eitaa logo
برای کوثر
351 دنبال‌کننده
2هزار عکس
86 ویدیو
14 فایل
✨ ما می گوییم تا شرك و کفر هست، مبارزه هست و تا مبارزه هست ما هستیم. امام خمینی(ره) ✨
مشاهده در ایتا
دانلود
💠برای محمودرضا/صدودوازده 🔷به افتخار مادران شهدا بخش اول: ▪️احمدرضابیضائی انگار همين ديروز بود. يكى دو سالى مى شد كه پاسدار شده بود و در سپاه، بقول خودش با كار مى كرد. روزهايى بود كه آمريكا عراق را به اشغال نظامى درآورده بود و بچه شيعه هاى عراقى براى بيرون كردن آمريكايى ها مجبور بودند با آنها بجنگند و براى ياد گرفتن روشهاى جنگيدن به جمهورى اسلامى مى آمدند. محمودرضا وجودش پر از هيجانِ كار با اين بچه ها بود. با وجود اينكه هنوز سالها به شروع غائله مانده بود و آن روزها حتى يك احتمال كوچك در مورد محمودرضا براى مأموريتهاى برون مرزى وجود نداشت، محمودرضا اما يادم هست كه جانش در مى رفت براى اينكه پايش را از مرز بيرون بگذارد و برود با آمريكايى ها در بجنگد؛ يا مثلا برود جنوب و با صهيونيست ها بجنگد. پيش پدر هيچوقت حرف از اين چيزها نمى زد تا آب توى دلش تكان نخورد؛ تا آخر هم نزد. پيش مادر هم همينطور. ولى وقتهايى كه پدر خانه نبود و دو تايى مى نشستيم و محمودرضا از و عراق - كه تازه داشت شكل مى گرفت - مى گفت، گاهى حرفهايمان گل مى كرد و بقول گفتنى جوگير مى شديم و مى زديم توى خطِ رفتن به جنگ و شهيد شدن! و اينطور وقتها بود كه چيزهايى به گوش مى خورد. تابستان ٨٤ بود و با محمودرضا نشسته بوديم پاى تلويزيون و داشتيم خبر، يا برنامه اى در مورد ٣٣_روزه مى ديديم. مادر توى آشپزخانه بود و سفره خالى ناهار وسط اتاق، پهن و منتظر رسيدن غذا. محمودرضا يكهو سر حرف را باز كرد كه فرماندهان چنين اند و چنان و شروع كرد به تعريف از رزمنده هاى حزب الله و «كاش ما هم بوديم آنجا» و «خيلى حال ميداد» و از اين حرفها! من گفتم: «يكروز مى رويم در قدس مى جنگيم و شهيد مى شويم.» كه يكمرتبه صداى مادر از آشپزخانه بلند شد: «الله اكبر...!» معنى اين تكبير اين بود كه باز اينها شروع كردند!! صداى مادر كه آمد، هر دويمان انگار در يك قرار ناجوانمردانه خواستيم مادر را اذيت كنيم و محمودرضا نامردى نكرد و در آمد كه: «خيلى كيف دارد آنجا شهيد شدن!» من هم ادامه دادم: «اين آرزوى همه شهدا بود؛ ان شاء الله ميرويم به نيابت از شهدا مى جنگيم!» اين را كه گفتم مادر از آشپزخانه آمد بيرون و با تشر گفت: «احمدرضا!» گفتم: «حرف بدى نمى زنم كه من!» با چشمهاى نگران و خيلى جدى گفت: «ديگر نشنوم از اين حرفها بزنيد.» گفتم: «چرا؟» گفت: «هنوز غم شهداى جنگ از دل بيرون نرفته...» گفتم: «خب؟» گفت: «شما مى خواهيد غم درست كنيد براى من...؟» هر دويمان ساكت شديم. ولى من مثلا جدى شدم و گفتم: «شهدا لازم بود بروند بجنگند؛ لازم باشد ما هم بايد بخاطر دين برويم بجنگيم. جنگ هم شهيد شدن دارد، مجروح شدن دارد، اسير شدن دارد...» كه مادر حرفم را قطع كرد و با ناراحتى تمام خواست كه ديگر ادامه ندهم و بعد واقعا ديگر جفتمان ساكت شديم! آخر ديماه ٩٢ بود. خسته و خمير و بى خواب از دريافت خبر شهادت محمودرضا در شب قبل، خودم را رسانده بودم تهران. پدر هم رسيده بود. چه رسيدنى. جلسه اى براى تصميم گيرى در مورد جزئيات مراسم تشييع پيكر محمودرضا و تعيين محل دفن پيكر (تهران يا تبريز) با حضور فرماندهان مستقيم محمودرضا و نماينده آقا در نيروى قدس و چند تا از همسنگرها و آشناها در خانه پدر خانم محمودرضا برقرار بود. موبايل پدر يكريز زنگ ميخورد. بود از تبريز؛ نگران وضعيت محمودرضا بود كه در راه بازگشت از مأموريت از يكى از شهرهاى جنوب، تصادف كرده بود و پايش شكسته بود. يعنى اينطور گفته بوديم به مادر! پدر، مدام در جواب مادر ميگفت آمده تهران محمودرضا را ديده و طورى نيست. ولى از نگرانى مادر چيزى كم نمى شد. بنده خدا پدر مستأصل شده بود. بعد از جلسه آمديم توى كوچه، پدر يكبار ديگر توى كوچه جواب تلفن مادر را داد. بعد تلفنش را داد به من كه به مادر زنگ بزنم و به او اطمينان بدهم كه حال محمودرضا خوب است. پدر معتقد بود حالا كه كسى پيش مادر نيست وقتش نيست كه خبر را به او بدهيم...
💠براي محمودرضا/صدوسيزده 🔷به افتخار مادران شهدا ♦️بخش دوم ▪️احمدرضابيضائی اواخر آذر ١٣٦٠ بود. يادم هست كه زن صاحبخانه ميگفت: «بچه را آورده اند خانه.» اما درست يادم نيست چه كسى مرا برد طبقه بالا تا بچه را ببينم. وارد اتاق كه شدم بود و «بچه» توى بغلش و زنهاى همسايه و فاميل كه يك حلقه دور آن اتاق كوچك زده بودند. اين تنها تصويرى است كه از تولد به ياد دارم و هيچوقت يادم نرفته. ٣٠ ديماه ٩٢، وقتى پرواز ١١ شب تهران - تبريز توى فرودگاه تبريز به زمين نشست و با پدر از پله هاى هواپيما پايين آمديم و وارد سالن فرودگاه شديم، از همسرم كه پدر و مادرش و پسرمان را در مشهد رها كرده بود و خودش را رسانده بود فرودگاه تبريز، خواستم كه قبل از رسيدن ما به خانه، خبر شهادت محمودرضا را به برساند. نمى دانم كى رسيديم توى كوچه و جلوى خانه پدر. صداى گريه زنها توى كوچه شنيده مى شد. پله ها را رفتم بالا و وارد اتاق شدم. بود و زنهاى همسايه كه يك حلقه دور آن اتاق كوچك زده بودند. شبيه روز تولد محمودرضا در ٣٢ سال پيش اما اينبار «بى محمودرضا» بود. مادر از خبر طورى استقبال كرده بود كه انگار خبر داشته و خبر غافلگير كننده اى نگرفته. بى قرار بود و نبود. نشسته بود اما غرق در اشك. مدام مى گفت: «رفتى به آرزويت رسيدى؟»، «راه امام حسين را رفته پسرم...» مى گفت و اشك مى ريخت. گاهى هم ميگفت: «يوسفم رفت...» نشستم پيش و بهترين جاى دنيا در آن لحظات همانجا بود. چهار سال است كه غالبا عصرهاى جمعه مادر را مى برم سر مزار محمودرضا. شير زن است مادر. مثل همه مادران شهدا كه از هر چه مرد كه روزگار به خود ديده، مردتر اند. پيرش كرده ايم. شهادت محمودرضا اما پيرترش كرد. مادرى كه روزى با يك دست ما را بلند مى كرد و تر و خشكمان مى كرد، حالا براى بالا آمدن از ده پله بلوك ١١ گلزار شهدا، عصايش مى شوم. با اينهمه شير است مادر. چهار سال است كه با من مى آيد سر مزار مى نشيند، قرآن كوچكى را از كيف در مى آورد و مى خواند و سنگ مزار را مى بوسد و بعد روى نيمكتى كه آنجاست مى نشيند و تماشا مى كند. آنقدر تماشا مى كند تا سير شود و بعد بلند مى شويم و بر مى گرديم. در اين چهار سال حتى يكبار شكستنش را سر مزار نديده ام. اما كه مى شود مى شكند. چهار سال است كه محمودرضا به او زنگ نزده تا روز مادر را تبريك بگويد. و او هر سال از من مى پرسد: «چرا؟» هر سال به او گفته ام كه من حالا براى تو هم «احمدرضا» هستم، هم «محمودرضا». اما فايده اى ندارد. مادر است ديگر...
💠برای محمودرضا/صدوچهارده ▪️احمدرضابیضایی 🌷تعریف میکرد در دوره دانشکده، یکبار یکی از مقامات مهم حماس به جمع آنها آمده بود. ميگفت: «آمد سخنرانی کرد و چون حرفهایش ضبط نمی ‌شد صریح حرف مى زد. وقتی صحبت از پیروزی حزب‌الله لبنان در جنگ ۳۳روزه شد گفت: «ما هم سالها در برابر اسرائیل مقاومت ‌کرده‌‌ایم، اما ما این پیروزی‌ را که حزب‌الله در جنگ ۳۳روزه به‌ دست آورد، هیچوقت نتوانسته‌ایم به‌ دست بیاوریم. اگر دنبال رمز پیروزی حزب‌الله و علت موفق‌ نشدن ما هستید، رمزش این است که آنها یا زهراء (س) دارند و ما نداریم.» 🔺 اين قسمتى از خاطره اى است كه در كتاب «تو شهيد نمى شوى» آورده ام. در زمان نگارش اين خاطره (٤ سال پيش) بنا به مصلحتى كه در ذهن داشتم، نام مقام حماس را ننوشتم اما محمودرضا نام او را موقع تعريف كردن گفته بود. اين شخص، «اسماعيل هنية» رهبر حركت مقاومت اسلامى فلسطين و نخست وزير فعلى تشكيلات خودگردان است. پ.ن: قدس را هم به ياد شهداى محور مقاومت، با رمز يا زهراء (س) آزاد خواهيم كرد ان شاء الله. @to_shahid_nemishavi
💠براي محمودرضا/صدوپانزده ▪️احمدرضابيضائی 🌷 آن موقع ها مى گفت سَلَفى ها وقتى فرار مى كنند، قبل از ترك موضع، همه چيز حتى قرآن ها را تله مى كنند و مى روند. منظورش اين بود كه محل را بمب گذارى مى كنند و از قرآن ها طورى استفاده مى كنند كه جابجا كردنش باعث عمل كردن بمب شود (تخريبچى ها ببخشند بابت اين توضيح درپيتى!) اين حرف را اگر از هر جاى ديگرى شنيده بودم شايد باور نمى كردم ولى محمودرضا به چشم خودش ديده بود. ديروز عكسى در يكى از كانالهاى تلگرامىِ متعلق به تروريستها ديدم كه حرف محمودرضا درباره بى حرمتى اين جماعت به برايم تداعى شد. عكس، مربوط به يكى از مساجد در روستاى مكلبيس در غرب بود كه در اثناى جنگ كفتارها، توسط تانكهاى گروهك تروريستى (تروريستهاى مورد حمايت عربستان سعودى) مورد هدف قرار گرفته بود و با قرآن هاى داخل آن، يكجا هتك حرمت شده بود. اينها همان جماعتى هستند كه مُهر «خادم الحرمين الشريفين» را پشت قرآنهاى نفيس طبع خودشان مى زنند و به همه جاى دنيا مى فرستند و ما را «مرتد» و «رافضى» و متهم به داشتن قرآنى متفاوت از آنچه كه نزد خودشان هست مى كنند. از بى حرمتى شان به باطن قرآن كريم مى گذرم. از ديروز به فكر مى كنم و اينكه آيا حقش نيست كه خدا روسها را به اين شكل خوار كننده بياورد بالاى سر اين قوم شرور و بر آنها مسلط كند تا شرشان را دفع كند تا معابد و مساجدى كه در آنها ياد خدا مى شود منهدم نشود؟ و لولا دفع الله الناس بعضهم ببعض لهدمت صوامع و بيع و صلوات و مساجد يذكر فيه اسم الله كثيرا @to_shahid_nemishavi http://s9.picofile.com/file/8322423768/image.jpg 🔻
💠برای محمودرضا/صدوشانزده ▪️احمدرضابیضائی 🌷همين روزها بود در فروردين سال ٩٠. سخت مريض بودم. آنروزها طبقه پايين خانه پدر ساكن بودم. بسترى و زير سِرُم بودم كه با همسرش از تهران آمدند تبريز. نمى توانستم از جايم بلند شوم. اين بود كه محمودرضا آمد پيش من. تنها هم آمد. در همان حالت بسترى ديده بوسى كرديم و نشست كنارم و شروع كرد به گير دادن به وضع من و گپ و شوخى... آن شب به من گفت: «من نيامده ام عيد ديدنى؛ آمده ام تبريز يك چيزى به تو بگويم!» گفتم: «اينهمه راه آمده اى يك چيزى به من بگويى؟ زنگ ميزدى خب!» گفت: «پشت تلفن نمى شد.» تعجب كردم. ميخواستم بلند شوم و بنشينم و گوش بدهم ولى نايش را نداشتم و نشد. گفتم: «بگو...» گفت: «من چند وقت ديگر مى خواهم بروم سوريه!» از مدتها قبل مى دانستم كه محمودرضا يكروز حرف از مأموريت برون مرزى خواهد زد. وقتى گفت مى خواهد برود سوريه، مثل اين بود كه از قبل منتظر شنيدنش بودم و حالا وقت شنيدنش شده بود. قبلا بارها از آموزش بچه (بعد از اشغال عراق توسط آمريكا در سال ٢٠٠٣) و آموزش بچه هاى در تهران برايم حرف زده بود. حتى از پسر كوچك سيد حسن نصرالله كه بعد از شهادت برادر بزرگترش، هادى، آمده بود ايران، حرفهايى زده بود. محمودرضا بعد از اتمام دوره دانشكده اش، پاسدار واحد برون مرزى سپاه بود و مى دانستم يكروز يا سر از لبنان درخواهد آورد يا عراق و اصلا براى همين از اول سپاه را انتخاب كرده بود. ولى سوريه تا آن روز به ذهنم خطور نكرده بود. آنروزها از دخالت ارتش سوريه براى خواباندن اعتراضات و درگيرى مسلحانه با گروههايى كه آن موقع به آنها گفته مى شد «مسلحين» بوى جنگ مى آمد ولى هنوز حرفى از جنگ به شكلى كه بعدا شروع شد سر زبانها نبود. به محمودرضا گفتم: «كى ميروى؟» گفت: «هنوز معلوم نيست ولى فكر كردم لازم است يكنفر توى خانه بداند، گفتم به تو بگويم كه در جريان باشى.» گفتم: «تو برو، خيالت بابت اينطرف راحت باشد.» خم شد و پيشانى ام را بوسيد و بلند شد. رفت ولى مثل اين بود كه بال در آورده باشد. غبطه خوردم به فرصتى كه گيرش آمده بود و براى بدست آوردنش حقاً زحمت كشيده بود. محمودرضا جزو اولين گروه از بچه هاى سپاه بود كه با شروع درگيرى ها در سوريه بعنوان مستشار در آنجا حضور پيدا كردند و وقتى سال ٩٢ شهيد شد، اگر اشتباه نكنم چهل و چندمين سپاه بود. وقتى از اولين مأموريتش برگشت پرسيدم: «چند نفريد آنجا؟» گفت: «هفت هشت نفر.» گفتم: «هفت هشت نفرى جلوى مسلحين را گرفته ايد؟» گفت: «نه، با خود سورى ها حدود بيست و چند نفريم.» گفتم: «چكار مى كنيد آنجا؟» به شوخى گفت: «اولين كارى كه كرده ايم اين است كه از دست ارتش سلاح را گرفته ايم، چوب داده ايم دستش!» معنى حرفش را مى دانستم ولى بعدها وقتى براى اولين بار از كمينى كه در خورده بودند گفت، فهميدم كه آنجا توى دل خطر است و دير يا زود پريدنى است. كمتر از دو سال طول كشيد تا به دوستان شهيدش پيوست ولى اولين رفتنش به سوريه خاص بود. خبر دادنش هم همينطور! تا چند نوبت بعد از آن هم هر بار مى خواست برود، مى آمد تبريز و خبر مى داد. طورى مراعات مى كرد پشت تلفن اسمى از سوريه نياورد كه وقتى مى گفت: «يك چيزى هست كه پشت تلفن نمى شود بگويم» مى فهميدم كه بزودى مى آيد تبريز و مى خواهد برود سوريه!
💠رهبر معظم انقلاب: 🌷فرزندان شهدا از نظر تأثير و ارزش رفتار و حركت، فقط با خود شهدا قابل مقايسه هستند.!! 🆔 @Barayekosar
روزت مبارک پدر آسمانی
هر چه داريم از تو داريم؛ از دستان پرمهر تو و از سفره پاك تو و نان حلالى كه از آن خورديم روزت مبارك پدرم ❤️ | احمدرضا | @agamahmoodreza
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 امروز آرامتر جشن نگیریم.❗️ به کوری چشم دشمنان آقا امیر المومنین (ع) جشن میلاد آن حضرت را باشکوهتر برگزارکنیم تا دشمنان بدانند پدرانمان رفتند و از جانشان گذشتند تا نوای "اَشهدُ انَّ علی ولی الله" هرروز در دنیا طنین انداز تر گردد و شیعیان در این روز ها شاد تر ازهر روز باشند. 🌷روز پدر ، نبودن پدر سخت است اما این تلخی را به حلاوت امنیت موجود برای همه هموطنان وهمه عزیزانمان به جان می خریم. پدر جان ، روز پدر گرچه حضور فیزیکی تو را لمس نمی کنم اما با تمام وجودم حضورگرم ومحبت انگیزت را در کنارم و در دلم حس میکنم. واین روز را که روز بهترین پدرِ دنیاست شادم ! چرا که میدانم تو هم در کنار امیرالمومنین (ع) شادی و رفتی تا من هم در این روز شاد باشم و زیر پنجه های ظلم ظالمان به خفّت نفس نکشم وشادباشم. شاید شادی دختران و پسران عزیز هموطنم که پدر در کنارشان حضور دارد بیشتر از من باشد اما با افتخار میگویم این شادی ، مدیون قطره قطره خون شهداست که ایثار کردند رفتند تا این خوشی ها وشادی ها بماند . جشن روزمیلاد حضرت علی (ع) را با شکوهتر از همیشه برگزار میکنم تا خاری باشد بر چشم دشمنانی که چشم دیدن ولایت مداری را ندارند. 🌸ولایت علی ابن ابی طالب حصنی.🌸 ارسالی ؛ گمنام 🆔 @Agamahmoodreza
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 امروز آرامتر جشن نگیریم.❗️ به کوری چشم دشمنان آقا امیر المومنین (ع) جشن میلاد آن حضرت را باشکوهتر برگزارکنیم تا دشمنان بدانند پدرانمان رفتند و از جانشان گذشتند تا نوای "اَشهدُ انَّ علی ولی الله" هرروز در دنیا طنین انداز تر گردد و شیعیان در این روز ها شاد تر ازهر روز باشند. 🌷روز پدر ، نبودن پدر سخت است اما این تلخی را به حلاوت امنیت موجود برای همه هموطنان وهمه عزیزانم
به پدرانتان افتخار کنید 💠رهبرمعظم انقلاب: فرزندان شهدا به نام پدرانشان افتخار کنند. آنها کسانی بودند که در راه حفظ میهن، استقلال و شرف ملی ایستادگی کردند. ۸۶/۲/۲۷ 🆔 @Barayekosar
‌ دلتنگ توام اشڪ خریدارندارد می باردوانگارڪه بازارندارد گویند:" ڪه رخساره خبرمی دهدازدل" حالاتوبخوان حال مراجارندارد من عاشق آن روی چوماهم وتودلدار اصرارمرااین همه انکارندارد دردام توافتاده دلم بازڪن این دام درشهرشمامرده خریدارندارد رفته است زدل لذت دوران جوانی حیف است که این مرتبه تڪرارندارد صبحی دگروفال دگرحال خرابست دیوان شمالحظه ی دیدارندارد؟!
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم...... همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم....... 🌷کوچه شهید امیدفر......و یک دنیا حرف
@Barayekosar
@Barayekosar
💠نقاشی چهره ی شهید محمودرضابیضائی اثری از استاد مرتضی شهریاری تقدیم به کوثر خانم بیضائی 🆔 @Barayekosar