eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.8هزار دنبال‌کننده
347 عکس
322 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
#رمان های جذاب و واقعی📚
#سامری_درفیسبوک۲ #قسمت_هشتم 🎬: حیدرمشتت همانطور که وسط هال دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود گف
🎬: حیدر مشتت به همراه عیسی المرزعاوی که بین ایرانیان خودش را سید صالح معرفی کرده بود وارد قم شدند. حیدر مشتت همانطور که چمدان سنگین دستش را روی زمین می کشید نفسش را محکم بیرون داد و با اشاره به چند نفر از طلبه ها که جلوی دکّه ای ایستاده بودند گفت: ببین هر جا را نگاه می کنیم، تقریبا از هر ده نفر سه نفرشان طلبه هستند، ما از اولش هم می بایست به همینجا بیایم. عیسی مزرعه سری تکان داد و گفت: درست است، بگذار از آن تلفن عمومی کنار دکه، تماسی با حسن راضی الکعبی بگیریم، او مدتهاست ساکن این شهر هست و بر امور اینجا بیشتر آگاه هست و با زدن این حرف به سمت کابین زرد رنگ تلفن رفت. حیدر مشتت، با دقت اطراف را زیر نظر گرفته بود و زیر زبانی با خودش حرف میزد که عیسی مزرعه جلو آمد و گفت: بلید تاکسی بگیریم به این نشانی انگار نزدیک حرم هست، حرکت کن و با زدن این حرف دستش را برای تاکسی تکان داد و خیلی زود ماشینی جلویش ترمز کرد. حیدرمشتت به همراه عیسی مزرعه جلوی درب کوچک آبی رنگی خ ایستادند، زنگ ساده در را به صدا در آوردند و پس از لحظاتی صدای کلش کلش دمپایی که بر روی زمین کشیده می شد نشان از آمدن صاحب خانه داشت. در باز شد عیسی مزرعه دستانش را از هم گشود و گفت: سلام آقای حسن رازی الکعبی خوشحالم که دوباره شما را می بینم، آقای کعبی لبخندی زد و گفت: علیکم السلام برادر! خوش آمدید و بدون حرف اضافه ی دیگری آن ها را به داخل خانه راهنمایی کرد. هر سه مرد روبه روی هم داخل اتاقی که بیشتر به پستوی خانه شبیه بود به دور از اغیار نشسته بودند و پیرامون موضوعی که برایشان حیاتی بود صحبت می کردند. حسن راضی الکعبی طرح تبلیغی موثری ارائه کرد و حیدر مشتت آن را تایید و عیسی مزرعه هم قول کمک و همکاری داد و قرار بر این شد که حسن راضی، لیستی از علمای برجسته قم برای حیدر مشتت تهیه کند که حیدر به تمام آنها نامه بنویسد و در آن نامه، آنها را به یاری ، نائب امام و یمانی ظهور و در آخر سید صالح دعوت می کرد و با آب و تاب فراوان رؤیاهایی را که طبق آن احمد همبوشی خود را وصی امام دوازدهم معرفی می کرد روایت کردند و کتاب وصیت مقدس را برای اثبات ادعایشان به آنها ارائه می نمودند. عیسی مزرعه پیشنهاد داد که حیدر مشتت به حضور آیت الله روحانی و علامه کورانی برسد و مستقیم آنها را به سمت مکتب خود دعوت کنند و اگر موفق میشدند یکی از این دو عالم را به سمت خود جلب کنند، کار تمام بود و گویی یک ایران را با خود همراه می کردند و این نظر هم مورد پسند هر سه نفر قرار گرفت و با این طرح ها کار تبلیغی آنها در قم شروع شد. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🎞🎞🎞🎞🎞🎞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#سامری_درفیسبوک۲ #قسمت_نهم🎬: حیدر مشتت به همراه عیسی المرزعاوی که بین ایرانیان خودش را سید صالح مع
🎬: حیدرمشتت وارد مخابرات شد، دختری جوان پشت میز بلندی نشسته بود و چندین کابین تلفن روبه رویش به چشم می خورد و چند نفر هم روی نیمکت منتظر بودند تا تماس بگیرند. حیدر، شماره مکتب احمدالحسن را به دختر داد و‌ با فارسی شکسته ای از او خواست تا شماره را برایش بگیرد بعد از گذشت دقایقی دختر اشاره ای به کابین سه کرد و حیدر خودش را به ان رساند. گوشی را برداشت و بعد از لحظاتی صدای احمد همبوشی در تلفن پیچید: سلام علیکم بفرمایید! حیدر گلویی صاف کرد و گفت: سلام احمد، حیدر هستم، اومدم روند کار را برایت توضیح بدهم و ازت نظر بخوام. احمد قبل از گفتن هر چیزی گفت: ببین مگر نگفتم از طریق فضای مجازی و ارتباط کامپیوتری برایم پیام بگذار، معمولا قابل ردیابی نیستند. حیدر نفسش را محکم بیرون داد و گفت: یه چیزی میگی ها، از کجا کامپیوتر گیر بیارم؟! وقتی از اونهمه پولی که تحت اختیار داری، یک ذره اش نصیب من میشه که اونم کفایت همچی اموری نمیده، اینجا هم تلفن عمومی محسوب میشه و امن و امان است. احمد همبوشی به میان حرف حیدر دوید و‌گفت: خوب بگو چکارها کردی؟! حیدر نفس کوتاهی کشید و‌گفت: کارم شده نامه نگاری! تا الان به بیست چهار نفر از علمای سرشناس قم نامه نوشتم و مأموریتمان را عنوان کردم و از آنها خواستم که در این راه با من به عنوان نماینده شما بیعت کنند و به یاری آن امام غریب بشتابند، هیچ کدام از این افراد روی خوش به من نشان ندادند، به نظرم ما باید روی مردم عادی کار کنیم و امیدمان به آنها باشد، دیروز هم با آیت الله روحانی ملاقاتی داشتم و ایشان در چند جمله کوتاه، چنان به من حمله کردند که سر جای خودم نشستم و مضحکهٔ طلبه های کلاس درسش شدم. با برخوردی که با ما شد، صلاح نبود من و عیسی و آقای الکعبی با هم باشیم، فعلا از هم جدا شدیم و دورادور هوای هم را داریم، فردا هم قرار ملاقاتی با آقای کورانی که از علمای به نام قم هست، دارم، با این تفاسیر نمی دانم به این قرار ملاقات بروم یانه؟! احمد همبوشی که از شنیدن خبرهای قم ناراحت شده بود، آه کوتاهی کشید و گفت: قرار ملاقات با این آقای کورانی را لغو نکن، شنیدم که طلبه های زیادی سر کلاس درسش می نشینند... حیدر مشتت به میان حرف احمد همبوشی دوید و‌گفت: من را به دهان شیر نفرست! این آقایان مسلط به علوم اسلام و مذهب شیعه هستند و هر کتابی را که فکرش را بکنید خوانده اند و همانطور که می دانید من هم دست پرورده تو هستم، شاگرد تو بودم، تو هم که علمت را از جای دیگر به عاریت گرفتی، پس من را با این علما رودر رو نکن، پیشنهاد می کنم خودت به ملاقات یکی از این علما بیایی تا ببینی چگونه در کمتر از پنج دقیقه تمام مبانی مکتب احمد الحسن را درهم می پیچند. احمد همبوشی با لحنی عصبانی گفت: فراموش نکن! ایران برعهده توست و من باید به کشورهای عربی منطقه سفر کنم و از طرفی باید در فضاهای مجازی مانند فیسبوک فعالیت کنم، باورت نمی شود، اقبالی که در اینگونه تبلیغات است در تبلیغات حضوری نیست، من میتوانم از طریق این فضاها حرفم را به کل دنیا برسانم، پس وقتم پر است، شما هم فردا به ملاقات کورانی برو و بعد از آن فی الفور خودت را به عراق برسان تا تو را با این فناوری خارق العاده آشنا کنم و معجزهٔ رسانه های مجازی را به تو نشان دهم. حیدر مشتت چشمی گفت و تماس را قطع کرد. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼 فصل دوم: 🎬: به نام خدا  إِنَّ اللَّهَ لاَ یُغَیِّرُ مَا بِقَوْم حَتَّى یُغَیِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ « سوره رعد، آیه۱۱» و براستی این وعدهٔ قران است که انسان می تواند با اعمالش تقدیر و سرنوشتش را تغییر دهد. رؤیا، ماشین را خاموش کرد و همانطور که قربان صدقه دختر کوچکش، هدی میرفت او را بغل کرد، از ماشین پیاده شد و دزدگیرش را زد و می خواست به طرف در خانه برود که ماشینی کنارش متوقف شد و سپس صدای مهربان همسرش بلند شد: سلام خانم معلم، اندکی صبر تا این غلام حلقه به گوش هم برسد. رؤیا که همیشه دلش غنج می رفت برای این حرفهای صادق به عقب برگشت و هدی را در آغوش صادق که الان پیاده شده بود، گذاشت و گفت: و علیکم السلام یا سیدی!! بیا بگیر گل دخترت را غلام نخواستم، به قول مادرم: آقا باش و خدمت کن... صادق همانطور که بوسه ای از گونه هدی که با چشمان خوابآلود پدرش را نگاه می کرد، می چید گفت: الهی این آقا فدای دختر گل و خانم گل ترش بشه... رؤیا درخانه را باز کرد و گفت: ماشینت را نمیاری تو؟! بعدم اگر قربون ما بشی کی بیاد برای آقا پسرت درس مردانگی بده؟! صادق همقدم با رؤیا وارد خانه شد و گفت: خوب معلومه، همسر عزیزم که ازصدتا مرد مردتره... رؤیا در هال را باز کرد و همانطور که به صادق تعارف می کرد وارد بشن گفت: چقدر زبون میریزی تو! یعنی اگر این زبون را نداشتی تا الان صدبار ترورت کرده بودن.. صادق به سمت اتاق خواب بچه ها رفت و دستش را روی بینی اش گذاشت و گفت:هیس! آرامش آغوش پدر، دختر را به خوابی ناز کشانید، لطفا با حرفهایتان، زحمات این پدر را بر باد ندهید. رؤیا همانطور که چادرش را در می آورد، لبخندی زد و به سمت اتاق رفت‌ و بعد از دقایقی که لباس هایش را عوض کرده بود، صادق هم در آشپزخانه به او پیوست. رؤیا چای ساز را به برق زد و گفت: آفتاب از کدوم طرف سر زده امروز زود اومدی؟! بعدم ماشینت را بیار داخل تا پراید ما هم به دنبالش داخل شود. صادق به سمت یخچال رفت و همانطور که بطری آب را بیرون می آورد گفت: دیگه گفتیم امروز سورپرایزتون کنیم، اراده کردم امروز حیاط کوچکمان جولانگاه پراید همسر عزیزمان باشد و اسب این شاهزادهٔ بی تاج و تخت بر سر در کاخمان بماند. رؤیا که از این حرفها خاطره خوشی نداشت، قابلمه خورشت را روی گاز گذاشت تا گرم شود و بلند گفت: چچچی میگی صادق؟! می خوای جایی بری؟! صادق انگشتش را روی دماغش گذاشت و گفت: آرام باش همسرم، آرام باش ای مادر نمونه که اگر صدایت را بالا ببری، آن پری رو که در خواب ناز آرمیده تو را به خود می خواند و از این لحظات در کنار یار ماندن محروم می کند. رؤیا آهسته گفت: صادق! بگو ببینم چی شده؟! می خوای جایی بری؟! صادق مانند پسرک شیطونی که شرمسار بود سرش را پایین انداخت و آهسته گفت: مأموریت دارم...اما خیلی زود تموم میشه، فقط دو سه شب هااا رؤیا اوفی کرد و روی صندلی قهوه ای رنگ آشپزخانه نشست و گفت: صادق! من توی این شهر غریب با دو تا بچه چه کنم؟! نه خواهر و نه مادر و نه قوم و خویشی کنارمه، تو هم که دم به دقیقه میری مأموریت... صادق روبه روی رؤیا نشست و گفت: اولا پسرمون محمد هادی برای خودش مردی شده، امسال دیپلم میگیره دوما دیگه باید عادت کنیم، اگر به خاطر محل کار شما نبود که میرفتیم مشهد کنار پدر و مادر و آشناهامون، اما چکار کنم؟! مشکل انتقالی شماست... رؤیا سرش را تکان داد و گفت: نه اینکه شما بدت میاد اینجا باشیم؟! صادق لبخندی زد و گفت: هدف ما خدمت هست، حالا چه میشه توی مناطق محروم خدمت کنیم؟! رؤیا خیره به شعله روشن گاز شد و گفت: چند روز پیش یه گروه جهادی اومدن برای خدمت، نبودی ببینی مردم اون روستا چه صف طویلی تشکیل دادند برای پزشک...البته پزشک عمومی بود و این بیمارها از هر نوع بیماری توشون دیده میشد، ولی یه چیز جالب و البته عجیب برات بگم... صادق که خوشحال بود رؤیا با یاد آوری روستا، بحث مأموریت رفتن اونو فراموش کرده بود گفت: بگو ببینم چی جالب و چی عجیب بود؟! ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
#سامری_درفیسبوک۲ #قسمت_دهم🎬: حیدرمشتت وارد مخابرات شد، دختری جوان پشت میز بلندی نشسته بود و چندین
🎬: حیدر مشتت درحالیکه دندان هایش را بهم می سایید و کتابها را از زیر یک دستش به دست دیگرش میداد گفت: من به اون احمق گفتم که محاله شیوخ ایرانی برای ادعای ما تره هم خورد کنند، اونا التفاتی که نمی کنن هیچ، با استدلالاتشون که البته به حق هم هست، من و احمد همبوشی و کل دم و دستگاه ظهور و یمانی را به سُخره گرفتند، خوبه پرده از ادعاهای دیگه احمد بصری برنداشتم وگرنه همینجا با حرفاشون زنده به گورم میکردند، آخه من نمی دونم این احمدبصری که بهتره بهش بگم احمق بصری، با چه جرأتی قبول کرد همچی ادعایی کنه و منِ نادان، چشم بسته حرافی ها و وعده های احمد همبوشی را پذیرفتم و دارم کمکش می کنم، اصل زحمت را من می کشم و سودش به جیب اون مفت خور میره، باید برگردم عراق و حقم را از حلقومش بکشم بیرون، اصلا..اصلا تا اول کار تمام و کمال یه پول تپل بهم نده، دیگه هیچ کاری براش نمی کنم، منو با یه عنوان یمانی ظهور، خر کرده و منم براش هی بار میکشم و بیگاری ازم میکشه... حیدرمشتت مانند انسانی مجنون با خودش حرف میزد و اصلا متوجه نشد که چه جوری راه رسیدن به محل اقامتش را که سوئیت کوچکی نزدیک حرم مطهر بود، طی کرده است. حیدرمشتت می خواست وارد مسافرخانه شود که مردی او را صدا زد: آقای حیدر مشتت؟! حیدر رو به سمت آن مرد که کت و شلوار اتو کشیده ای پوشیده بود کرد و گفت: بفرمایید، امرتون؟! مرد کمی جلو آمد و گفت: من به بوی امام زمان اینجا کشیده شده ام، سالهاست که دنیا منتظر ظهور ایشان است، به من گفته اند که یمانی ظهور مولایم در اینجا اقامت دارد، به من گفته اند که تو خبر از نائب خاص و فرزند امام غایب آورده ای، به من گفتند که امام غریبمان توسط فرزندش ما را به یاری طلبیده... حیدر مشتت خیره به مرد پیش رویش که میانسال به نظر میرسد، شده بود و انگار داشت مسائل را تحلیل می کرد که اعتماد کند یا نه؟ که آن مرد قدمی جلوتر نهاد و گفت: سالها زحمت کشیده ام و اندوخته ای برای آینده فرزندانم کنار گذاشته ام، درست است از نظر مردم این اندوخته مبلغ هنگفتی ست، اما برای تقدیم به محضر امام زمانم، پر کاهی بیش نیست، تمام جان و مالم فدای یک نگاهش.. بوی پول که به مشام حیدرمشتت رسید، تمام افکار و سوء ظن ها را کنار گذاشت و به یاد آورد که چقدر از مردم ساده انگار شادگان اموالشان را برای کمک به ظهور امام غایب به آنها تقدیم کردند، اما به نظر میرسید این شکار پیش رو چرب و چاق تر باشد، پس حیدر لبخندی زد و گفت: هر چه شنیدی درست است برادر! اینجا نشانی از امام زمان دارد، خدا خیرتان دهد، امام زمان غریب تر از هر زمانی ملت را به یاری میطلبد و متاسفانه اکثر مدعیان کمک به امام، دل در گرو پول و زر داده اند و فقط ادعای یاری می کنند و بس و مانند شما کمتر کسی هست که اینچنین سخاوتمندانه از اموالش در راه امامش بگذرد. حیدر مشتت دستانش را از هم باز کرد و آن مرد را به طرف خود فراخواند. مرد همانطور که جلو می آمد لبخندی زد و گفت: فارسی هم که شکسته بسته حرف میزنی اما حرفهای قشنگی زدی و جلو آمد و ناگهان حیدر متوجه دستبندی شد که آن مرد بردستانش زد می خواست اعتراض کند که آن مرد گفت: ببخشید جناب حیدرمشتت، ای یمانی ظهور، باید در زندان از شما پذیرایی کنیم، شما که با امام غایب حشر و نشر دارید، بفرمایید ایشان قدم رنجه بفرمایند و برای آزادیتان جلو بیایند که سخن امام زمان بر چشمان این سرباز جای دارد و با زدن این حرف دستبند را قفل کرد و حیدر را به انتهای کوچه راهنمایی کرد و در آنجا ماشین پلیس منتظر آنان بود... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🎞🎞🎞🎞🎞🎞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از نایت کویین
17.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
معلمی در محله بدنام ها؛ "خدا هست" 👨‍🏫 مهمان برنامه کتاب باز 📕 جوانی به نام مجتبی شکوری بود. شکوری در پاسخ به سوال سروش صحت که بچه چگونه آینده شان را بسازند؟، داستان زیبایی از اولین سال تدریس اش در یکی از مدارس تهران روایت کرد. مدرسه ای که با دانش آموزانی خاص در در یکی از آلوده ترین و پر بزه ترین مناطق تهران جای داشت. ... دانلود 👌 🎖@bluebloom_madehand
#رمان های جذاب و واقعی📚
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼 فصل دوم: #دست_تقدیر۲ #قسمت_اول🎬: به نام خدا  إِنَّ اللَّهَ لاَ یُغَیِّرُ مَا بِقَوْم حَتَّ
🎬: رؤیا از جا بلند شد در قابلمه را برداشت و شروع به زیر و رو کردن برنج ها کرد و گفت: اولین روزی این اردوی جهادی برپا شد، یکی از بچه ها که مریض احوال بود را بردیم دکتر، دکتره ازش آزمایش گرفت و امروز توی روستا چو انداخته بودن که یه بیماری مرموز داشته و همه باید آزمایش بدن، باورت میشه، کل روستا از کوچک و بزرگ قطار شده بودن که آزمایش بدن، من فکر می کردم دکتره با دیدن اینهمه جمعیت عصبی میشه و میزنه زیر همه چیز اما انگار طرف خیلی هم مشتاق بود... صادق خنده ریزی کرد و گفت: حالا تو از کجا فهمیدی که دکتره مشتاق بود؟! چون جمعیت زیاد بود به اشتیاق دکتر پی بردی؟ رؤیا رویش را به طرف صادق کرد و گفت: مسخره نکن صادق! برام عجیبه، اگر تو هم اونجا بودی شک می کردی، آخه من همراه یکی از دانش آموزام رفتم، دکتره اصرار داشت از منم آزمایش بگیره که من اجازه ندادم و آخر کاری یه ذره از بزاق دهنم را گرفت تا ببینه واقعا منم درگیر شدم یا نه؟! جالبه از هر خانواده یک نفر هم میرفت آزمایش میداد کافی بود و از همه هم بزاق دهن می گرفت و هم خون... صادق از جا بلند شد و همانطور که بشقابها را آماده می کرد برای کشیدن غذا گفت: عجیبه آره...آزمایش خون شنیده بودم، اما بزاق دهن نشنیده بودم، یعنی به چه کارش میاد؟! رؤیا شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم والا.. صادق روی صندلی نشست و‌گفت: میشه فردا به یه بهانه بری، سر از کار دربیاری؟! خیلی عجیبه برام، یعنی ذهنم درگیرش شد. رؤیا با حالت خنده گفت: به شرطی میرم که امروز کنارمون بمونی و نری مأموریت... صادق بشقاب را پر از برنج کرد و گفت: شرط مرط نداریم خانم جان! اون مأموریت را باید برم و در همین حین زنگ خانه به صدا درآمد و رؤیا همانطور که به طرف آیفون میرفت گفت: حتما محمد هادی هست، احتمالا دوباره کلید را یادش رفته صادق آهانی گفت و خیره به دانه های برنج پیش رویش شد و ذهنش حول این موضوع می چرخید و زیر لب گفت: یعنی امکان داره این دکتره هم از اون تیم.... در همین حین صدای محمد هادی بلند شد: سلام مامان! سلام بابا...به به جمعتون جمع هست و فقط گلتون کمه که اونم رسید ... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا