eitaa logo
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
970 دنبال‌کننده
16هزار عکس
6.4هزار ویدیو
9 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤شهادت پیامبراکرم(ص)وشهادت غریب بقیع امام حسن مجتبی(ع)تسلیت باد🖤 ♡•@Shbeyzaei_313
📚 سوریه که می‌رفت‌، همیشه ساکِ سفرش را همسرش‌ می‌بست! تو‌ آخرین‌ سفر به همسرش‌ گفته‌بود‌ که ساک را خودش‌ میخواهد‌ ببندد.. ساک را سبک بسته بود و حتی قرص‌هایی را که بخاطر دندان دردش، همیشه همراه داشت، تو ساک نگذاشته بود! می‌گفت: پرسیدم قرص‌ها را نمی‌بری؟! گفت: این‌دفعه دیگر لازم‌ ندارم.. شهید_محمودرضا‌بیضائی🌷 شهدا_را_یادکنید_باذکر_صلوات ✨ ♡•@Shbeyzaei_313
ڪے نامحرم‌تره ؟!👀👇🏾' نمی‌دونم چرا خیلی از دخترا فکر می‌کننن نامحرمی که فامیل باشه کمتر نامحرمه اما نامحرمی که آشنا نباشه بیشتر نامحرمه؟! درسته به خاطر رفت وآمد های فامیلی ممکنه ما ارتباط بیشتری با نامحرم های فامیل داشته باشیم اما این ارتباط نمیتونه از میزان نامحرمی پسر دایی یا پسرخاله کم کنه اصلا ببینم ؛ اگه دو انسان که در قید حیات نیستن رو بهت نشون بدن و بگن که تشخیص بده کدوم مُرده تره تو میتونی بگی فلانی بیشتر مُرده؟ +حواسمون باشه فامیل هم نامحرمه درست به اندازه ی نامحرم های دیگه! ✨کپی باذکرصلوات جایز است ♡•@Shbeyzaei_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت -الو عطیه کجایی؟ عطیه: _تا ۴۵ دقیقه دیگه خونه ام.. تو هم بشین زندگی شهید قاضی خانی رو بخون -باشه با خوندن هر خط از زندگی 🌷شهید قاضی خانی🌷 میفهمیدم فدایی حرم بی بی زینب بودن ربطی به شغل و مکان و تحصیلات 🌷"شهید مهدی قاضی خانی "🌷 🕊نام : مهدی 🕊نام خانوادگی : قاضی خانی 🕊نام پدر : جمشید 🕊تاریخ تولد : ۱۳۶۴/۸/۲۵ 🕊تاریخ شهادت : ۱۳۹۴/۹/۱۶ 🕊محل شهادت : خان طومان حلب 🕊محل دفن : قرچک ورامین 🕊زندگینامه.. شهید مدافع حرم مهدی قاضی خانی.. شهید مهدی قاضی خانی فرزند دوم خانواده جمشید قاضی خانی در بیست و هشتم آبان ماه هزار و سیصد و شصت و چهار در روستای حیدر خان از توابع استان همدان در خانواده ای مذهبی و کشاورز به دنیا آمد.. و در سن ده سالگی به همراه خانواده اش به شهرستان قرچک نقل مکان کردند وی در سن پانزده سالگی درس و مدرسه را رها کرد.. و برای تامین خرج و مخارج خانواده هفت نفره شان در کوره پز خانه و گاراژ خرید و فروش ضایعات مشغول به کار شد تا بتواند به جای پدر بیمار ، مایحتاج زندگی را تامین نماید. عضویت در پایگاه بسیج در آغاز دوره نوجوانی و حضوری فعال در صحنه های انقلاب.. به ویژه عضویت در گردان امام علی علیه السلام در فتنه ۸۸.. و فرماندهی گردان استشهادی شهید علمدار پایگاه انصار الشهدا برگ زرینی به زندگی سراسر عاشقانه وی بود و سرانجام دعوت عقیله ی بنی هاشم را لبیک گفت و برای نبرد با تکفیری های خونخوار عازم سوریه شد... و در شانزده آذر نود و چهار در خان طومان استان حلب به فیض شهادت نائل امد و پیکر پاک ایشان با بدرقه ی باشکوه مردم شهید پرور قرچک در گلزار شهدای امامزاده بی بی زبیده قرچک آرام گرفت. ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت چیزی که در مورد شهید قاضی خانی جالب بود... این بود که درست زمانی که اعزام میشدن سوریه تازه به یک توانایی معقولی رسیده بودن ولی این چیز ها سد راههاشون نمیشه.. همسرشون تعریف میکردن: باور کنید از مرد جوانم که هنوز ۳۰ سالش هم نشده بود برایم خیلی سخت بود اما وقتی شور و شوقش را برای رفتن دیدم دهانم بسته شد... مهدی مردی بود که همیشه به من و بچه ها ابراز علاقه میکرد... رابطه صمیمانه ای با بجه ها داشت . بچه ها همیشه از سر و کول او بالا می رفتند . حتی محمد یاسین اینقدر عادت کرده بود روی شانه های پدرش بنشیند که هنوز هم وقتی یکی از دوستان آقا مهدی به خانه ما می آید سریع می رود روی دوش او می‌نشیند. اولین باری که ایشان موضوع رفتن را مطرح کردند ، من حال عجیبی پیدا کردم . حتی به خاطر اینکه یک جورهایی منصرفش کنم گفتم چطور دلت می آید از این بهشت کوچکی که تازه ساخته ایم دل بکنی و بروی؟(منظورم همان زمینی بود که با تولد محمد یاسین خریده بودیم ) اما مهدی انگار اصلا صدای من را نمی شنید . تصمیم اش را گرفته بود و همان موقع فهمیدم که کوه هم جلودار اراده اش برای رفتن نبود.. آنقدر غرق داستان زندگی شهید قاضی خانی بودم که قلبم با صدای زنگ در ریخت دستم گذاشتم روی قلبم و به سمت در رفتم . با دیدن تصویر عطیه تو آیفون -بیشعور تو بلد نیستی آروم زنگ بزنی عطیه : وا چی میگی تو بیا پایین منتظرم چادرم رو سر کردم ، کیف و گوشیم رو برداشتم و رفتم پایین عطیه : بالا چی میگفتی؟ - داشتم مطالب شهید قاضی خانی رو میخوندم زنگ زدی ترسیدم عطیه : دفعه بعد خبر میدم بعد زنگ میزنم خوبه؟ -هر هر گلوله نمک به معراج که رسیدیم دیدیم آقای مقدم و آقای محمدی بودن مقدم : دیشب با محسن حرف میزدم میگفت اصلا هنوز وقت نکرده بره زیارت این یه هفته هم بگذره این پسره صحیح سالم بیاد من خیالم راحت میشه محمدی : آره مخصوصا با این تهدید داعش درسته نمیتونه احمدی : بچه ها خواهر عطایی فر اومدن _سلام مگه داعش زائرین اربعین رو تهدید کرده؟ محمدی که سرش انداخت پایین ولی مقدم سریع گفت : _نه نه منظورمون محسن چگینی نبود محسن ،... -محسن کی؟ احمدی یهو پرید وسط گفت : _منظورمون کربلایی محسن بود.. بعد مشکوک پرسید.. _شما نگران محسنید یعنی ؟ از سوتی خودم حرصم گرفت و با حرص گفتم _نخیر عطیه وارد شد : _سلام بچه ها از عطیه حال محمد رو میپرسیدن مقدم - چون این شهدا همزمان با اربعین میان بهتره یه گوشه حسینیه ماکت کربلا درست کنیم _آقای مقدم اون حکم برای من و خانم اسکندری زدید؟ مقدم : بله.. فردا میارم مدرسه تون... فقط چون اخوی محسن سفارش کرده با لباس فرم سپاه میان (همه اینا رو با یه خنده تو صداش گفت) _اهم اهم خانواده داداش مجید چی شدن ؟ - اربعین ان شالله میان یه بسته نذری بدیم عطیه : این وسایل رو که تهیه کردید بگید تا ما بیایم برای تزیین حسینیه... خانم عطایی فر بریم خواهر جان ؟ - بله از حسینیه که خارج شدیم عطیه : میبینیم که هیچکس از ترس محسن حتی ته رویاهاشون بهت فکر نکرده عطیه : جان جان این لبخند و خجالت چی میگه.. یعنی داری بهش فکر میکنی؟ - نمیدونم شاید روز ها از هم گذشتن... من و زینب و چند تا ار دخترا داشتیم حسینیه رو تزیین میکردیم که صدای مقدم و چند تا پسر میومد صدای مقدم یواش شد : _فقط مراقب باشید خواهر عطایی فر نفهمه ......... چادرم رو سر کردم و به سمت مقدم رفتم.. دستام میلرزید.. با صدای لرزان گفتم : _من چی رو نباید بفهمم مقدم : _خواهر عطایی فر هیچی نشده.. توروخدا آروم باشید.. خانم علوی تو رو خدا بیایید عطیه : چی شده چرا زینب این حال و روزشه مقدم : محسن ..... - شهید شده ؟ مقدم : نه بخدا نه به حضرت زهرا مجروح شده..اصلا پاشید حاضر بشید با خانم علوی ببرمتون.. ببینید مجروح شده ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت مراسمی که سپاه صابرین گرفت و خیلی از دوستان و همرزمان حسین اومده بودن و حضورشون از داغ نبودن حسین کم میکرد ولی اون روز این بود که بعد از مراسم سالگرد، به جای مزار حسین رفتیم مزار شهید میر دوستی شب وقتی همه دوستات و اقوام رفتن و ما خودمون تنها شدیم. ۱۰۰ شاخه گل رز قرمز خریدیم و رفتیم بهشت زهرا🌹 مرتضی:آجی الان میریم پیش آقا سید؟ -آره عزیزم میریم اونجا به یاد داداش# حسین میریم مزار شهدای گمنام نفری یه دونه شاخه گل میذاریم روی مزارشون مرتضی: آجی من با تو بیام؟ - آره عزیزم قبل از شروع اینکه گل هامون رو هدیه کنیم ،از گلها یه عکس گرفتم هر شهید گمنامی که دیدیم یه شاخه گل رز قرمز گذاشتیم سر مزارشون.🌷 شب که برگشتیم خونه یه پست تو صفحه اینستای گذاشتم. " برادر شهیدم امروز اولین سالگردشهادتت بود تمام ۳۶۵ روز گذشته را در انتظار بازگشت پیکر نازت بودم امروز تمام دوستان و همرزمانت آمدن اما جای تو شدیدا خالی بود ولی با تمام با تمام با تمام با تمام به قول همسر شهید صدر زاده ، ما شهیدمان را تقدیم بی بی زینب کردیم🕊 مادر در حال پرورش یه پسر دیگر است برای آزادسازی قدس امروز خانواده ات صد شاخه گل رز را به یاد تو تقدیم شهدای🌷 گمنام کردن. هنوز منتظر بازگشت پیکر زیبایت هستیم * خداروشکر فردای سالگرد حسین جمعه بود و مدرسه نداشتیم؛ اصلا حوصله درس و مدرسه رو نداشتم روز شنبه عطیه اومد دنبالم که بریم مدرسه عطیه : _رفتید ناحیه ؟مدارکتون دادید برای سوریه؟ -آره عطیه: به بهار هم گفتی؟ -وای نه یادم رفت عطیه: حالا فردا بگو به بابا تا برن بگن به احتمال زیادے اجازه میدن -جانم چرا خجالت میکشی؟.. چی شده ؟ عطیه : به احتمال نود و نه درصد پنجم عید عروسیمون رو بگیریم -واقعا؟ عطیه:آره.. اخه ان شاالله خدا بخواد سید ۲۵ فروردین میره .. برای همین میخوایم عروسیمون رو زودتر بگیریم -پس مدرسه؟ عطیه: این چند ماه اجازه دارم بیام مدرسه ولی سال بعد ان شاالله میرم بزرگسالان -اوهوم فردای اون روز رفتیم سپاه برای اینکه موضوع اومدن بهار رو هم مطرح کنیم وقتی اسم و فامیل بهار رو گفتم آقای کرمی گفتن به احتمال زیاد با اومدنشون موافقت میشه روزها پشت هم میگذشت و ما خیلی بی تاب روزهای پایانی اسفند ماه بودیم چون سفر ما تا ششم فروردین طول میکشید عروسی سید محمد و عطیه موکول شد هشتم فروردین ماه سالروز ولادت حضرت علی علیه السلام اتفاق جالبِ سفرِ ما این بود که تعدادی از خود مدافعین حرم با ما همسفر شدن و جالبترش اینکه آقا هم جزو اون مدافعین حرم بودن ادامہ دارد... نام نویسنده؛بانومینودرے
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت داشتیم سوار ماشین آقای مقدم میشدیم که احمدی با صدای لرزانی گفت : _علی منم میام مقدم : تو کجا.. بمون اینجا اگه کاری پیش اومد به من زنگ بزن.. اگه هم خانم رضایی یا سید محمد زنگ زدن بهشون بگو حال محسن خوبه فقط یه تیر به کتفش خورده اونم در آوردن.. من خواهرِ حسین و خانم سید رو میبرم تا محسن رو ببینن.. خیال خواهرِ حسین از سلامتی محسن راحت بشه احمدی : باشه نزدیک بیمارستان بودیم که عطیه گفت : _آقای مقدم لطفا کنار یه گل فروشی نگهدارید گل بخریم مقدم : چشم عطیه : خانم عطایی فر لطفا بیا خواهر -عطیه گل برای چی من نگرانم تو اومدی گل بخری ؟ عطیه : _ آدم عشق و علاقه اش رو یه جوری نشون میده.. نگرانی خالی بدرد عمه چهارمی من میخوره -خخخ.. خب حالا حرص نخور.. چه گلی میخوای بخری؟ عطیه : _سید میگفت... آقا محسن عاشق رز زرد و نرگس هستن.. آقا لطفا یه دست گل با ده رز زرد ده تا نرگس و یه شاخه گل رز قرمز بدید -رز قرمز چرا عطیه : ای خدا گل قرمز نماد عشقه -زشته بخدا.. شاید اصلا محسن دیگه من رو نخواد عطیه : میخواد.. من یه چیزی رو میدونم که این کارها رو میکنم بالاخره دسته گل به دست از مغازه گل فروشی خارج شدیم💐 وقتی وارد بخش بستری شدیم مامان آقا محسن اولین نفری بودن که به استقبالمون اومدن.. خانم چگینی : _دختر گلم خیلی خوشحالمون کردی.. برو تو اتاق محسن تازه بیدار شده دسته گل به دست وارد اتاق شدم تا چشم محسن به من افتاد یه لبخند قشنگ زد - حالتون خوبه؟ محسن : خیلی خوشحالم کردید که اومدید عصر وقتی دیدار عمومی تموم شد رفتم بالای پیکر شهدا روزی تصور کردم.. که حسینم میاد آخ یه شهید داشته باشی که بدستت باشه دو روز بعد اربعین، خانواده ام از کربلا برگشتن و ما برای هماهنگی های سفر عید رفتیم سپاه این بین ، امتحان های نوبت اول برگزار شد و من شاگرد اول مدرسه شدم ولی تلخی زمستان ، آنجا بود که اولین برادرم رسید بدون اونکه پیکرش در خاک وطن باشه ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت الحمد لله دور حرم خیلی امن بود . با بهار راه میرفتیم و از و دیگه حرف میزدیم -بهار حسین چقدر اینجاها راه رفته بهار : خداروشکر خیلی آروم تر شدی -کاش یه فیلم بود ازش می‌دیدیم محسن:خانم عطایی فر ببخشید صداتون رو ناخود آگاه شنیدم من یه فیلم از حسین دارم روزی که اومدیم حرم وداع -میشه ببینمش؟ محسن : بله بهار :ببخشید مامان داره منو صدا میکنه -بهار کجا میری عه! بهار نامرد بد بدی منو با آقای چگینی تنها گذاشت. محسن : خانم عطائی فر میدونم درست نیست نه مکانش نه اینکه خودم بیان کنم ولی اگه اجازه میدید با خانواده برای امر مزاحمتون بشیم چند دقیقه سکوت کردم بعد گفتم هرچی خانواده بگن ببخشید... وقتی رسیدم پیش بهار صورتم قرمز بود بهار :خخخ مبارک باشه یه مشت زدم به شانه اش و گفتم خیلی نامردی بهار واییی گوشیش موند دستم بهار : خخخخخخ ببر بده بهش بدوووووو -وای نه من روم نمیشه عصری رفتیم مقبره حجر بن عدی رو دیدیم همون جایی که داعش برای نشان دادن اینکه شجره خبیثه است هتک حرمت کرده اینجا همون جاییه که وقتی هتک حرمت کردن خون هزاران شهید و محب علی به جوش اومد مثل 🌷 که با این اتفاق راهی سوریه شد و ار حرم بی بی زینب دفاع کرد چون خان طومان هنوز کاملا پاکسازی نشده بود ما از دور مقتل عزیزانمان را دیدیم چقدر از فاصله دور جیغ زدم ،گریه کردم ، نوحه خوندم برای عزیزدلم سفر تمام شد و من حالا خیلی میدونم عزیزدلم چرا دل کند و رفت.. وقتی رسیدیم کارت عروسی عطیه اومد ادامه دارد... نام نویسنده؛بانومینودری
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت 🍀راوی عطیه🍀 روبروی آینه نشسته بودم و به خودم نگاه میکردم.. موهای بلوند شده، لباس عروس صدای گوشی بلند شد سید بود سید:سلام عروس نازم -سلام آقای داماد من کجایی؟عروس خسته شد سید:نیم ساعت دیگه پیشتم نازگلم کتم رو پوشیدم به یک سال و سه ماه پیش فکر میکردم زمانی که تو خواب ابراهیم هادی منت برد کربلای زمان اباعبدالله اونجا که دیدم بی بی زینب حسین،عباس و علی اکبر رو داد ولی چادرش نداد و محجبه شدم به حال برگشتم و شنلم رو پوشیدم -خانم آرایشگر میشه کمکم کنید چادرم رو سر کنم آرایشگر: حیف نیست این خوشگلی رو بذاری زیر چادر؟ -حیف اینکه به جز شوهرم کس دیگه از این خوشگلی بهره ببره سید که اومد منو با چادر دید سرش رو آورد زیر گوشم و گفت : تمام دنیام رو به پات میمونم عاشقتم عطیه که منی دستم رو به دست مرد غیرتمندم دادم و سوار ماشین عروس شدیم -سیدم سید :وای عطیه رحم کن پشت فرمانم به جون خودت رحم کن خانم گلم -خب باشه.. میخواستم بگم بریم پیش شهید میر دوستی و شهید هادی سید:محمد فدای لپ آویزانت بشه چشم خیلی حس خوبی بود با لباس عروس و کت و شلوار دامادی رفتیم پیش شهدا بهترین جای عروسیم اونجا بود که زینب دو تا بلیط کربلا بهمون داد و گفت هدیه از طرف حسین یه جایی من میخواستم سرخودانه زندگی کنم ولی شهدا به حرمت دعای مادرم و لقمه حلال مادرم دستم رو گرفتن و هدایتم کردن سید:خانم گلم به خونه خودت خوش اومدی عروس مادرم ادامه دارد... نام نویسنده؛بانومینودری
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت دو روز از عروسیمون میگذره.. و امروز قراره به سمت میعادگاه عاشقان "کربلا" پرواز کنیم تو فرودگاه نشسته بودیم چشمم همش به تابلو اعلانات پرواز بود سید: _بیا این آب هویج رو بخور آنقدر زل زدی به اون تابلو میترسم چشمات ضعیف شه -سید پس چرا اعلام نمیشه پرواز سید: خانمم باید یه ۴۵ دقیقه صبر کنی یهو صدای تو سالن انتظار ۱ مسافرین محترم پرواز تهران -نجف لطفا به سالن انتظار ۲ حرکت کنید راه افتادم برم.. یهو سید گفت : _خیلی ممنون که منو همین جا تو فرودگاه تهران جا گذاشتی -ببخشید هول شدم بالاخره سوار هواپیما شدیم تا هواپیما اوج گرفت سید دستم رو گرفت و گفت : عطیه من از پنج سالگی سالی یکی دو بار به لطف خدا اومدم زیارت جدم ولی این بهترین سفرمه.. خدا یه همسر بهم داد که شهدا عطیه اش کردن -منم افتخار میکنم که عروس حضرت زهرا شدم بعد از نیم ساعت در فرودگاه نجف به زمین نشستیم -سید الان باید چیکار کنم سید : _الان هیچی همراه بقیه میریم هتل غسل زیارت میکنیم.. بعد میریم ان شاالله زیارت حضرت امیر علیه السلام دست به دست سید وارد حرم حضرت علی علیه السلام شدم اشکام با هم مسابقه میدن ،روبروی صحن طلایی آقا زانوهام رو بغل کردم و گفتم.. فقط شما می تونستید زندگیم و یهو اونقدر عوض کنید سرم رو گذاشتم روی شونه محمد و به نوای مداحی که برای منو خودش میخوند گوش دادم اینجا حرم اول مظلومه عالمه.. مردی که در خیبر شکست.. ولی یک روزی برای از هم نپاشیدن اسلام سکوت کرد.. و انتقام همسر جوانش را نگرفت.. از روزی که تغییر کردم میفهمم چقدر سخته برای یه مرد هر روز با قاتل همسر جوانش چشم به چشم بشه.. اونم نه یه مرد عادی یک مرد مثل علی دلم میخواد معتکف این بارگاه بشم ولی نمیشه دو روز از اومدنمون و بودنمون در جوار علی ابن ابیطالب میگذره و من فقط دلم میخواد ساکن این سرزمین الهی باشم به قصد خوردن شام از حرم خارج میشیم که محمد میگه : _عطیه جان فردا باید حداقل به نیت تبرکی هم شده یه چیزایی برا مادر پدرمون خواهرِ حسین ، خانم رضایی بخریم -محمد عاشق این اخلاقتم که هیچوقت اسم نامحرم رو به زبون نمیاری سید : اینو یادم داد آخرین روز سفرمون بود ، ما امروز چند ساعتی بازار بودیم و بعد از زیارت آخر، به سمت کوفه حرکت کردیم و قراره از اونجا بریم کوفه کوفه رو باید دید ، نمیتوان آن را توصیف کرد، سوار اتوبوس برای کربلا دل و قلبم بی تاب دیدن کربلاست بالاخره وارد کربلا میشویم.. انگار خوابم و منگ ادامه دارد.. نام نویسنده؛ بانومینودری
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت راهی حرم میشویم... و بین الحرمین.. تو بین الحرمین جیغ زدم و گریه کردم من یک بار با ابراهیم هادی اینجا آمدم.. من میدانم در کربلا چه گذشت.. من چادری شدم.. چون دیدم حتی تو اسارت میان گله گرگان تکانی نخورد محمد : عطیه جان عزیزم حواست باشه تو عزاداریات صدات به گوش نخوره دفعه دوم که رفتیم حرم خیلی آرومتر بود محمد : خانمم یه خبر خوب بهت بدم -چی شده ؟ محمد : محسن و خواهرِ حسین نامزد شدن.. الانم رفتن مزار شهید دهقان -واااااای خدا عزیزدلم محمد : الان عزیز دلت کی بود؟خواهر حسین یا محسن؟ -عه سید اذیت نکن "کربلا در کربلا میماند اگر زینب نبود" و اهالی این سرزمین غافل میماندن اگر نبودن ادامه دارد... نام نویسنده؛بانومینودری
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت 🍀راوی زینب🍀 دو روزی از عروسی عطیه میگذره و امروز دارن میرن کربلا ، دلم بی نهایت هوای رو کرده. لباسام رو عوض میکنم و وارد پذیرایی میشم . رو به مرتضی که داشت با پلی استشن بازی میکرد گفتم : _داداش جون من میاد با آبجیش بره بهشت زهرا؟ سریع از جا میپره میگه آخ جون الان حاضر میشم دستای کوچولوش رو تو دستم میگیرم مرتضی که حالا کمی از دل تنگی های ما برای حسین گمناممون پر کرده روزی که حضرت آقا فرمودن : _اسرائیل تا ۲۵ سال دیگه محو میشه با اون که حساب کتاب بلد نبود با کمک بابا فاصله ولی شهید آزاد سازی قدس مرتضی : آجی گل نمیخوای بخری؟ -یادم نبود بریم بخریم وقتی دستم تو کیفم کردم تا پول حساب کنم مرتضی با یه غرور مردانه گفت: _یه خانم وقتی مرد پیششه دست تو جیبش نمیکنه -الهی من فدای این مرد بشم سر مزار رفتیم از توش نبود.. حتی پلاکش.. ما نمیدونیم پیکر عزیزمون چی شد ..پیکر عزیزِ من تو خاک سوریه موند مثل👇 🕊مجید قربانخانی ، 🕊مرتضی کریمی ، 🕊زکریا شیری ، 🕊الیاس چگینی 🕊محمد بلباسی ، 🕊علی بریری و ده شهید مدافع حرم حال جواب تمام انتظار ها چیه؟ چه میدونن از دل که.. شب عروسیش به جای اینکه از آغوش برادرش بیاد بیرون میاد سر مزار برادرش؟ کجان اون جاهلانی که نیمه شب که با گریه وقتی خواب میبینی پیکر عزیزت برگشته بیدار میشی و میبینی همش خواب بوده ؟ کجا بودن اون لحظه ای که پیکر تفحص شده علی اصغر شیر دل برگشت؟ با صدای مرتضی که با ترس میگه : _آجی خوبی ؟ مجبور به دل کندن از مزار خالی برادرم میشم.. و به سمت مزار شهید میردوستی میرم. تنها تسلی دل بی قرارم تو این ۱۴ ماه گمنامی بعد از حدود سه ساعت بر میگردیم خونه که با قیافه خندون مامان بابا رو به رو میشم -چیزی شده؟ مامان : خانم چگینی زنگ زده بود برای خواستگاری طبق حرفی که تو حرم خانم حضرت زینب بهم گفتی.. گفتم فردا شب بیان پیش بابا از خجالت آب میشم فردا خیلی زود میرسه.. طبق سفارش برادر شهیدم ، همون چادر سفیدی که خودش برام خریده و بدون اینکه خودش برگرده سر میکنم خانواده چگینی راس ساعت ۹ تو خونه ما حاضر بودن. بعد صحبت های دو نفره که تابلو بود همو دوست داریم تا ۲۵ مرداد به موقتی هم در میایم تا اون روز عقد و عروسیمون رو یک حا بگیریم و محسن ۱۶ شهریور اعزام بشه سوریه با مهریه یک جلد کلام الله مجید، یک جفت آینه و شمدان ، ۱۴ سکه بهار آزادی و ۲۵۰ شاخه گل رز هدیه به ۲۵۰ شهید گمنام به مدت ۵ ماه به عقد موقت محسن دراومدم با وارد شدن انگشتر نامزدی تو دستم اطمینان میکنم همه چیز واقعیه.. ادامه دارد... نام نویسنده؛بانومینودری
راستی رفقا🌿 بیاید نگیم رحلت پیامبر چون پیامبر هم شهید هستن پس به این موضوع هم توجه داشته باشیم و یادمون باشه بگیم شهادت پیامبر چون شیعیان معتقدند که پیامبر شهید شدن و با مرگ طبیعی از دنیا نرفتند🖤 واینکه حضرت باشیرمسمومی که یک پیرزن یهودی بهشون دادن مسموم شدن وبراثرهمان مسمولیت شهیدمیشوند. ♡•@Shbeyzaei_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مسابقه🏴 🏴 کد شرکت کننده8⃣1⃣3⃣ 🤲 ان شاالله مثل با وفای امام حسین (علیه السلام ) از یاران امام زمان عج باشید 🎁 به نفر اولی که آثارشون میزان بازدید بیشتری داشته باشه ۲۰۰ هزارتومان هدیه نقدی اهدا می شه😳 ✅ نفر دومی که آثارشون میزان بازدید بیشتری داشته باشه ۱۵۰ هزار تومان هدیه نقدی اهدا میشه😍 ✅ نفر سومی که آثارشون میزان بازدید بیشتری داشته باشه ۱۰۰ هزار تومان هدیه نقدی کمک هزینه تحصیلی اهدا میشه😊 ✅ وبه ده نفر که آثارشون میزان بازدید بیشتری داشته باشه ۵۰ هزار تومان هدیه نقدی کمک هزینه تحصیلی اهدا میشه🤩 🔹 برای شرکت در این مسابقه، کافیه به کانال بیاید و آثارتون شامل نقاشی ،شعر، قصه، کاردستی های مناسبتی خود را رو برای ادمین کانال بفرستید👇👇 🌻🌻 🥀🌸🌺🥀🌸🌺🥀🌺🌸 https://eitaa.com/joinchat/251396160C6b4f90ab33 👏✨👏✨👏✨👏 🎊🎈💫🎉💫🎈 ✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مسابقه🏴 🏴 کد شرکت کننده8⃣1⃣3⃣ 🤲 ان شاالله مثل با وفای امام حسین (علیه السلام ) از یاران امام زمان عج باشید 🎁 به نفر اولی که آثارشون میزان بازدید بیشتری داشته باشه ۲۰۰ هزارتومان هدیه نقدی اهدا می شه😳 ✅ نفر دومی که آثارشون میزان بازدید بیشتری داشته باشه ۱۵۰ هزار تومان هدیه نقدی اهدا میشه😍 ✅ نفر سومی که آثارشون میزان بازدید بیشتری داشته باشه ۱۰۰ هزار تومان هدیه نقدی کمک هزینه تحصیلی اهدا میشه😊 ✅ وبه ده نفر که آثارشون میزان بازدید بیشتری داشته باشه ۵۰ هزار تومان هدیه نقدی کمک هزینه تحصیلی اهدا میشه🤩 🔹 برای شرکت در این مسابقه، کافیه به کانال بیاید و آثارتون شامل نقاشی ،شعر، قصه، کاردستی های مناسبتی خود را رو برای ادمین کانال بفرستید👇👇 🌻🌻 🥀🌸🌺🥀🌸🌺🥀🌺🌸 https://eitaa.com/joinchat/251396160C6b4f90ab33 👏✨👏✨👏✨👏 🎊🎈💫🎉💫🎈 ✨✨✨
مسابقه🏴 🏴 کد شرکت کننده8⃣1⃣3⃣ 🤲 ان شاالله مثل با وفای امام حسین (علیه السلام ) از یاران امام زمان عج باشید 🎁 به نفر اولی که آثارشون میزان بازدید بیشتری داشته باشه ۲۰۰ هزارتومان هدیه نقدی اهدا می شه😳 ✅ نفر دومی که آثارشون میزان بازدید بیشتری داشته باشه ۱۵۰ هزار تومان هدیه نقدی اهدا میشه😍 ✅ نفر سومی که آثارشون میزان بازدید بیشتری داشته باشه ۱۰۰ هزار تومان هدیه نقدی کمک هزینه تحصیلی اهدا میشه😊 ✅ وبه ده نفر که آثارشون میزان بازدید بیشتری داشته باشه ۵۰ هزار تومان هدیه نقدی کمک هزینه تحصیلی اهدا میشه🤩 🔹 برای شرکت در این مسابقه، کافیه به کانال بیاید و آثارتون شامل نقاشی ،شعر، قصه، کاردستی های مناسبتی خود را رو برای ادمین کانال بفرستید👇👇 🌻🌻 🥀🌸🌺🥀🌸🌺🥀🌺🌸 https://eitaa.com/joinchat/251396160C6b4f90ab33 👏✨👏✨👏✨👏 🎊🎈💫🎉💫🎈 ✨✨✨