eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.7هزار دنبال‌کننده
336 عکس
312 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 (عشق سرخ )قسمت چهاردهم: بالاخره سوار اتوبوس شدیم ،یک احساس دلتنگی عجیبی بهم دست داده بود ،ا
🍃🍃🌹🍃🌹🍃🌹 (عشق سرخ )قسمت پانزدهم: یکی از اقایون گفتندکه:خواهرابرادرا,نمازمان رامیخونیم ویه چیزی داخل موکب میخوریم ودوباره حرکت میکنیم ,اقای راننده میرن یه جاپارک پیداکنند وچون خیلی شلوغه ,همه همینجا پیاده میشیم. داخل موکب بین راهی که خیلی شلوغ هم بود, نمازمان راخوندیم,با مامان وزهرا رفتیم تو صف غذا,خورش لوبیا بود,غذا راکه گرفتم زهرا راپیدا کردم وهرچی چشم انداختم ,مامان راندیدم. زهرا:بابا بیا غذا بخوریم,مامان هم حتما رفته پی کفتر خودش,اینجا دیگه پیاده روی نیست همدیگه راگم کنیم,دیدم راست میگه,رفتیم یه گوشه,غذامون را خوردیم,جاتون خالی خوشمزه بود.هرچی نگاه کردیم خبری از مامان وبابا ودیگر هم کاروانیامون نبود,یکدفعه زهرا دست من راکشید وگفت :بزن بریم اووونجاااا تابه خودم امدم,اقای علوی رابایه جوان دیگه دیدم زهراهم داشت نطق میکرد:سلام علیکم برادرررر,شما که دستی درسازمان گمشدگان دارید,بایدبگم که ما یعنی ابجی جان ما دوباره گم شده,یعنی بابا ومامانمان هم گمشدن,میشه ماراپیدا کنید؟ اقای علوی یه نگاه به جوان کناریش گردوگفت:فرهادجان ,خانمها را تا اتوبوس همراهی کن تا من یه نگاه بندازم ببینم کسی جانمونده... اقافرهاد:چشم محمدجان,بفرمایید خانمها ازاین طرف... درحین رفتن ,همونطور که اقافرهاد سرش پایین بود سوال کرد:عذرمیخوام شما از موکب خودمان هستید؟ تا بخواهم چیزی بگم زهرا سریع گفت:داداش ماازموکب خودمان نیستیم وچون مثل خودم کمی کنجکاوید باید بگم که قضیه ی گم شدن خواهرم وپیداکردنش توسط اقای علوی طولانی هست ودراین مقال نمیگنجد.... اقا فرهاد همونطور که سرش پایین بود یه لبخند ریزی زد وگفت:بله درسته دراین مقال نمیگنجد,بفرمایید اینم اتوبوس. سوار اتوبوس شدیم ودیدم ,بابا ومامان هم همزمان باما رسیدند .یکی نفردیگه جامونده بودند که باتلاشهای فرهاد وعلوی امدند وحرکت کردیم. داشتم باخودم فکرمیکردم که عجب سفری,شد هااا که دیدم اقافرهادپاشد وگفت:بااجازه همه یه دوخط مداحی وبعدش هم زیارت عاشورا ,برادرا همراهی کنن:یاحسین غریب مادر تویی ارباب دل من, یه گوشه چشم توبسه واسه حل مشکل من... ...... زهرا:عجب صدایی داره هااا راستی ,صداش خیلی قشنگ بود ,مداحی اقافرهاد تمام شد,اقای علوی شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا... زهرا:گفتم طرف هنرمنده ,خوانندگی هم به هنرهای دیگه اش اضافه کن خخخخ خداییش صداش به دل مینشست ,خداحفظش کنه..... کم کم اتوبوس ساکت شد ومحیط اماده شدبرای خواب.. ادامه دارد. . @bartaren 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
Ekhlas_Tanha_Rahe_Tagharrob_5.mp3
10.03M
چرا تنها راه است ؟ استاد علیرضا پناهیان ی پنچم 🎤 🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃 🍃 🦋🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
🍃🍃🌹🍃🌹🍃🌹 (عشق سرخ )قسمت پانزدهم: یکی از اقایون گفتندکه:خواهرابرادرا,نمازمان رامیخونیم ویه چیزی داخل
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 (عشق سرخ)قسمت شانزدهم: بالاخره رسیدیم مرز شلمچه,ازاینجا به بعدرا دیگه بایدازکاروان جدامیشدیم وباماشین خودمان میرفتیم,خیلی دلم گرفته بود,کاش این سفرتاابد طول میکشید,کاش...هزاران کاش دیگرکه رسیدن به ان بعیداست,همینطورکه داشتم کوله ام رابرمیداشتم یه نگاه به زهراکردم,خیلی عجیب بود از مزه پرونیاش خبری نبود,انگار اونم ازاین جمع دلکن نمیشد,پیاده شدیم .زهرادوباره محکم به پهلوم زد وگفت:اوووونجا را ای ووول,چه پسر پیگیری هست هااا😁 وای,خدای من,علوی یه گوشه ی,خلوت پیدا کرده بود داشت با بابامحمد صحبت,میکرد,بابا گاهی سرش راتکان میداد وگاهی لبخندی میزد و... دل تودلم نبود,بالاخره بابا با علوی امد واقافرهاد هم مثل,تیر ترکش خودش را رساند,مراسم خداحافظی که تمام شد متوجه نگاههای مشکوکی شدم که به زهرامیشد. زهرا:بریم عروس خانم,بذار توماشین برسیم ,بابا حتما یه چیزایی میگه خوووب,منم ازفضولی دارم میترکم ,اما چه کنم ,باید صبر پیشه کرد. با شناختی که از,بابا داشتم,به نظرم بعید بود خودش بگه که علوی چی گفته واحیانا خبر مبری بوده یانه؟اخه ما دخترا تواینجورمسایل با,بابا محمد رودربایسی داشتیم.بالاخره به ماشین خودمان رسیدیم,وای خدای من چه گردوخاکی روش نشسته بود,بابا یه کم شیشه های سمند را غبارروبی کرد وزهرا گفت:بفرمایید سمندون درخدمت شما ,سوارشید😊 حرکت کردیم,به نظرم فضای ماشین خفه بود,دلم گرفته بود ,دوست داشتم گریه کنم که بابا گفت:خوب انیس جان,دخترای گلم سفر چطور بود؟ مامان:بهترین ,مسافرت عمرم ,کاش هرسال اربعین بیایم کربلا.... ماهم باهم گفتیم:ممنون بابا ,خیلی خوب بود...عالی بود... بابا:اره برای منم همینطور,مزه اش زیرزبونمه ان شاالله اگر طلب کنند ,نیت کردم هرسال بیام حتی اگه شده تنها..... زهرا:بابا مگه من میذارم تنها بیای,من طاقت دوریت راندارم😜 بابا:قربون دخترگلم بشم,فرض محال راگفتم. مامان:چه کاروان عرفانی وخوبی بود ,چه جوانهای پاکی,راستی اقای علوی چی میگفتت؟ من وزهرا سراپا گوش شدیم که بابا گفت:اره به خدا,جوان اینقد مخلص وبی ادعا جواهره....همه شان جواهربودند,برگزیده بودند,پاک باصفا,بی ریا,عاشق اهل بیت ع.... بابا همه چی گفت اما به قول زهرا فرافکنی کرد وچیزی لونداد که علوی چی چی گفته. نزدیک دیار کریمان,یاهمان شهرکرمان خودمان شدیم,دیگه مسافرت داشت تموم میشد.چه سفری بود..... وارد کوچه شدیم,روی دیوارخانه مان ,خیلی ازاقوام پارچه زیارت قبول زده بودند وبه قول زهرا کل کوچه رابرای ورود ما سفید کرده بودند البته بابرف😊 وای خدای من,انگاری من مال اینجا نبودم,باخونه خودمان احساس غریبی میکردم,به نوبت رفتیم یه دوش گرفتیم ,چون احتمالا سروکله اقوام وخویشان کم کم پیداشون میشد. ادامه دارد.... @bartaren 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
sharhe_ziarate_ashura_1.mp3
10.9M
‍ شرح عاشورا 🎤 استاد حسین رفیعی ی اول 🍃🦋🍃🦋🍃🦋 🍃 🦋🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 (عشق سرخ)قسمت شانزدهم: بالاخره رسیدیم مرز شلمچه,ازاینجا به بعدرا دیگه بایدازکاروان جدامیشدی
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 (عشق سرخ)قسمت هفدهم: یک هفته ای میشد که از کربلا امده بودیم وکلی دوست وآشنا وفامیل اومدن دیدنمان وبه قول زهرا ,انگار ما قبل ازکربلا رفتن به چشم هیشکی نمیومدیم وبعدازکربلا رفتن,ظاهروپدیدارشدیم ,اخه هرکی میامد میگفت:ماشاالله انیس خانم چه دخترای خوشگل خانومی وهمه ارزوی خوردن شیرینی عروسیمون را داشتند وزهرا هم میگفت:زینب اگر قراربود بترشیم ,گمونم خداتغییر عقیده بدهد اخر اینهمه ارزومند را ناامیدنمیکنه دیگه خخخخ زهرا امروز رفته مدرسه ومن هم برگشتم سر درس خوندنم,اما همش فکرم جایی دیگه است,به قول زهرا مردیم ازفضولی,دیگه واقعا مغزم کشش نداره,باید برم یه چای لب سوز برای خودم بریزم وبیارم. رفتم اشپزخونه که مادرم گفت:زینب جان وقت داری یه مطلب رابهت بگم,یعنی یه جور نظر خواهی,هست. من که کل هفته منتظر این لحظه بودم ودل تودلم نبود,یه جورایی قیافه ی بی خبری وخونسردانه به خودم گرفتم وگفتم:بله مامان جونم,الان وقت استراحتمه,سراپاگوشم.... مامان:راستش وقتی باباتون گفت که,اقای علوی چی گفته,من پیشنهاددادم که چون فصل درس هست ذهنتان مشغول نشه,برای همین نظرتورامیخوام.. دلم هرری ریخت پایین,پس علوی واقعا خواستگاری کرده,تااومدم بامن من یه چیزی بگم ,مامان ادامه داد:راستش علوی ازطرف اقافرهاد پیغام داده ومثل,اینکه از زهرا خوشش امده,خواسته اگررضایت داشتیم ونظرمون مثبت بود یه وقتی رابرای,اشنایی خانواده ها معلوم کنیم,به نظرت الان توفصل امتحانات و...به زهرا بگیم؟ذهنش درگیرنمیشه؟بعدشم شما دوتا,که جیک وپوکتون توهم هست ,اصلا زهرا نظرش برای ازدواج چی هست؟ هرحرفی,که از دهن مامان بیرون میامد انگار لیوان اب سردی بود که روی سرم میریخت,اصلا باورم نمیشد که علوی ,برای کس دیگه ای وای.... اگه زهرا میفهمید ,کلی جوک سرهم میکرد. مامان:چراماتت برده,توچی میگی؟نظرت چیه؟به زهرا چیزی بگیم؟ ادامه دارد.... @bartaren 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹