eitaa logo
🇵🇸برای زینب🇵🇸
434 دنبال‌کننده
672 عکس
175 ویدیو
0 فایل
اینجا، کلبه ماست.جایی برای خواندن، جایی برای نوشتن، جایی برای خزیدن در کنج خلوتی که همیشه دنبالش هستیم. برای سخن گفتن، برای فریاد از تمام روایتهای پرامید و یاس اما ایستاده با قامت راست برای حرکت شماره تماس: 09939287459 شناسه مدیر کانال: @baraye_zeinab
مشاهده در ایتا
دانلود
٠۳ سلام سلام، نام خدای عزیز و مهربان است سالها پیش در دوره‌های آموزشی روایتگری دفاع مقدس که به همت مرحوم شهید علیرضا رستمی و برادر بستاک توسط بسیج دانشجویی استان تهران برگزار می‌شد توفیق نشستن پای صحبت رزمنده‌ها و استادان بزرگواری را داشتم. برادر بهروز اثباتی وقتی می‌خواست مفاهیم تبلیغات در دفاع مقدس را برای ما بگوید جایی ازصحبت‌هایش گفت: بروید توسل پیدا کنید تا یک یا دو عملیات دفاع مقدس را نشانتان بدهند. آن وقت می‌توانید راوی نور بشوید. احساس سوختن به تماشا نمی‌شود آتش بگیر تا که بدانی چه می‌کشم در شب‌ها و روزهایی که توفیق خادمی زائران اربعین حسینی را در مرز مهران داشتیم اتفاق‌های ویژه‌ای افتاد و برای من یکی از به یادماندنی‌ترین آنها ماجرایی بود که انگار گوشه‌هایی از روضه‌ی حضرت رقیه را نشانمان دادند. بانوی محنت کشیده یا رقیه بنت الحسین ساعت حدود سه بامداد ۱۸ صفر بود. خواهر میرشکاری و چند نفر دیگر از خواهران گروه تربیتی بنات‌الحسین استان ایلام مشغول پذیرایی از زائران بودند، من هم سرگرم ترکیب مواد و درست کردن شربت بودم؛ توجهی به پیشخوان نداشتم. کنار تانکر سه هزار لیتریِ شربتِ آماده‌یِ نشسته بر روی پالت‌های قطور پلاستیکی، ایستاده بودم که پسربچه‌ای حدود هشت ساله با یک کوله‌پشتی بچه‌گانه روی دوشش از لابلای اسپیس‌ها* و تیر برق، خمیده و مضطرب، با عجله به سمتم آمد. گمان کردم چیزی می‌خواهد. در همین فکر بودم که پسربچه کوچکتری با بلوز آستین کوتاه مشکی و صورت نمکین که گرد و غبار سفر اربعین و نشانه‌های آفتاب سوختگی در آن پیدا بود پشت سر پسرِ کوله به دوش وارد موکب شد. پسر بچه اول که بعدتر فهمیدم نامش علی مهزیار است تا به من رسید گفت: «عمو ما گمشدیم» با لحنی که دلهره و نگرانی پسرها کم شود گفتم: نگران نباشید حتما پدر و مادرتون رو پیدا می‌کنید. رفتم میکروفون را از روی دبه‌های گلاب و عرق نعنا برداشتم. یکی دوبار پشت بلندگو خانواده بچه‌ها را صدا کردم، توجه زائرانی که روبروی موکب ایستاده بودند و شربت آبلیموی خنک را از شیرهایی که مهدی عبدی و علی رییسی نصب کرده بودند می‌نوشیدند، جلب شد. باخودم گفتم شاید اگر خود بچه‌ها پشت بلندگو حرف بزنند خانواده‌ها به ویژه بانوان کاروانشان با شنیدن صدای آشنا زودتر متوجه بشوند. علی مهزیار را صدا زدم و گفتم: عمو جون بیا خود مادرت رو صدا بزن. میکروفون را از دستم گرفت و شروع کرد به صحبت کردن. با اینکه من و خواهر میرشکاری و چند نفر دیگر کنارشان بودیم و سعی می‌کردیم مهربانانه ترس و دلهره بچه‌ها را از گم شدن و عقب ماندن از کاروان آن هم در جای غریب کم کنیم؛ تا گفت مامان... بغضش ترکید. در حالی که کلمات بین هق هق گریه‌اش به سختی قابل تشخیص بود، چند بار گفت: ما....مان..ما... گم.... شد...یم.... انگار گریه‌ی علی که با استیصال و اضطراب مادرش را صدا می‌زد در جمع کربلایی‌ها یاد کسی را زنده کرده بود که جمعیت از خود بی‌خود شدند و صدای گریه از گوشه و کنار بلند شد. به فدای سه ساله نازدانه حسین که در بیابان‌ها گم شد‌‌. پ.ن: اسپیس سازه‌ی موقت فلزیست که غرفه با آن بنا می‌شود. ble.ir/join/YmViNzg3OT 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab