه ماشین دنا سفید باحال
سوار شدم و با باباجون رفتیم خونه البته من بعد از اینکه بابا و رسوندم رفتم به سوی تالار که کارای عروسی رو ردیف کنم
فقط یه لیوان آب از مامانی گرفتم😐
مامان گفت محمدحسین با فاطمه رفتن بیرون
خودشون میرن بیرون من باید برم کاراشونو بکنم🤨
رفتم تالار و همه کارارو درست کردم و سریع اومدم سمت خونه و دراز کشیدم روی تخت اخ که چقدر خسته شده بودم از صبح😩
بعد از نماز خوندن یه نیم ساعت خوابیدم تا ناهار آماده بشه 😄
ادامه دارد... 😍
🌸به قلم سیده بیضایی🌸
‼️کپی با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال ازاد‼️
هدایت شده از ⚘شهیدمحمود رضا بیضایی⚘
1_64464929.mp3
6.61M
♡•۰·🕌·۰•♡
گریهاممیگیرهلحظہافطار...
حسیݩطاهرے
@mahmoodreza_beizayi✨🕊️