eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.7هزار دنبال‌کننده
336 عکس
313 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
شاهزاده ای در خدمت قسمت صد و سی و هفتم🎬: مولا علی سخنانش را چنین ادامه داد: تعجب می کنم از این که م
شاهزاده ای در خدمت قسمت صد و سی و هشتم🎬: مولا علی در حالیکه تأسفی در نگاهش بود ، همگان را از نظر گذراند و ادامه داد: و تعجب دیگر در این است که قضاوت های مختلفی در حد زدن را از روی نادانی و یا اشتباها به هم مخلوط کرد بدون اینکه علم داشته باشد. آن دو (ابوبکر و عمر) از بی تقوایی و جرأت بر خداوند، چیزی را نمی دانستند ادعا می کردند. مثلا ادعا می کردند که رسول الله از دنیا رفت و درباره ارث جدی حکمی نکرد و کسی ادعا نکرد که میداند میراث جد چقدر است. شما و‌کل مردم هم به آن دو نفر در این باره بیعت کردید و انها را تصدیق نمودید و بدعتی دیگر در احکام اسلام شکل گرفت. وتعجب است کنیزهایی که صاحب فرزند بودند آزاد می کرد و مردم هم به گفته اش عمل کردند و دستور پیامبر و حکم خداوند را زیر پا گذارند و عجیب تر اینکه ابا کتف بن العبدی نزد وی آمپ و گفت : در حالی که غایب بودن زنم را طلاق دادم و طلاقنامه من به زنم رسید ،سپس در حالیکه زنم در عده بود رجوع کردم و باز نامه ای به او نوشتم لکن نامهٔ من به او نرسید تا اینکه با دیگری ازدواج کرد ، در اینجا حکم چیست؟ عمر در جواب نوشت :«اگر کسی با او ازدواج کرده و دخول واقع شده در این صورت زن اوست و اگر دخول واقع نشده زن توست» مسئله را اینگونه نوشت و برای او فرستاد، در حالیکه من در آنجا بودم و با من که علم اسلام در دستانم است ، مشورت ننمود و سوال نکرد چون او خود را با ان عملش از من بی نیاز می دانست. من می خواستم او را از این عمل نهی کنم ولی با خود گفتم باکی ندارم تا خداوند رسوایش کند. و شما مردم هم بر او ایراد نگرفتید بلکه این عمل و بدعت او را تحسین نمودید و از او قبول کردید در حالیکه اگر دیوانهٔ کم ارزشی هم چنین حکم می کرد بیش از این نمی شد. علی علیه السلام خیره به نقطه ای در دور دست ،بلندتر ادامه داد... ادامه دارد... 📝به قلم :ط_حسینی @bartaren 🖤💦🖤💦🖤💦🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
لقمه حلال قسمت بیست و هفتم چادرم را به سر کردم وکوله پشتی را به پشتم ,شال سفید هم برای احتیاط از رو
لقمه حلال قسمت بیست و هشتم: سرم را بالا گرفتم,با چشمان اشک الودم انچه راکه میدیدم باور نداشتم..... بالکنت گفتم:ب ب بابا....شمااا اینجا؟؟!! بابا محکم بغلم کرد وبا دوتا دستش ,اشکهای چشمام را پاک کرد واشاره به گنبد کردوگفت:مگه میشه مولا دختر را بی پدرش دعوت کنه؟؟خوب منم دعوت کرد اومدم دیگه, لبخندی زد وادامه داد اگه ناراحتی برگردم؟ محکم خودم راچسپاندم بهش وگفتم :نه نه...اتفاقا خیلی هم خوشحالم....فقط غیرمنتظره بود برام,همین.... بابا دستم رانوازش کردوگفت,باهمون پرواز توامدم,درست پشت سرت بودم اما تواینقد از این سفروهمایش ازخودبیخودبودی که توجهی به اطرافت نداشتی,سایه به سایه باهات اومدم,جلو روذی حرم ,جمعیت زیاد بود یک آن گمت کردم اما وقتی وارد صحن شدم ,بعدازکمی کنکاش پیدات کردم. خوب که نگاه کردم بابا,یه پیراهن سفید وشلوارپارچه ای مشکی, پوشیده بود,عه این را...... باتعجب برگشتم طرفش وگفتم:بابااااا,این این,شال سفید رابرای چی پوشیدی؟؟ بابا لبخندی زد وگفت:برای اینکه اعضای گروه بتونن شناساییم کنند.....تمام حوادث این چندوقته اومد جلوی چشمام...من....گروه....همایش....درسته خودشه غلام حسین... من:یعنی ,یعنی شما همون غلام حسین هستید؟؟ بابا دوباره خنده ای زدگفت:اگه خدا قبول کند... من:ولی بابا,خودت همیشه میگفتی فضای مجازی هم مثل واقعی هست ,پس نباید دروغ بگیم,چراخودت رابه دروغ غلام حسین معرفی,کردی؟ بابا دستی به,سرم کشیدوگفت:برای اینکه خودم را غلام امام حسین ع میدونم ..... عجب زیرکی هست این بابای ما..... بابا اشاره کرد به ساعتش وگفت,دیگه باید کم کم بریم سمت خیابان امام حسین ع,گروه راکه جمع کردیم دوباره برمیگردیم ,حرم به صرف عشق وصفا.... وای خدایا شکررررت...... چقد من خوشبختم.... ادامه دارد.. 🍃🌹 @bartaren🌹🍃
لقمه حلال قسمت بیست و نهم: با پدرم به سمت خیابان امام حسین ع حرکت کردیم ,به گفته ی بابا، اول خیابان ووسط راه نجف تاکربلا از طرف کارخانه مان ,موکب برپا کرده بودند وبرای خدمت به زوار هر کاری میکردند از نهاروشام گرفته تاجای خواب ووسایل رفاهی.... همینجور که دست در دست پدرم قدم برمیداشتم ,پدرم بامحبتی خاص بهم نگاه کرد وگفت:میدونی یاد یه خاطره,از مادرم یعنی بی بی معصومه افتادم,همانطور که میدانی مادرم که خدارحمتش کند,مخالف سرسخت ازدواج من با مادرت ژیلا بود,میگفت شما زمین تا اسمان باهم فرق دارین,از جنس هم نیستید وفردا که بچه دارشدید,بچه هات به راه های ناجور میروند چون قراره کسی مثل ژیلا که هیچی از فرهنگ ایرانی واسلامی نمیداند ,بچه هات راتربیت کند,میگفت اختلاف فرهنگی باعث جداییتون میشه,البته حق داشت ,من ومادرت خیلی باهم فرق وفاصله داشتیم اما سادگیی وصداقتی که دروجود مادرت دیدم,تمام این فاصله ها راپر میکرد ,ولی همیشه به مادرم میگفتم:نگران نباش عزیزم ,بچه ای که (لقمه حلال)بخورد,هرجا که برود اخرش سرسفره ی اهل بیت ع ,برمیگردد والان میبینم که درست حدس میزدم ,درسته ژینوس جان؟؟... من:بابا به خدا که راست گفتی,باورت میشه اگه تمام عمرم را یک طرف قراربدهند وهمین دقایقی که در حرم مولاعلی ع بودیم هم یک طرف قرار بدهند ,بازم این طرف یعنی این چند دقیقه به کل عمرم میچربه.... پدرم دوباره بوسه ای به سرم زد واشاره به جلوکرد وگفت:عه مثل,اینکه مهمانهامون رسیدن.. نگاه کردم,اره درسته نزدیک ده دوازده نفری باشال سفید وتیپ وقیافه های,غربی سرخیابان ایستاده بودند.. ادامه دارد... 🍃🌹 @bartaren 🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
شاهزاده ای در خدمت قسمت صد و سی و هشتم🎬: مولا علی در حالیکه تأسفی در نگاهش بود ، همگان را از نظر گذ
شاهزاده ای در خدمت قسمت صد و سی و نهم🎬: حجت بلا فصل پیامبر آه کوتاهی کشید و ادامه داد: حتی عبارت«حی علی خیرالعمل » را از اذان برداشت و ترک ان را سنت قرار داد و مردم هم در این مسئله نه تنها اعتراض نکردند بلکه از او پیروی هم نمودند. و دیگر اینکه دربارهٔ مردی گمشده حکم کرد که «مهلت برای زنش چهار سال است و بعد چهار سال ازدواج کند و اگر شوهرش آمد اختیار دارد که زنش را ببرد و یا مهرش را بگیرد» و شما مردم این گونه حکم کردن برایتان خوش آمد و از روی نادانی و بی اطلاعی به کتاب خداوند و سنت پیامبر، آن را قبول کردید و سنت قرار دادید. و چه عمل قبیحی عمر انجام داد که همهٔ عجم ها را از مدینه بیرون کرد و به این کار اکتفا ننمود و ریسمانی به طول ‌پنج وجب برای نمایندگانش در بصره فرستاد و گفت : هر عجمی را گرفتید که قدش به طول این ریسمان رسید گردنش را بزنید. و نیز برگردانیدن اسیران شوشتر در حالیکه از مسلمانان حامله بودند و نیز فرستادن ریسمانی برای اندازه گیری اطفالی که در بصره دزدی کرده بودند که گفته بود : هر یک از انان به درازی این ریسمان برسد دستش را قطع کنید.. و شما مردم تمام این بدعت ها و بیش از این دیدید و دم بر نیاوردید ... فضه که از پشت درب سخنان مولایش را میشنید ، بغض چندین ساله اش را فرو خورد و آرام زیر لب زمزمه کرد به راستی از اسلام جز نام چیزی به جا نمانده و در همین حال صدای مولا علی اوج گرفت که می فرمود:... ادامه دارد... 📝 به قلم :ط_حسینی @bartaren 🖤💦🖤💦🖤💦🖤
شاهزاده ای در خدمت قسمت صد و چهلم🎬: مولا علی علیه السلام که سالها سکوت کرده بود ، اینک مواردی را بیان می کرد که همگان بر صحتش مهر تایید می گذاردند ، او در ادامه سخنانش فرمودند: و عجیب تر از اعمال آنها ، این است که دروغگویی را زن دروغگویی سنگسار کرد و عمر هم قبول کرد و مردم نیز قبول کردند ، انان گمان کردند که فرشته با زبان عمر سخن می گوید و مطالب را به وی تلقین می کند!! عجبا از این جهل ملت... و از تمام اینها عجیب تر آنکه ، پیامبر ورقی خواست برای نوشتن وصیت و عمر کسی بود که جلوگیری کرد از آوردن ورقی که رسول خدا خواسته بود و مردم خواستهٔ رسول الله را شنیدند و عمل عمر را هم دیدند و این موضوع در نظر انها ضرر و نقضی برای عمر محسوب نمی شد. و بدانید عمر همان کسی ست که روزی از نزد او می گذشتم که گفت: محمد میان اهل بیتش مانند درخت خرمایی ست که در محل زباله ای روئیده باشد‌ چون این حرف به گوش پیامبر ص رسید خشمگین شد و بیرون امد و بالای منبر رفت، انصار هم وحشت زده ام ند در حالیکه غرق در اسلحه بودند از شدت خشمی که از پیامبر دیده بودند. پیامبر بالای منبر فرمود:چه شده است که گروه هایی مرا در مورد خویشاوندانم سرزنش می کنند!! در حالیکه از من آنچه در فضل انها شنیدید و خداوند آنها را برتری داد و آنها به دوری از ناپاکی و پلیدی اختصاص داد، خداوند انان را پاک نمود. در حالیکه رساندم کلامی را درباره برترین و بهترین اهل بیتم گفتم.همان کلامی که خداوند به وسیله ان علی را تخصیص داده و گرامی داشته به کسانی که بر آنان سبقت در اسلام دارند برتری داده است ، نیز به خاطر گرفتاری هایی که به سبب اسلام به او رسیده و خویشاوندی که به من دارد و نسبت او به من همانند هارون به موسی است. بعد از اینهمه فضیلت گمان می کنند که من میان اهل بیتم مانند درخت خرمایی هستم که در زباله روییده باشد، آگاه باشید : خداوند بندگانش را خلق کرد و آنان را به دو فرقه گروه بندی کرده و مرا میان بهترین آنان قرار داده و سپس آن فرقه را هم به سه فرقه تقسیم کرده ،اعم از شعبه ها و قبیله ها و خانواده ها، مرا در بهترین شعبه ها و قبیله ها و خانواده ها قرار داده است،سپس آنان را در خانواده های مختلف قرار داد و مرا در بهترین خانواده ها قرار داده و همین است که خداوند می فرماید:«اراده خداوند بر این است که ناپاکی و پلیدی را از شما خانواده بردارد و پاک گرداند شما را پاک کردنی.»احزاب ایه۳۳ پس من و برادرم علی بن ابی طالب محصول و خلاصه و ثابت میان اهل بیت و عترت هستیم. کلام مولا علی به اینجا و روایت خاطرات کشید ، همهٔ جمعیت از شرم ،سر به زیر انداختند و علی گفت انچه را که از یاد برده بودند... ادامه دارد... 📝به قلم :ط_حسینی @bartaren 🖤💦🖤💦🖤💦🖤💦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_6012841488688351894.mp3
25.55M
🔊 سخنرانی استاد رائفی‌‌‌‌‌پور 📑 «شرح دعای ندبه» - جلسه ۹ 🗓 ۱۴ مرداد ماه ۱۴۰۱ - تهران، هیئت مع امام منصور 🎧 کیفیت 48kbps 🎋🎋🦋🎋🎋🎋 ✨ @Lootfakhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
لقمه حلال قسمت بیست و نهم: با پدرم به سمت خیابان امام حسین ع حرکت کردیم ,به گفته ی بابا، اول خیابان
لقمه حلال قسمت سی ام: خودمان رابهشون رساندیم و پدرم با زبان سلیس انگلیسی باهاشون صحبت کرد وخودش رامعرفی نمود,یکدفعه یک جوان موبوروچشم ابی از داخل گروه بیرون امد دستش رابه طرف پدرم دراز کرد وگفت:من دانیل هستم از انگلیس.... عه این دانیل با عکسش خیلی فرق داشت ,انگار توعکسش بچه تر نشان میداد ,منم لبخندی,زدم و کمرم رابه نشانه ی احترام کمی خم کردم وخودم رامعرفی کردم وبعد اونهایی که اومده بودند یکی یکی اسمشان راگفتند,از همه جا اومده بودند,از انگلیس,فرانسه,المان,امریکا,روسیه,ارمنستان,اندونزی خلاصه ازهرجایی بودند بابا روبه جمع کرد وموکبی را کنار جاده نشان داد تا اومدن بقیه ,اینها برن استراحت کنند..... بالاخره ساعت ۹شب به وقت عراق,همه ی انهایی که ازگروه مابودند وخودشان را به موقع رسانده بودند ,بعداز صرف شام ,اماده ی حرکت شدیم. جمعا سی وپنج نفربودیم ,بابا برای احتیاط به چندنفر سپردکه فرداهم با شال سفید کنارجاده بیاستند تااگر احیانا کسی,از گروه امد ,به طرف ما راهنماییش کنند, بابا برای هر کس یک نقشه تدارک دیده بود که در ان نقاطی مشخص شده بود برای استراحت وموکب اصلی هم که فردا شب باید همه خودمان رابه ان میرساندیم با نقطه ی,قرمز مشخص شده بود,چون باتوجه به,شلوغی مسیر ,احتمال جدا شدن ما از هم خیلی,زیاد بود,اما باتدابیری که پدرم اندیشیده بود,میتوانستیم همدیگر رابه راحتی پیدا کنیم. پدرم شب رابرای حرکت مناسب تر میدید چون جمعیت روان تر وهوا هم خنک تربود وبرای پیاده روی مناسب تر... پدرم ,پیشانی بند یاحسین به پیشانی بست وبرای من هم یک پیشانی بند (یازینب)بست,یک پرچم سیاه یااباعبدالله به کوله ی من بست ویکی هم به کوله ی خودش که ناگاه دیدم دانیل به طرفمان میاید... دانیل:ببخشید اقا غلام حسین ,اینها چی هست به سرتان؟اون پرچم چی چی,هست؟ بابا لبخندی,زد وگفت:اینها نشانه ی شرکت کنندگان در همایش است,پوشیدنش مجبوری نیست,دلی هست ,یعنی باید دلت بخواهد... دانیل اشاره ای به خودش وبه جمیع گروه کرد وگفت:من هم دلم میخواهد,انها هم دلشان میخواهد نشانه داشته باشند وبه این ترتیب کاروان همایش ما با نشانه ی ارادت به حسین ع برجبینشان به حرکت افتاد. ادامه دارد .... 🍃🌹 @bartaren 🕊🍃