13.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نقش_دل
امیدمهدی را که خواباندم،
طبق معمولِ این روزها،
نشستم بالای سرش و غرق فکر شدم...
فکر بچههایی که...😭🇵🇸
و یکهو نمیدانم چرا حالت دستش
من را یاد دستهای کوچک غرق خون «نبیله نوفل» انداخت💔
و اینجا بود که ایده یک نقاشی به ذهنم زد...
#زینب_مختارآبادی
#مادرانه_کرمان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت شماست.
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱۴۵
راهبرد "سطل آب"
مادربزرگ همسایهها را دعوت کرده برای نجات مردم غزه از دست شاید اغلب دولتهای دنیا ختم قرآن بگیرند.
همین سر ظهر بود که مادربزرگ به مادرم میگفت: من پیرزن دلم میخواهد دانشجوی اون دانشگاه آمریکایی باشم که اسمش شبیه پنی سیلینه!"
مادرم یک چشمک خیلی درشت به من زد و به مادر بزرگ گفت: "مادرجون پنسیلوانیا، پنی سیلین چیه قربونت برم؟ "
مادربزرگ زیر چشمی به من و البته غضبناک نگاه کرد و غرغر کنان گفت: "دنیا، قشنگ فهمیده کی به کیه. جانی کیه مظلوم کیه! هر کی از دستش هر چی درمیاد، برای دفاع از فلسطینیا داره میکنه. بچههای ما باید یاد بگیرن. همین شاخ شمشادت چیکار کرده؟! همش نشسته پای اون تبلهش و میگه کار دارم. خدا یه عرضهای و یه غیرتی به این بده"
برق از سه فاز کلهم پرید: "مادربزرگ مهربون من! اولا تبله نه، تبلت. ثانیا قربوتت برم منم یه کارایی دارم میکنم. نگران نباش. انقده سرکوفت نزن به شاخ شمشادت."
تبلت را برداشتم آمدم توی اتاقم.
در را که بستم با همان تبلت زدم توی سرم که: "خوب راست میگه دیگه پیرزن. خدایی هیچ غلطی نکردی."
خودم را انداختم روی تختم و خاطراتم را مرور کردم.
"چه حالی داشت اون روزها که اینقدر همه چیز رو ساده میدیدم و توی مدرسه با بچهها سطل آب پر میکردیم میریختیم روی پرچم زیر پایمان جلوی در ورودی مدرسه و خیال میکردیم چه کار مهمی داریم میکنیم."
با خودم میگویم: "چرا اینقدر بیبخار شدهام؟"
و میروم توی نخ همان استراتژی "سطل آب" و زیر لب میگویم: "امروز هم کار بزرگی است. فقط باید باز طراحیاش کنیم."
تبلت را روشن کردم ببینم کدام از بچهها برخط هستند.
حمید برخط بود. سلام و علیکی کردم و برایش تعریف کردم که مادر بزرگم مرا شست و رُفت وخلاصه به غیرتم برخورد.
او هم ناراحت بود و دنبال یک ایده بود. یک کاری که بتواند برای اهالی غزه بکند.
قصه "سطل آب" را که گفتم، زد: "وای چه عالی همین الان اگر هر کدام ما یک پیام به رفقامون تو هر کجای دنیا بدیم و یه اقدام همزمان کنیم کلی کاره. اصلا خیلیا تو اروپا طرف اسرائیلند. هر کدام یک پست تو فیس و اینستا بذاریم یا یه توییت بزنیم همون سطل آبه که ریختیم رو سر این عنکبوت و نابودش کردیم.... پسر دنیا دنیای رسانهس و جنگ جنگ رسانه.
پاشو فیلترشکن رو روشن کن بگم چه کنیم."
گمانم دعای مادربزرگم در حق من هم اجابت شد.
🖋زهرا مرادیان
#طوفان_الاقصی
#غزه
🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت شماست.
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱۴۶
ته کوچه بود خونهمون. درست کنار خونه مِتی اینا.
ما بچه حاجی بودیم و اجازه نداشتیم تو کوچه بازی کنیم اونم قاتی بچههای احترام خانوم که همیشه از خونشون بوی عدس سوخته میومد.
بهانه مادرمون این بود که احترام خانوم به مسخره میگه مخسره و شمام یاد میگیرین اشتباه حرف بزنین ولی بعدها فهمیدیم که به خاطر بوی عدس سوختهس که همیشه از خونهشون میاد و به خاطر داد و بیدادِ گاه و بیگاه شوهر احترام خانم وقتی باخت میداد!
مِتی که بعدها فهمیدیم همون مَهدی خودمونه همیشه ی چوب داشت که یه چرخ کوچیک رو هل میداد و ما فکر میکردیم چه خسارتیه که مادر مِتی به مسخره میگه مخسره و ما نمیتونیم با این چوب و چرخ مِتی بازی کنیم.
حتی یکی دوبار با داداشم بستیم بریم به احترام خانم یاد بدیم مسخره گفتن رو ولی راستش جرات نکردیم.
خلاصه تا بزرگ شدیم در حسرت همین قِسم چوب و چرخ بودیم.
امروز که این عکس رو دیدم با خودم گفتم یحتمل اینم مثل ما تو حسرته.
حسرت دمپایی داشتن...
حسرت چرخ داشتن...
حسرت یه زمین صاف که چرخش ی دفه کله نشه...
حسرت شاید یه مادر که حتی به مسخره بگه مخسره....
حسرت یه پدر حتی از اونا که بوی عدس سوخته میده یا اهل باخت دادنه.
عکس رو بزرگ کردم که روایتش رو مینویسم ببینم حسرت چی داره و نداره یا حسرت چیا رو می تونه داشته باشه.
تا رسیدم به اون دوتا تیله که خدا وسط صورتش کاشته بود.
هرچی نگاه کردم حسرت ندیدم.
نگاش بهم میگفت: "ببین داداش! هیچ وخ یادت نره. ما شهید میدیم ولی باخت نمیدیم. "
🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت شماست.
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
✳️ پژوهشکده تاریخ معاصر با همکاری موسسه فرهنگی منتظران منجی علیهالسلام و مجموعه فرهنگی شهدای انقلاب اسلامی برگزار میکند؛
✅ همایش ملی نفوذ و سلطه؛ مروری بر روابط بدفرجام ایران و آمریکا از آغاز تا پیروزی انقلاب اسلامی
✅ دبیر علمی همایش : دکتر #موسی_حقانی
✅ زمان : چهارشنبه ۱۰ آبان ماه ۱۴۰۲ ساعت ۹ تا ۱۸
✅ مکان: تهران، میدان بهارستان، نرسیده به چهارراه سرچشمه، انتهای کوچه شهید صیرفی پور، مجموعه فرهنگی شهدای انقلاب اسلامی
✅ آخرین مهلت ارسال چکیده مقالات :
۶ آبان ماه ۱۴۰۲ info@iichs.ir
❎ برای اطلاع از محورهای همایش به تصویر پیوست مراجعه کنید!
✅ دبیرخانه همایش: الهيه، خيابان شهيد فياضی (فرشته)، نبش خيابان چناران، شماره ۱۵ شماره تماس دبیرخانه ۲۲۶۰۲۰۹۶ ـ
هو المقتدر
آماده کن هر شب سپاهی از شیاطین را
در هم بکوبان قبله پاک نخستین را
انگورها را خوشه خوشه لِه کن و بشکن
آن جامهای مستی افزای بلورین را
از شاخههای سبز زیتون پُشتهای هیزم
آماده کن آتش بزن باغات وَ التین را
هر شب بکِش روی سلیمان و شعیب و نوح
شمشیر تیز مانده در زهرابه کین را
تو تشنگیهای کبوتر را نمیفهمی
گِل کن تمام چشمههای آب شیرین را
در چشمهای غنچهها با توپ و خمپاره
بر هم بزن آرامش یک خواب رنگین را
با اسبهای نعل کرده زیر پا لِه کن
جسم سوار زخمی افتاده از زین را
اما بدان در بامدادانی که در راه است
میگیرم از آن چشمهایت خواب نوشین را
یوسف میان چاه مکر تو نخواهد ماند
عالم شنیده وصف آن نیرنگ خونین را
آغوش من گهواره سربازهایی که
یک روز بر فرق تو میکوبند پوتین را
پس میدهی با ذلت و با عشق میسازیم
آجر به آجر کشور پاک #فلسطین را
مرضیه براتی
خراسان شمالی
۴۰۲/ ۸/ ۸
🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت شماست.
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
29.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روایت_۱۴۷
صدای کِل کشیدن آن عزیز خواهر فلسطینی در گوشم مثل یک موزیک روی دور تکرار، میپیچد.
نمیدانم میخندید یا گریه میکرد، زمانی که نگاهش به همسرش افتاد که بر دست جوانان مقاومت تشییع میشد.
چفیهای به سر کرده بود،
گویا میخواست پیامی را برساند،
اینکه درست است عزیز دلم را فدای مقاومت کردهام، داغدارم، اما اینجا با وجودِ تقدیم کردن این شهید، باز هم پای مقاومت و پسگرفتن کشورم میمانم...
کِل میکشید و همسرش به استقبالش میآمد دست بر روی گونههایش میکشید وداع میکرد...
به خودم که آمدم متوجه شدم گونههایم غرق اشک است از این تصاویر پر از درد و مقاومت ...
پر از غم و ایستادگی ....
پر از اشک و لبخند ....
تیر خلاص برای من، آنجایی بود که کودکی چهار یا پنج ماهه را آورند برای وداع با پدر همان چفیهی معروف را به دور کودک هم انداخته بودند.
این پارچهی چهارخانه سیاه و سفید با صدای بلند به دنیا میگوید همسرانمان و پدرانمان و فرزندانمان فدای مقاومت..
آنها دنیا داشتند زن بودن را یاد گرفته بودند.
نمیدانم چرا اما با دیدن این صحنهها یاد این شعار و معنای واقعیاش افتادم ...
زن، زندگی، آزادگی
🖋ندا واحدپناه _ سیستان و بلوچستان
🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت شماست.
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
امن یجیب... ظلم به اوجش رسیده است
امن یجیب... رنگ زمانه پریده ست
امن یجیب.. گرگ به انسانیت زده
امن یجیب... حنجر طفلان دریده است...
مضطر شدیم و صبر به فریاد آمده
شاید که دست غیب به امداد آمده
این غزه است شعله به شعله درون خون
این غزه است عشق کنان در تب جنون
این غزه است، سینه سپر، غرق در غرور
کوه است گرچه دامنش اینگونه لاله گون...
صبح تو خصم را به سیاهی کشانده است
عالم به ایستادگی ات خیره مانده است
ای سرزمین غیرت و ای خاک قهرمان
برخیز و در میانه ی میدان رجز بخوان
زن های تو فداشده ی مام میهنند
اطفال تو چگونه رجزخوان شدند؟ هان!
هرقدر زیر و رو بشوی قهرمان تری
با صبر از دشمن خود زهره میبری...
صهیون اگرچه خون شما را حلال کرد
خود را به دست پست خودش در زوال کرد
اما کجاست غیرت اسلام و مسلمین
باید ازین یزید زمانه سوال کرد...
با مشرکان نشسته و لیوان به هم زدید
سفیانیان چگونه به دین محمدید؟...
آزادگان عالم امکان بایستید
آری. به احترام شهیدان بایستید
ای سرو های تازه نفس قد علم کنید
ای بیدها به حال پریشان بایستید
چیزی دگر نمانده فقط مانده چند آه
دارد سوار منتقمی میرسد ز راه
ر. ابوترابی
🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت، متن و سروده های شماست.
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاره ساده ای که می شود امروز در حاشیه برنامه های ضد استکباری ۱۳ آبان انجام داد.
اگر همراهی کردید فیلم خامش رو برامون بفرستین تا موزیک روش بذاریم و در کانال های پرمخاطب داخلی و غیر ایرانی بازنشر بدیم
فیلمها رو به شناسه
@esrazanjani
بفرستین
سلام و نور
همراهان گرامی
بنا داریم با ارائه برخی مستندات، از شما دعوت کنیم تا روایت متناسب را بازگو بفرمایید.
اولین تصویر، رویای همه ماست که امیدواریم به زودی به تحقق برسد.
با هم رویامان را روایت کنیم....
🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت شماست.
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱۴۸
نگاه میکنم
بابای بچه ها نماز میخواند، زهرا و مهدی هردو قهقهه زنان خودشان را انداخته اند روی سجده ی پدرشان!
دوره اش کرده اند. با خنده هایشان، با شیطنت هایشان... نمیتواند بلند شود.
هزار بار دیگر هم سبحان الله بگوید بعید است بتواند بلند شود.
حس پدری اش نمیگذارد.
چشم هایم را میبندم
پدری دختر شش هفت ساله اش را روی تخت بیمارستان خوابانده و بلند بلند گریه میکند و التماس میکند. بابا چشم هایت را باز کن. بابا رانگاه کن.
دخترک خواب خواب است. یک خواب عمیق. یک خواب ناگهان. بین چشم هاش باز است. موهای فرفری اش غرق خاک است. سرش به راحتی این طرف و آن طرف می افتد. لبش در حالت خشکی و غم تثبیت شده و هرگز نمیخندد. هرگز جواب نمیدهد.
بابا بلند شو. تورو خدا بلند شو نگاهم کن...
....
دخترک از دست رفته
مثل 4هزار کودک دیگر...
بغض مرد از هزاران کیلومتر آن طرف تر، بین آوار و خون، ابر میشود، راه می افتد، تا اینجا، تا چشم من ، اشک میشود روی گونه ام...
دوست دارم فریاد بزنم
دوست دارم بمیرم
دوست دارم بی جانِ فرزندش را در اغوش بگیرم و هق هق کنم
دوست دارم غزه باشم
دوست دارم موشک باشم
تکه ای نان باشم
قطره ای آب باشم
کیسه ای خون باشم...
هیچ نیستم
یک آه م در زندان این طرف مرزهای زمینی.
یک آه که هرروز صبح به آسمان میرود و به میلیون ها آه دیگر میپیوندد...
🖊ریحانه ترابی
https://eitaa.com/otaghekonji
🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت شماست.
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱۴۹
روزهای زیادی است که صدایش را میشنوم.
می بینمش. رنگ و رویش پریده اما لبخند میزند و انگار مرا سالهاست میشناسد و منتظرم بوده. میشناسمش. مادرم است.
صدای پدرم را هم میشناسم. انگار او هم سالها منتظرم بوده. از پشت هزاران روز و هزاران عمر.
این چند روز آخر اما سخت گذشت. مادرم مدام آه میکشید و اشک میریخت.
گاهی صدای گریه کودکان را میشنیدم. صدای غمگینی که روحم را آزار میداد. قلبم فشرده میشد و دلم میخواست هم صدای کودکان، گریه کنم. انگشت بابا را گرفتهام. کاش صدای گریه غم آلود کودکان تمام شده باشد و اندوه مادرم. چه کسی دارد کودکان را آزار میدهد؟! انگار مادرم برای تنهایی آنهاست که گریان است. هر روز میدیدم که با چشمانش دنبال یک لبخند کودکانه میگشت. به امید این که شاید تمام شده باشد. گریهها را میگویم.
من اینجا هستم. به اطراف نگاه میکنم. دست پدرم را گرفتهام و در امتداد نگاه مادرم چشمانم دنبال آن صدا میگردد. صدای گریه کودکان. برایشان پیغامی آوردهام. از آخرین روزی که گویی در گوشم زمزمه کرد:
«وَ قالَ الَّذِینَ کَفَرُوا لِرُسُلِهِمْ لَنُخْرِجَنَّکُمْ مِنْ أَرْضِنا أَوْ لَتَعُودُنَّ فِی مِلَّتِنا فَأَوْحى إِلَیْهِمْ رَبُّهُمْ لَنُهْلِکَنَّ الظَّالِمِینَ: ولى کفرپیشگان به پیامبرانشان گفتند: مسلماً ما شما را از سرزمین خود بیرون خواهیم کرد، مگر اینکه همکیش ما شوید. پس پروردگارشان به آنان وحى کرد: ما قطعاً ستمکاران را نابود مىکنیم.»
#قرآن
#سوره_ابراهیم_۱۳
#فلسطین
#کودکان
🖊مریم رامادان
http://eitaa.com/dr_fgarivani
https://ble.ir/dr_fgarivani
🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت شماست.
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab