eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.7هزار دنبال‌کننده
337 عکس
313 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کرونا تابهشت ۱۲۵ 🎬: حسن وحسین با سروصدا وبدوو خودشون را به درحیاط رساندند,فاطمه وخاله وابوعلی هم داخل هال چشم به در داشتند تا ببیند کیست وچیست ؟ در هال که باز شد,از دیدن صحنه ی پیش چشمم,پاهام شل شد ودر حال افتادن بودم,با تکیه بر دیوار پشت سرم ,خودم را به زور نگه داشتم,باورم نمیشد ,طارق با سرورویی باند پیچی درحالیکه عصایی زیر بغلش بود ,داخل شد. به سرعت به سمتش رفتم,با دستم ,دست دیگر طارق راگرفتم وگفتم:خدای من,چی شده؟مگر,شما درمحضر,بقیه الله نبودین؟علی علی,کجاست؟ چرا سرو وضعت اینجوریه؟ طارق درحالیکه روی مبل مینشست ولیوان ابی از دست فاطمه میگرفت گفت:نترس فاطمه گریه نکن خانمم,بچه ها ناراحت میشن,میبینین که چیز خاصی نیست من ,سرومروگنده کنارتونم,یکی از همرزمها اوردم خانه,این باندها هم فردا بازمیکنم,باور کن طوریم نیست... باخودم فکر کردم,علی علی کجاست که طارق با این حالش با کس دیگه ای امده,نکند علی راطوری شده ونا خوداگاه گفتم:علی...علی کجاست ,طارق؟؟ طارق نگاهش را از,فاطمه گرفت وبه سمت من برگشت لبخندی زد وگفت... دارد... 🖊به قلم...ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
کرونا تابهشت ۱۲۶ 🎬: طارق با لبخندی گفت:نترس سلما,علی تازه از گور برخواسته به این راحتیا طوریش نمیشه .. وبااین حرفش همه زدن زیرخنده وطارق ادامه داد:درمحضر حضرت بودیم وحضرت خطبه میخواندند واطلاعات ذیقیمتی برایمان ارایه میکردند که ناگاه با هجوم جمعی به مسجد ,اشوب وبلوایی به پا شد,تعدادشان زیاد بود ,انگار از شیعه ها بودند ,مجهز به اسلحه و..بودنداکثرا لباس علما را به تن داشتند,سردسته های انها مدام جمعیت را تحریک میکردند ومیگفتند:این اسلام نیست,این دین جدیدی هست که این سید هاشمی اورده,اسلام راستین همان است که ما میگوییم وجمعیت با خشم به سمت حضرت حمله ور شدند,ما خودمان را سپر,بلای حضرت کردیم که درفشار جمعیت به این روز افتادیم. نه فرصتی بود که حضرت مانند قبل ,موعظه کند ونه گوشی بود که موعظه های حضرت را بشنوند,چندین مدت پیش ,بارها وبارها حضرت بقیه الله از طرق مختلف ,حقانیت دعوتش را به اینان که ادعای شیعه بودن هم میکنند,ابراز داشته بود,اما اینان که منافع مادی ومعنوی را که درزمان غیبت با حیله ونیرنگ و..به دست اورده بودند,اینک باظهور مولا همه ی منافع را بر باد رفته میدیدند,برای شنیدن موعظه ودلیل وبرهان حمله نکرده بودند,همه وهمه به قصد کشتن امام ,برخواسته بودند. وامام دستور دادند... دارد.. 🖊به قلم ...ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدمت مخاطبین گرامی ... برای ارتقای کار و نوشته هایمان ، بر آن شدیم تا گروهی راه اندازی نماییم ، تا مخاطبین گرامی به سهولت بتوانند نظرات ،پیشنهادات و انتقاداتشان را درباره ی رمان های کانال، ارائه نمایند. مشتاق شنیدن پیام هایتان هستیم 👆👆👆 💦⛈💦⛈💦 https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
روایت دلدادگی قسمت ۹۹🎬: سهراب مانند انسانی مجنون به دور خود می گشت ، گاهی می ایستاد و نگاهی به دور
روایت دلدادگی قسمت ۱۰۰🎬: مرد عرب نگاهی به سرتا پای سهراب انداخت و گفت : تو جوان شوریده با گاری خالی را چکار با حاکم بزرگ کوفه ؟! سهراب که واقعاً مانده بود چه جواب بدهد ، آه کوتاهی کشید وگفت : فقط می خواستم برج و باروی قصر را ببینم ....همین مرد عرب نشانی قصر را گفت و تاکید کرد کمی جلوتر پیاده می شود و از زیر چشم تمام حرکات سهراب را زیر نظر گرفته بود و انگار حرفی گلوگیرش شده بود و بالاخره طاقت نیاورد و گفت : تو که هستی؟ اول که به سخن درآمدی ، گفتم بی شک از عجمان فارس هستی اما وقتی با زبان عربی و لهجهٔ کوفی شروع به حرف زدن نمودی ، در هویت تو شک کردم ، براستی تو کیستی ؟ عربی یا عجم؟! سهراب آهی بلند کشید و گفت : از چیزی سؤال می پرسی که خودم واقف به آن نیستم و با زدن این حرف سکوت اختیار کرد و در دریای افکارش غرق شد : براستی او که بود؟ اما اینک مهم نبود او‌ کیست.‌‌براستی آن فرشتهٔ نجات که بود؟ پس با این فکر ، نگاهی به مرد کرد و گفت : شما در اینجا مسجدی به نام مسجد سهله می شناسید؟! مرد بار دیگر خیره به سهراب چشم دوخت و گفت : مگر می شود کوفی باشی و مسجد سهله را نشناسی؟ اصلاً تو را چه کار با مسجد سهله؟! چرا حرفهایت به دنبال هم نیست ، یکبار از حاکم و عمارت حکمرانی اش میپرسی که در مرکز شهر است و بار دیگر از مسجد سهله سؤال میپرسی که چند فرسخ دورتر است... سهراب خیره به راه پیش رویش ، بدون اینکه از جنب و جوش شهر و اطرافش چیزی بفهمد گفت : با امام جماعت مسجد کاری دارم... در همین حین مرد تشکری کرد و گفت : نگه دار جوان...نگه دار پیاده می شوم...خودت هم همین راه را مستقیم بگیر و جلو برو کمی جلوتر مسجد کوفه است و درست پشت آن عمارت حکمرانی و قصر حاکم است که کنگره هایش از دور پیدا خواهد بود و به راحتی آن را پیدا می کنی... سهراب تشکری کرد و به پیش رفت...او جسمش در شهر کوفه بود و روحش دور و بر آن جوان آسمانی ،سیر می کرد. بالاخره به جلوی قصر رسید ، درب قصر بسته بود و نگهبانی از بالای درب در اتاقکی خشت و گلی او را نگاه می کرد. سهراب سرش را بالا گرفت و گفت : سلام نگهبان ، درب را باز کنید ، پیغام و امانتی مهم برای حاکم دارم... نگهبان با تعجب سراپای او را از نظر گذراند و‌گفت : کیستی و از کجا می آیی؟ ظاهرت که نشان نمی دهد شخص شخیصی باشی و آنطور ادعا می کنی حامل پیغام مهمی باشی، آخر مردی با لباس کشاورزان و گاریی زواردررفته چه کار مهمی می تواند با حاکم داشته باشد؟! ادامه دارد‌‌..... 📝به قلم : ط_حسینی @bartaren 🌨💦🌨💦🌨💦🌨💦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
شاهزاده ای در خدمت قسمت هفدهم 🎬: سرباز جوان به اینجای حرفش که رسید ، میمونه با شور و شوقی که در صدا
شاهزاده ای در خدمت قسمت هجدهم🎬: سرباز جوان همانطور که غرق در افکارش بود گفت : من مختصر می دانم ، چون ساکن مدینه نیستم و هر سال چندبار همراه کاروان به مدینه النبی می آیم ، اما سعی می کنم در تمام اوقات سفر ،بهترین استفاده را ببرم و همنشین بزرگان باشم. باید بگویم آنطور که شنیدم بعد از مبعوث شد محمد به پیامبری ، چون ایشان فرزندی نداشتند ،کافران و مشرکان مکه او را به سخره می گرفتند و‌می گفتند اگر تو‌ واقعا پیامبر خدا هستی از خدا بخواه که فرزندی به تو دهد تا نسلت را ادامه دهد.. بالاخره تقدیر خداوند بر این شد که فرزندی به رسولش عنایت کند، فرزندی که مقدر شده تا سروری کند بر عالم و مادر سرور جوانان بهشت که همان حسن و حسین ،نوه های رسول خدایند، باشند‌. بعد از تولد فاطمه ، مشرکان مکه که در جهل و نادانی خود غوطه ور بودند و خود دخترانشان را زنده به گور می کردند، بار دیگر دست آویزی یافتند و دوباره پیامبر خدا را شماتت و مسخره کردند و به او عنوان«ابتر » دادند و این هنگام بود که خداوند سوره ای به نام «کوثر» بر پیامبر نازل کرد ، سوره ای که برای مقدم و به یمن ورود دخت پیامبر از آسمان آمد و این دختر را خیر کثیر نامید و دشمنان پیامبر را ابتر خواند. بلی شاهزاده خانم، آن دختر را فاطمه نامیدند و آنچنان نوری به سیما دارد که ملائک آسمان از آن نور مستفیض می شوند ، پس لقب زهرا را به او دادند ، چون او نوریست درخشان در تاریکی این دنیا... میمونه زیر لب تکرار کرد«زهرا» و هر بار که این نام را زمزمه می کرد ، مهر عجیبی نسبت به ایشان در خود احساس می کرد ، او حالا بیشتر شوق و ذوق رفتن به یثرب را داشت ، چون احساس می کرد به سمت تمام هستی این دنیا می رود... میمونه، این شاهزادهٔ اسیر را چه باک که به کنیزی برود ، کاش کنیز کسی مثل زهرا باشد‌‍... سرباز جوان کمی سکوت کرد وچون حرفی از سمت محمل نشنید و سر کاروان او را صدا می زد ، از شتر مورد نظرش ،فاصله گرفت. میمونه که هنوز منتظر شنیدن بود ، اندکی پارچه مخملین را بالا داد و با لحنی محجوبانه گفت : من بی صبرانه منتظر شنیدن هستم، چه شد که دختر پیامبر به عقد علی در آمد؟ و چون جوابی نشنید ،سرش را از پنجره محمل بیرون آورد و متوجه شد آن جوان به دنبال کاری رفته... ادامه دارد... 🖍 به قلم : ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿
شاهزاده ای در خدمت قسمت نوزدهم🎬: روز به شب رسید و کاروان در جایی اتراق کرد، در کاروان شایعه شده بود که فردا آخرین روز سفر است و بالاخره بعد از روزها سفر، به مدینه النبی می رسند. از شهرهای بسیاری گذشته بودند و میمونه، با چشم خود مردمی را که داعیهٔ مسلمانی داشتند ، دیده بود و پوشش خود را شبیه ،لباسهای زنان مسلمان نموده بود و عجیب در این پوشش راحت بود. همانطور که جلوی خیمه ای که برای او برپا کرده بودند نشسته بود و چشم به آتش پیش رو داشت و از شنیدن جرق جرق هیزم های در حال سوختن ، احساس گرما به او دست می داد ،با صدای گام هایی که به او نزدیک میشد ، سرش را بالا گرفت ، حالا میمونه خوب می دانست که چه کسی است ،درست است که نامش را نمی دانست از مدتها بود، که گوش به داستانهای زیبا و واقعی او سپرده بود و او با تمام وجود احساس می کرد که این مرد جوان ، علاقه ای به او دارد و در صدد کتمان آن است و میمونه هم سعی می کرد این علاقه را نادیده بگیرد ، چون درست است که به گفتهٔ آن مرد به جایی می رفت که شهر رسول خدا بود و با دیگر مکان ها فرق داشت و ادعای عدالت این دیار به گوش همگان رسیده بود ، اما هر چه بود ، میمونه به کنیزی می رفت و از آینده مبهمش خبر نداشت. مرد نزدیک شد و با فاصله ، آن طرف آتش رو به روی میمونه نشست و همانطور که قرص نانی داغ که چند دانه خرما روی آن به چشم می خورد را به طرف میمونه می داد گفت : بفرمایید نوش جان کنید. میمونه سری تکان داد و از گرفتن امتناع کرد و گفت : من هم مثل دیگر کاروانیان ،قوت خود را خورده ام ، شما از سهم خود به من نبخشید. سرباز با سماجتی در کلامش ،اصرار داشت که میمونه هم شریک غذایش شود و میمونه ، دانه ای خرما برداشت. سرباز جوان ، خرسند از این حرکت ، همانطور که لقمه ای نان به دهان می برد گفت : دیگر چه می خواهی بدانی؟! میمونه که صدها سؤال ذهنش را در بر گرفته بود گفت : از چگونگی ازدواج دختر پیامبر نگفتی... سرباز خیره به شعله های آتش شروع به گفتن نمود : فاطمه دختر پیامبر بود و معلوم است که خواستگاران زیادی دارند و هر کس برای نزدیک شدن به رسول خدا، تلاش می کند که او را از آنِ خود کند. بزرگان و ثروتمندان مدینه ، یکی یکی پا پیش گذاشتند و هر یک با وعدهٔ دادن مهریه ای زیاد و ثروتی انبوه ، خواستار ازدواج دختر رسول با خود شدند و حتی دو نفر از کسانی که دخترهایشان را به عقد پیامبر درآورده بودند، به نام عمر و ابوبکر با سماجت خواستگار او بودند . اما رسول خدا دست رد به سینهٔ همهٔ آنان زد ...آخر همه می دانستند که هر کسی هم کفو و همتای زهرا نمی شود. خداوند در تقدیر زهرا، همسری نوشته بود که چون او بزرگ و بزرگ زاده و مؤمن و متقی بود ، بزرگ مردی که در تمام عرب ، نمونه ای نداشت ، همان عزیزی که خداوند به یمن قدومش ،خانه اش را ارزانی داشت و کعبه برای به دنیا آمدن او مهیا شده بود و دیوارش از هم شکافته شد...آری علی اعلی باید داماد محمد شود که اگر علی نبود فاطمه همتایی نمی داشت. و چه زوج عزیزی که برای مقدم یکی از آسمان سوره نازل می شود و برای ورود دیگری کعبه تَرک می خورد و براستی که دنیا ، دنیا شده تا عشق علی و زهرا را به رخ آسمان بکشد، دنیا خلق شده تا تمام خلایق سرتعظیم به آستان مهر و ارادت این زوج فرود آورند... میمونه که بار دیگر دل درون سینه اش خود را محکم به قفس تن می کوبید ، با صدایی لرزان گفت : براستی که من هم ندیده ی رویشان....شده ام عاشق کوی شان، شده ام مجنونشان...کاش این شب به ساعتی بدل می شد و ما به چشم بهم زدنی در شهری بودیم که زهرا و علی در آنجا نفس می کشند.... ادامه دارد... 🖍به قلم :ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا