#سامری_درفیسبوک۲
#قسمت_دوم🎬:
گوشی اتاق ، اتاقی که متعلق به «مکتب امام احمدالحسن و یمانی موعود» که تازه راه افتاده بود به صدا درآمد.
کسی جز احمد همبوشی که خود مؤسس این مکتبخانه بود در اتاق وجود نداشت، احمد همبوشی تازگیها پای را فراتر از قبل گذاشته بود و خود را ارتقاء مقام داده بود و از نائب خاص امام به جانشین او و امام سیزدهم ارتقا درجه داده بود و جالب این جا بود که تمام این مقام و رتبه ها، چه از فرزندی امام و چه نیابت و چه مقام سید یمانی و حالا هم امام سیزدهم، همه و همه در خواب و رؤیا به او تفویض میشد، رؤیایی که تنها شاهدش، خود احمد همبوشی بود و اغیار در آن راهی نداشتند و مردم فقط خبر آن را می شنیدند.
احمد همبوشی گوشی تلفن را برداشت، از آن طرف خط صدای پر از التهاب حیدر مشتت به گوش رسید: سلام احمد خوبی؟!
همبوشی گلویی صاف کرد وگفت: درست صحبت کن بگو امام احمد الحسن
حیدر با بی حوصلگی گفت: قراره برای بقیه فیلم بازی کنیم نه خودمون را گول بزنیم، اینقدر گفتی امام احمدالحسن که انگار خودت هم باورت شده امام هستی، بابا تو امامِ یک مشت آدم ساده لوح و متوهم هستی، خودت دیگه توهم امام بودن نزن!
همبوشی گوشی را محکم تر چسپید و گفت: باید اول خودمون به باور برسیم تا بقیه هم ما را باور کنن.
حیدر اوفی کرد وگفت: برو به باور برس! اما با به باور رسیدن تو، نه بابات امام زمان میشه و نه من سید یمانی...حالا از این حرفا گذشته، همانطور که گفته بودی، من شهر به شهر عراق را گشتم و تبلیغ مکتب احمدالحسن را کردم، باورت نمیشه احمد همبوشی! یه عده مردم از همه جا بی خبر، چنان خاک پای من را سرمه چشماشون میکنن که کم کم خودمم داره باورم میشه یه کاره ای هستم، البته بعضی از علما که دستی در علم داشتن جلوم قد علم کردند و فعلا با همون کتابایی که دادی، به خودشون مشغولشون کردم تا تو راه تبلیغ ما سنگ نندازن.
همبوشی لبخندی زد و گفت: این اخبار که تکراری شده، برای چی زنگ زدی؟
حیدر که انگار تازه موضوع اصلی یادش اومده بود گفت: تا رسیدن به العماره مشکلی نداشتم، اما به نظر میرسه تبلیغ توی العماره و اطرافش و کلا جنوب عراق، خیلی سخت هست.
همبوشی با التهابی در صدایش گفت: چرا سخته؟! یعنی مردم اون خطه آگاه تر از بقیه جاها هستند؟!
حیدر نیشخندی زد و گفت: نه بابا! اینجا ساده لوح ترند،آنقدر ساده لوح که قبل از ورود علم تبلیغ احمدالحسن فرزند خود خوانده امام زمان به الاماره، کسی دیگه قاپشون را دزدیده، باید بگم رقیب پیدا کردی! و با زدن این حرف قهقه بلندی سر داد.
احمد همبوشی که کارد میزدی خونش در نمی امد، فریادی زد و گفت: چی میگی تو؟! درست حرف بزنم ببینم!
حیدر مشتت که انتظار این برخورد را نداشت گفت: خوب به من چه که امام زمانت بدون هماهنگی با نائب خاص و امام سیزدهمش، یه نائب دیگه فرستاده سمت العماره و البته از بخت بدت این نائب همچی بگی نگی پرزورتره، یعنی حداقلش اینه که اینجا مردم بیشتر قبولش دارن..
احمدهمبوشی اوفی کرد و گفت: حالا طرف کی هست؟ میشه باهاش کنار اومد یا نه؟
حیدر به میان حرف او دوید و گفت: فک کنم اسمش را شنیدی ...
در همین حین تلفن قطع شد و احمد الحسن همانطور که گوشی را سر جایش میگذاشت، روی صندلی نشست و خیره به تلفن شد تا دوباره زنگ بخورد، او باید برای این موضوعات هم فکری می کرد و شاید لازم میشد که موساد را در جریان بگذارد.
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
#سامری_درفیسبوک۲
#قسمت_سوم🎬:
احمد همبوشی با قدم هایی لرزان بدون هدف عرض اتاق را می پیمود و گاهی جلو قفسه کتاب میایستاد و کتابی به دست می گرفت و زیر و رو می کرد، گویی ثانیه ها به کندی می گذشت.
تلفن دوباره شروع به زنگ زدن کرد، احمد همبوشی با سرعت خودش را به آن رساند و گوشی را برداشت و صدای الوگفتن حیدرمشتت از پشت خط بلند شد، همبوشی با صدای بلند گفت: چرا اینقدر طول کشید تا زنگ بزنی؟! این چی بود داشتی میگفتی؟!
حیدر مشتت خنده ریزی کرد و گفت: انگاری خیلی توجهت را جلب کرده هاا
همبوشی با بی حوصلگی گفت: زودتر برو سر اصل مطلب، حیدرمشتت گفت: راستش چند تا از مساجد بزرگ و شلوغ العماره را انتخاب کردم تا برای تبلیغ شروع به کار کنم، اولین مسجدی که رفتم و از شما و دعوتتان گفتم، در ابتدا مردم عادی شما را با کس دیگه ای اشتباه گرفتند و بعد چند تا از مریدهای پرو پا قرص سید محمود سرخی که انگار اونم دقیقا ادعاهایی شبیه به ادعاهای شما کرده با این تفاوت که فرزند امام غایب نیست، جلو اومدن و شروع به مجادله با من کردن، هر چه من می گفتم اونا نقض می کردن و دلایلی محکم تر بر حقانیت صرخی می آوردند، خلاصه بگم، من در اینجا یکی کلّاش تر از خودمون را دیدم، البته خود محمود صرخی را قراره فردا توی یه مکان معین ببینم تا با هم گفتگویی کنیم، حالا به نظرت تکلیف من چیه؟
همبوشی نفسش رامحکم بیرون داد و گفت: تا میتونی باهاشون مناظره کن و حتی از کتابهایی که به اسم من چاپ شده براشون ادله و برهان بیار، گیجشون کن و بزار مریدهاشون هم گیج بشن و وقتی که درمانده شدن، تو از نسب احمدالحسن که میرسه به امام زمان رونمایی کن تا افراد ساده دل که امام زمانشون را دوست دارن بیان سمت ما، بالاخره از بین نائب و فرزند امام، یکی را باید انتخاب کنند که مطمئنا فرزند امام، ارجحیت بیشتری داره و منم از اینجا سعی می کنم با موکلی که دارم زمینه شکست صرخی را بوجود بیارم.
حیدرمشتت خنده بلندی کرد وگفت: بابا تو دیگه کی هستی؟! الحق که شیطان را درس میدی، میگم اینجور که ملت را میپیچونی یه وقت حیدر مشتت یا یمانی ظهور را نپیچونی؟!!.
احمد همبوشی اوفی کرد و گفت: ببین رفیق! من هر چی باشم نامرد نیستم، با هم شروعش کردیم و باهم پیشش میبریم و از مزایای این مکتب هر چی نصیبمون شد با هم میخوریم و بعد اندکی سکوت کرد و ادامه داد: گفتی فردا با خود صرخی دیدار داری، به نظرم قبل از مناظره و جنگ و جدل، یه جورایی در خلوت باهاش کنار بیا و ببین چه طوری میشه بی سرو صدا یه دهانبند بهش بزنیم و اگر این مورد جواب نداد، برو سراغ مناظره و برنامه ای که گفتم، در ضمن یه تعداد کتاب جدید هم قراره به دستم برسه، اینا هم کارشناسی شده هستند و به نام من نوشته شدند، سعی می کنم از اینا هم به دستت برسونم.
حیدر مشتت بار دیگر خنده صدا داری کرد و گفت: باشه! راستی خدا شانس بده، من هر کار کنم به تو نمی رسم یابن المهدی، نه قلم میزنی و نه زحمتی میکشی و کلی کتاب به نامت ثبت میشه.. و با زدن این حرف هر دو خنده ای کردند و تماس قطع شد.
احمد همبوشی روی صندلی کنار میز نشست، انگار ذهنش سخت درگیر بود، او باید راه درستی برای مقابله با مدعیانی همچون صرخی که هرازگاهی سر راهش سبز می شدند پیدا می کرد.
احمد همبوشی متوجه گذشت زمان نمی شد،وقتی به خود آمد که اتاق نیمه تاریک شده بود، همبوشی کلید برق را زد و بعد گوشی تلفن را برداشت و شماره دفتر مایکل را گرفت.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🎞🎞🎞🎞🎞🎞
#سامری_درفیسبوک۲
#قسمت_چهارم🎬:
گوشی زنگ خورد و از ان طرف خط صدای مایکل بلند شد.
احمد همبوشی با لحنی سراسیمه گفت: سلام جناب! منم احمد...
مایکل به میان حرف او پرید و گفت: متوجه شدم! احمدالحسن قرار شد که تماس ها محدود بشه نه اینکه دم به دقیقه زنگ بزنید، اخرش با این کارهای شما، میترسم کل قضیه لو بره و..
همبوشی اب دهنش را قورت داد و گفت: نه...نه...اصلا نترسید، قرار نیست کسی از ارتباط ما بویی ببره، درسته من از طریقی که قرارمون بود ارتباط برقرار نکردم چون اون طریق خیلی زمان بر هست و الان هم مسئله بسیار مهمی پیش امد که می بایست به سمعتون برسونم و نظرتون را جویا بشم و اگر امکانش بود کمکم کنید.
مایکل با تحکمی در صدایش گفت: کمک...کمک..من که بیشتر از بودجه به شما کمک کردم، تقصیر شماست که تنبلید و آنطور که باید فعالیت بکنید، نمی کنید.
همبوشی صدایش را ارام تر کرد و گفت: نه این بار فرق میکنه، بحث مسائل مالی نیست، طبق گفته کار گروه شما و نقشه قبلی، من چند نفر را به اطراف فرستادم برای تبلیغ مکتب احمد الحسن که متاسفانه با مشکلی مواجه شدیم، انگار توی برخی از شهرهای عراق برای ما رقیب بوجود آمده، یعنی شخصی دقیقا ادعاهای مثل ما کرده و داره چوب لای چرخمون میزاره، من گفتم به طریقی با طرف به تفاهم برسن اما الان زنگ زدم خدمتتون بگم اگر رقیب ما زیادی سر سختی نشان داد و مانع کار ما شد، شما این رقیب را با همون نیروهای خفیه تان از سر راه ما بردارین و حتی اگر امکانش هست سردسته شان را بکشید.
مایکل که تعجب از کلامش مشهود بود گفت: بکشیمش؟! چرا باید بکشیمش؟!
احمد همبوشی با حالتی حق به جانب گفت: خوب باید به نوعی خفه اش کنید چون منافع ما را داره به خطر می اندازه..
مایکل با لحنی عصبانی گفت: اونطور که میگی، رقیب شما دقیقا مثل شما عمل میکنه یعنی احتمالا خودش را نائب امام یا از نزدیکان امام دوازدهم شیعیان جا زده و داره مردم را فریب میده، این درست کاری هست که خواسته ماست، پس با اون رقیب، رفیق بشین بهتره،چون شما دو تا گروه در یک راستا دارین حرکت می کنین ، هر دوتاتون طبق معیارهای ما پیش میرین و این خیلی خوبه، هدف ما انحراف مذهب شیعه و اعتقادات شیعیان هست، حالا یکی از آسمون رسیده و داره دقیقا چیزی که مدنظر ماست را انجام میده پس نباید از سر راه برش داشت، بلکه باید حمایتش کرد.
همبوشی که انگار یک لحظه تمام بادش خوابیده بود گفت: اینجوری تکلیف ما چی میشه؟! مگر امکان داره یک خِطّه ودو فرمانروا؟!
مایکل با تحکمی در صدایش گفت: مکان تبلیغتون را تغییر بدین کاری به کار اون رقیب نداشته باشید، دنیا بزرگه و شیعیان سر از همه جا در اوردن پس شما هم باید تبلیغ جهانی داشته باشید، به جای اینکه تمام تمرکزتون را بزارید روی عراق،به کشورهای دیگه خاورمیانه برید و سعی کنید در بین شیعیان اونجا نفوذ کنید، خصوصا کشور ایران...
همبوشی حرفهای مایکل را کلمه به کلمه به خاطر سپرد و در آخر چشمی گفت و تلفن را قطع کرد، او حالا می فهمید که شخص احمد همبوشی که صهیونیست ها کلی خرج تعلیمش کردند برای انها مهم نیست، اهداف انها که همان انحراف در اعتقادات شیعیان است از هر چیزی برای موساد مهم تر است پس باید نقشه ای دیگه که دستاوردی منطقه ای و یا شاید جهانی داشته باشد، می کشید.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺
#سامری_درفیسبوک۲
#قسمت_پنجم 🎬:
درب مکتب احمدالحسن به شدت باز شد و حیدرمشتت خودش را به داخل ساختمان انداخت و همانطور که لبخند می زد به سمت میزی که احمد همبوشی پشت آن نشسته بود امد و گفت: سلام علیکم یا نائب الامام، یابن المهدی! حال شما چطوره؟!
احمد همبوشی ابروهایش را بالا داد و گفت: و علیکم السلام یا یمانی ظهور، ببینم چی شده کبکت خروس می خونه؟! دیروز که کلی شاکی بودی از دست ما، الان چی شده زیر و رو شدی؟!
حیدرمشتت خنده صداداری کرد و گفت: دیروز برای این شاکی بودم که منو از العماره کشوندی اینجا و تمام زحمات تبلیغ این مدتم را برباد دادی و ترسیدی که با اون مرتیکه صرخی مقابله کنی، خوب خودتم جای من بودی ناراحت میشدی.
احمد همبوش خیره به حیدرمشتت گفت: منم از اینکه مجبور بودم میدان را خالی کنم، خیلی ناراحت بودم اما چه میشه کرد؟! دستور از بالا بود که صرخی را به حال خودش بذاریم و تبلیغ مکتب خودمون را جاهای دیگه انجام بدیم.
حیدر مشتت دستش را محکم روی پایش زد وگفت: گندش بزنه اون بالا را...حالا چی میشد یک درسی به صرخی میدادیم که دیگه جلو نوه امام زمان، قد علم نکنه و با زدن این حرف قهقه ای سر داد.
احمد همبوشی نگاهش را به کتاب پیش رویش دوخت و گفت: حالا مزه نریز، بگو ببینم چه خبری داشتی که اینجور با عجله داخل شدی؟! و بعد بدون اینکه اجازه بدهد حیدرمشتت جوابی به او بدهد، یک بند از کتاب را نشان او داد و گفت: اینجا را بخون ببینم چی ازش میفهمی؟! من هر چه می خونم اصلا نمیدونم منظور این قسمت و این روایت که احتمال زیاد جعلی هست چیست و چرا باید اینجا آورده بشه؟!
حیدر مشتت کتابی را که تازه از موساد به دست احمد همبوشی رسیده بود جلو کشید و بعد کتاب را بست و اشاره به جلد کتاب کرد و گفت: اینجا اسم تو را به عنوان نویسنده نوشتن، کتابی را که خود نویسنده اش را گیج کنه باید قاب طلا گرفت و بر سر در تاریخ چسپاند و با زدن این حرف قهقه اش بلندتر شد و کتاب را به کناری گذاشت و دستش را روی دست احمد همبوشی گذاشت و گفت: پاشو...پاشو بیا ببین برات چکار کردم.
همبوشی عبایش را روی شانه هایش مرتب کرد و به دنبال حیدر مشتت راه افتاد، جلوی در مکتب ماشین حیدرمشتت بود که انگار چیزهایی بهش اضافه شده بود و بلندگویی روی سقفش دیده میشد.
همبوشی در مکتب را قفل کرد و با اشاره حیدر سوار ماشین شد.
حیدر ماشین را روشن کرد و همانطور که نگاهی از سر افتخار به خودش می کرد، گلویی صاف کرد و میکروفن روی داشبرد را برداشت و همزمان با حرکت در خیابان های شهر، صدای او از بلندگوی بالای ماشین پخش میشد: امت مسلمان عراق! مومنانِ چشم انتظار منجی آخرالزمان! بگوش باشید که حجت ابن الحسن، نائب خاص خودش را به همراه یار دیرینش یمانی ظهور، به سوی شما فرستاده، بشتابید به سمت بهترین عمل که همان یاری رساندن به نائب امام است، بشتابید که امام خود را از خود راضی نمایید، بشتابید تا امر امامتان روی زمین نماند، به سوی ما بیایید و عطر نفس های مهدی صاحب الزمان را از کلام نائبش، احمدالحسن استشمام کنید..
حیدرمشتت پشت سر هم عباراتی با این مفهوم را تکرار می کرد و لحظه به لحظه لبخند روی لب احمد همبوشی پررنگ تر میشد و مردم شهر و کوچه و بازار با تعجب و شگفتی به این ماشین چشم دوخته بودند و عده ای که خیال می کردند واقعا خبری از جانب امام دوازدهم شده است، با سرعت به دنبال ماشین می دویدند
صحنه ای را حیدر مشتت و احمد همبوشی به تصویر کشیده بودند که بسان خنجری زهراگین بود که بر قلب غریب عالم، مهدی زهرا فرود می آمد.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🎞🎞🎞🎞🎞🎞
#سامری_درفیسبوک۲
#قسمت_ششم 🎬:
بعد از کلی بلندگو گردانی در بصره و بغداد و نجف و...احمدالحسن و حیدرمشتت در بین عوام مردم ساده لوح به شهرتی دست پیدا کرده بودند، دقیقا مانند جنس های حراجی که بعضا وانت بارها در کوچه و خیابان در معرض دید عموم قرار میدهند و سعی می کنند جنسشان را با حرّافی قالب مردم کنند، اینها هم اعتقاداتی را که دست پخت موساد بود را به خورد عده ای ساده انگار و بی اطلاع دادند و حالا نوبت مرحلهٔ بعدی کار بود، احمدالحسن می خواست جای پایش را نه تنها در عراق بلکه در کشورهای اطراف سفت کند البته این مورد هم طبق نقشه و توصیهٔ اربابان یهودی اش بود، پس بنا را بر گسترش تبلیغات گذاشتند و اینبار تبلیغاتشان می بایست در آن سوی مرزها به گوش مردم می رسید.
احمد همبوشی با حمایت موساد راهی بعضی از کشورهای عربی حوزه خلیج فارس شد اما قبل از رفتن، جلسه ای سه نفره در محل تاسیس مکتب برقرار شد.
ساعت هشت شب بود که حیدرمشتت وارد مکتب احمدالحسن شد و چون همیشه او را مشغول مطالعهٔ کتاب هایی دید که موساد نشخوار کرده بود و در دهان گشاد احمدهمبوشی جاداده بود، او می خواست بر کتاب هایی که به نام او چاپ شده بود، تسلط کامل داشته باشد که اگر روزی کسی از مریدانش سوالی درباره موضوعی در این حیطه پرسید، بتواند پاسخگو باشد.
حیدرمشتت که دید احمد همبوشی توجهی به او ندارد، تسبیحی را که برای فریب عوام همیشه در دست داشت، شروع به چرخاندن دور انگشتش کرد و گفت: به نظرت طرف دیر نکرده؟!
همبوشی خیره به خطوط کتاب، جوابی به او نداد و حیدرمشتت دستانش را پشت سرش قفل کرد و بی هدف در عرض اتاق شروع به قدم زدن کرد.
دقایقی بعد زنگ در را زدند و حیدر با شتاب به سمت در ساختمان رفت، ساختمان مکتب، ساختمانی جنوبی بود که شامل یک هال بزرگ و آشپزخانه ای کوچک و سرویس بهداشتی بود که دورتا دور هال با صندلی های چوبی پوشیده شده بود و میزی هم در وسط قرار داشت.
حیدر در را باز کرد و قامت دراز و هیکل لاغر عیسی المزرعاوی ظاهر شد.
احمد همبوشی از جا برخاست و همانطور که سلام و علیک می کردند به او تعارف نمود تا بنشیند.
حیدر و عیسی هر دو روبه روی همبوشی روی صندلی نشستند، همبوشی بدون تعلل گلویی صاف کرد و گفت: آقای عیسی المزرعاوی، شما که قبلا از کم و کیف و هدف کار ما آگاه شده اید، درمورد مسائل مالی هم به توافق رسیده ایم، اینک موعد انجام کار است و برای اولین مأموریت، به شما ابلاغ می کنم که قرارست در سفری که ممکن است چندین ماه به طول انجامد آقای حیدرمشتت یا همان یمانی ظهور را در ایران همراهی کنید، آنطور که به من گفته اند، شما به مناطق ایران آشنا هستید و کمابیش در آنجا دوستانی دارید که با کمک آنها می توانید پیام ما را به مردم ایران و البته علمای آنجا برسانید و به هر نحو ممکن آنها را با ما همراه سازید.
عیسی نگاهی به حیدر کرد و گفت: شما طبق قرار حق و حقوق مرا بدهید و من قول میدهم تا آخرین روز اقامت حیدر مشتت در ایران، همراهش باشم، اما لازم است که بگویم، بعید می دانم علمای ایران با ما همراه شوند، آنجا اساتید حاذقی هست که به راحتی فریب ما را نمی خورند...
احمد همبوشی که دوست نداشت اول راه سخنان ناامید کننده بشنود گفت: کتاب هایی تحت اختیارت قرار میدهم که ماهرترین اساتید را گیج کند، شاید نتوانی آنها را با خودت همراه کنی اما مطمینا نمی توانند مخالفت هم کنند چون تا بخواهند کتب و ادله ما را کالبد شکافی کنند، ما مریدان از عوام برای خود یافته ایم.
عیسی نفسش را محکم بیرون داد و گفت: خیلی خوشبین هستید اما امید ما فقط روی مردم ساده لوح و البته محب اهل بیت و دوستدار امام زمان هست و ما باید رگ ارادت به امام دوازدهمشان را قلقلک دهیم آنها خودشان به سمت ما خواهند آمد..
احمد همبوشی از جا بلند شد و به طرف کمدی که در انتهای هال که به آشپزخانه می خورد رفت، کلیدی از جیبش بیرون آورد در کمد را باز کرد و پاکتی نسبتا بزرگ را از داخل کمد بیرون آورد، پاکت را روی میز گذاشت به آن اشاره کرد و گفت: فعلا این دلارها را بردارید، بعد از برگشتن دوبرابر این مبلغ را به شما خواهم داد،در ضمن خرج و مخارج سفر هم با ماست که در اختیار حیدرمشتت میگذارم...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
#سامری_درفیسبوک۲
#قسمت_هفتم🎬:
بعد از چندین روز سفر، حیدر مشتت به همراه عیسی مزرعاوی یا عیسی مزرعه، به استان خوزستان و شهر شادگان رسیدند.
عیسی مزرعه، به دنبال آدرس یکی از دوستانش، حیدر مشتت را به خانه ای در مرکز شهر شادگان برد، خانه ای که انگار برای اقامت آنها فراهم شده بود و به جز همان لحظه ورود، حیدر مشتت دیگر صاحبخانه را ندید.
جلوی در خانه رسیدند، آنطور که از شواهد بر می آمد، خانه ای کوچک و نقلی بود، عیسی زنگ در را زد و بعد از لحظاتی، مردی با چهره ای آفتاب سوخته و ریش و سبیل پر و جو گندمی در را باز کرد و با دیدن میهمانان لبخندی روی لب نشاند و گفت: سلام بر برادران عزیزم، خانه ام را منور کردید و بعد نگاهی پر از محبت به حیدر کرد و گوشه شال سبز دور گردن او را با احترام به دست گرفت و بر آن بوسه زد و همانطور که بغضی گلوگیرش شده بود گفت: به قربان امام زمان، غریب دوران بشوم که بالاخره قرار است از پرده غیبت به در آید و بر من منت نهاده اند و یمانی ظهورش، بازوی پرتوان لشکرش را به میهمانی کلبه حقیرانه من فرستادند و بعد رو به عیسی مزرعه کرد وگفت: خدا خیرتان دهد که همچی مهمان عزیزی را به خانه این حقیر آوردید، از همان روز که امر فرمودید خانه را مهیا کردم و خانواده ام را فرستادم نزد اقوامم، اینجا تا هر وقت که اراده کنید در خدمت شماست، بفرمایید بفرمایید که جسارت کردم و سراپا نگهتون داشتم.
عیسی و حیدر مانند انسان هایی روحانی و معنوی لبخندی زدند و با لحنی آرام تشکر کردند و وارد خانه شدند.
در ورودی خانه همان در هال محسوب میشد، هالی که با دو قالی لاکی رنگ فرش شده بود و دور تا دور آن پتوهای کناره ای و پشتی های طاووسی قرار داشت .
هر سه مرد وارد خانه شدند و صاحبخانه که نامش آقا جواد بود آنها را بالای هال نشاند و به طرف آشپزخانه رفت تا وسایل پذیرایی را فراهم کند که عیسی به حرف درامد و بلند گفت: راضی نبودیم که خانواده ات را به خاطر ما به جایی دیگه بفرستی...
آقا جواد از داخل آشپزخانه گفت: این چه حرفی هست ما جونمون را در راه امام زمان میدیم، خانه و کاشانه که قابلی نداره
عیسی نیشخندی زد و سرش را نزدیک گوش حیدر مشتت اورد و گفت: کیف می کنی چه جوری اینو پختم، الان فکر می کنه تو از پیش خود خود امام زمان میای...
حیدر مشتت هیسی کرد و گفت: ما قراره با چندین جامعه همچین کاری کنیم و در همین حین آقا جواد با سینی چای در دست آمد و چای را تعارف کرد و دو زانو کنار آنها نشست و متواضعانه گفت: فقط اگر اجازه بدین فردا تعدادی از اقوام به همراه همسر و فرزندانم بیایند و از نزدیک شما را ببینند و از بیاناتتون فیض ببرن و بعد در حالیکه اشک گوشه چشمش را میگرفت گفت: می خواهم به امام زمان پیغام دهیم که آقا دوری ازشما سخت است به خدا ما در نبود شما یتیمانی بیش نیستیم و با زدن این حرف هق هقش به هوا بلند شد و با اجازه ای گفت و به سمت آشپزخانه رفت.
حیدر مشتت همانطور که رد رفتن او را نگاه می کرد گفت: کاش همهٔ شادگان و اصلا کل ایران به ساده انگاری آقا جواد باشند
و این شد شروعی بر تبلیغ جریان احمدالحسن یا همان یمانی دروغین در ایران...
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🎞🎞🎞🎞🎞🎞
#سامری_درفیسبوک۲
#قسمت_هشتم 🎬:
حیدرمشتت همانطور که وسط هال دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود گفت: عیسی! روزها از آمدنمان به شادگان گذشته، علی رغم سنگ اندازی های برخی مخالفان، تعداد مردمی که جذب مکتب احمدالحسن شدند، بد نیست، به نظرم تبلیغ در این شهر کافی هست.
عیسی مزرعه که درحالتی بین خواب و بیداری بود، چشمانش را گشود و با تعجبی در کلامش گفت: یعنی تبلیغ در ایران کافی ست و اسباب سفر مهیا کنیم؟! به عراق برمی گردیم یا باز قصد کشوری...
حیدر مشتت به پهلو چرخید و رویش را به عیسی کرد و همانطور که حرف او را قطع می کرد گفت: چی میگی برای خودت؟! ما هنوز کارها داریم توی ایران، شادگان یه بخش بسیار کوچک از کشور بزرگ ایران هست و ظرفیت اینو نداره که پیام مکتب ما را به کل ایران برساند، من برای تجزیه و تحلیل رفتار ایرانی ها ابتدا ادعامون را توی شادگان ارائه کردم تا ببینم اقبال عمومی در جامعه ایران به نفع ما هست یانه؟! اما در کل ما باید در شهری ادعامون را مطرح کنیم که مبلغین حرفامون را به بقیه جاها انتشار بدن.
عیسی با حالت سوالی نگاه کرد و گفت: مثلا تهران؟!
حیدر مشتت خنده بلندی کرد و گفت: نه! باید جایی باشه که مردمش مذهبی باشن، یک جایی مثل قم، چون اغلب مبلغین دین که سالانه به اقصی نقاط ایران سفر می کنند، تجمعشان داخل قم هست، پس ما باید تبلیغاتمان را در این شهر به اوج برسانیم ، تو فکر کن بین هزاران نفر طلبه ای که داخل قم هستند، فقط بیست، سی نفر را بتونیم قانع کنیم که مکتب احمد الحسن برحق هست و این طلبه ها هر کدام داخل شهرهایی که برای تبلیغ میرن، این ادعای ما را مطرح کنند، چقدر از شهرهای ایران از وجود مکتب و اعتقادات ما با خبر میشن!
عیسی مزرعه که با شنیدن این حرف ذوق زده شده بود مثل فنر از جا برخواست و سرجایش نشست و گفت: چقدر تو باهوشی حیدر! و کمی سکوت کرد و بعد از چند لحظه گفت: فکر اینم کردین که اجتماع مراجع و علمای بزرگ ایران، قم هست و اکثر اونا قم حضور دارن و کلاس بحث و تدریس و فقه و اصول دارن، ما خیلی بتوانیم هنر کنیم چند طلبه را همراه خودمون کنیم، بی شک علمای بزرگ و اساتید حوزه، فریب ما را نمی خورند چون عمری درس دین خواندن و درست و غلط را از هم تشخیص میدن، برای مقابله با این علما چکار می کنید، اصلا شاید برای ما خطرناک هم باشه که در شهر قم پرده از ادعایمان برداریم.
حیدر مشتت پوزخندی زد و گفت: برای اینم فکری کردم، من بی گدار به آب نمیزنم، حیدر مشتت، یمانی ظهور هست و یمانی ظهور باید زیرک تر از این حرفا باشه تا یمانی بشه.
عیسی یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: مثلا می خوای چه کنی؟!
حیدر دستش را ستون سرش کرد و رو به عیسی گفت: به محض ورود به قم، به کلاس درس چند تا از برجسته ترین مراجع و اساتید وارد میشیم، ادعامون را میگم و پیغام احمد الحسن که همان پیغام امام زمان هست را داخل همون کلاس، بین شاگردان به گوش استاد میرسانیم و اگر سندی خواستند چند جلد از کتاب های احمدهمبوشی و مهم ترین آن، کتاب وصیت مقدس را بهشون ارائه می کنیم، یک عالم دین در مقابل کتابی مدون و نوشته شده، به سرعت نمی تونه موضع گیری کنه، حداقل جلوی شاگردهاش باید وانمود کنه که کتاب را میخونه و دلایل و سند صحیح اونو قبول یا رد میکنه و تا این عالم بخواد کتاب را نقد و بررسی کنه ما کلی از طلبه های ساده اندیش را به خودمون جذب کردیم و فلنگ را میبندیم و از ایران میریم بیرون...
عیسی مزرعه قهقه ای زد و با دست به شانه حیدر زد و گفت: عجب اعجوبه مکاری هستی تو! پس من فردا کلید این خونه را تحویل میدم و با هم راهی قم میشیم...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
#سامری_درفیسبوک۲
#قسمت_نهم🎬:
حیدر مشتت به همراه عیسی المرزعاوی که بین ایرانیان خودش را سید صالح معرفی کرده بود وارد قم شدند.
حیدر مشتت همانطور که چمدان سنگین دستش را روی زمین می کشید نفسش را محکم بیرون داد و با اشاره به چند نفر از طلبه ها که جلوی دکّه ای ایستاده بودند گفت: ببین هر جا را نگاه می کنیم، تقریبا از هر ده نفر سه نفرشان طلبه هستند، ما از اولش هم می بایست به همینجا بیایم.
عیسی مزرعه سری تکان داد و گفت: درست است، بگذار از آن تلفن عمومی کنار دکه، تماسی با حسن راضی الکعبی بگیریم، او مدتهاست ساکن این شهر هست و بر امور اینجا بیشتر آگاه هست و با زدن این حرف به سمت کابین زرد رنگ تلفن رفت.
حیدر مشتت، با دقت اطراف را زیر نظر گرفته بود و زیر زبانی با خودش حرف میزد که عیسی مزرعه جلو آمد و گفت: بلید تاکسی بگیریم به این نشانی انگار نزدیک حرم هست، حرکت کن و با زدن این حرف دستش را برای تاکسی تکان داد و خیلی زود ماشینی جلویش ترمز کرد.
حیدرمشتت به همراه عیسی مزرعه جلوی درب کوچک آبی رنگی خ ایستادند، زنگ ساده در را به صدا در آوردند و پس از لحظاتی صدای کلش کلش دمپایی که بر روی زمین کشیده می شد نشان از آمدن صاحب خانه داشت.
در باز شد عیسی مزرعه دستانش را از هم گشود و گفت: سلام آقای حسن رازی الکعبی خوشحالم که دوباره شما را می بینم، آقای کعبی لبخندی زد و گفت: علیکم السلام برادر! خوش آمدید و بدون حرف اضافه ی دیگری آن ها را به داخل خانه راهنمایی کرد.
هر سه مرد روبه روی هم داخل اتاقی که بیشتر به پستوی خانه شبیه بود به دور از اغیار نشسته بودند و پیرامون موضوعی که برایشان حیاتی بود صحبت می کردند.
حسن راضی الکعبی طرح تبلیغی موثری ارائه کرد و حیدر مشتت آن را تایید و عیسی مزرعه هم قول کمک و همکاری داد و قرار بر این شد که حسن راضی، لیستی از علمای برجسته قم برای حیدر مشتت تهیه کند که حیدر به تمام آنها نامه بنویسد و در آن نامه، آنها را به یاری ، نائب امام و یمانی ظهور و در آخر سید صالح دعوت می کرد و با آب و تاب فراوان رؤیاهایی را که طبق آن احمد همبوشی خود را وصی امام دوازدهم معرفی می کرد روایت کردند و کتاب وصیت مقدس را برای اثبات ادعایشان به آنها ارائه می نمودند.
عیسی مزرعه پیشنهاد داد که حیدر مشتت به حضور آیت الله روحانی و علامه کورانی برسد و مستقیم آنها را به سمت مکتب خود دعوت کنند و اگر موفق میشدند یکی از این دو عالم را به سمت خود جلب کنند، کار تمام بود و گویی یک ایران را با خود همراه می کردند و این نظر هم مورد پسند هر سه نفر قرار گرفت و با این طرح ها کار تبلیغی آنها در قم شروع شد.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🎞🎞🎞🎞🎞🎞
#سامری_درفیسبوک۲
#قسمت_دهم🎬:
حیدرمشتت وارد مخابرات شد، دختری جوان پشت میز بلندی نشسته بود و چندین کابین تلفن روبه رویش به چشم می خورد و چند نفر هم روی نیمکت منتظر بودند تا تماس بگیرند.
حیدر، شماره مکتب احمدالحسن را به دختر داد و با فارسی شکسته ای از او خواست تا شماره را برایش بگیرد
بعد از گذشت دقایقی دختر اشاره ای به کابین سه کرد و حیدر خودش را به ان رساند.
گوشی را برداشت و بعد از لحظاتی صدای احمد همبوشی در تلفن پیچید: سلام علیکم بفرمایید!
حیدر گلویی صاف کرد و گفت: سلام احمد، حیدر هستم، اومدم روند کار را برایت توضیح بدهم و ازت نظر بخوام.
احمد قبل از گفتن هر چیزی گفت: ببین مگر نگفتم از طریق فضای مجازی و ارتباط کامپیوتری برایم پیام بگذار، معمولا قابل ردیابی نیستند.
حیدر نفسش را محکم بیرون داد و گفت: یه چیزی میگی ها، از کجا کامپیوتر گیر بیارم؟! وقتی از اونهمه پولی که تحت اختیار داری، یک ذره اش نصیب من میشه که اونم کفایت همچی اموری نمیده، اینجا هم تلفن عمومی محسوب میشه و امن و امان است.
احمد همبوشی به میان حرف حیدر دوید وگفت: خوب بگو چکارها کردی؟!
حیدر نفس کوتاهی کشید وگفت: کارم شده نامه نگاری! تا الان به بیست چهار نفر از علمای سرشناس قم نامه نوشتم و مأموریتمان را عنوان کردم و از آنها خواستم که در این راه با من به عنوان نماینده شما بیعت کنند و به یاری آن امام غریب بشتابند، هیچ کدام از این افراد روی خوش به من نشان ندادند، به نظرم ما باید روی مردم عادی کار کنیم و امیدمان به آنها باشد، دیروز هم با آیت الله روحانی ملاقاتی داشتم و ایشان در چند جمله کوتاه، چنان به من حمله کردند که سر جای خودم نشستم و مضحکهٔ طلبه های کلاس درسش شدم.
با برخوردی که با ما شد، صلاح نبود من و عیسی و آقای الکعبی با هم باشیم، فعلا از هم جدا شدیم و دورادور هوای هم را داریم، فردا هم قرار ملاقاتی با آقای کورانی که از علمای به نام قم هست، دارم، با این تفاسیر نمی دانم به این قرار ملاقات بروم یانه؟!
احمد همبوشی که از شنیدن خبرهای قم ناراحت شده بود، آه کوتاهی کشید و گفت: قرار ملاقات با این آقای کورانی را لغو نکن، شنیدم که طلبه های زیادی سر کلاس درسش می نشینند...
حیدر مشتت به میان حرف احمد همبوشی دوید وگفت: من را به دهان شیر نفرست! این آقایان مسلط به علوم اسلام و مذهب شیعه هستند و هر کتابی را که فکرش را بکنید خوانده اند و همانطور که می دانید من هم دست پرورده تو هستم، شاگرد تو بودم، تو هم که علمت را از جای دیگر به عاریت گرفتی، پس من را با این علما رودر رو نکن، پیشنهاد می کنم خودت به ملاقات یکی از این علما بیایی تا ببینی چگونه در کمتر از پنج دقیقه تمام مبانی مکتب احمد الحسن را درهم می پیچند.
احمد همبوشی با لحنی عصبانی گفت: فراموش نکن! ایران برعهده توست و من باید به کشورهای عربی منطقه سفر کنم و از طرفی باید در فضاهای مجازی مانند فیسبوک فعالیت کنم، باورت نمی شود، اقبالی که در اینگونه تبلیغات است در تبلیغات حضوری نیست، من میتوانم از طریق این فضاها حرفم را به کل دنیا برسانم، پس وقتم پر است، شما هم فردا به ملاقات کورانی برو و بعد از آن فی الفور خودت را به عراق برسان تا تو را با این فناوری خارق العاده آشنا کنم و معجزهٔ رسانه های مجازی را به تو نشان دهم.
حیدر مشتت چشمی گفت و تماس را قطع کرد.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
#سامری_درفیسبوک۲
#قسمت_یازدهم🎬:
حیدر مشتت درحالیکه دندان هایش را بهم می سایید و کتابها را از زیر یک دستش به دست دیگرش میداد گفت: من به اون احمق گفتم که محاله شیوخ ایرانی برای ادعای ما تره هم خورد کنند، اونا التفاتی که نمی کنن هیچ، با استدلالاتشون که البته به حق هم هست، من و احمد همبوشی و کل دم و دستگاه ظهور و یمانی را به سُخره گرفتند، خوبه پرده از ادعاهای دیگه احمد بصری برنداشتم وگرنه همینجا با حرفاشون زنده به گورم میکردند، آخه من نمی دونم این احمدبصری که بهتره بهش بگم احمق بصری، با چه جرأتی قبول کرد همچی ادعایی کنه و منِ نادان، چشم بسته حرافی ها و وعده های احمد همبوشی را پذیرفتم و دارم کمکش می کنم، اصل زحمت را من می کشم و سودش به جیب اون مفت خور میره، باید برگردم عراق و حقم را از حلقومش بکشم بیرون، اصلا..اصلا تا اول کار تمام و کمال یه پول تپل بهم نده، دیگه هیچ کاری براش نمی کنم، منو با یه عنوان یمانی ظهور، خر کرده و منم براش هی بار میکشم و بیگاری ازم میکشه...
حیدرمشتت مانند انسانی مجنون با خودش حرف میزد و اصلا متوجه نشد که چه جوری راه رسیدن به محل اقامتش را که سوئیت کوچکی نزدیک حرم مطهر بود، طی کرده است.
حیدرمشتت می خواست وارد مسافرخانه شود که مردی او را صدا زد: آقای حیدر مشتت؟!
حیدر رو به سمت آن مرد که کت و شلوار اتو کشیده ای پوشیده بود کرد و گفت: بفرمایید، امرتون؟!
مرد کمی جلو آمد و گفت: من به بوی امام زمان اینجا کشیده شده ام، سالهاست که دنیا منتظر ظهور ایشان است، به من گفته اند که یمانی ظهور مولایم در اینجا اقامت دارد، به من گفته اند که تو خبر از نائب خاص و فرزند امام غایب آورده ای، به من گفتند که امام غریبمان توسط فرزندش ما را به یاری طلبیده...
حیدر مشتت خیره به مرد پیش رویش که میانسال به نظر میرسد، شده بود و انگار داشت مسائل را تحلیل می کرد که اعتماد کند یا نه؟ که آن مرد قدمی جلوتر نهاد و گفت: سالها زحمت کشیده ام و اندوخته ای برای آینده فرزندانم کنار گذاشته ام، درست است از نظر مردم این اندوخته مبلغ هنگفتی ست، اما برای تقدیم به محضر امام زمانم، پر کاهی بیش نیست، تمام جان و مالم فدای یک نگاهش..
بوی پول که به مشام حیدرمشتت رسید، تمام افکار و سوء ظن ها را کنار گذاشت و به یاد آورد که چقدر از مردم ساده انگار شادگان اموالشان را برای کمک به ظهور امام غایب به آنها تقدیم کردند، اما به نظر میرسید این شکار پیش رو چرب و چاق تر باشد، پس حیدر لبخندی زد و گفت: هر چه شنیدی درست است برادر! اینجا نشانی از امام زمان دارد، خدا خیرتان دهد، امام زمان غریب تر از هر زمانی ملت را به یاری میطلبد و متاسفانه اکثر مدعیان کمک به امام، دل در گرو پول و زر داده اند و فقط ادعای یاری می کنند و بس و مانند شما کمتر کسی هست که اینچنین سخاوتمندانه از اموالش در راه امامش بگذرد.
حیدر مشتت دستانش را از هم باز کرد و آن مرد را به طرف خود فراخواند.
مرد همانطور که جلو می آمد لبخندی زد و گفت: فارسی هم که شکسته بسته حرف میزنی اما حرفهای قشنگی زدی و جلو آمد و ناگهان حیدر متوجه دستبندی شد که آن مرد بردستانش زد می خواست اعتراض کند که آن مرد گفت: ببخشید جناب حیدرمشتت، ای یمانی ظهور، باید در زندان از شما پذیرایی کنیم، شما که با امام غایب حشر و نشر دارید، بفرمایید ایشان قدم رنجه بفرمایند و برای آزادیتان جلو بیایند که سخن امام زمان بر چشمان این سرباز جای دارد و با زدن این حرف دستبند را قفل کرد و حیدر را به انتهای کوچه راهنمایی کرد و در آنجا ماشین پلیس منتظر آنان بود...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🎞🎞🎞🎞🎞🎞
#سامری_درفیسبوک۲
#قسمت_دوازدهم🎬:
احمد همبوشی برای چندمین بار ایمیلش را چک کرد، اما نه...هنوز خبری نشده بود، پس نگاهش را از صفحه مانیتور گرفت و خیره به گوشی تلفن شد و در یک لحظه تصمیمش را گرفت و علی رغم تمام سفارشات مایکل مبنی بر اینکه تا حد امکان تماس تلفنی نداشته باشند، گوشی را برداشت و شماره مایکل را گرفت.
بعد از شنیدن چند بوق ، صدای مایکل در گوشی پیچید: الو! بفرمایید..
همبوشی با لحنی ترسان گفت: سلام آقای مایکل احمدالحسن هستم، براتون پیام گذاشتم اما مثل اینکه ایمیلتان را چک نکردید و چون اضطراری بود مجبور شدم تماس بگیرم.
مایکل اوفی کرد و گفت: سرم ما شلوغ هست و مسائل خاورمیانه ما را بخودش مشغول کرده، بگو ببینم چی شده؟!
همبوشی آب دهنش را قورت داد و گفت: همانطور که می دانید، حیدرمشتت توی ایران به تله پلیس افتاده و مدتی هست که توی زندان های ایران سرگردان هست..
مایکل به میان حرف همبوشی پرید و گفت: اینو که خبر دارم، مرتیکهٔ بی عرضه از پس یک حرّافی ساده هم بر نیومد، اشتباه از تو بود، تو این رفیقت را بیشتر می شناختی، ما بهت تذکر دادیم که ایرانی ها آدم های باهوشی هستند و به این راحتی فریب ما را نمی خورند و تاکید هم کردیم کسی را که برای تبلیغ میفرستی باید خیلی زیرک باشد که از پس ایرانی جماعت بربیاد، اما شما با این موضوع سهل انگارانه برخورد کردید و کسی را فرستادید که عرضه چنین کاری را نداشت.
همبوشی گوشی را به گوشش چسپاند و گفت: اولا بیشتر از همه به حیدرمشتت اعتماد داشتم، دوما مشتت را به عنوان یمانی ظهور معرفی کردیم، پس برای تبلیغ رفتن یمانی برای تبلیغ، بهترین گزینه هست.
مایکل با لحنی بی حوصله گفت: حالا که گند کارش در اومده، از ما چی می خواهی؟!
همبوشی کمی سکوت کرد و بعد گفت: راستش، حیدر مشتت از داخل زندان چند بار پیغام و پسغام داده که برای آزادی اش کاری کنیم و آخرین بار پیغام تهدید فرستاده که اگر برای رهای اش کاری نکنیم، پتهٔ همه مان را روی آب میریزه و رسوامون میکنه..
مایکل با عصبانیت فریاد زد: غلط کرده مرتیکه احمق! چرا فکر می کنی ما کاری نکردیم؟! مدام توسط عواملمون توی ایران درحال بررسی شرایط موجود هستیم تا به نوعی از زندان بکشانیمش بیرون، البته خبرهایی هم داریم که زیپ دهنش را باز کرده و اعتراف کرده که گول خورده، این مرتیکه بی شعور برای ما یه مهره سوخته است، اگر داریم تلاش می کنیم که بیرون بیاریمش فقط و فقط برای اینه که بیش از این خرابکاری نکنه وگرنه وجودش برای ما اصلا ارزش نداره و بعد لحنش را محکم تر کرد و گفت: همبوشی! تو هم حواست را جمع کن اگر زمانی مثل حیدر مشتت عمل کنی، شک نکن که تو هم از دور خارج می کنیم، اینهمه روی این کار سرمایه گذاری نکردیم که با اشتباه امثال شما همه چی برباد بره...
احمد همبوشی با استیصالی در صدایش گفت: چشم...چشم..من قول میدم به اون هدف اصلیمون برسیم فقط هر چی زودتر حیدر را از زندان ایران خلاص کنید و بعد از زدن این حرف، صدای تلق گوشی آمد و بعد هم بوق ممتدی که نشانه پایان تماس بود در گوشش پیچید.
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#سامری_درفیسبوک۲
#قسمت_سیزدهم🎬:
همبوشی داخل مکتب پشت مانیتور نشسته بود و خیره به مطالب روبه رویش پلک نمیزد، او می بایست تمام نظرات را بخواند و مهم ترین نظرات مخالف را به کارگروه موساد ارجاع دهد تا با همکاری هم بهترین جواب را بدهد
در همین حین صدای شترق بستن در مکتب به گوش رسید، همبوشی با سرعت از جا بلند شد و می خواست بداند چه کسی در را بسته، هنوز قدمی بر نداشته بود که هیکل حیدر مشتت در چارچوب در ظاهر شد، حیدر در حالیکه دستانش را از بدنش فاصله داده بود و به نوعی حالت تهاجمی به خود گرفته بود، خرناسی کشید و گفت: به به! احمدالحسن، ببخشید امام احمد الحسن، نواده امام دوازدهم و امام سیزدهم شیعیان نگون بخت! بگو ببینم اوضاع بر وفق مراد هست؟! کم کسری ندارین یا حضرت؟! و جلوتر آمد و همانطور که با نگاه تیزش سراپای همبوشی را نگاه می کرد گفت: انگار وضعت بد نیست، صورتت از همیشه بازتر و هیکلت فربه تر از قبل شده و بعد صدایش را بالاتر برد و ادامه داد: چرا نباشد؟! چرا خوب نباشی؟! مگر مثل من دربه در شش ماه را در زندان کشوری غریب به سر بردی که از ریخت و قیافه بیافتی؟! مگر مثل من فلک زده یک ماه است مانند یک سگ ولگرد آبادی به آبادی رفته ای تا خودت را به وطنت برسانی که حالت ناخوش باشد؟!
همبوشی از زیر چشم نگاهی به حیدر مشتت کرد و گفت: آرام باش حیدر! آرام باش برادر! آرامش خودت را حفظ کن، تو نمی دانی در این شش ماهه چقدر خودم را به آب و آتش زدم تا تو را آزاد کنند، حالا وقت زیادی هم که نبودی همه اش شش ماه...
حیدر مشتت با شنیدن این حرف مانند آتشفشانی فوران کرد و گفت: توی تن پرور مکار شش روزش هم نمی توانی تحمل کنی حالا شش ماه به نظرت کم است.
همبوشی دستانش را به علامت تسلیم بالا برد و گفت: خیلی خوب! اصلا سخت گذشته، بد گذشته، الان که تمام شده، آزاد شدی و اینجایی، بگو چه می خواهی؟!
حیدر مشتت سرش را تکان داد و گفت: خوب اومدی سر اصل مطلب، من حقم را از این دم و دستگاه می خواهم؟!
همبوشی یک تای ابرویش را بالا داد وگفت: حقت؟! تا جایی به یاد دارم هر چه قول و قرار کردیم را تمام و کمال پرداخت کردم، پس منظور از حقت، چیست؟!
حیدر نفسش را محکم بیرون داد و گفت: توی این مدتی که اطراف و شهرهای مختلف برات تبلیغ کردم متوجه موضوعی شدم، اینکه شیعیان دو نوعند، بعضی هاشون معقولانه فکر می کنند، میشنوند ، میبینند و بعد ما را با دلیل و مدرک تکذیب می کنند و دسته دوم احساساتی عمل می کنند و چون ما از نام امام دوازدهمشون استفاده می کنیم، بدون تعقل یا با یک تحقیق سرسری میان سمت ما، ولی با دل و جان و مالشون به میدان میان و سخاوتمندانه از اموالشون در راه توهم نائب ظهور که تو هستی، میگذرند و میدانم چه پول هایی که به سمت مکتب جاری شده!
من می خواهم خودم شخصا به این کمک های مردمی نظارت کنم، تو که از اربابات هم بودجه می گیری، اون بودجه مال تو، کمک های مردمی هم از آن من، بالاخره یمانی ظهور هم باید پولی داشته باشه تا امام سیزدهم را به مردم بشناساند.
همبوشی که مشتت پا روی رگ اصلی وجودش گذاشته بود، با چشمانی که انگار آتش از آن می بارید به حیدر مشتت خیره شد و گفت: برو...از همون راهی که اومدی برگرد، برو تا خونت را نریختم، اگر از زندان ایران جان سالم به در بردی از خشم من جان سالم به در نخواهی برد، الانم به حرمت نان و نمکی که با هم خوردیم، به حرمت برادری این چندساله، کارت نمیشم اما اگر یکبار دیگه سر راه من سبز بشوی و باز این حرفها را بزنی اونوقت مطمئن باش مرگت حتمی هست.
حیدر مشتت که انتظار نداشت همبوشی به این راحتی تهدیدش کند، نیشخندی زد و گفت: تو حرمت نان و نمک هم سرت میشه؟! یه عمر نان و نمک اسلام و خدا را خوردی و الان تیشه به ریشه دین خدا و اسلام میزنی! یک عمر به هم کیشان خودت گفتی برادر و الان داری کلاه برادرت را برمی داری و اونو منحرف میکنی، گرچه در مسلمان بودن تو باید شک کرد...
همبوشی با مشت حیدر مشتت را به سمت در هل داد و گفت: گفتم برو! آره من نامسلمان، من اصلا بی دین، نابرادر، برو تا این نابرادر خونت را نریخته...
حیدر خودش را از در بیرون انداخت و گفت: من میرم، اما قول میدم به زودی زود پشیمونت کنم، کاری می کنم مثل سگگگ پشیمون بشی و با زدن این حرف از مکتب بیرون آمد.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
#سامری_درفیسبوک۲
#قسمت_چهاردهم🎬:
احمد همبوشی در رختخوابش غلتی زد که با باز شدن در اتاق چشمانش را نیمه باز کرد، شبحی از همسرش میدید و با بی حوصلگی گفت: چی شده؟! مگه نگفتم بزارین یک لحظه کپه مرگم را بزارم..
خانمش با لحنی ترسان گفت: الان نزدیک اذان ظهره، نماز صبحت هم نخوندی و باز قضا شد
همبوشی از جا بلند شد و همانطور که متکا را به سمت همسرش پرت می کرد و با یاد آوری دیروز و سردرد و بی خوابی که بعد از صحبت با حیدر مشتت عارضش شده بود ،گفت: به تو چه که نمازم را نخوندم، می خوام الانم بخوابم، کم براتون بالا پایین میزنم، یه چند ساعت خواب حقم نیست؟
خانمش در را باز کرد و گفت: بخواب، اما یه نفر از صبح چند بار زنگ زده و انگار کار مهمی داره، الانم پشت خط هست ومیگه کار فوری داره، گفت که بهت بگم از خارج کشور تماس می گیره...
همبوشی با شنیدن این حرف مثل فنر از جا بلند شد و گفت: ضعیفهٔ نفهم، اینو از اول نمی تونی بگی و با زدن این حرف هراسان به سمت هال و گوشی تلفن رفت.
آب دهنش را قورت داد و گلویی صاف کرد، گوشی را به گوشش چسپاند وگفت: الو بفرمایید..
از آن طرف خط صدای عصبانی مایکل بلند شد و گفت: الو زهر مار، الو مرگ، مرتیکه احمق چرا جواب نمیدی؟! مثلا تو نائب امام هستی، سردسته مکتب احمدالحسن که باید لحظه به لحظه هوشیار باشی و همه چی را رصد بکنی، حالا تازه از خواب بلند میشی...
همبوشی همانطور که به لکنت افتاده بود گفت: چی...چی شده قربان؟!
مایکل فریاد زد: برو فضای مجازی را ببین تا بفهمی چه خاکی به سرت شده! و با زدن این حرف گوشی را قطع کرد.
همبوشی بدون اینکه حرفی بزند گوشی را گذاشت و به سمت اتاقش حرکت کرد، مانیتور کامپیوتر را روشن کرد و در را بست و پشت سیستم قرار گرفت و به محض بالا آمدن صفحه آهی کشید و گفت: اوه اوه، خدا لعنتت کنه، اینجا چه خبره!!
تمام صفحات پر شده بود از بیانیه های حیدر مشتت..
انگار مشتت به سیم آخر زده بود و ناقوس رسوایی احمد همبوشی را به صدا درآورده بود، در اولین بیانیه خودش را یمانی ظهور معرفی کرده بود و احمد همبوشی را کذاب و دروغگو و حیله گر خوانده بود و به او نام «دجال بصره» داده بود.
و پشت سرش پرده از واقعیت موجود برداشته بود، حیدر مشتت به تفصیل به معرفی احمد همبوشی، شهر و روستا و قبیله اش پرداخته بود و با تایید خیلی از هم طایفه های احمد الحسن، ثابت کرده بود که احمدالحسن، احمد اسماعیل گاطع از قبیله همبوش بصره هست و در این قبیله حتی یک نفر هم وجود ندارد که جدش به رسول الله برسد یعنی قبیله همبوشی قبیله ای بود که رگ و ریشه سادات بودن نداشت و از بیان این موضوع نتیجه گرفته بود که احمد همبوشی نه تنها نوادهٔ حضرت مهدی نیست بلکه اصلا قرابتی هم با سادات و اولاد پیامبر ندارد..
احمد همبوشی هر چه که بیشتر بیانیه های حیدر مشتت را می خواند، بیشتر داغ می کرد و در آخر حیدر مشتت یک پیام خصوصی به او داده بود و وعده کرده بود که به زودی با بلندگو گردانی مثل قبل، به تمام شهرهای عراق می رود و او را رسوای خاص و عام می کند..
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
#سامری_درفیسبوک۲
#قسمت_پانزدهم🎬:
چند روز از رسوایی که مشتت برای همبوشی به بار آورده بود می گذشت، احمد همبوشی چندین پیام برای حیدرمشتت ارسال کرد که حیدر هیچ کدام از پیام ها را باز نکرده بود.
چند بار شماره تلفنی را که از او داشت گرفت اما باز هم پاسخگو نبود.
همبوشی مانند مرغ سر کنده بی هدف طول و عرض مکتب را می پیمود و نمی دانست چه کند، این چند روزه خورد و خوراک درستی نداشت و تا تکلیف این قضیه معلوم نمیشد، آرام نمی گرفت، پس به طرف مانیتور رفت و برای چندمین بار به مایکل پیام داد: من چکار باید بکنم؟! حیدر مشتت را گیر نمی آورم؟!
در همین حین چراغ اکانت حیدر روشن شد و پیامی به این مضمون برایش آمد: حالا دیدی با من دربیافتی دودمانت را چطور به باد میدم!
همبوشی با خواندن پیام دندانی بهم سایید و همانطور که مشت گره کرده اش را روی زانو می زد گفت: مرتیکه حروم لقمه، حالا با من که هیچ با موساد درمیافتی؟! اما به توصیهٔ مایکل می بایست بر خشم خود غلبه کند و با سیاست حیدر مشتت را به سمت خود بکشاند و الان موقع شاخ و شانه کشیدن نبود، باید به هر طریق ممکن حیدر را به مکتب می کشاند و صدایش را خفه می کرد پس با سیاست دستانش روی کیبرد به حرکت درآمد و چنین نوشت:
سلام برادر! واقعا از تو توقع نداشتم، شاید من می خواستم تو را امتحان کنم و ببینم تا چه اندازه من و مکتب برایت اهمیت داریم! و تو چه خوب از این امتحان بیرون آمدی، الان راست و حقیقت برایت میگم که هر چه گفتم فقط فقط برای امتحان تو بود وگرنه احمدالحسن کسی نیست که دوست و برادر خودش را به خاطر پول ومادیات از خود براند.
فردا هر کجا که هستی خودت را به مکتب برسان تا در همه موارد به توافق برسیم ما باید با کمک هم کارهای بزرگی انجام دهیم، کارهایی که من به تنهایی از پس آن بر نمی آیم
احمد همبوشی متن را نوشت و دکمه ارسال را زد و در همین حین پیامی از مایکل آمد.
مایکل نوشته بود: تنها کاری تونستیم بکنیم مسدود کردن حساب های مجازی حیدر مشتت بود اما جلوی انتشار خزعبلاتی که گفته و داره دست به دست میشه را نمی تونیم بگیریم، فقط تا هنوز کار بیخ پیدا نکرده حیدرمشتت را پیدا کن و بکشان سمت خودت...
همبوشی می خواست جواب مایکل را بدهد که پیامی از حیدر مشتت آمد: باشه فردا میام مکتب اما وای به حالت اگر قصد گول زدنم را داشته باشی یا بخوای دوباره همه چیز را به نفع خودت تمام کنی
همبوشی با خواندن این پیام، لبخندی زد و زیر لب گفت: بی صبرانه منتظرتم و بعد پیامی برای مایکل فرستاد:
فردا قرار است حیدر با پای خودش به مکتب بیاید.
مایکل نوشت: خیلی خوب، پس طبق قرارمان عمل کن...
همبوشی لبخندی مرموزانه زد و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد، دستانش را از هم باز کرد و به سقف خیره شد...
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
@bartaren
🎞🎞🎞🎞🎞🎞
#سامری_درفیسبوک۲
#قسمت_شانزدهم🎬:
همبوشی مثل همیشه داخل مکتبی که راه انداخته بود پشت مانیتور نشسته بود و حالا در قالب نائب و جانشین امام زمان از طریق فضاهای مجازی که عمدتا همه از اسرائیل کنترل میشد، پیام و رسالت خود را به اقصی نقاط زمین میرساند.
متاسفانه بیانیه هایی که حیدر مشتت داده بود وقفه در کارش انداخته بود و عده ای به او مشکوک شده بودند و گویا تا از فرزند امام زمان معجزه نمی دیدند دست بردار نبودند.
همبوشی باید ترفند می زد که می توانست باران سوالات پر از شبهه و شک کسانی که کمی به سمت او گشته بودند را جواب دهد، پس باید درست فکر می کرد و بادقت جواب میداد.
همبوشی سوال یکی از مخاطبین را خواند و زیر لب زمزمه کرد: خدا لعنتت کند حیدر مشتت که این آتش را به جان من انداختی و در همین حین صدای تقه ای که به در خورد به گوش رسید و پشت سرش صدای حیدر مشتت بلند شد.
حیدر داخل شد و همبوشی از پشت میز بلند شد و همانطور که دستهایش را از هم باز کرده بود گفت: به به! سلام بر تنها یار و مددکار احمدالحسن، درود بر یمانی ظهور، خوش آمدی حیدر جان...
حیدر مشتت که این مهربانی کذایی مشکوکش کرده بود چشم هایش را ریز کرد و گفت: ببینم چه نقشه ای توی کله ات هست که داری اینجور وانمود می کنی که اصلا از دست من ناراحت نیستی و طوری برخورد می کنی که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده...
همبوشی صندلی روبه روی میز را به او تعارف کرد و خودش روی صندلی پشت میز نشست و قهقه ای زد و گفت: مگر اتفاقی افتاده که من از تو دلگیر باشم؟! یه برادر سوتفاهم براش پیش اومده و الانم رفع سوتفاهم میشه.
حیدر نفس بلندی کشیدی و گفت: یعنی باور کنم اونهمه بیانیه ای که من دادم را نخوندی و اصلا هم مؤثر نبوده و طرفدارات ریزش نکردن که اینطور بی خیال حرف میزنی؟!
همبوشی از بغل مانیتور خودش را جلو کشید و سرش را نزدیک آورد و گفت: مثل اینکه یادت رفته این فضاهای مجازی از کجا نشأت میگیره و کنترل میشه و سلطان شبکه های اینترنتی و رسانه کل دنیا کی هست؟! و بعد صدایش را بالاتر برد و گفت: اون کسی که این فضا را تحت اختیار من گذاشت که برای اهدافش تلاش کنم، همون هم میتونی یه حمله کوچک را در نطفه خفه کنه و بیانیه ها را پاک کنه به طوریکه انگار اصلا از اول هم وجود نداشتن...
حیدر دستش را مشت کرد و گفت: این اول کاره اگر بخوای با من کنار نیای یک گروه را اجیر کردم که توی تمام شهرهای عراق بلندگو گردانی کنند و پته ات را بریزن روی آب و کار به جایی برسه که بیان دستگیرت کنند و تو هم به زندان بندازن...
همبوشی از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت گفت: ببین رفیق، نیومدی اینجا بجنگی، اومدی توافق کنیم حالا بزار یه قهوه بیارم بخوریم بعد میریم سر اصل مطلب که نه تو ناراضی باشی و نه من...
مشتت سری تکان داد و همبوشی بعد از لحظاتی با سینی که دو فنجان قهوه داخلش دیده میشد برگشت، سینی را روی میز گذاشت و پشت سر حیدر مشتت ایستاد و با دو دستش شانه های او را در دست گرفت و با لحنی مهربان گفت: ما همکار همیم و از آن گذشته با هم برادریم، برادر با بردار که نمی جنگه و با زدن این حرف، سرنگی را که در دست داشت داخل گردن حیدر فرو کرد و مایع داخلش را به مشتت بینوا تزریق کرد، رعشه ای بر جان حیدر مشتت افتاد و بعد از چند دقیقه روی زمین سرنگون شد.
همبوشی با شتاب بیرون رفت و بعد از لحظاتی با دو مرد برگشت و رو به آنها گفت: اینو با احتیاط بکشونین ببرین داخل ماشینش بزارین،نباید کسی شما را ببیند
ماشین را ببرین توی جاده خارج شهر، یه جایی وسط جاده رهاش کنید، حواستون باشه حیدر را بزارین پشت رول اینجوری هرکس ببینه فکر میکنه در حین رانندگی طوریش شده و پزشکی قانونی هم سکته قلبی را عامل مرگ اعلام میکنه...
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
#سامری_درفیسبوک۲
#قسمت_هفدهم🎬:
خبر مرگ خاموش حیدر مشتت مانند توپ در بین مریدهای او و احمد همبوشی صدا کرد، علت مرگ او را سکته قلبی عنوان کردند و این شد بهانه ای برای خود نمایی احمدبصری...
خیلی از مریدهای احمد بصری که با بیانیه های حیدر مشتت ریزش کرده بودند و مشتت را به عنوان مراد خود برگزیده بودند با پیام های مختلف به احمد همبوشی بیزاری و برائت خودشون را اعلام می کردند.
همبوشی همانطور که خیره به پیام ها و صفحه مانیتور بود ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد، فکری که می توانست تمام معادلات را به نفع او تمام کند، پس لبخند موزیانه ای زد و دستانش روی کیبور به کار افتاد و بیانیه مهمی را شروع به تایپ کرد، در این بیانیه بعد از حمد و سپاس خدا
خود را به صورت توأمان وصی امام(علیه السلام) و یمانی موعود معرفی کرده و گفت:
«وأمری أبین من الشمس فی رابعه النهار و إنی أول المهدیین و الیمانی الموعود». امر من روشن تر از خورشید در وسط روز است و من اولین مهدی و همان یمانی موعود هستم، من امام سیزدهم شیعیانم و پس از من یازده مهدی دیگر خواهد آمد
و بعد از مشروح پیام بالا در پایین نوشت، حیدرمشتت از مکتب ما برید و با اینکه حقانیت ما به او ثابت شده بود اما باز هم شک آورد و شما خود با چشمان خویش دیدید که خداوند چه بلایی بر سر او آورد و در حقانیت احمدالحسن این معجزه ای آشکار است که مخالفینش در دم به درک اسفل السافلین می پیوندند و از نعمت زندگی محروم می شوند.
احمد همبوشی، مرگ حیدر مشتت را علم تبلیغش کرد تا مخالفینش به معجزات مکتب او پی ببرند.
اما غافل از این بود که مردم در ذهنشان شک ایجاد شده بود و باید به سوالات ذهنی مردم پاسخ داده میشد، سوالاتی که نه از طریق خواب های احمد همبوشی و نه استخاره هایی که رواج داده بود، پاسخ داده نمیشد.
انگار با مرگ حیدر مشتت دوران جدیدی در مکتب احمدالحسن شکل گرفته بود.
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
#سامری_درفیسبوک۲
#قسمت_هجدهم🎬:
با بیانیهٔ احمد همبوشی، اوضاعش بهتر که نشد بدتر هم شد، تعدادی از مریدان حیدرمشتت و حتی مریدان خود احمد همبوشی در پی کشف اصل و نسب و اصالت او بر آمدند و کار به جایی رسید بعضی ها افرادی را مأمور تحقیق نمودند تا به منطقه زیبره بصره بروند و سر از اصالت خانوادگی احمد همبوشی در آورند.
اوضاع برای همبوشی بدتر و وخیم تر از قبل میشد و مردم جواب سؤالات و شبهه هایی که در پی بیانیه های حیدر مشتت در ذهنشان به وجود آمده بود را می خواستند، سؤالاتی که احمد همبوشی برای آن جوابی نداشت.
همبوشی گیج و سردرگم شده بود و نمی دانست با این هجمهٔ سوالات چه کند و چگونه خود را به مردم اثبات کند، پایه های مکتب احمد الحسن به لرزش افتاده بود و همبوشی چاره ای نداشت جز اینکه دوباره برای همفکری و چاره جویی دست به دامان مایکل و موساد شود.
همبوشی تلفن را برداشت و بار دیگر به مایکل زنگ زد و مایکل بعد از چند بوق گوشی را برداشت، انگار منتظر این تماس بود و گفت: دوباره چی شده احمدالحسن ای نائب امام زمان، امام سیزدهم شیعیان؟! حیدر هم که به تدبیر ما از سر راهت برداشته شد دیگه چی می خواهی؟!
همبوشی با لکنت گفت: س...سلام، یه نگاه به فضای مجازی و سایبری بیاندازید، ببینید مردم چه انها که ما را قبول داشتند و چه انها که نداشتند چه غوغایی به پا کردند، من سردرگم شدم، نمی دونم چه کنم؟
مایکل نفسش را محکم بیرون داد و گوشی را محکم تر در دستش فشار داد و گفت: اتفاقا ما لحظه به لحظه شما و فعالیتتان را رصد می کنیم و متوجه این چیزی که گفتی شدم، الانم از جلسه ای میام که موضوع بحثش پیرامون همین مبحث بود و بعد از کلی بالا و پایین کردن، همه متفق القول به این نتیجه رسیدیم که یک مدای این قضیه را مسکوت بگذاریم و شما موظفید چند وقتی یک جایی دور از انظار عمومی باشی، نه حرفی نه سخنی نه سخنرانی نه بیانیه ای هیچ و هیچ، انگار که در این دنیا وجود نداری..
همبوشی با استیصالی در صدایش گفت: چ...چ..چی؟ منظورتون چیه؟آخه من خیلی برای این مکتب زحمت...
مایکل با بی حوصلگی فریاد زد: متوجه نشدی چی بهت گفتم؟! گفتم چند سالی باید محو بشی، هیچ حرکتی نکنی تا این رسوایی که حیدر مشتت باعثش شد از یاد مردم بره، تو قراره دوباره فعالیت کنی اما دفعه بعد به عنوان امام سیزدهم که خبررسان امام دوازدهم هم هست، پس برای رسیدن به اهداف عالی و آینده ای روشن لازمه چند سال سکوت کنی و با زدن این حرف گوشی را قطع کرد.
احمد همبوشی همانطور که گوشی را سرجایش می گذاشت زیر لب گفت: خدا لعنتت کنه حیدر مشتت که تمام زحماتم را هدر دادی...
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
#سامری_درفیسبوک۲
#قسمت_نوزدهم🎬:
سال ۲۰۰۸ بود و دو سال از واقعهٔ افشاگری حیدر مشتت و مرگ او می گذشت، دو سالی که به توصیه موساد، احمد همبوشی خودش را از انظار عمومی پنهان کرده بود و زندگی مخفیانه ای در پیش گرفته بود، نه بیانیه ای میداد و نه تبلیغ مکتب احمدالحسن را می کرد و به قول معروف آهسته میرفت و آهسته می آمد.
اما این بدان معنی نبود که کلا بیکار نشسته باشد، احمد همبوشی با همکاری موساد، افرادی را که مستعد خیانت و جنایت بودند از نهادهای مختلف گلچین می کرد و مخفیانه برای خود سرباز جمع می کرد چون بنا بر نقشه ای که موساد کشیده بود و احمد همبوشی میبایست اجرا کند، همبوشی با یک حرکت مهم که خبرش در کل دنیا می پیچید دوباره می بایست دعوتش را شروع کند و این بار نه به عنوان یمانی و نه نائب و فرزند امام، بلکه به عنوان امام سیزدهم قیام می کرد، امامی با نام مهدی سیزدهم که داعیهٔ دفاع از امام مهدی، دوازدهمین امام شیعیان را داشت.
صبح زود بود که گوشی موبایل همبوشی به صدا درآمد، همبوشی نگاهی روی شماره کرد و با دیدن نام مایکل سریع تماس را وصل کرد.
از آن طرف خط صدای خسته مایکل در گوشی پیچید: ببین احمد الحسن، من الان از جلسهٔ مهمی می آیم که محوریت این جلسه قیام شما بود، همانطور که شاهد هستی در این سالها تعداد زیادی از مسلمانان به سمت مرجعیت شیعه رو آوردند، تو باید افرادت را مانند قبل توجیه کنی که علمای شیعه، خصوصا مرجع های دینی، دشمنان اصلی امام زمانشان هستند و هنگام ظهور امام زمان اولین کسانی که برای مقابله جلوی او می ایستند همین علما هستند و با توسل به همان رؤیاهایی که می دیدی و استفاده از استخاره و بعد هم تشرف های دروغین به محضر امام، به آنها می گویی که از سوی امام زمان به تو ابلاغ شده که با کسانی که لباس علما و مرجعیت به تن دارند وارد جنگ شوی و به قول مسلمانان این کار هم قربة الی الله انجام میدهی و خود را فدایی وجود امام دوازدهم معرفی می کنی، تو باید مرجعیت اصلی شیعیان در عراق ، آقای سیستانی را با طلبه هایی که دورش را گرفتند در یک حرکت غافلگیرانه ترور کنی.
پس از انجام کار بسیار بزرگی که به تو امر شده و نقشه دقیقش طراحی شده، تو خود را امام مهدی می خوانی و شک نکن ولوله ای در جهان به پا می کنی، ولوله ای که دودمان دشمنان ما را به باد می دهد و شاید منجر به این شود که دنیا در دستان ما قرار گیرد.
مایکل نفسی تازه کرد و ادامه داد: دستورات لازم به ضیاء عبدالزهره الکرعاوی داده شده، با هماهنگی هم همان روز موعود، کار را به نحو احسن انجام دهید و من قول میدهم که با انجام این مأموریت تو یکی از مهم ترین مردان این روزگار به شمار آیی و ما به پایت شمش شمش طلا خواهیم ریخت..
احمد همبوشی که انگار دلش از اینهمه وعده به شوق افتاده بود محکم گفت: چشم قربان، خیالتان راحت، تمام کارها مو به مو طبق نظر شما پیش خواهد رفت و ما موفق خواهیم شد..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
#سامری_درفیسبوک۲
#قسمت_بیستم🎬:
روز موعود فرا رسید، دل در سینهٔ احمد همبوشی به تپش افتاده بود و شاید می خواست خبر از واقعه ای بزرگ بدهد و او فکر می کرد این احساسات برای آن است که فردای روز انجام مأموریت، او به عنوان امام مهدی ظهور خواهد کرد و همهٔ مخالفینش را از دم تیغ میگذراند و پرچم یک اسلام اسرائیلی را به احتزاز در می آورد.
احمد همبوشی به همراه الکرعاوی که یکی از نیروهای با نفوذ موساد بود و حسن حمامی که عنوان رئیس مکتب احمدالحسن در نجف را یدک می کشید و سعدی القطرانی رئیس شاخهٔ نظامی مکتب، صبح روز تاسوعا با تعداد زیادی سرباز به قصد کشتن آیت الله سیستانی و علمای نجف، دور تا دور مکان حضور این علما را محاصره کردند و می خواستند به خیال خودشان پاتکی غیر قابل جبران به علما بزنند و همه را در چشم بهم زدنی ترور کند و کنترل حوزه و شهر نجف را به دست گیرند اما غافل از این بودند که افرادی هم از خارج مکتب به داخل گروه آنها نفوذ کرده اند و راپورت آنها را به پلیس عراق داده بودند و اصلا قبل از اینکه آنان به محل مورد نظر برسند، پلیس عراق به صورت نامحسوس وارد عمل شده بود.
ساعتی به اذان ظهر مانده بود که احمد همبوشی دستور حمله را صادر کرد و با حمله به جمعی ازطلاب که جلوی در عزاخانهٔ امام حسین اجتماع کرده بودند، حمله آغاز شد، تعدادی از طلبه ها شهید شدند.
گروهک تروریستی احمد همبوشی قصد پیشروی به داخل ساختمان و کشتن آیت الله سیستانی را داشت که پلیس وارد عمل شد، جنگی سخت در گرفته بود، احمد همبوشی که انتظار این پاسخگویی صریح و قاطع پلیس را نداشت از مخفیگاهش خارج شد و رو به افرادش گفت: به پیش بروید و همه را از دم تیر بگذرانید و بدانید آینده از آن ماست، شما یاوران منجی آخرالزمان هستید پس خودتان را دست کم نگیرید خدا ما را یاری...
حرف در دهان احمد همبوشی بود که تیری هورا کشان جلو آمد و بر قلب سنگی و کفر گویش نشست و از صدا افتاد.
عده ای جلو رفته و در حال جنگ بودند و عده ای که دیدند سر دسته شان به درک واصل شد عقب نشینی کردند.
در این هنگام سعدی القطرانی که شاهد کشته شدن همبوشی بود، بیسیم را به دست گرفت و گفت: قربان احمد همبوشی کشته شد!
صدایی از آن طرف خط با عصبانیت فریاد زد: چرا چرت و پرت می گی؟! چند دقیقه قبل باهاش صحبت کردم! آخه چه جوری؟ مگه طلبه ها به جای کتاب روضه و دعا اسلحه با خود حمل می کردند که به این راحتی همبوشی کشته شد؟
سعدی القطرانی اوفی کرد و گفت: من الان کنار جسد بی جان همبوشی هستم، ما توی تله پلیس افتادیم تعداد زیادی از ما کشته شده اند و من به عنوان رئیس بخش نظامی مکتب، صلاح نمی دانم پیش رویی کنیم بنابراین عقب نشینی و فرار می کنیم.
صدای جنون آمیز پشت بیسیم بلند شد: صبر کن! اگر میشود جسد همبوشی را از میدان جنگ خارج کن و اگر امکانش نیست قبل از عقب نشینی تعدادی از اجساد کشته شده ها را دور هم جمع کنید و آنها را آتش بزنید تا کسی نتواند آنها را شناسایی کند.
سعدی القطرانی گفت: آخه نمیشه ...
صدا فریاد زد: نه و نمیشه نداریم اگر این کار را انجام دادی به محض بازگشت، مسؤلیت مکتب را کلا به تو می دهیم یعنی تو میشوی مهدی موعود و اگر انجام ندهی توسط نیروهای خودی کشته خواهی شد.
سعدی القطرانی با عصبانیت بیسیم را به زمین کوبید به سربازانش دستور داد اجساد پراکنده در اطراف را جمع کنند و سپس عقب نشینی کنند.
خیلی زود کپه ای از اجساد جمع شد و سعدی القطرانی به همراه حسن حمامی و تعدادی سرباز، آنها را آتش زدند، شعله که از اجساد به هوا بلند شد، دستور عقب نشینی صادر شد، اما پلیس عراق زرنگ تر از آنها بود و هنوز از مهلکه فرار نکرده بودند که هر دو سرکرده را به همراه سربازانشان دستگیر کردند.
و جسد احمد همبوشی در همین دنیا سوخت و اثری از آن برجا نماند و این آتش در مقابل آتشی که در آخرت دامانش را میگرفت، هیچ به حساب می آمد..
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🎞🎞🎞🎞🎞🎞
#سامری_درفیسبوک۲
#قسمت_پایانی🎬:
بحث در جلسه بالا گرفته بود، مردی با عینک گرد کوچک که از زیر شیشه های عینک همه را زیر نظر داشت، گلویی صاف کرد و سرش را نزدیک میکروفنی که جلویش بود، آورد و گفت: بحث و جدل کافی ست، به نظر من و از مجموع نظرات افراد بر می آید که ما اکنون باید با تمام قوا پیش برویم، جاخالی دادن و انفعال بس است، بحث امروز ما بحث ضربه زدن نامحسوس به ایران است همانطور که فرقه شیرازی ها و تبلیغ و قانون جذب و شکرگزاری و عرفان حلقه و...که با حمایت آمریکا و انگلیس در جامعه ایران ریشه می دوانند ما هم باید از بقیه فرقه هایی که صدایشان رو به خاموشی میرود دوباره حمایتی بیش از قبل بکنیم و همزمان با بقیه خنجر به پیکر اسلام و ولایت فقیه ایران وارد آوریم و این سؤال من از شماست، مگر ما کم برای احمد همبوشی و امثالهم خرج کردیم؟! سرمایه گذاری زیادی کردیم اما بهره برداری کمی نمودیم، چرا باید با مرگ احمد همبوشی ، مکتب احمدالحسن به فراموشی برود؟! تجربیات زمان احمد بصری نشان داد که این فرقه به راحتی میتواند ساده لوح های مسلمان را به خود جذب کند...
در این هنگام مایکل که در جریان امر تمام فعالیت های این فرقه بود گفت: جناب میخائیل، شما درست می گویید اما فراموش نکنید وقتی در سال ۲۰۰۸ احمد بصری کشته شد ما به توصیه اهل فن فعالیت مکتب را متوقف کردیم تا عکس العمل مردم را ببینیم و احیانا اگر کسی به مرگ احمد بصری مشکوک شده،این شکش بخوابد، نگذاشتیم کشته شدن او رسانه ای شود و در چهار سال بعد در سال ۲۰۱۲ با انتشار صوتی کوتاه به عنوان سخنرانی احمدالحسن متوجه شدیم که مردم مرگ احمد همبوشی را پذیرفته اند و هیچ کس، حتی نزدیکان احمد بصری باور نکردند که آن صوت از او باشد و دوباره به تدبیر شما و دیگران سکوت کردیم، من هم به خاطر سرمایه ای که در این راه خرج کردیم و وقتی گذاشتیم برای آنهمه تألیف کتاب های شبهه انداز از روایات شیعه، باید بهره برداری درستی کنیم، اینک به نظرتان چکار کنیم؟ اصلا چه حرکتی می توانیم در این مورد بخصوص بزنیم؟!
میخاییل عینکش را کمی جابه جا کرد و گفت: این که راحت است، دوباره صوتی در فیسبوک از طریق همان اکانت احمدالحسن و مکتبش پخش می کنیم، اما زمان پخش این صوت خیلی مهم است و به نظر من اگر در روز عید غدیر که احساسات شیعی شیعیان اوج می گیرد، انجام شود، اثرش به مراتب بیشتر و بیشتر خواهد شد و بعد از انتشار صوت شما می توانید مدعی شوید که احمد الحسن همچون مهدی موعود شیعیان به پرده غیبت فرو رفته و توسط نواب و جانشینان بعد و مهدی های دیگر با مردم ارتباط می گیرد.
مایکل سری تکان داد و گفت: یعنی درست مثل سامری در زمان غیبت و چله نشینی موسی در بین قوم یهود و این بار احمد الحسن در نقش همان سامری در زمان غیبت موعود وعده داده شد در بین شیعیان، اما میدان عملش فیسبوک باشد درسته؟!
میخائیل نیشخندی زد و همانطور که با تکان تکان های سرش موهای بیرون زده از زیر کلاه کوچک فرق سرش، تکان می خورد، گفت: آری درست است، «سامری در فیسبوک» اما نه در بین قوم یهود بلکه توسط قوم یهود در بین قوم محمد، پیامبر آخرالزمان...
«یارب محمد بحق محمد اشف صدرالمحمد بالظهور الحجة»
(التماس دعا)
«پایان»
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞