مثلا سال هزار چهارصد و چند باشد.
چهار پنج روز پیش، بعد از اربعین، موکبمان در کربلا را جمع کردهباشیم.
امسال هم نتوانستهباشیم زیارت وداع بخوانیم و فقط توی بین الحرمین زمزمه کرده باشیم: ابد والله ما ننسی حسینا...
و آنوقت با دوستان عراقیمان خداحافظی کردهباشیم و ازشان قول گرفتهباشیم که همین امسال میزبانشان باشیم.
بعدهم بند و بساطمان را بار زده و دو دسته شدهباشیم. یک گروهمان رفتهباشد مشهد تا کارهای موکب خیابان طبرسی را سریعتر به جایی برساند و ما هم درگیر و دار کارها، آنقدر دیرمان شده باشد که با اولین پرواز، خودمان را رساندهباشیم مدینه.
درست رو به روی بابالقاسم. جایی که قبلا برای موکب ایام شهادت پیامبر مهربانی و امام حسن جانمان، با دوستان عربستانیمان هماهنگکردهایم.
نرسیده، با همان لباس های مشکی کربلا و کوله، رفتهباشیم زیارت روضه منوره و حرم چهار اماممان.
یا مثل امشبی، شب جمعه باشد و ندانیم مادر پهلوی شکسته، حالا توی این روزها و شبها، کجا سر گذاشته به دیوار و اشک میریزد؟
باز برگردیم توی کوچه بنیهاشم؛ دقیقا رو به روی باب القاسم؛
و وقت پخش چای و خرما و نان و پنیر و سبزی هلابیکم یا زوار بگوییم؛
با چشمهای خیس، صدای مداحی موکبمان را بلند کنیم و در کنار برادران و خواهران عراقی و عربستانی و لبنانی و بوسنیایی و لسآنجلسی و... مان، سینه بزنیم و مداح داد بزند:
قربون کبوترای حرمت، امام حسن...
.
شنیدم سجیتکم الکرم امام حسن
شما رو رها کنم کجا برم امام حسن
تو منو رها کنی کجا برم امام حسن
نمیتونم دیگه کربلا برم امام حسن
چه دلاوری و چه یلی؛ ولیعهد حضرت علی
به فدای قاسمت آقا؛ تو خودت احلی من عسلی...
.
#امام_حسنیم
پ.ن: وعده دیدار. موکب بنی هاشم. باب القاسم
پ.ن۲: نماز جماعت مغرب و عشاء، پشت سر مهدی فاطمه
.
🖊فاطمهشایانپویا
#خط_روایت
#روایت_اربعین_سالهزاروچهارصدوچند ...
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۹۴
*خاطرات مضیف امام حسن علیه السلام*
پیاده آمده بود
جسم خسته اش گواه عشقی بود که او را تا موکب رسانده بود
خدمت مان که تمام شد با نگاهی پر التماس و کلامی بغض آلود گفت: تا به حال زیارت علی ابن موسی الرضا نرفتم...
مترجم برایش دعا کرد و در دستش نمکی از سفره حضرت معصومه گذاشت
.
.
.
حالا موکب برایش شده بود شاهراه وصال....
قلبش پرواز کرده بود از کربلا تا قم تا مشهد ...
*السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا*
🖊موکب مواسات
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۹۵
پرواز سیدنی نشسته و #مارتا با یک کوله پای بر زمین کانگوروها میگذارد.
پاسپورتش را دست مامور میدهد و به دوربین زل میزند.
مامور نگاهی به پاسپورت میاندازد و چشمش که به مهر عراقی میخورد، میپرسد: "برای شرکت در آیین مسلمانها رفته بودی؟ چطوری میتوانی به یک کشور عقبمانده بروی؟ نمیترسی؟!"
#مارتا نگاهش را از دوربین به خانم مامور میدوزد و میگوید:
"اگر پزشکی پای تو را که دردناک است ماساژ دهد؛ کشورش عقب افتاده است؟
اگر دانشجویی جارو به دست بگیرد و زبالهها را جمع کند، کشورش عقبافتاده است؟!
اگر رئیس ادارهای به مردمش التماس کند تا خدمت شان کند، کشورش عقبافتاده است؟!
اگر کودکی در اوج خستگی از پیادهروی طولانی همچنان لبخند بزند، کشورش عقبافتاده است؟
اگر پیرمردی برای پیمودن مسیر با جوانان مسابقه دهد، کشورش عقبافتاده است؟
اگر زنی در اوج وقار کیلومترها برود بدون آنکه کسی مزاحمش شود و نگاه خریدارانه به او بیندازد، کشورش عقبافتاده است؟
اگر فقیری از همان مال کمی که دارد به همگان هدیه کند، کشورش عقبافتاده است؟
من در این آیین، عشق را و راستی را و زیبایی را دیدم، هرچند تو همه را عقبافتادگی بنامی.
من کسانی را دیدم با زخمهایی عمیق و پر از درد که مردمی را از تمامی جهان در آغوش پر مهر خود جای داده بودند، هرچند تو آنها را عقبافتاده بنامی.
زن پاسپورت #مارتا را با حسرت مُهر ورود زد و با نگاهش دور شدن او را دنبال کرد.
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۹۶
نشستهام در مجلس شهادت امام رضا و ذاکر اهلبیت دارد روضه میخواند؛ ولی من، در دل خودم، روضه خوان دارم.
گاهی یابن الشبیب میخوانم و گاهی پای برهنه دنبال حضرت میدوم به نماز برسم.
این هروله مرا بازی گرفته و نمیدانم کجای تاریخ بایستم و آرام آرام اشک بریزم...
ذاکر رسیده به آخرهای روضهاش و میگوید چه پایانبندی قشنگی دارد دو ماه عزای برای آل الله.
و من هم میرسم به کنار درهای خانهام وقتی دارم به همسرم میگویم: "مهریهام را بخشیدم فقط بگذار بروم بدرقه جگر گوشه رسول خدا".
و از خانه همسایه صدای بانوی خانه را میشنوم که میگوید: "مهرم حلال بگذار بروم جای مادر و خواهر امامم خاک عزا به سر کنم".
نشستهام خودم و زنان همسایه را در صفحات تاریخ نگاه میکنم که ایستادهایم کنار در و عاجزانه و ملتمسانه همسرانمان را نگاه میکنیم و مهریهمان را نه از سر اجبار که با میلِ تمام و اختیار میبخشیم و میروم تا با فاطمه معصومه مواسات کنیم در عزای برادرش.
نشستهام زنان را در کوچه پس کوچههای تاریخ تماشا میکنم که جای فاطمه زهرا نشستهاند کنار پیکر نیمه جان علی بن موسی الرضا که چونان مارگزیده به خود میپیچید و انگار این بار ابن شبیب دم گرفته و برای حضرت رضا آب طلب میکند.
نشستهام بانوان نوغان را تماشا میکنم که دامنها را از شاخههای گل پر کردهاند و نه از سنگ، تا پیکر امام مهربانشان با احترام تشییع شود و امام را در میانه گلهایی که از آسمان میبارد، وداع گویند.
نشسته ام به تماشای آن روز که در دلگیرترین ساعات دنیا پیراهن کهنهای به غارت رفت، خیمههایی سوختند تا آن روزی که زنان نوغان قیام کردند، در بدرقه ولیشان و نگذاشتند پیکرش در غربت بماند.
نشستهام به تماشای تمام تاریخ که هرگاه زنان به میدان آمدند، کاری کردند به قد و قواره تاریخ....
حالا دارم در کوچه پس کوچههای قُم قدم میزنم و صدای بانو #اشرف_سادات_منتظری را میشنوم که بانوان همسایه را به یاری میخواند برای پشتیبانیِ جنگ و جبههای در شهر بهپا کرده تا جبههها بییار و یاور نمانند.
دارم #مرضیه_حدیدچی را وقتی در کاخِ سرخ یکی از دو قدرت بزرگ آن روز جهان و در برابر #گورباچف نشسته و پیامبر امام است، نگاه میکنم و یادم میافتد که #امام_خمینی پیشتر به امثال او گفته بود: "من شما را به رهبری قبول دارم".
از هلند تا ایران همقدم با #طناز_بحری میشوم وقتی حضور در هلند و پرداخت مالیات به آن دولت را _دولتی که حامی رژیم صهیونیستی است_ عین کمک به رژیم کودککش #اسرائیل دانست و از آسایش و آرامش ظاهری آنجا دست شست و #هجرت کرد.
نشستهام از فراز تاریخ به زنِ با شرف و با استعداد ایرانی نگاه میکنم که یکی از بزرگترین و مهمترین ضربهها را به ادعاها و دروغهای تمدن غربی زده و آنها را بهشدت عصبانی کردهاست.
دخترک نوجوان سینی چای را جلویم گرفته و بفرما میزند. چشمی به چای دارم و چشمی به لاک سیاهش و موهایی که بیملاحظه حضور آقای ذاکر افشان و پریشان شده.
چای را با آرامی برمیدارم و با دخترک حرفها میزنم: "تو میراثدار همه این بانوان تاریخسازی!
باور کن نظام سلطهطلبِ غرب که به بهانه واهیِ حقوق زن، تو را به برهنگی میخواند، میخواهد نگاههای عطشناک هرزه خود را سیراب کند."
چشمانش را خواندم به دیدن آزادی که اگر تعریف درستی داشت امروز دختران محجبه فرانسه هم حق درس خواندن داشتند نه آنکه محروم بمانند به جرم آزادی در انتخاب.
چشمانم به التماس به او میگوید: "تو خودت مهسایی و به اندازه مهسا قربانی شدهای حتی وقتی در میانه مجلس اهل بیت آمده باشی."
نگاهش میکنم و به او میگویم تو که هر روز ساعتی را در برابر آینه ایستادهای. چطور ندیدهای دستهای پرتوان #طناز_بحری را در دستان خودت؟
چگونه است که چشمان پر اقتدار #مرضیه_حدیدچی را در نگاه خودت نمیبینی؟
باور نداری که تو حتی از بانو #اشرف_سادات_منتظری پر توانتری؟!
قند را که برمیدارم دلم میخواهد قندان نیمه خالی را با طعم شیرین #قیام_بانوان_نوغان پر کنم تا دختر وطنم بداند من هم مثل او خونخواه مهسا امینیها و حدیثها و نیکاها هستم. من هم طلبکارم. #ما_همه_طلبکاریم از دنیایی که زن بودن را از ما گرفتهاست.
گل خشک یادگاری بالای حرم امام رضا را از کیفم درمیآورم و کنار سینی چایش میکارم و لبخندی تقدیمش میکنم.
نگاه او هم پر از مهربانی شدهاست.
🖋زینب شریعتمدار
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۹۷
به نام اویی که همه جا همراه من است.
برای اولین بار بود پایم به خاک عراق گذاشته بودم..
برای اولین بار بود قلبم از شدت هیجان بلند میتپید گویی میخواهد از سینه بشکافد وداد بزند:دیدید من هم آمدم کربلا دیدید امان حسین من را هم طلبید!
از شدت ذوق گرمای بی سابقه هوا و گزگز پاهایم را فراموش کرده بودم و فقط به دو گنبد طلایی شکل روبرویم زل زده و تار میدیدم.
انقدر محو آن دو گوی طلایی زیبا بودم که فراموش کردم مروارید های چشمانم از گونه هایم چکه میکنند.
راستش میخواستم داخل حرم شوم اما انگار طفلی معصوم پاهایم را گرفته و نمیگزارد به داخل حرم بروم، انگار میخواهد بگوید تو زیر سایه اربابی بیشتر نگاه کن، آسمان هم به این عظمت بغض دارد!
راست میگفت.!
اختیار اشک هایم دست خودم نبود آنقدر که هق هق هایم به گوش آسمان میرسید، تنها حرفی که از دهانم خارج شد این بود:
السلام علیک یا اباعبدلله.
🖋️حدیثه سادات مشهدی
#برای_ زینب
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۹۸
خاطرات مضیف امام حسن علیه السلام
هوا گرم بود. ظهر که می شد گونی ها دم میکرد و فضا گرم تر می شد.
دو تا کولر داشتیم اول چادر . دیگه توی ان گرما بادش به آخر نمی رسید
دم ظهر بچه هایی که شیفتشون تموم شده بود میخواستند استراحت کنند ولی آخر چادر کوره بود. گاهی انقدر گرم می شد که اگر می موندی ان انتها، گرمازده می شدی
چادر هم کوچک بود و جای مناسب برای خوابیدن بچه ها یا همون ابتدای موکب بود که جلوی کولر میشد ولی خب سر راه زوار بود یا انتها که از گرما فرار میکردیم...
به ابتکار یکی از بچه ها زیر تخت های درمان زوار، شده بود استراحتگاه ما 😎
هم خنک بود چون روبروی کولر بود
هم نزدیک برق بود و می شد گوشی ات را به برق بزنی و همزمان استفاده کنی 😉
هم یه جای دنج بود که هیچ کس بهت کاری نداشت میتونستی ساعت ها راحت بخوابی
ساده بود و بی آلایش
اما بهشتی بود مضیف امام حسن ....
🖊 موکب مواسات
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۹۹
این روزها با خانه ام احساس قرابت ندارم
اما این تنها منحصر به خانه و شهرم نیست ...
احساس می کنم روحم را به زور می کشند تا وارد بدنم کنند و من مقاومت می کنم...
اما این مقاومت کردن بیهوده است هر چقدر دست و پا میزنی، داد و فریاد میکنی که رهایم کنید بگذارید همینجا بمانم...
من دیگر قصد بازگشت به قفس را ندارم اما بی فایده است...
اشک میریزی...
فریاد میزنی...
التماس میکنی...
اما ....
فایده ای ندارد ....
قلبت مچاله می شود و به ناگاه در خود فرو میروی و به یک جا خیره میشوی ...
و تنها یک چیز تو را امیدوار و زنده نگه میدارد امید به اینکه سال بعد دوباره لایق دیدار شوی ...
برای نماز که بیدار می شوی چند لحظه ای دوباره میمانی که کجایی و چه میکنی...
می ترسی که چشمانت را باز کنی و در موکب نباشی و وقتی خودت را در خانه ات می یابی به جای احساس امنیت، ترس و نگرانی عجیبی بر تو غلبه می کند که قلبت را از جا میکَند که نکند سال بعد راهم ندهند....
و باز میمانی دست به دعا و امیدوار به عنایت عزیزترین جامانده اربعین حضرت رقیه سلام الله علیها
🖊فاطمه صادقی
#برای_زینب
#سفر_اربعین
#به_وقت_دلتنگی
#کربلا
@mohan_na71
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱۰۰
من نمیدانم خدا کِی عددها را خلق کرد و از کِی عددها جان گرفتند.
ولی گمانم این است که وقتی خدا شروع کرد به خلقت، عددها هم خلق شدند.
آخر فقط خداست که شمارهبردار نیست.
ماها یعنی ما آدم ها و مابقی متعددیم. شماره برداریم.
برای من وقتی عددها جان گرفتند که مورد سوال قرار گرفتم: "مامان را بیشتر دوست داری یا بابا؟"
و من باید یکی را انتخاب میکردم و اصلا دوست نداشتم این انتخاب را، ولی وقتی یاد گرفتم پاسخ دهم: "هر دو" عددها برایم جان گرفتند. دوست داشتنی شدند.
تا روزیکه با عدد ۱۳ روی در خانه همسایه مواجه شدم. ۱۳ که نبود. ۱۲+۱ بود.
از مادرم پرسیدم: "چرا برای ما را ننوشته ۹+۱؟
و وقتی مادرم پاسخ دادند: "بعضیها فکر میکنند ۱۳ نحس است." عددها دوباره برایم جان باختند. دیگر دوستشان نداشتم.
ولی چند ماه بعد مادرم گفتند: "برای روز ۱۳ رجب میخواهیم جشن بگیریم و من متعجب گفتم: "نحس است چرا جشن؟"
و مادرم که یادشان نبود نحسی ۱۳ را خودشان به من گفتهاند، سوال کردند: "کی گفته نحسه؟ روز تولد امیرمومنان که نحس نمیشه. نحسی ۱۳ رو اونایی درست کردن که امام علی رو دوست نداشتند."
این همه دوگانگی مرا متعجب میکرد و اعداد را برایم پیچیدهتر. ولی از آن به بعد قرارهای عددیام حتما یک ۱۳ داشت.
نذر میکردم ۱۳ تا صلوات بفرستم یا قرار میگذشتم ۱۳ بار حمد بخوانم و ...
دقیق یادم نیست کلاس چندم بودم که دانستم یاران امام زمان ۳۱۳ نفرند. و بعد هم یاد گرفتم ما باید تلاش کنیم یار امام زمان شویم.
آنقدر عددها برایم مهم شدند و جان گرفتند که دلم میخواست خود ۱۳ باشم تا بشوم یار ۳۱۳م حضرت حجت.
۳۱۳ آنقدر برایم هویت گرفت که بعدها رمز دوم کارت بانکیام حتما ۳۱۳ داشت. یا رمز ورود به رایانامهام ۳۱۳ داشت. اگر چیزی نذر میکردم حتما ۳۱۳ تایی بود. حالا شما فکرش را بکن آمدهام #برای_زینب میبینم اعضای کانالمان شدهاند ۳۱۳ نفر. دوست دارم تعدادمان را. به مدیر کانال پیام دادهام: "میشود همینقدر بمانیم؟ حس ۳۱۳ تایی بودن معرکه است. اصلا خیالش هم دلانگیز است."
ولی به گمانم مدیر کانال دنبال زیادتر شدن ماست.
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱۰۱
صبح روز سوم کار در موکبی به نام حضرت حجت علیه السلام
امروز را با نام عزیزی از قافله کاروان کربلا شروع کردم. حدود ۱۰ صبح بود شیرین زبانی دختری به نام فائزه توجهم را جلب کرد. اول دنبال اخذ خدمات از ما بود. بعد گفت میخواهم کمکی کنم. دیدم صدای رسایی دارد ما هم که در بخش کوچکی از سالنی بزرگ بودیم، گفتم عزیزم میتونی زائرهایی که تو این فهرسته صداشون بزنی؟، خوشحال شد، کم کم برگهها را از دست مسوول پذیرشمان گرفت. به یکی میگفت الان جا نداریم، به یکی میگفت برید بعد نماز بیاین و ... خلاصه حسابی نقش را پذیرفت. همین موقع لبخندی زدم و یاد فرمایش حضرت آقا در مورد نوجوانها افتادم که اینها ایران را در قله تمدن نوین اسلامی میبینند... واقعا همین است.
تا حدود ۵ عصر کنارمان ماند و کمک کرد. خیلی شیرین و پرشور بود. و واقعا استعداد خاصی داشت...
وقتی فائزه رفت ی شعر زیبایی از حافظ برایمان با صدای خوش خواند و خاطری شیرین بهجای گذاشت.
صبح روز بعد همین که دیدم از ابتدا دختری ۷ ساله به اسم زینب منتظر ماست. گفتم الحمدلله که روزی هر روز ما کمک یک دختر دهه ۹۰ی به ماست. و ساعتهای بعد اکرم و زهرا و روزهای بعد زینب و زهرا اضافه شدند.
بله اینها ان شاء الله سپاه حضرت حجت را به یاری ایشان تشکیل میدهند...
اللهم عجل لولیک الفرج
🖊 موکب مواسات
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱٠۲
چهارم ربیعالاول
خالهبازی میکردند که صدایشان توجهام را جلب کرد.
یکی از بچهها روی زمین ولو شده بود و دخترها که گویا در بازی نقش مادر و خاله را بازی میکردند، هرولهکنان دور جنازه حلقه زدند و زبان گرفتند: «حبیبی... قلبی... ثمری...»
چندین جمله به عربی طوری پشت هم بلغور کردند که انگار زبان مادریشان است. همانجور ته حلقی و غلیظ!
گویی هنوز در اربعین مانده بودند.
چه خوش باشد آن روز که زبان دوم فرزندان ایران همان زبان قرآن باشد...
🖊زهرا قمی
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱٠۳
سلام
سلام، نام خدای عزیز و مهربان است
سالها پیش در دورههای آموزشی روایتگری دفاع مقدس که به همت مرحوم شهید علیرضا رستمی و برادر بستاک توسط بسیج دانشجویی استان تهران برگزار میشد توفیق نشستن پای صحبت رزمندهها و استادان بزرگواری را داشتم.
برادر بهروز اثباتی وقتی میخواست مفاهیم تبلیغات در دفاع مقدس را برای ما بگوید جایی ازصحبتهایش گفت: بروید توسل پیدا کنید تا یک یا دو عملیات دفاع مقدس را نشانتان بدهند. آن وقت میتوانید راوی نور بشوید.
احساس سوختن به تماشا نمیشود
آتش بگیر تا که بدانی چه میکشم
در شبها و روزهایی که توفیق خادمی زائران اربعین حسینی را در مرز مهران داشتیم اتفاقهای ویژهای افتاد و برای من یکی از به یادماندنیترین آنها ماجرایی بود که انگار گوشههایی از روضهی حضرت رقیه را نشانمان دادند.
بانوی محنت کشیده
یا رقیه بنت الحسین
ساعت حدود سه بامداد ۱۸ صفر بود. خواهر میرشکاری و چند نفر دیگر از خواهران گروه تربیتی بناتالحسین استان ایلام مشغول پذیرایی از زائران بودند،
من هم سرگرم ترکیب مواد و درست کردن شربت بودم؛
توجهی به پیشخوان #موقعیت_آرمان نداشتم.
کنار تانکر سه هزار لیتریِ شربتِ آمادهیِ نشسته بر روی پالتهای قطور پلاستیکی، ایستاده بودم که پسربچهای حدود هشت ساله با یک کولهپشتی بچهگانه روی دوشش از لابلای اسپیسها* و تیر برق، خمیده و مضطرب، با عجله به سمتم آمد. گمان کردم چیزی میخواهد. در همین فکر بودم که پسربچه کوچکتری با بلوز آستین کوتاه مشکی و صورت نمکین که گرد و غبار سفر اربعین و نشانههای آفتاب سوختگی در آن پیدا بود پشت سر پسرِ کوله به دوش وارد موکب شد.
پسر بچه اول که بعدتر فهمیدم نامش علی مهزیار است تا به من رسید گفت: «عمو ما گمشدیم»
با لحنی که دلهره و نگرانی پسرها کم شود گفتم: نگران نباشید حتما پدر و مادرتون رو پیدا میکنید.
رفتم میکروفون را از روی دبههای گلاب و عرق نعنا برداشتم. یکی دوبار پشت بلندگو خانواده بچهها را صدا کردم، توجه زائرانی که روبروی موکب ایستاده بودند و شربت آبلیموی خنک را از شیرهایی که مهدی عبدی و علی رییسی نصب کرده بودند مینوشیدند، جلب شد.
باخودم گفتم شاید اگر خود بچهها پشت بلندگو حرف بزنند خانوادهها به ویژه بانوان کاروانشان با شنیدن صدای آشنا زودتر متوجه بشوند.
علی مهزیار را صدا زدم و گفتم: عمو جون بیا خود مادرت رو صدا بزن.
میکروفون را از دستم گرفت و شروع کرد به صحبت کردن.
با اینکه من و خواهر میرشکاری و چند نفر دیگر کنارشان بودیم و سعی میکردیم مهربانانه ترس و دلهره بچهها را از گم شدن و عقب ماندن از کاروان آن هم در جای غریب کم کنیم؛ تا گفت مامان... بغضش ترکید. در حالی که کلمات بین هق هق گریهاش به سختی قابل تشخیص بود، چند بار گفت: ما....مان..ما... گم.... شد...یم....
انگار گریهی علی که با استیصال و اضطراب مادرش را صدا میزد در جمع کربلاییها یاد کسی را زنده کرده بود که جمعیت از خود بیخود شدند و صدای گریه از گوشه و کنار بلند شد.
به فدای سه ساله نازدانه حسین که در بیابانها گم شد.
پ.ن: اسپیس سازهی موقت فلزیست که غرفه با آن بنا میشود.
#حیاتنا_الحسین_علیه_السلام
#معاونت_امور_اجتماعی_و_فرهنگی_شهرداری_منطقه_۵
#قرارگاه_شهید_عزیز_آرمان_علی_وردی
#اربعین_۱۴۰۲
#مهران_مرز_ظهور
#نسل_آرمانی_ظهور
#آرمانهای_اربعینی
#عهد_نسل_ظهور
#پنجاه_و_سه_درجه
ble.ir/join/YmViNzg3OT
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab