eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.1هزار دنبال‌کننده
310 عکس
296 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
💦⛈💦⛈💦⛈ ♥️عشق پایدار♥️ به غروب نرسیده,عباس را به خانه ی خاله اش بردند تا شاهد ارامش ابدی مادر جوانش درخاک سرد گور نباشد و خیلی بی سروصدا جسم بی روح بتول در منزل جدیدش در ابادی خودش وکنار مزار پدرش عبدالله به خاک سپردند,بتول رفت,مظلومانه رفت, اما دست تقدیر دخترکی درصورت وسیرت مانند بتول به این دنیا هدیه کرد... اقا عزیز با دلی غم زده اسم دخترکش را (مریم)نهاد,مریم که گویی بتولی دیگر بود ,ابروهای کمان وچشمهای مشکی وصورت سفید وتپلش همان صورت وترکیب بتول بود اما درچهره ای کوچک تر ,گرچه دل کندن از دختر نورسیده اش برای پدر وبرادر داغدیده بسیار سخت بود اما چاره ای هم جز سپردن مریم به دست ماه بی بی نبود,اقا عزیز مریم را به دست مادر بزرگش سپرد تا درموقعی مناسب برگرددودخترک را همراه خود ببرد,اما نمیدانست که دست روزگار چگونه انها را باهم غریبه میکند. عزیز همراه پسرش عباس با دلی شکسته وچشم گریان ,به حکم عقل ,شبانه ابادی را ترک کردندودوباره راهی اینده ای نامعلوم ومکانی نامعلوم تر شدند,عزیز میدانست که باید برود وانجا را ترک کند اما به کجا رود؟نمیدانست وکی برگردد ومریمش را با خود ببرد بازهم معلوم نبود.عباس این پسرک شیرین زبان,که از غم مادر ملول واز داشتن خواهری کوچک خوشحال بود ,حتی وقت نکردتا با تمام وجود این خواهر زیبایش را بغل کند ودستان کوچکش را نوازش کند وبا پدر هنوز از سفر نرسیده باز بار سفر بستند..... آقا عزیز وعباس رفتند وماه بی بی ماندو یک دل پرازداغ ونوزادی بی قرار,نوزادی که رایحه ی دختر جوانمرگش را دروجود مادر زنده میکرد. کبری سه پسرویک دختر داشت وخانه اش مانند تمام خانه های آبادی تک اتاقی بیش نبود ووضعیت زندگی اش اجازه نمیداد تا از مریم کوچک مراقبت کند اما صغری بااینکه بیش از ده سال از ازدواجش میگذشت صاحب فرزندی نشده بودوبهترین موقعیت رابرای سرپرستی مریم داشت. به مادرش گفت:بچه را بسپاربه من قول میدهم مانند اولاد نداشته خودم ازاومراقبت کنم,غلامحسین(شوهر صغری) هم ازاین پیشنهاد استقبال کرد زیرا سالها درآرزوی داشتن فرزند بود ودلش غنج میرفت برای صدای گریه ی نوزادی که درخانه ی سوت وکورش بپیچد وحتی,حاضر بود نیم مال وداراییش را بدهد اما صاحب فرزندی شود. اما ماه بی بی که داغ دخترش رادیده بود ومریم, یادگار دخترک ناکامش بودراضی نشد وگفت:تا زنده ام خودم بزرگش میکنم . ماه بی بی تمام عشقی راکه به بتول داشت,نثار مریم میکرد اورا باشیر تنها گاوش تغذیه میکرد . هرروز که میگذشت شباهت مریم به بتول بیشترمیشد,این چشمان سیاه ودرشت,گونه های گلگون وابروهای کمان ,چهره ی بتول رادرذهن تداعی میکرد ومهراین کودک به دل تمام خانواده افتاده بود واورا عزیز دردانه ی ماه بی بی کرده بود. ماه بی بی بعدازکارروزانه اش کودکش رابه کول میبست برسرمزار عزیزانش میرفت ودلگویه ها می گفت واز رنج فراق ناله هاسرمیداد. شب جمعه بود,مریم نه ماهش تمام شده بود,نه ماهی که ماه بی بی درد مرگ دخترش را با نگهداری از نوه اش التیام میداد .ماه بی بی حلوای خیرات راپخش کرد ومریم را داخل تشتی حمام کرد وکودک سبکبال فارغ از رنج روزگار به خواب رفت.ماه بی بی بوسه ای ازگونه ی کودکش برچید وعجیب دلش هوای راز ونیاز باخدا کرده بود ,وضو.گرفت وبه نمازایستاد, به سجده رفت ودرهمین حال درخانه را زدند. صدای صغری بودازپشت در:مادر خانه ای؟؟دررابازکن منم... وقتی دید کسی جواب نمیدهد هراسان وارد خانه شد نگران شد نکند مادرم طوری شده؟؟صدای مریم چرانمیاید؟ وقتی مادر رادرسجده ومریم را مثل فرشته ای کوچک درگهواره دید خیالش راحت شد....... اما.....اما....... ادامه دارد واقعیت 💦⛈💦⛈💦 @bartaren
💖عشق مجازی💖 پاشدم نمازمغرب راخوندم,سرسجاده خیلی گریه کردم ,اما با ذکر خدا آروم شدم...آخرش بالاترازمرگ که نیست.......مرگ هم رسیدن به خداست....توکل کردم برخداوایام فاطمیه بود پس دست زدم دامن مادر راگرفتم,من به حضرت زهراس یه علاقه ی خاصی دارم,شرمنده از اعمالم همه چی راسپردم دست خودش,تامادری کند برای این دخترک بی پناه., داشتم سجاده راجمع میکردم خاله از تو.پذیرایی صدا زد:نسیم جان ,اقای دکتر پشت مانیتور منتظرته,با همون چادرنماز رفتم پشت مانیتور. اینبار کوروش با مهربانیی نا محسوس, نگاه میکرد,بدون مقدمه گفت:من از حجاب یک دختریازن ایرانی لذت میبرم ,انسان رامثل فرشته ها میکنه.... عه من حال ندارم سلام کنم ,این رفته تووادی عرفان,چه دل خجسته ای داره هاااا پسرخاله خانم دید همچی حال ندارم ومثل,قبل سربه سرش نمیگذارم رفت سراصل مطلب... گفت:نسیم جان ,نتایج ام ار ای رابرام ایمیل کن گرچه به کاردکتر نادری(دکتر مغزاعصابم) ایمان دارم,اما بزار ببینم نظر دکترای ,این طرف چی هست. یک مطلب مهم هم میخواستم بهتون بگم ,اما چون الان شرایط روحیتون مناسب نیست ,یک وقت دیگه میگم. ازش خداحافظی کردم ورفتم تا چادرم را تا کنم وبزارم توقفسه . درسته به خاطر بیماریم که یک دفعه متوجهش شدم ناراحت بودم اما هشتاددرصد ناراحتیم برای اون پسره ی روباه صفت بود,من که ازاسترس نتونسته بودم به سپهر زنگ بزنم,سپهرم یه زنگ نزد ببینم چی شده....... یک ختم صلوات برداشتم وتسبیج بدست رفتم کنار خاله خانم.... خاله خانم رفتارش یه جورایی شده بود خیلی مهربان تر . پیش خودم گفتم حتما حس ترحم داره برا خاطربیماریم. به خاله گفتم از مریضیم به مامان, بابام چیزی نگین ,غصه میخورن... خاله بغلم کرد ویه بوسه از صورتم گرفت وگفت قربون دختر خوشگلم بشم,باشه نمیگم. من متعجب ازاین حرکت بسیاررر غیرمنتظره خاله خانم, درجستجوی دلیل این حرکت به فکر فرو رفتم. . دارد.... 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
عشق رنگین ❣ زنگ در را زدم,ساره در رابازکرد. اوه اوه چه خبر بود ,رو کردم به ساره وگفتم:واااای اینجا چه خبره؟!چقدددد دوستات زیادن,لامصب همه هم خوشگلن کلک.... ساره:خیلیاشون تازه باهم آشنا شدیم ,یعنی میخواهیم باهم کارکنیم... گفتم :اینابیشتراز ۱۷_۱۸نفرن ,شرکتتون چیه؟؟ درهمین حین دوستای ساره که همه شان دختربودند دورم راگرفتند تا,باهم آشنا,بشیم وسوال من بی جواب موند. کنار شیما یکی از دوستای ساره نشستم,شروع کردبه صحبت کردن وخوشحال بود ازاینکه باساره ونامزدش آشنا شده واونا باعث شدند یک کار خوب وپردرآمد گیرش بیاد. متوجه شدم که شیما جز کسانی هست که درپی عشقی رنگین ازخانه فرارکرده وبعدش که عشقش توخالی ازکاردرآمده روی برگشتن به شهرستان وخانواده اش رانداشته ودرنتیجه تهران ماندگارمیشه وطبق گفته ی خودش تا دوروز دیگه میره سرکاری که براش جور کردند. لیوان شربتی از روی میزبرداشتم ورفتم پیش ساره,آخه خیلی سرش شلوغ بود,من تنها که نبودم,.... روکردم سمت ساره وگفتم:ساره جان پس نامزدت که همه جا حرفشه, کجاست؟؟ مثل اینکه دستش توکارخیره که اینهمه دختر تقریبا بی سرپرست وفراری راجمع کرده وبراشون کارنون وآب دار فراهم کرده؟ مخصوصا اینجوری گفتم ,اخه اوضاع برام خیلی مشکوک بود. ساره:خخخح ناکس منم کاشته اینجا,بهم گفته سورپرایز برات دارم,دل تودلم نیست تابدونم سورپرایز اشکان چی هست؟؟ وای این چی گفت؟اشکان؟یعنی.... من:اشکان؟!همون پسر خاله ی شکیلا؟؟ ساره:نه بابا,شکیلا کیلویی چنده ,ربطی به شکیلا نداره... باخودم گفتم,حتما تشابه اسمی هست وگرنه ساره تمام دم ودستگاه شکیلا وپدرش رامیشناسه و...اما یک حس بد مثل خوره افتاده بود به جونم یعنی چی میشه.. دارد.... 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: کاروان کوچک اهل بیت و نوادگان علی علیه السلام ، منزل به منزل حرکت می کردند و در هر منزل حسین از اهداف سفرش برای مردم ولایات بین راه می گفت و هرکس که پاک طینت بود و خداجو، به حسین می پیوست و هر کس که ظواهر دنیا چشمانش را پر کرده بود، مدار آرامش زمین را،خون خدا را،حجت خدا را نادیده می گرفت و به کار و بار و دنیای خود مشغول میشد. روز سوم شعبان این کاروان کوچک، اما آسمانی به مکه رسیدند، خبر رسیدن نوادهٔ رسول الله صل الله علیه واله، به مکه گوش به گوش و دهان به دهان می چرخید و جمعیت زیادی برای استقبال، ورودی مکه جمع شده بودند، عده ای شوق دیدار با حجت خدا را داشتند و عده ای هم از سر کنجکاوی منتظر رسیدن کاروان حسین علیه السلام بودند. نخلستان مکه نمایان شد که عده ای با شاخه های نخل که در دست داشتند به استقبال نواده رسول آمدند و ندای: اهلا وسهلا یااباعبدالله به گوش میرسید. رباب از بالای کجاوه، هلهله و شادی مردم را میدید و اشک شوق در چشمانش حلقه زده بود و در ذهنش شعر می سرود: و حسین است که آمده تا عطر محمد را برایتان به ارمغان آورد...حسین در شعبان رسید که این ماه مبارک را برای مکیان مبارک تر گرداند و خاطرهٔ دلاورمردیهای پدرش علی را در اذهان زنده کند. کاروان کوچک، نزدیک بیت الله الحرام رسید و جمعیت زیاد و زیادتر می شد. دستور توقف صادر شد و شترها را خواباندند. رباب در حالیکه علی اصغر را در آغوش داشت و سکینه هم در کنارش بود، تا آماده شدن محل اسکانشان، گوشه ای را کنار دیوار خشت و گلی در نظر گرفت و به آن سمت رفتند و نشستند. رقیه که بی تاب برای بازی با علی اصغر بود، جمعیت را می شکافت تا آنکه در گوشه ای چشمش به رباب افتاد، انگار او از واری این نقاب و چادر باز هم بوی علی اصغر را میشناخت به سمت آنان آمد و در کنار خواهر و برادرش جای گرفت. دو زن که مشخص بود از ساکنان مکه هستند مشغول صحبت کردن بودند و رباب ناخواسته حرفهای آنان را می شنید. یکی از زنان گفت: ببین چه جمعیتی به استقبال نواده رسول خدا آمده است، مشخص است که او در اینجا دوستدار زیادی دارد.. زن دیگر اوفی کرد و گفت: آنچنان سخن میگویی که یکی بشنود نمی فهمد تو اهل مکه هستی، تو که بغض و کینهٔ مکیان را نسبت به علی بن ابیطالب میدانی!! خیلی از اینها دلی در گرو مهر حسین ندارند و برای تجسس آمده اند و آنها هم که مشتاقانه به حضور حسین می رسند، حاجیانی هستند که از اطراف برای حج به مکه مشرف شده اند، اگر به جای حسین ، پسر ابوتراب، عبدالله پسر عمر به اینجا می آمد، هواخواه بیشتری داشت، چرا که عمر در لشکر رسول بود و سیاهی لشکرش بود و دست به خون کسی دراز نکرد،اصلا جنگاوری نکرد، اما حیدر کرار سردار سپاه رسول بود و از جان خویش میگذشت تا جان رسول و اسلام محمد در امان بماند، مکیان هنوز کینهٔ بدر و احد و حنین در دل دارند، اینان نوادگان همان مشرکانی هستند که علی بن ابیطالب، اجدادشان را به درک واصل کرده بود، پس حسین در مکه دوستدار آنچنانی ندارد... رباب از شنیدن این سخنان اشک در چشمانش حلقه زد و زیر لب زمزمه کرد،چه مظلومند اهل بیت...چه مظلومند اولاد علی...چه مظلوم است حسین... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: ترانه خسته از روزی پر از مشغله روی تختش دراز کشید که صدای گوشی اش بلند شد، گوشی را برداشت و با بی حالی نیم خیز شد و تا چشمش به اسم شراره افتاد دکمه وصل تماس را لمس کرد و سپس سرش را روی متکا گذاشت و در حالیکه با موهای شرابی رنگش بازی می کرد گفت: سلام سلام خانم خانم...خوشگل خانما چی شد که یاد ما کردی؟! صدای هراسان شراره توی گوشی پیچید: ترانه به کمکت احتیاج دارم، میشه کمکم کنی؟ شرایطم اضطراری هست.. ترانه که خوب شراره را می شناخت، مثل فنر روی تخت نشست و گفت: چی شده؟ باز روح الله چکار کرده؟ هنوز نتونستی از پس فاطمه بر بیای؟! شراره اوفی کرد و گفت: وشوشه برام خبرای بد میاره..‌حرفهای روح الله و فاطمه داره جگرم را آتیش میزنه، وشوشه خبر آورده که برام نقشه کشیدن، میخوان منو کله پا کنن...اما روح الله اصلا به روی خودش نمیاره که همدست با اون زن دست و پاچلفتیش شده...انگار سحر محبت من کارگر نبوده... ترانه زد زیر خنده و‌گفت: اونا نمی دونن با کی طرف هستن، تورو خود ابلیس هم نمی تونه کله پا کنه..‌..چرا غصه میخوری؟ حالا چه کاری از دست من برمیاد؟! شراره طوری وانمود کرد که گریه می کند و گفت: من نمی دونم چی میشه، با هزار زحمت روح الله را میکشم طرف خودم، منتها پیش اون زنیکه که میره انگار همه چی دود میشه هوا، الانم میخوان با زنش برن تبریز و فردا هم میخوان کارای طلاق منو بکنن، ترانه زورم به سر روح الله نمیرسه، من میخوام فاطمه را از این زندگی محو کنم و به کمک تو و موکلت احتیاج دارم. می خوام به موکلت بگی کمکم کنه... ترانه با تعجب گفت: شراره من که میدونم تو قوی ترین موکل را داری اصلا به نوعی دختر ابلیس محسوب میشی، موکل من در مقابل موکل تو هیچی محسوب نمیشه، برای چی من باید این کار را کنم؟! شراره اوفی کرد و گفت: چرا اینقدر خنگی، روح الله معمم هست درس دین خونده، بالاخره دیر یا زود میفهمه که سحر شده و اگر بخواد بفهمه از طرف کی شده و کی به فاطمه حمله کرده، می خوام نتونم رد یابی بشم، می خوام با موکل تو گیج بشه، وقتی بفهمه و از طریق موکل به تو برسه، تورو نمیشناسه و سوءظنش نسبت به من از بین میره... ترانه خنده ریزی کرد و گفت: عجب زبلی هستی هااا، به اینجاش فکر نکردم، اما متاسفانه نمی تونم به موکلم امر کنم؟! شراره با تعجب گفت: برای چی؟! ترانه اوفی کرد و گفت: آخه طبق قراری که با موکلم کردم من باید باعث جدایی حداقل شش زن از شوهرش بشم که تا حالا فقط دوتاش محقق شده و خودت بهتر میدونی این موکلین اجنه تا به عهدت وفا نکنی، بهت خدمت نمی کنن.. شراره که مستاصل شده بود گفت: چرت نگو...خودت خوب میدونی که راه های دیگه ای هم برای امر کردن به موکل وجود داره...کافیه بدنت نجس باشه...جُنب از حرام بشی..‌سه سوته کارت را انجام میده..‌ ترانه که خوب میدونست حق با شراره هست گفت: ببین الان دم غروب هست حالش نیست، چشم فردا برات ردیفش میکنم، فقط به موکل بگم فاطمه را به سمت خودکشی سوق بده؟! شراره لبخندی شیطانی روی لبش نشست و گفت : آره، موکلت تلاش کنه که خودکشی تقویت بشه تو ذهنش، منم از اینور یه کاری میکنم که کار زودتر و سریع تر پیش بره، باید فاطمه را با پیامام دقمرگ کنم و از همه طرف تحت فشارش قرار بدم... و با این حرف دوطرف خنده بلند و شیطانی سردادند.. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @bartaren 🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: ترانه با آتش دانی که در دست داشت و پر از ذغال سرخ و داغ بود وارد اتاق شد، مقداری از ماده ای را که داخل پلاستیک و روی میز کنار تخت بود،روی ذغالها ریخت، صدای ترق تروق همراه با دود غلیظی بلند شد، ترانه آتش دان را دور تا دور اتاق چرخاند و می دانست اگر این بوی مشمئز کننده از پنجره اتاق بیرون برود حتما صدای همسایه ها در می آید، گذشته از بقیه مواد،بوی سوختن مدفوع سگ، از همه بدتر بود. دود به اندازه کافی اتاق را گرفته بود. ترانه پرده اتاق را کشید و آتشدان را روی کمینهٔ پنجره گذاشت، نزدیک تختخواب شد و شروع به درآوردن لباس هایش کرد، او خوب میدانست که موکلین جن سفلی (شیطانی)، از آدم برهنه خوششان می آید و هرچه آدم برهنه تر باشد، قدرت جذب اجنه را بیشتر خواهد داشت. ترانه خود را مانند نوزادی که تازه به دنیا آمده، برهنه کرد و سپس صفحه ای از قرآن را که قبلا جدا کرده بود روی تخت گذاشت و گستاخانه روی آن نشست، چشمانش را بست و شروع به خواندن صلوات شیطانی نمود و وردهایی را که بلد بود و می بایست بخواند، یکی یکی و پشت سر هم می خواند، وردهایی که انسان را از دایره اسلام و خداپرستی بیرون میبرد و در گروه شیطان پرستان جای میداد. ترانه خواند و خواند اما حضوری را حس نمی کرد، عجیب بود او تمام قوانین را به جا آورده بود، هم بدنش طهارت نداشت و هم ساعتی قبل رابطه نامشروع داشت و هم وردها را درست خوانده بود، پس دوباره شروع به فرستادن صلوات شیطانی نمود. با طمأنینه و شمرده شمرده کلمات را ادا می کرد که احساس گرمای شدیدی به او دست داد،آرام آرام چشمهایش را گشود و چشمهایی که رو به زمین خیره بود... درست میدید دو پای پشمی سیاه که چیزی مثل سم حیوانات داشت و کم کم سرش را بالا گرفت...و خیره در نگاه موکل شیطانی اش شد، او با دو چشمی که از سرخی انگار غرق خون بود به ترانه خیره شده بود، نگاه ترانه که با نگاهش برخورد کرد، آن موجود خبیث، خنده ای کریهی کرد و با صدای بم خود که انگار از درون قیفی گشاد به گوش ترانه میرسید گفت: امر بفرمایید،برای چه مرا به حضورطلبیدید؟ ترانه که خوشحال از آمدن این ابلیسک بود گفت: می خواهم به خانه فاطمه و روح الله بروی و تمام تلاشت را بکنی تا فاطمه نابودشود.. ان جن خبیث که در کنار ترانه نشسته بود، به او نزدیک شد و بازوهای لخت و مرمرین ترانه را در آغوش گرفت، بطوریکه سر او با دوشاخ سنگی سیاه و پیچ در پیچ در کنار سر ترانه قرار گرفت و گفت: چشم، این کار را انجام می دهم، یعنی تمام تلاشم را می کنم و شما خودتان بهتر میدانید که کار ما فقط وسوسه و ترساندن هست و آسیب اصلی را باید خود فرد بوجود آورد، پس من کار خودم را انجام میدهم و شما هم تلاش بکنید تا باهم و به زودی به خواسته تان برسید. ترانه که بدنش از تماس بدن موکلش داغ شده بود و این حالت برایش آنچنان خوشایند نبود گفت: باشه، حالا هم زودتر برو به کارت برس... با زدن این حرف موکل شیطانی در یک لحظه محو شد، ترانه که انگار تمام نیرویش بر باد رفته بود در حالیکه بدنش غرق عرق بود، خود را روی تخت انداخت که ناگهان صدای جیغ کودکانهٔ شیدا از داخل اتاقش بلند شد. ترانه به سرعت پیراهنی به تن کرد و خود را به اتاق شیدا رساند، در را باز کرد، شیدا روی تختش نشسته بود و دستهایش را روی گوشهایش گذاشته بود و مانند انسان های دیوانه، بدون دلیل جیغ میکشید. ترانه نزدیک شیدا شد و برای اینکه صدای دخترک را ببرد، او را محکم در آغوش گرفت و گفت: مامان ساکت، الان همسایه ها میان فکر میکنن چی شده... اما دخترک همچنان جیغ میکشید.. ترانه زیر لب فحشی نثار موکلش کرد و گفت: هر وقت اینجا می آید ،بایددد به این بچه هم سری بزند و او را بترساند.. ترانه محکم تر شیدا را در آغوش گرفت، شیدا دست هایش را مشت کرد و به سینه ترانه می کوبید و میگفت: توی بوی بد میدی...تو هم منو میترسونی....من از تو بدم میاد...منو ببر پیش بابا..‌من بابام را می خوام و ترانه که واقعا خسته بود هم از لحاظ روحی و هم جسمی، چون هربار که موکلش را احضار می کرد نیروی زیادی از او گرفته میشد، پس تحمل حرفهای شیدا را نداشت و با سیلی محکمی که به گوش دخترک نواخت و ردش روی گونه های سفید و نازک شیدا ماند، از او خواست تا ساکت شود و شیدا چون میدانست اگر بیشتر ادامه دهد، کتک های بیشتری نوش جان می کند، خود را عقب کشید و همانطور که سعی می کرد سرش را زیر پتو پنهان کند گفت: از اینجا برو بیرون، من از تو بدم میاد..‌ ادامه دارد‌‌.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @bartaren 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
«روز کوروش» 🎬: با پرده های حریر آبی رنگ که از حلقه هایی از جنس نقره بر همه جا آویزان شده بود، فضای قصر زیبا تر از همیشه بود ، تخت هایی از طلا و نقره در سرتاسر قصر و حیاط بزرگ و باصفای آن گذاشته شده بود که هر کس به فراخور مقامش روی آنها جلوس می کرد، در مقابل هر تخت میزهای چوبی بزرگ و‌کنده کاری شده ای قرار داشت که روی آنها مملو از خوراکی های رنگ و وارنگ بود و در این جشن پادشاه دستور داده بود تا بهترین خوراکی ها، نوشیدنی ها و شراب ها را حاضر کنند و هر کس هر چه می خواست از آنها تناول می کرد. ملکه وشتی هم با لباسی آبی به رنگ آسمان که چونان خورشید میدرخشید و کل لباس با پولک های آبی رنگ پوشیده شده بود و زیبایی خاصی به زیباترین زن پارسی میداد در تالار مخصوص خودش، مشغول خوش و بش با میهمانانی بود که هر کدام از جایی از دیار ایران به شوش آمده بودند. مردخای، در حالیکه لباس بلند و زرد رنگی که سر آستین و یقه اش زر دوزی شده بود برتن داشت وارد قصر شد و شراب های سفارشی را به دربار برد و‌کوزه ای را در بغل گرفته بود، با همان کوزه وارد تالار سلطنتی شد و پیش رفت و جلوی خشایار شاه ایستاد، کوزه را به طرف شاه داد و گفت: پادشاها! این هم همان شراب خاصی که فقط نوشیدنی شاهان است و بس... خشایار شاه با خنده جام دستش را به سمت او داد و گفت: جام را پر نما تا ببینم چه تحفه ایست این شراب... مردخای همانطور که نیشش تا بنا گوش باز شده بود شروع به ریختن شراب در جام کرد جام لبریز شد، خشایار شاه نگاهی به رنگ قرمز آن کرد و گفت: خودت اولین جرعه از آن را بنوش تا مطمئن شوم سالم است. مردخای چشمی گفت و جامی از روی میز برداشت و‌کمی شراب در ان ریخت و یک نفس سرکشید. خشایارشاه لبخندی زد و جام شراب را به دهانش نزدیک کرد، اول ان را مزه مزه کرد و همانطور که سرش را تکان میداد گفت: طعمش با شراب های دیگر فرق می کند، مانند انها گس و تلخ نیست، شیرین است و.. و باز هم خواست... چندین جام پشت سر هم نوشید و مدام و بدون دلیل قهقه سر میداد، مرد خای که منتظر این لحظه بود، خودش را جلو کشید و سرش را نزدیک شاه اورد و‌گفت: چیزی می خواهید سرورم؟! خشایار شاه که چشمانش دو دو میزد با نگاهی به صورت مردخای فهمید همان شخصی است که برایش تحفه آورده، دستی به صورت بدون موی او کشید و گفت : یادمان باشد تو را از درجه سربازی ترفیع دهیم حقا که هدیه خوبی آوردی، جامی دیگر برایمان بریز.. مردخای همانطور که مشغول ریختن بود گفت: جام شراب ناب را باید در کنار کنیزکان زیبا روی نوش جان کرد، اگر بخواهید دخترکانی پری روی برایتان مهیا کنیم.. خشایار شاه قهقهٔ بلندی زد و گفت: با وجود زن زیبایی چون وشتی مرا چه نیاز به کنیزکان خوب روی؟! وشتی من، رویش به مانند آفتاب می ماند و تنش چون برف سپید و چون حریر نرم، موهای بلند و نرمش بوی بهشت می دهد و شرابی ست ناب برای دل زیبا پسندمان... مردخای که تیرش را به سنگ میدید و نقشه ای را که کشیده بود تا برادر زاده اش را امشب به خوابگاه پادشاه بفرستد نقش بر آب میدید، با لکنت گفت: خوشا به سعادتتان ما که در عمرمان از دیدن زنان زیبا محروم بوده ایم... با این حرف مرد خای انگار چیزی در ذهن خشایار شاه جرقه زد، صاف سرجایش نشست و گفت: قاصد ...قاصدی را بیاورید تا دستوری برای ملکه دهیم...هم اینک... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» 🎬: زینب تشک خوابش را در کنار سجادهٔ پدر پهن کرد، همانطور که به توصیه پدرش متکا را رو به قبله می گذاشت تا بخوابد گفت: بابا! طوری شده که دیگه میترسم بخوابم، توی خواب مدام سایه های سیاه دنبالم میکنن، موهام را می کشن، با چنگالهاشون بهم حمله میکنن و تا بیدار میشم واقعا حضورشون را توی خونه حس می کنم و اون ترس بیشتر و بیشتر میشه، زینب روی تشک دراز کشید و زیر لب گفت: گاهی آرزو می کنم کاش به دنیا نیومده بودم. روح الله که قلبش از شنیدن این حرف آتش گرفته بود ، خودش را کمی جلو‌کشید، دست سرد زینب را توی دستش گرفت و گفت: دختربابا! چیزی برای ترسیدن وجود نداره، فراموش نکن ما انسانیم، اشرف مخلوقاتیم و اومدیم به این دنیا تا ثابت کنیم ما برگزیدگان خداییم، تا ثابت کنیم که قدرت روحی ما برگرفته از روح خداست و خیلی راحت میتونیم با توکل به خدا، شیاطین را شکست بدیم. زینب دست گرم پدر را در آغوش گرفت و همانطور که بوسه ای از اون میچید گفت: چقدر الان احساس آرامش می کنم، مثل آرامشی که فقط سر نماز به من دست میده و با زدن این حرف چشمانش را بست و بر خلاف همیشه خیلی زود به خواب رفت. روح الله قران را برداشت کنار زینب نشست و شروع به تلاوت آیات قران نمود و هراز گاهی ،نگاهی به زینب می کرد و خیلی عجیب بود، انگار زینب کابوس نمی دید و در خواب به جای جیغ کشیدن، لبخند میزد.. تالاری بزرگ و زیبا با سنگ های مرمر سفید و درخشان که سقف آن آسمان آبی زیبا بود، بوی خوشی که تا به حال نمونه اش را نشنیده بود به مشام زینب می رسید، گوشهٔ تالار که کف و دیوارش میدرخشید،انگار باغچه ای پر از گل های محمدی بود، زینب ناخوداگاه به طرف گلها حرکت کرد، انگار گلها او را به سمت خود می خواندند. نزدیک باغچه گل شد، با دقت نگاه کرد، چه گلهای عجیبی، بی نهایت زیبا با گلبرگ های پهن و صورتی رنگ و ساقه های صاف و بدون خار که عطری قوی و بهشتی در هوا می پراکندند، زینب خم شد تا شاخه گلی را ببوید که ناگاه گلها شروع به تکان خوردن کردند، انگار رایحه ای قوی تر از بوی خودشان حس کرده بودند و همه گلها رو به آسمان سرشان را بالا گرفتند، زینب هم سرش را بالا گرفت، چشم هایش تابلویی را به تصویر کشیدند که تکرار ناشدنی بود، آسمان آبی زیبا که ناگهان از هم شکافته شد، نوری به سمت زینب آمد، فرشته ای که جسمی از نور داشت ، آن جسم نورانی دستانش را به سمت زینب دراز کرد، کلیدی درخشان که مانند اشعه های خورشید میدرخشید را در دست زینب نهاد و با صدایی ملکوتی گفت: این کلید را به پدرت بده...باید گره از کار خود و بندگان خدا باز کند...این را گفت و دوباره به آسمان برگشت و شکاف آسمان بهم آمد. زینب سرشار از حسی زیبا و شیرین بود، حسی که در عمرش نمونه اش را ندیده بود، انگار عسلی بهشتی در کامش و عطر گلهای محمدی در جانش پاشیده باشند. زینب کلید نورانی را به سینه چسپانید و از خواب پرید.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @bartaren 🌺🌺🌺🌺🌺🌺
سامری در فیسبوک 🎬: استاد به طرف میز رفت، میله ای نازک و آهنین که شبیه به آنتن رادیو بود را برداشت و به طرف نقشه ای روی دیوار رفت و با ابزار دستش نقشه را کلی نشان داد و گفت: ما باید انچنان خوب کار کنیم که تمام دنیا را تحت تاثیر قرار دهیم و اما در ابتدای راه عمده تلاش ما روی این منطقه هست. همبوشی به نقطه ای که استاد اشاره کرد چشم دوخت و آن منطقه جایی نبود جز خاورمیانه، استاد به طرف جمع برگشت و ادامه داد: چون اجتماع شیعیان در این مکان قرار داد و اگر قرار باشد مذهب شیعه گسترش یابد و به بقیه دنیا صادر شود، از همین مکان خواهد بود، پس عمدهٔ فعالیت ما در اینجا خواهد بود. اکثر دانشجوها با تکان دادن سر حرف استاد را تایید کردند، استاد دست هایش را پشت سرش قفل کرد و ادامه داد: پس ما باید اعتقادات ملت مورد نظرمان را کالبد شکافی کنیم، البته شماها اکثرا جوری انتخاب شده اید که به اعتقادات این طیف آگاهید، اما ما اینک در اینجا جمع شده ایم تا با دیدی دیگر به قضیه نگاه کنیم، طبق تحقیقات محققان ما، قوی ترین ایمان و اعتقاد به دین و مذهبشان در بین شیعیان هست و آنها چنان عمل می کنند که دیگر مذاهب را تحت تاثیر قرار میدهند، پس ما برای اینکه قدرت آنها را کم کنیم باید اعتقاداتشان را ضعیف کنیم و یا آنها را به انحراف کشانیم، طبق نظریات پژوهشگران ما مذهب شیعه را در طول سالها و اعصار دو چیز حفظ کرده، یکی از آنها علاقهٔ شیعیان به امام سومشان که باعث حس آزادی خواهی و شهادت طلبی در بین آنها شده و این حس آنچنان قوی هست که از هر فرد عادی آنها پهلوانی ساخته که از مرگ در جبههٔ جنگ نمی ترسند و برعکس به استقبال آن می روند و این برای ما یک زنگ خطر است چون اگر این احساس پابرجا بماند نه ما بلکه هیچ قدرتی را یارای مقابله با آن نیست، دومین موضوعی که باعث قدرت شیعیان شده، امید به آینده و ظهور منجی آخرالزمان است البته این اعتقاد در تمام ادیان و مذاهب جاریست و هرکس به نوعی به ظهور منجی ایمان دارد، منتها ما می دانیم که منجی اصلی دنیا که دشمنی برای قوم برگزیده هست کسی نیست جز همان شخصی که شیعیان ان را مهدی می خوانند، شیعه با این امید پیش میروند و روزگار می گذرانند و همین اعتقاد به شیعیان قدرتی مضاعف می دهد، پس ما باید این اعتقاد را سست کنیم و برای سست و نابود کردن آن چه چیزی بهتر از آن است که این اعتقاد را از راه اصلی اش منحرف کنیم و به جایی کشانیم که خودمان می خواهیم، فعلا جمع ما روی مورد دوم که اعتقاد به ظهور منجی دنیاست کار می کنیم. همبوشی همانطور که غرق سخنان استادش بود با خود فکر می کرد که با چه انسان های باهوشی طرف است و قرار است با کمک اینان جنگی نرم و بی صدا راه اندازند. استاد نگاهی به جمع پیش رویش کرد و گفت: اینک کتاب هایی تحت اختیارتان قرار می دهم، کتاب هایی که حول ظهور مهدی است، شما موظفید که این کتاب ها را با دقت بخوانید و از شما می خواهم برای جلسهٔ بعد احادیثی را پیدا کنید که برای ما راه گشاست و روزنه ایست که می توان به وسیله آن، انحراف مد نظرمان را پیاده کنیم، البته این را هم بگویم محققین ما راه مدنظر را ارائه کرده اند و لیکن من می خواهم بدانم دانشجوهای کلاسم تا چه حد نبوغ دارند. استاد با زدن این حرف از کلاس بیرون رفت و بعد از لحظاتی چند مرد با لباس نظامی با تعدادی کتاب روی دستشان داخل شدند و شروع به پخش کتاب ها کردند. همبوشی نگاهی به کتاب دستش کرد و نگاهی هم به دختری که موهای طلایی داشت و در کنارش بود انداخت، او خیلی دوست داشت به نحوی خودش را به دختر نزدیک کند و با او آشنا شود پس خودش را به طرف دختر کشانید و گفت: شما تا به حال این کتاب را خوانده اید. دختر به طرف همبوشی برگشت و همانطور که لبخند میزد با نازی در صدایش گفت: مشابه این را خوانده ام اما این کتاب را نه... همبوشی لبخند گل گشادی زد و گفت: کاش برای من هم کمی توضیح دهید.. دختر خنده ریزی کرد و گفت: چی را باید توضیح بدهم؟! وقتی خواندمش باشه... همبوشی که از لهجه دختر متوجه شده بود عراقی نیست و زبان عربی هم به سختی میفهمد و حرف میزند چشمکی زد و گفت: پس من هم در عوض آن عربی فصیح را به شما یاد خواهم داد ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
رمان آنلاین 🎬: ماشین هن هن کنان کوچه پس کوچه های خاکی شهر نجف را پشت سر می گذاشت، رقیه که روی آن را نداشت مزاحم این پیرزن و پسرش شود، با صدای آهسته ای گفت: ما باید به ایران برویم، نمی خواهیم مزاحم کسی شویم، البته فی الحال هیچ چیز نداریم و تمام دارو ندارمان نزد یک آشنایی هست که تماس گرفتن با او حکم بر باد رفتن زندگیمان را دارد.. پیرزن اجازه نداد حرف رقیه تمام شود و با لحنی طلبکارانه گفت: چه می گویی؟ مزاحم چیست؟! انگار ملتفت نشدی چه شد؟! تو قاصد امام غریبم هستی و از الان تا زمانی که در عراق حضور داری میهمان خانه ننه مرضیه خواهی بود و هر وقت هم موقعیت رفتن به ایران فراهم بود با هم میرویم و با زدن این حرف رویش را به طرف عباس که گویی در فکر فرو رفته بود کرد و گفت: مگر نه عباس؟! عباس، هاج و واج او را نگاه کرد و گفت: آره...هر چی که شما بگویید و کمی جلوتر، کنار خانه ای قدیمی توقف کرد، محیا که هنوز از بازی روزگار بهت زده بود با اشاره رقیه در عقب را باز کرد و پیاده شد. با تعارف ننه مرضیه، یکی یکی وارد خانه شدند. خانه ای تمیز و دلباز با حیاطی بزرگ و سیمانی که در وسط آن باغچه ای به چشم می خورد که دور تا دور باغچه درختان سربه فلک کشیدهٔ نخل که دانه های خرمای زرد رنگ رویش انگار به آدم چشمک میزد، خودنمایی می کردند و در وسط درختان هم کُردهایی از سبزی های خوردن به چشم می خورد. فضای خانه آنطور بود که بیصدا روح میهمانان را نوازش می کرد و ناخوداگاه لبخند به لب آنها آورد. ننه مرضیه که گویی یکی از عزیزانش به میهمانی آمده است دست رقیه را گرفت و به سمت در آهنی آبی رنگی که قفل بود کشید و گفت: بیا این کلبهٔ درویشی را از خودت بدان و سپس عصایش را به دیوار آجری رنگ رفته، تکیه داد و با کلیدی که بر دسته کلید گردنش آویزان کرده بود قفل در را باز کرد. پیش رویش راهروی کوچکی بود که گلیم لاکی رنگ کوچکی فرش شده بود،سمت چپ ابتدای راهرو دری زرد رنگ به چشم می خورد که قفل روی آن نشان میداد اتاقی مخصوص است و چند قدم جلوتر به سالنی که با قالی های قدیمی نخ نما فرش شده بود میرسید و انتهای سالن به دری می خورد که حتما آشپزخانه بود، دیوارهای خانه سفید بود که رنگ زردی که برآن نشسته بود خبر از گچ قدیمی اش میداد. ننه مرضیه اشاره ای به هال کرد و گفت: هر چه دارم و ندارم در اختیار شما و بعد به طرف در زرد رنگ برگشت و دوباره کلیدی را از دسته کلید گردنش جدا کرد و قفل در را باز کرد و گفت: این اتاق مخصوص میهمانان مولایم علی ست، هر سال سعادت دارم به حرم مولا علی بروم و با سماجت برای این اتاق مسافر جور کنم و بعد اشک گوشه چشمش را گرفت و ادامه داد: به این امید که مولایم علی در بهشت اعلی اتاقی در کنار اقامتگاهش به من عنایت فرماید. رقیه و محیا از اینهمه عشق این پیرزن به مولا علی اشک به چشم آوردند و در این هنگام، عباس که گویی روی آن را نداشت وارد خانه شود از روی حیاط صدا زد: مادر! من میروم اطلاعاتی کسب کنم و ببینم چگونه میشود رهسپار ایران شد... ننه مرضیه که انگار بهترین خبر عمرش را داده باشند جلوی در آمد دستانش را رو به اسمان بلند کرد و همانطور که صدایش از شوق می لرزید گفت: خدا عاقبتت را به خیر کند، خدا تو را در پناه خود نگهدارد و به تمام آرزوهایت برساند که مرا به آرزویم می رسانی و بعد بغض گلویش شکست و با صدای بلند تر ادامه داد: خدایا صد هزار مرتبه شکرت...امروز من چه کرده ام که اینهمه بنده نوازی می کنی؟! و بعد دست محیا را در دست گرفت و گفت: چقدر وجود شما با خیر و برکت است...برویم داخل که ننه مرضیه باید به میهمانانش سور دهد، برویم... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🎬: همبوشی مثل همیشه داخل مکتبی که راه انداخته بود پشت مانیتور نشسته بود و حالا در قالب نائب و جانشین امام زمان از طریق فضاهای مجازی که عمدتا همه از اسرائیل کنترل میشد، پیام و رسالت خود را به اقصی نقاط زمین میرساند. متاسفانه بیانیه هایی که حیدر مشتت داده بود وقفه در کارش انداخته بود و عده ای به او مشکوک شده بودند و گویا تا از فرزند امام زمان معجزه نمی دیدند دست بردار نبودند. همبوشی باید ترفند می زد که می توانست باران سوالات پر از شبهه و شک کسانی که کمی به سمت او گشته بودند را جواب دهد، پس باید درست فکر می کرد و بادقت جواب میداد. همبوشی سوال یکی از مخاطبین را خواند و زیر لب زمزمه کرد: خدا لعنتت کند حیدر مشتت که این آتش را به جان من انداختی و در همین حین صدای تقه ای که به در خورد به گوش رسید و پشت سرش صدای حیدر مشتت بلند شد. حیدر داخل شد و همبوشی از پشت میز بلند شد و همانطور که دستهایش را از هم باز کرده بود گفت: به به! سلام بر تنها یار و مددکار احمدالحسن، درود بر یمانی ظهور، خوش آمدی حیدر جان... حیدر مشتت که این مهربانی کذایی مشکوکش کرده بود چشم هایش را ریز کرد و گفت: ببینم چه نقشه ای توی کله ات هست که داری اینجور وانمود می کنی که اصلا از دست من ناراحت نیستی و طوری برخورد می کنی که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده... همبوشی صندلی روبه روی میز را به او تعارف کرد و خودش روی صندلی پشت میز نشست و قهقه ای زد و گفت: مگر اتفاقی افتاده که من از تو دلگیر باشم؟! یه برادر سوتفاهم براش پیش اومده و الانم رفع سوتفاهم میشه. حیدر نفس بلندی کشیدی و گفت: یعنی باور کنم اونهمه بیانیه ای که من دادم را نخوندی و اصلا هم مؤثر نبوده و طرفدارات ریزش نکردن که اینطور بی خیال حرف میزنی؟! همبوشی از بغل مانیتور خودش را جلو کشید و سرش را نزدیک آورد و گفت: مثل اینکه یادت رفته این فضاهای مجازی از کجا نشأت میگیره و کنترل میشه و سلطان شبکه های اینترنتی و رسانه کل دنیا کی هست؟! و بعد صدایش را بالاتر برد و گفت: اون کسی که این فضا را تحت اختیار من گذاشت که برای اهدافش تلاش کنم، همون هم میتونی یه حمله کوچک را در نطفه خفه کنه و بیانیه ها را پاک کنه به طوریکه انگار اصلا از اول هم وجود نداشتن... حیدر دستش را مشت کرد و گفت: این اول کاره اگر بخوای با من کنار نیای یک گروه را اجیر کردم که توی تمام شهرهای عراق بلندگو گردانی کنند و پته ات را بریزن روی آب و کار به جایی برسه که بیان دستگیرت کنند و تو هم به زندان بندازن... همبوشی از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت گفت: ببین رفیق، نیومدی اینجا بجنگی، اومدی توافق کنیم حالا بزار یه قهوه بیارم بخوریم بعد میریم سر اصل مطلب که نه تو ناراضی باشی و نه من... مشتت سری تکان داد و همبوشی بعد از لحظاتی با سینی که دو فنجان قهوه داخلش دیده میشد برگشت، سینی را روی میز گذاشت و پشت سر حیدر مشتت ایستاد و با دو دستش شانه های او را در دست گرفت و با لحنی مهربان گفت: ما همکار همیم و از آن گذشته با هم برادریم، برادر با بردار که نمی جنگه و با زدن این حرف، سرنگی را که در دست داشت داخل گردن حیدر فرو کرد و مایع داخلش را به مشتت بینوا تزریق کرد، رعشه ای بر جان حیدر مشتت افتاد و بعد از چند دقیقه روی زمین سرنگون شد. همبوشی با شتاب بیرون رفت و بعد از لحظاتی با دو مرد برگشت و رو به آنها گفت: اینو با احتیاط بکشونین ببرین داخل ماشینش بزارین،نباید کسی شما را ببیند ماشین را ببرین توی جاده خارج شهر، یه جایی وسط جاده رهاش کنید، حواستون باشه حیدر را بزارین پشت رول اینجوری هرکس ببینه فکر میکنه در حین رانندگی طوریش شده و پزشکی قانونی هم سکته قلبی را عامل مرگ اعلام میکنه... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
🎬: انگار دقیقه ها دیرتر از همیشه می گذشت، آقای مددی نگاهی به صفحهٔ موبایلش کرد و زیر لب گفت: دقیقا یک ساعت و بیست دقیقه است که رفته و دوباره از ماشین پیاده شد و سرکی کشید، برق تمام اتاق ها به جز اتاق آخری خاموش بود. آقای مددی جلوی آخرین نفری را که از مرکز بهداشت خارج شد گرفته بود و از کم‌و کیف کار دکتر سوال کرده بود که تا ساعت چند می ماند و آن زن در حالیکه شانه ای بالا می انداخت گفته بود: نمی دانم والا! معمولا تا آخرین مریض را می بینند و این چند روزی که اینجا میاد، آخرین نفری هست که از مرکز بهداشت خارج میشه و صبح زود هم اولین نفری هست که میاد اینجا، بنده خدا خیلی زحمت میکشه، خدا خیرش بده، تازه بعضی وقتا پول نسخه بیمارهای نیازمند هم خودش میده مددی با یادآوری حرفهای اون زن، نفسش را بیرون داد، باید یک سری داخل میرفت تا ببینه اوضاع از چه قراره، برای همین از ماشین پیاده شد و همانطور که از در نرده ای داخل میشد گفت: اصلا از اولش هم نمی بایست تنها بذارم بره داخل شد و قدم قدم پیش میرفت و هر چه جلوتر می رفت از سکوتی که بر فضا حکمفرما بود بیشتر میترسید، انگار حسی درونی می خواست او را از واقعه ای ناگوار خبر کند. آقای مددی جلوی در اتاق رسید و تقه ای به در زد، دوباره و دوباره در را زد اما هیچ صدایی نیامد. مددی همانطور که دستپاچه شده بود در را باز کرد و در عین ناباوری با اتاقی خالی مواجه شد. باورش نمیشد، اخر خودش دیده بود که صادق داخل همین اتاق شده و بیرون نیامد. مددی داخل شد و اتاقی که تقریبا سه در چهار بود و با وسایل اندکی چون یک تخت بیمار وصندلی در کنارش و یک میز با صندلی پشتش چیز دیگری نداشت . مددی سرکی به پشت پرده سفید رنگ پزشکی کرد و تازه متوجه در پشتی اتاق شد و انگار سطل آبی سرد به سرش ریخته باشند. مددی گوشی اش را بیرون آورد و شماره صادق را گرفت اما صدای زنی در گوشی پیچید: مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد. انگار کل بدن مددی رعشه گرفته بود، سریع مرکز را گرفت و گفت: س..سلام قربان، ببخشید این دکتره با آقاصادق غیبشون زده، گوشی آقاصادق هم خاموشه اگر امکان داره رد یاب روی گوشی را بررسی کنید بفرستید برام تا ببینم کجا باید پیگیر باشم. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🎬: قابیل به محض ورود به شهر، قسمتی را که از دید دیگران پنهان بود انتخاب نمود و مشغول ساختن بنایی شد و ابلیس در ساخت آن بنا نظریاتی میداد که همه را قابیل اجرا می کرد. کار ساخت تمام شد، قابیل آتشی شعله ور در آن بنا برپا کرد و بعد رو به ابلیس گفت: این ساختمان را برای تقدیس آتش بنا کرده ام اما راه و رسم تقدیس نمی دانم. ابلیس قهقه ای بلند سر داد و رو به قابیل گفت: آفرین بر تو ای فرزند آدم، نگرانی به خود راه مده که من راه و رسم عبادت آتش را به تو می آموزم و به این ترتیب اولین معبد آتش پرستی یا بهتر بگوییم شیطان پرستی در روی زمین توسط قابیل بنا نهاده شد و بی گمان لفظ «کابالا» که در شیطان پرستی رواج دارد برای تقدیس از قابیل است که به نام او نام نهاده شد«قابالا» که قاف آن تبدیل به «کاف» شد. قابیل روزهایش را با عبادت آتش به شب می رساند اما هر چی می گذشت نا امیدتر از قبل می شد،چون خبری مبنی بر پذیرش قربانی او و دربرگرفتن خوشه های گندم توسط آتش به گوشش نرسید. ابلیس که قدم به قدم پیش می رفت، چون این ناامیدی و حسادت قابیل را دید دوباره به نزد او آمد و گفت: ای فرزند آدم! راهی بسیار شگفت انگیز به ذهنم خطور کرده که این راه تو را به مقصود می رساند و بی شک اگر طبق نقشهٔ من پیش بروی به هدف اصلی ات میرسی البته باید اندکی آینده نگر هم باشی و با این نقشه، آینده خود و فرزندانت نیز تضمین است. قابیل نفسش را محکم بیرون داد و گفت: منظور از آینده نگری چیست؟! ابلیس سری تکان داد و گفت: تو چقدر از مرحله پرتی! یعنی نمی دانی با قبول قربانی هابیل او جانشین پدرت حضرت آدم خواهد شد و پس از هابیل، پسران و فرزندان او این مقام را از آن خود می کنند و با این حال فرزندان تو خوار و ذلیل می شوند و همیشه باید زیر دست فرزندان هابیل روزگار بگذرانند همانطور که تو اینک با وجود اینکه در سن و سال بزرگتر از هابیل هستی باید تحت امر او قرار گیری.. قابیل که انگار تازه این موضوع را فهمیده باشد سری تکان داد و گفت: آری! راست می گویی به این بُعد قضیه فکر نکرده بودم و بعد با حالت سوالی گفت: نقشهٔ تو چیست؟! چه کاری میتوانم بکنم که از این فاجعه جلوگیری کنم؟! ابلیس لبخند مرموزانه ای زد و گفت: این که راحت است، به بهانه ای هابیل را به خارج از شهر بکشان و سپس در فرصتی مناسب او را بکش و از دست خود و فرزندانش خلاص شو، وقتی هابیل بمیرد، آدم که پسری جز تو ندارد مجبور است تو را به جانشینی خود منصوب کند و اینگونه است که آینده تو و فرزندانت تضمین است. قابیل اندکی در فکر فرو رفت، او حالا که دست از عبادت خدا کشیده و رو به عبادت شیطان آورده بود، سخن ناحق را به راحتی میپذیرفت، پس با تردیدی در کلامش گفت: فکر خوبی ست، اما ما تا به حال در روی زمین مرگ نداشته ایم و کسی از بنی بشر دیگری را نکشته است، پس من راه کشتن نمی دانم و گمانم این کار شدنی نیست. ابلیس با لحنی محکم گفت: این کار شدنی ست تو هابیل را به بیرون از شهر بکشان، من راه و رسم کشتن را به تو می آموزم. قابیل به نزد هابیل رفت و از او خواست تا او را برای سرکشی از درخت و مزرعه اش همراهی کند، هابیل که هنوز فطرت وجودی اش آلوده گناه نشده بود و خود صادق بود و گفتار برادرش را صادقانه می پنداشت، همراه او راهی خارج از شهر و مزارع قابیل شد. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
🎬: قابیل به محض ورود به شهر، قسمتی را که از دید دیگران پنهان بود انتخاب نمود و مشغول ساختن بنایی شد و ابلیس در ساخت آن بنا نظریاتی میداد که همه را قابیل اجرا می کرد. کار ساخت تمام شد، قابیل آتشی شعله ور در آن بنا برپا کرد و بعد رو به ابلیس گفت: این ساختمان را برای تقدیس آتش بنا کرده ام اما راه و رسم تقدیس نمی دانم. ابلیس قهقه ای بلند سر داد و رو به قابیل گفت: آفرین بر تو ای فرزند آدم، نگرانی به خود راه مده که من راه و رسم عبادت آتش را به تو می آموزم و به این ترتیب اولین معبد آتش پرستی یا بهتر بگوییم شیطان پرستی در روی زمین توسط قابیل بنا نهاده شد و بی گمان لفظ «کابالا» که در شیطان پرستی رواج دارد برای تقدیس از قابیل است که به نام او نام نهاده شد«قابالا» که قاف آن تبدیل به «کاف» شد. قابیل روزهایش را با عبادت آتش به شب می رساند اما هر چی می گذشت نا امیدتر از قبل می شد،چون خبری مبنی بر پذیرش قربانی او و دربرگرفتن خوشه های گندم توسط آتش به گوشش نرسید. ابلیس که قدم به قدم پیش می رفت، چون این ناامیدی و حسادت قابیل را دید دوباره به نزد او آمد و گفت: ای فرزند آدم! راهی بسیار شگفت انگیز به ذهنم خطور کرده که این راه تو را به مقصود می رساند و بی شک اگر طبق نقشهٔ من پیش بروی به هدف اصلی ات میرسی البته باید اندکی آینده نگر هم باشی و با این نقشه، آینده خود و فرزندانت نیز تضمین است. قابیل نفسش را محکم بیرون داد و گفت: منظور از آینده نگری چیست؟! ابلیس سری تکان داد و گفت: تو چقدر از مرحله پرتی! یعنی نمی دانی با قبول قربانی هابیل او جانشین پدرت حضرت آدم خواهد شد و پس از هابیل، پسران و فرزندان او این مقام را از آن خود می کنند و با این حال فرزندان تو خوار و ذلیل می شوند و همیشه باید زیر دست فرزندان هابیل روزگار بگذرانند همانطور که تو اینک با وجود اینکه در سن و سال بزرگتر از هابیل هستی باید تحت امر او قرار گیری.. قابیل که انگار تازه این موضوع را فهمیده باشد سری تکان داد و گفت: آری! راست می گویی به این بُعد قضیه فکر نکرده بودم و بعد با حالت سوالی گفت: نقشهٔ تو چیست؟! چه کاری میتوانم بکنم که از این فاجعه جلوگیری کنم؟! ابلیس لبخند مرموزانه ای زد و گفت: این که راحت است، به بهانه ای هابیل را به خارج از شهر بکشان و سپس در فرصتی مناسب او را بکش و از دست خود و فرزندانش خلاص شو، وقتی هابیل بمیرد، آدم که پسری جز تو ندارد مجبور است تو را به جانشینی خود منصوب کند و اینگونه است که آینده تو و فرزندانت تضمین است. قابیل اندکی در فکر فرو رفت، او حالا که دست از عبادت خدا کشیده و رو به عبادت شیطان آورده بود، سخن ناحق را به راحتی میپذیرفت، پس با تردیدی در کلامش گفت: فکر خوبی ست، اما ما تا به حال در روی زمین مرگ نداشته ایم و کسی از بنی بشر دیگری را نکشته است، پس من راه کشتن نمی دانم و گمانم این کار شدنی نیست. ابلیس با لحنی محکم گفت: این کار شدنی ست تو هابیل را به بیرون از شهر بکشان، من راه و رسم کشتن را به تو می آموزم. قابیل به نزد هابیل رفت و از او خواست تا او را برای سرکشی از درخت و مزرعه اش همراهی کند، هابیل که هنوز فطرت وجودی اش آلوده گناه نشده بود و خود صادق بود و گفتار برادرش را صادقانه می پنداشت، همراه او راهی خارج از شهر و مزارع قابیل شد. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕