eitaa logo
🇵🇸برای زینب🇵🇸
438 دنبال‌کننده
672 عکس
175 ویدیو
0 فایل
اینجا، کلبه ماست.جایی برای خواندن، جایی برای نوشتن، جایی برای خزیدن در کنج خلوتی که همیشه دنبالش هستیم. برای سخن گفتن، برای فریاد از تمام روایتهای پرامید و یاس اما ایستاده با قامت راست برای حرکت شماره تماس: 09939287459 شناسه مدیر کانال: @baraye_zeinab
مشاهده در ایتا
دانلود
برگزیده نخستین جشنواره ملی روایت مقاومت 👏سمانه نجارسالکی شما هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
⏳ فقط ۱۵ ساعت تا پایان ثبت‌نام نویسندگی خلاق ۷۵٪ ظرفیت دوره تکمیل شده است. 🔻ثبت‌نام اقساطی نویسندگی خلاق: 🆔http://B2n.ir/k45970 🆔http://B2n.ir/k45970 | @mabnaschoole |
فصل نرگس محمد با دسته ای از گل‌های نرگس وارد خانه شد. لطیفه عاشق گل نرگس بود. صورتش را توی گل ها برد و نفسی تازه کرد. آخرین شبی بود که محمد خانه بود. وقتی بچه‌ها خوابیدند خوب نگاهشان کرد. با موهای ریحانه بازی کرد و سر علی را بوسید. دورکعت نماز خواند. دانه های تسبیح را یکی‌یکی از بین انگشتانش رد کرد و کمی آرام شد. روبه روی لطیفه نشست و دستانش را گرفت. سفارش بچه‌ها را کرد. سختی زندگی در افغانستان هنوز به جان لطیفه بود. نمی‌دانست خوابش را چطور برای لطیفه تعریف کند. خبر شهادتش را که آوردند، لطیفه همان‌جا پایین در نشست. حرف های محمد در سرش تکرار شد. علی و ریحانه را که نگاه کرد، سنگینی شانه‌هایش بیشتر شد. ولی بغضش را خورد و گوشه چشمانش را پاک کرد. نوبت لطیفه بود که امانتداری کند. حاج قاسم هم گهگاهی مهمان خانه‌شان می‌شد. اوایل دیماه بود. چهار سال از شهادت حاج قاسم می‌گذشت. علی با چندتا از بچه‌های کلاس دعوا کرده بود. آدمک های نقاشی‌ ریحانه هم کوچک شده بودند و رنگ کمی به خود داشتند. بچه‌ها دلتنگ بابا بودند که هنوز از سوریه بازنگشته بود. لطیفه این دلتنگی را خوب می‌فهمید. وقتی می‌خوابیدند؛ چند تا از لباس‌های محمد را روی تخت می چید، آن‌ها را می‌بویید. قصه غصه هایش را فقط برای محمد می‌گفت. حرفهايش که تمام شد، بوی گل نرگس را در اتاق حس کرد. یاد آخرین شبی افتاد که محمد با دسته ای از گل‌های نرگس به خانه آمد. به دلش برات شد به زیارت مزار حاج قاسم بروند. ۱۳ دیماه بود که راهی گلزار شدند. عطر گل نرگس در مسیر گلزار پیچید..... (به یاد شهیده افغانستانی، لطيفه آچک زهی) ✍: مریم توانایی نامی هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
" به نام خدا" *فرقان* چه کابوس وحشتناکی. تمام مدت خواب بوده ام، فکر می کردم بیدارم. آن قدر در دو دو تا چهارتای کارهای کرده و نکرده ام گیر کرده ام که از دوست داشتن خدا مانده ام. می خواهم باز بخوابم اما قول داده ام کمی به داد دلم برسم. نماز صبح را با همسر می خوانم. سویشر چهارخونه محمد مهدی را تنش می کنم. راهی می شویم. آرامش سر صبح تهران را دوست دارم. به همسرم نگاهی می کنم. یاد حرفش می افتم: _کاش وقتی که برای فرزندپروری میذاری برای خودتم می ذاشتی. راست می گوید. وقتی خودم کوچک مانده ام چطور می خواهم بزرگش کنم؟ ماشین مقابل مسجد می ایستد. سینه ام را از هوای کثیف تهران پر می کنم. خنکی اش را دوست دارم، آلودگی اش را اصلا . کنج مسجد می نشینم. خواهر و برادری گوشه مسجد خوابیده اند. به همت مادرشان غبطه می خورم. معصومیت محمد مهدی را نگاه می کنم: _امام زمان، قربونت برم، حالم رو به حالت گره می زنم. من غافل، تو آگاه. من بخیل به تو، تو بخشنده به من. اگر نمی خواستیم چرا آوردیم؟ حاج آقا گریزی به غزه می زند. یاد سخنرانی سید حسن می افتم. دلم شور می زند. ترجمه ندبه برایم عطر تازه ای می گیرد. عزیزٌ عَلَیَّ اَنْ اَرَی الْخَلْقَ وَلا تُری بر من سخت است همه را می بینم اما تو را نمی بینم. _نکند سخنرانی سید حسن و ظهور به هم گره خورده باشند؟ ترس و امید در جانم می جوشد. بر می گردیم خانه. به بچه می رسم، کارها را تند تند سامان می دهم. بی برکتی آخرالزمان به جان ساعت افتاده، خیلی زود وقت سخنرانی می رسد. اما خبری نیست. شبکه ها را بالا پایین می کنم. همسرم موبایلش را نگاه می کند: _افتاده۴:۳۰ کل امروز یک طرف، این یک ساعت و نیم طرف دیگر. بالاخره سید حسن شروع می کند. تبیین پشت تبیین. تهدید پشت تهدید. نفسم حبس شده: "سید قربونت میشه بری سر اصل مطلب؟" یاد فرقان می افتم. فرقان یعنی جداکننده حق از باطل. همان تورات که خدا به بنی اسرائیل داد تا هدایت شوند اما آن ها گوساله پرست شدند. اصل مطلب بیداری است بیداری من بیداری دنیا بیداری برای فرقان. ✍: معصومه حسین زاده هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
برگزیده نخستین جشنواره ملی روایت مقاومت 👏معصومه حسین زاده هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
بسم  الله الرحمن الرحیم . نام داستان: بزرگ به اندازه سرزمین. صدای تیربه گوشم میاد همه جا تاریکه سیاهی و سیاهی.  هوا سرده نمی تونم تکون بخورم نفس هام سخت در میاد گلوم پر از خاکه.  اینجا کجاست؟! از تاریکی می ترسم . من اینجا چیکار می کنم ؟! چند لحظه که میگذره یاد حرف  مامان  دینه میفتم" هر وقت ترسیدی صلوات بفرست و خدا رو صدا کن تا آروم بشی" یواش یواش تو دلم  شروع میکنم به صلوات فرستادن. صدایی میشنوم؛ انگار یکی داره پاشنه پاش رو با ناله، روی زمین میکشه . میخوام ببینم کیه ؟ اما همه جا تاریکه. دستم رو روی زمین میکشم شاید یه چیزی پیدا کنم تا صدا کنه. بفهمه تنها نیست؛تا باهم حرف بزنیم. دستم به یه چیز گیر میکنه برش که می دارم صدا میده… سعی می کنم بفههم چیه. آره این همون عروسکه است!  عروسک سمیه! بغض میکنم یادم میاد بعد بازی با بچه ها تو حیاط بیمارستان از مامان سمیه خواستم عروسکش رو بده تا به مامان دینه نشون بدم تا برای منو حمراء هم بخره. اما سمیه ،مامان دینه،حمراء... کجان!؟ دوباره ترس توی دلم سنگینی می کنه و اشک هام در میان. دوباره همون صدا… سعی میکنم باهاش حرف بزنم. تا بفهمم کیه. صدام رو تا جایی که میتونم بلند می کنم و میگم: "تو کی هستی؟ می دونی چی شده؟!"  دیگه صدای کشیده شدن پا قطع شد  میگه: "تو کی هستی؟!" صداش به بزرگتر ها می خوره شاید همسن بابام که تو جنگ با دشمنه  یا همسن عمو یاسرم که هفته پیش شهید شد. هر کی هست صداش باعث میشه دیگه نترسم. میگم: اسم من صحراء ست. بعد بازی با بچه ها جمع شدیم تو یکی از اتاق ها بخوابیم اما…اما یک دفعه بیدار شدم دیدم اینجام. میگه: _اسمم محمد اسده. دخترم رو آورده بودم اینجا تا دکترها زخمش رو ببندن که بیمارستان رو زدند… الان هم دخترم کنارم برای همیشه خوابیده! دلم تالاپ تولوپ میکنه نکنه… نکنه مامان دینه ،سمیه و دوستام هم … گریه ام میگیره. هوا کمه نفسم تنگ میشه… اون آقا میگه: آروم باش دخترم! همه این روزها میگذره.خدا با ماست! ما باید حقمون رو کشورمون رو پس بگیریم. حالا یا همگی میمیریم یا به حقمون می رسیم! اما از اینجا نمی ریم!! اگه از اینجا زنده  بیرون نیومدم تو نباید از مقاومت دست برداری! به همه بگو ما  پیروزیم و خدا با ماست. به امید آزادی فلسطین و نابودی اسرائیل. ✍: لیلا آشوری هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab