#روایت_۱۵۶
"عمق قلب"
📜 روایت واقعی دوستی با زنی از اهالی غزه
قسمت اول
برای من که آن روز از صبح تا شبش این ور و آن ور بودم، استقبال از مهمان ها آن هم ساعت ۱۲ شب کار سختی بود. برای همین این پا و آن پا می کردم همسرم را راضی کنم بی خیال من بشود. اما آخرش حرف همسرم به کرسی نشست و راهی شدم.
" ام غَسّان " ما را نمیشناخت. کل آشنایی ما در همین ایتا بود. پیام دادیم و به مشهد دعوتشان کردیم. قبول کرد و آمد.
- آخه خانوم، تو خودت اگه تو مملکت غریب یه نفر بهت پیام بده بگه بیا شهر ما، تک و تنها، نصفه شب برسی ببینی یه مرد اومده دنبالت، باهاش میری هتل؟ والا که نمیری...
حرف حساب جواب ندارد. این شد که راضی شدم بروم راه آهن. فاطمه دخترم را هم بردیم.
بعد از یک ساعت منتظر ماندن، مهمانها از گیت بیرون آمدند.
"ام غسان" و پسرش "غسان".
ام غسان شبیه چیزی بود که فکرش را می کردم. همان قیافه ای که با خواندن زندگی اش تصور کرده بودم. اما رفتارش برایم غافل گیر کننده بود.
من تا به حال دوست های خارجی زیادی داشته ام. از عراق و بحرین و لبنان و سوریه بگیر تا افغانستان و ژاپن و هند. بعضی ها گرمند اما خجالتی، بعضی ها سرد و ساکتند. بعضی ها نمی دانند از کجا شروع کنند اما ام غسان هیچ کدام از این ها نبود. همان اول کار با جسارت و اعتماد به نفس با من شوخی کرد. در چشمهایم زل زد و خندید. شبیه کسانی که خیلی وقت است با هم دوستیم. شبیه خنده خواهرانم صمیمی. از نمکش خوشم آمد. یخ بین ما چه زود آب شد. در پیاده رو بیرون راه آهن کنار درخت ها و گل ها به سمت ماشین می رفتیم. بوی آب پاشی چمن ها در خنکی دوست داشتنی نیمه شب تابستان آن هم کنار زنی که حس می کردم قرار است دوست های خوبی برای هم باشیم به من انرژی می داد. خبر نداشتم قرار است دلم برای این مادر و پسر خون شود. قرار است فشارم را از یازده به چهارده برساند.
ادامه دارد...
✍ نفیسه یلپور
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
🏷#برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#ام_غسان
#فلسطین
#تاوان_عاشقی
ادامه #روایت_۱۵۶
«عمق قلب»
روایتی واقعی از دوستی با زنی از اهالی غزه
قسمت دوم
غسان با مادرش عربی صحبت می کرد و با ما فارسی. او جدا باهوش و بی نهایت خواستنی بود. دوست داشتم به حرفش بگیرم چون حرف هایش قند در دلم آب می کرد.
-هی غسان. می دونستی منم عربی بلدم؟ اسمی نفیسه. لی بنت اسمها فاطمه. أنا احب غسان حیدر. می خوای تا ده بشمرم؟ واحد ثانی ثالث رابع خامس سادس سابع ثامن...
نه را یادم رفته بود. مِن مِن کردم.
-تو یادم بده.
-تسع
-آفرین غسان تو هم فارسی خوب بلدی هم عربی.
-انجلیزی هم بلدم. یه کم هم اسپانیایی.
چشمانم گرد شد. به ام غسان نگاه کردم. بچه کلاس اول و چهار تا زبان دنیا را یاد داشتن؟
مادرش توضیح داد: فارسی رو بلده چون ایران به دنیا اومده. عربی رو از من و مدرسه ش یاد گرفته. باباش زنده بود من اسپانیایی یاد نداشتم اون عربی. باهم انگلیسی حرف می زدیم انگلیسی رو اونجا یاد گرفته. از بابا و عموش هم کمی اسپانیایی یاد گرفته.
با خودم فکر می کردم آدمیزاد چقدر با استعداد است. اتمسفر خاص خانه غسان ، یعنی ازدواج یک زن فلسطینی با مردی اهل شیلی آن هم در ایران باعث شده این پسر مثل بلبل چهار زبان را بلد شود. البته غسان در این سفر چیزهای منحصر به فردی رو کرد که هر لحظه غافلگیرم می کرد...
ادامه دارد....
✍ نفیسه یلپور
@jaryaniha
#ام_غسان
#فلسطین
#تاوان_عاشقی
شما هم روایت کنید...
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
🏷#برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
ادامه #روایت_۱۵۶
"عمق قلب"
📜روایت واقعی دوستی با زنی از اهالی غزه
قسمت سوم
گرم صحبت با ام غسان بودم که دیدم به غسان اشاره میکند. غسان چند متر جلوتر کنار همسرم رفته بود. دستش را گرفته و با شور قدم بر میداشت و حرف میزد.
- چون بابا نداره با مردها خیلی خوبه. زود دوست میشه.
آهی کشیدم. اگر آدم، آسمان باشد یتیمی، سیاهچاله است. اگر آدم دشت صاف سر سبز باشد یتیمی چاه عمیق این دشت است. یتیمی حفره بزرگیدر قلب است. پر نمیشود. یتیم ها میترسند. از آن چاه. از آن سیاهچاله. حس مي کنند ممکن است دهان باز کند و همه چیز را ببلعد. غم یتیمیِ غسان خنده را روی لبم خشکاند.
نزدیک ماشین، غسان دوید تا جلو بنشیند. من عقب نشستم و فرصت شد با مهمانم بیشتر گرم بگیرم.
- چطور عربی بلدی؟
عربی شکسته بسته ام اگر چه توجه نابغه کوچک را جلب نکرد اما برای مادرش خوشایند بود. این تجربه را همیشه داشته ام. به همه دوست های عربم همان اول می گویم عربی می فهمم.انگار با این حرف فاصله ها کمتر می شود.
-تو مدرسه. از کلاس اول راهنمایی کتاب عربی داشتیم. در دانشگاه هم بعضی رشته ها تخصصی تر عربی می خونن.
عجیب بود که بعداز ده سال زندگی در ایران این را نمی دانست.
- شما چی؟ فارسی رو زود یاد گرفتی؟
- اُه. نه اصلا. تا زمانی که شوهرم زنده بود سمتش نرفتم. اما بعدش مجبور شدم و واقعا سخت گذشت.
تا به هتل برسیم از مشهد گفتم. از خودمان. از این در و آن در. حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم. برگشتنی دیگر خستگی یادم رفته بود. نیمه های شب بود.
ادامه دارد...
✍ نفیسه یلپور
@jaryaniha
#ام_غسان
#فلسطین
#تاوان_عاشقی
شما هم روایت کنید...
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
ادامه #روایت_۱۵۶
"عمق قلب"
📜روایت واقعی دوستی با زنی از اهالی غزه
قسمت چهارم
ام غسان اهل فلسطین است. اهل خود خود غزه. ماجرای زندگیپر هیجان وعجیب غریبش را، این که چطور از حصار غزه فرار کرده و در ایران چه می کند، در کتاب تاوان عاشقی بخوانید.
در قسمتی از این کتاب خواندم: برخی اهالی غزه فکر می کنند ایران به اسرائیل بمب می دهد.
آتش گرفتم. هم می کشند و هم بازی روانی راه می اندازند. با خودم گفتم: اسرائیل قبل ساخت موشک رسانه ساخته که می تواند این طور خون را با شایعه ها بشویَد.
بعد خواندن کتاب، همسرم با ام غسان ارتباط گرفت. وقتی فهمید می خواهد به غزه برگردد دعوتشان کردیم. میخواستیم خاطرات خوش ایرانش بیشتر شود. چون اگر برمی گشت غزه می توانست روشنگری کند. می توانست حقایق را بگوید، می توانست رسانه باشد. این شد که به بهانه تولد غسان دعوتشان کردیم. قرار بود روز اول برای خودشان باشند و هر جا دوست دارند بروند. عصر روز دوم برای خرید، آن ها را به الماس شرق بردیم. بوی زعفران و نبات و هل، آبی های فیروزه ای و درخشش نقره ها، قلم زنی ها و فرش های دست بافت، مس و ترمه، سفال و هزار نقش دیگر، مرا سر ذوق می آورد که با ام غسان از ایران بگویم. او هم هر از گاهی از مردمش و سبک زندگی شان می گفت. زعفران و هل خرید با گردنبند فیروزه. به رفتار هایش دقت می کردم. غم کم نداشت اما در لحظه، زندگی می کرد. انگار موم کف دستش بود. می توانست افکارش را مدیریت کند. شاید این میوه مقاومت باشد. مردمی که با غم و فقر بزرگ میشوند اگر بخواهند غم پروری کنند دوام نمی آوردند. نمی توانند مقاومت کنند.
✍نفیسه یلپور
@jaryaniha
ادامه دارد....
#ام_غسان
#فلسطین
#تاوان_عاشقی
شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab