هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_5911082039725001974.mp3
10.06M
🔊 #سخنرانی استاد #رائفی_پور
📑 «اجتماع مردمی عید بیعت»
🗓 ۱۴ مهر ماه ۱۴۰۱ - تهران، میدان امام حسین علیهالسلام
✍نشر آثار استاد رائفی پور
🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
راز پیراهن قسمت دهم: زری مثل گرگی زخمی خرخر میکرد و به سمت ژینوس حمله برد، ژینوس که از حرکت زری متعج
راز پیراهن
قسمت یازدهم:
حلما و ژینوس کنج دیوار کنار هم نشستند ، ژینوس با صدایی لرزان گفت : نترسی هااا این فیلمشه احتمالا می خواد پول بیشتری ازمون بگیره..
حلما که رنگش از ترس پریده بود با لکنت گفت :ندیدی چه زوری داشت ؟!! از یه زن بعیده که اینجور باشه، به خدا این خود شیطانه...
زری درب اتاق را بسته بود و جلوی کند لباس دنبال چیزی میگشت .
با اینکه حلما اسم شیطان را آهسته گفته بود اما انگار گوش های زری خیلی تیزتر از قبل شده بود ،سریع به پشت سرش برگشت ونگاه ترسناکی به حلما انداخت.
حلما که انگار آتشی در چشمان زری میدید دستش را به طرف کیفش برد تا کیف را که کمی دورتر افتاده بود به سمت خودش بکشد که ناگاه صدای غریدن زری که اصلا شباهتی به صدای انسان نداشت بلند شد...
دست به اووون نزن....
و بعد از روی دیوار خنجری را که زیر تابلوی یک بز وصل کرده بود برداشت، به سمت حلما یورش آورد و گفت : تو کیف چی داری هااا؟؟ زود برش دار و ببر بیرون اتاق بندازش و بیا...
حلما حس کرد ،زری از چیزی داخل کیف هراس دارد ...
او خوب تمرکز کرد ، اما چیزی داخل کیف نبود که باعث ترس زری شود..
حلما حس می کرد زری آن زری یک ساعت پیش نیست ،یه چیزی این وسط جور در نمیومد ، یعنی چی شده؟
حلما داشت اتفاقاتی را که چند دقیقه پیش افتاده بود پشت سر هم میچید تا شاید دلیل رفتارهای زری را کشف کند که دوباره صدای فریاد زری بلند شد : مگر نمیشنوی؟!! زوووود باش ....آاااخ دارم میسوزم....زود اون کیف لعنتی را از این اتاق بیرون ببر...
ژینوس که از حرکات زری واقعا ترسیده بود رو به حلما دندان قروچه ای رفت و گفت : ببررررش دیگه دخترررر...
ادامه دارد...
📝به قلم ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#رمان های جذاب و واقعی📚
راز پیراهن قسمت یازدهم: حلما و ژینوس کنج دیوار کنار هم نشستند ، ژینوس با صدایی لرزان گفت : نترسی ها
راز پیراهن
قسمت دوازدهم:
حلما سراسیمه دستگیره درب اتاق را تکان داد و گفت: این که قفله...
زری به سمت درب آمد ، او با احتیاط می آمد ،نزدیک حلما رسید جیغ بلندی کشید و گفت : از من فاصله بگیر تا در را باز کنم.
حلما در اوج استرس و ترس ،خنده اش گرفت و با خود میگفت انگار من مسلحم و با لوله اسلحه ام قلب زرزری را نشانه گرفته ام که اینگونه میترسد
و باز به ذهنش رسید ،شاید واقعا زری از چیزی داخل کیف میترسد.
درب باز شد، زری مثل باد از جلوی در کنار رفت و همانطور که به حلما اشاره می کرد گفت : فوری کیفت را داخل سالن ورودی بزار ، فکر رفتن هم از سرت بیرون بیار، چون درب اصلی قفل هست.
حلما سری تکان داد و همانطور که پا به بیرون از اتاق میگذاشت زیپ کیف را باز کرد...
واقعا چیزی برای ترسیدن وجود نداشت،یک کیف پول ،دسته کلید خونه شان، گوشی موبایلش و یک بطری کوچک آب...
اینا هیچ کدام ترسی نداشت.
حلما زیپ اصلی را بست و زیپ بغل را باز کرد ، اینجا هم غیر یه دستمال کاغذی جیبی چیزی نبود.
یکدفعه زیر دستمال چیزی به چشمش خورد.... آره گردنبند عقیقی که مادرش براش خریده بود و چهارقل روش حک شده بود.
مادرش همیشه به حلما می گفت اینو گردنت بنداز ، تو خوشگلی چشمت نکنن..
کلمه گردنبند را در دست گرفت که ناگهان با صدای زری که بیشتر شبیه گرگ بود به خود آمد: چکار میکنی دخترررر، زود اون لعنتی را بزار بیرون و بیا داخل کارت دارم
ادامه دارد...
📝ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#رمان های جذاب و واقعی📚
راز پیراهن قسمت دوازدهم: حلما سراسیمه دستگیره درب اتاق را تکان داد و گفت: این که قفله... زری به سمت
راز پیراهن
قسمت سیزدهم:
حلما بدون اینکه فکر خاصی کند سریع گردنبند را به گردن خودش انداخت ، کیف را روی صندلی انداخت و دوباره وارد اتاق شد .
درب اتاق را بست و پشتش را به درب کرد ،ژینوس مانند گربه ای که ترسیده گوشه اتاق نشسته بود و با چشمان سبزش به حلما خیره شده بود.
حلما نگاهی به زر زری انداخت و انگار چیزی درون دلش شکست .
آهسته زیر لب گفت : خدای من ! از چشماش آتیش میباره و در همین حین رعشه ای سر تا پای زری را برداشت، پیراهن قرمز رنگی را که در دستش بود به سمت ژینوس پرتاب کرد و گفت : این پیراهن را بپوش و بعد به سمت کشوی میز رفت از روی کشو خنجر. ا برداشت و به سمت حلما گرفت و همینطور که جلو می آمد گفت : دخترهٔ نکبت برو بیرون...
حلما متوجه شد که زری از او میترسد حالا چرا؟؟
حلما با این فکر کمی آرامش گرفت و خواست حرف خودش را امتحان کند و با قدم های شمرده شمرده به طرف زری حرکت کرد،زری که قبلش خنجر را دهید گونه در دست داشت با حرکت حلما شروع کرد به عقب عقب رفتن ..
حلما یک قدم به سمت او برمی داشت و زری هم یک قدم به عقب تا اینکه پشت زری به میز توالت گرفت...
حلما با اراده ای بیشتر به سمت زری قدم برمی داشت که ناگهان...
ادامه دارد
📝ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان های جذاب و واقعی📚
راز پیراهن قسمت سیزدهم: حلما بدون اینکه فکر خاصی کند سریع گردنبند را به گردن خودش انداخت ، کیف را ر
راز پیراهن
قسمت چهاردهم:
که ناگهان خنجر از دست زری افتاد، با یک دست گلویش را فشار میداد و با دست دیگرش به سمت حلما اشاره می کرد که نه....
حلما متوجه شده ، هرچه هست ،زری از او می ترسد ، بنابراین با اعتماد به نفسی بیشتر به طرف زری قدم برمی داشت ،که ناگهان ژینوس با صدایی لرزان گفت : ح..ح...حلما این زری واقعی نیست ، به خدا زری تبدیل شده به یه حیوان خطرناک ، حالا که ازت میترسه ، بیا فرار کنیم وگرنه معلوم نیست که چه بلایی سرمون بیاد.
حلما با این حرف ، به خود آمد و همانطور که به سمت در اتاق میرفت گفت : پس زود باش بیا دیگه چرا ماتت برده...
ژینوس که پشت سر حلما بود آهسته گفت : اما در اصلی ساختمان قفله که...
در همین حین صدای خرخری از پشت سر حلما بلند شد.
حلما به پشت سر برگشت و تازه متوجه شد زری یقه گردن ژینوس را گرفته و همانطور که اونو به طرف خودش می کشید ،خنجر دستش را روی پوست گردن ژینوس طوری فشار میداد که بیننده فکر میکرد الان رگ گردن ژینوس را میزند.
زری خرناسی کشید و همانطور که دندان های ردیف سفیدش را نشان میداد گفت: اگر به جون و زندگی دوستت علاقه داری از این اتاق برو بیرون ، وگرنه میکشمش، اگر رفتی خیالت راحت کاریش ندارم ،یه جلسه کوچولو باهم داریم و خیلی زود میفرستمش پیشت...
حلما فکری کرد و قدمی به سمت زری برداشت تا شاید مثل قبل بترسد ، اما زری سر خنجر را روی گردن ژینوس فشار داد به طوری که قطره ای خون بیرون جهید و سوزشی که در بدن ژینوس پیچیده بود باعث شد فریاد بزند: برررررو بیرون حلما...این گرگ وحشی تعارف نداره ، برو بیرون تا منو به کشتن ندادی....
حلما همانطور که رویش به طرف ژینوس بود عقب عقب گام به می داشت.
نگاه زری خیره به قطره خون روی گردن ژینوس بود ، که ناگهان انگار که طاقتش را از دست داده ، شروع کرد به لیس زدن جای زخم گردن....حلما باورش نمیشد ،زری درستی داشت خون می خورد
..ادامه دارد....
📝ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#رمان های جذاب و واقعی📚
راز پیراهن قسمت چهاردهم: که ناگهان خنجر از دست زری افتاد، با یک دست گلویش را فشار میداد و با دست د
راز پیراهن
قسمت پانزدهم:
با جیغ بعدی زری ، حلما سراسیمه از اتاق بیرون آمد و درب پشت سرش محکم بسته شد و صدای چرخش کلید در قفل درب به صدا در آمد.
حلما گلویش میسوخت ، انگار آتشی درونش شعله میکشید و هرم آن تا دهانش ادامه داشت.
حلما همانطور که سرتاسر بدنش را رعشه گرفته بود به سمت صندلی رفت که کیفش روی آن بود.
زیپ کیف را باز کرد و مشغول گشتن شد : اَه این گوشیه کجاست ...
لرزش دستانش نمی گذاشت کارش را درست انجام بدهد ، بالاخره برداشت.
روی صندلی نشست، کیفش بر زمین افتاد.
حلما که دختر منظمی بود ،بی توجه به افتادن کیف ، صفحه گوشی اش روشن کرد و همانطور که با خودش حرف میزد وارد مخاطبین گوشی شد : خدای من!! به کی زنگ بزنم؟! پلیس؟! نه نه...این گرگ وحشی ممکنه به ژینوس صدمه ای بزنه ، این...این زری یه طوریش شد...به نظرم ...به نظرم...
ناخودآگاه انگشتش روی اسم استاد اخلاقشان ،استاد رحیمی ایستاد و ضربه زد...
صدای بوق گوشی بلند شد... حلما نفسش را محکم بیرون داد و گفت : بردارررر دیگه...وای الان برداره چی بهش بگم؟! کسی جواب نداد...
گوشی رفت روی منشی....
حلما اوفی کرد، از جا بلند شد به سمت درب اتاق رفت ، گوشش را به در چسپاند ، اما صدایی از داخل اتاق نمی آمد.
حلما خیلی ترسیده بود ،یعنی تو اتاق چه خبره؟ یعنی الان ژینوس چی شده؟!
رعشهٔ بدنش بیشتر شد. دوباره صفحه گوشی را روشن کرد و پیام داد ،استاد تورو خدا جواب بدین ، به کمکتون احتیاج دارم ،من فکر میکنم یه اتفاق بدی برای دوستم که داخل اتاق کناری هست نیافته ، یه اتفاق خارق العاده... اما بد ...
دکمه ارسال را زد ،و دوباره شماره را گرفت، اینبار صدایی در گوشی پیچید ،مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد.
استرسی عجیب بر وجودش افتاده بود،به سمت در ورودی رفت اما هر چه کرد باز نشد.قفل بود و قفلش هم از اونا نبود که به این راحتیا باز بشه...حلما باید کاری می کرد...
سر جایش نشست و گوشی را در دست گرفت و ناخودآگاه انگشتش روی اسم وحید بود و وقتی به خود آمد که گوشی در حال زنگ خوردن بود...
ادامه دارد
📝به قلم :ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌿