eitaa logo
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
4.6هزار دنبال‌کننده
403 عکس
379 ویدیو
11 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
💦⛈💦⛈💦⛈ و یکم ♥️عشق پایدار♥️ دوهفته از,اغاز سفر کاروان کوچک قصه ی ما میگذشت,دوهفته ای که سرشار از.سختی وخستگی بود,شبها تا بعداز نیمه شب حرکت میکردند تا در دل افتاب جایی بیاسایند وبهترین وقت سفر قبل از ظهر بود که هوا لطیف بود ونسیم صبحگاهی صورت انسان را نوازش میداد...نزدیکیهای ظهر بود که دور نمایی از شهری بزرگ به چشم مسافران ما امد,احمداقا دستش را سایه بان چشمانش کرد وبا دست دیگرش اندور تر را نشان میداد وفریاد میزد,انجاست....انجا راببینید به مقصد رسیدیم...انجا کرمان است,اری خانواده دوخواهر بعداز مدتها تحمل سختی به دیار کریمان وسرزمین زیبای کرمان رسیدند.وارد شهر شدند وپرسان پرسان به کاروانسرای شهر رفتند وهریک از خانواده ها اتاقی محقر برای خود فراهم کردند تا با استراحتی کوتاه خستگی سفر را به درکنند..... روز بعد همه باهم به داخل شهر قدم گذاشتند تا از نزدیک ببینند چیزی را که سالیان دراز قصه ها درباره ی ان شنیده بودند. همه جای شهر برای دوخواهر غریب,جالب وگاهی عجیب بود,پوشش زنان شهر فرق فاحشی با زنان روستا داشت عده ای کلاه برسر مثل مردان وعده ای باچادر وروبند,تن پوش مردان نه قبا داشت ونه شال دور کمر وجای جای شهر شیرهایی تعبیه شده بود که به راحتی ابی گوارا در ظرف میریخت ,گلوپ به جای فانوس بود که نه فتیله اش دود میکرد ونه نفت احتیاج داشت,شیر آب به جای چشمه بودکه باچرخاندن زایده ای روی ان ,ناگهان اب فوران میکرد. کلا همه چیزشهر با آبادی فرق میکرد,اینجا زندگی راحت تر به نظر میرسید.... ادامه دارد........ واقعیت 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
سامری در فیسبوک #قسمت_نوزدهم 🎬: احمد همبوشی جلوی سالنی که قرار بود کنفرانس برگزار شود در حال قدم زد
سامری در فیسبوک 🎬: عبدالناصر همانطور که از شادی در پوست خود نمی گنجید، دستانش را بالا برد و ادامه داد: من یاد گرفته ام که یک اعتقاد را از ریشه باید سست کرد، بنابراین به محض شروع فعالیتم ابتدا اذان را تغییر خواهم داد و شهادت به حجت بودن عامل خودمان را در آن خواهم گنجانید و به این قناعت نمی کنم و سبک وضو گرفتن و طریقهٔ نماز خواندن را هم تغییر خواهم داد. در این هنگام سیمین سری تکان داد و گفت: این کاریست که ما سالها پیش انجام دادیم و عبارتی را که شهادت میداد به حجت بودن علی محمد باب در اذان آوردیم، ما نه تنها سبک وضو گرفتن و نماز خواندن را تغییر دادیم، حتی قبلهٔ مریدان هم عوض کردیم و در جمع ما اگر کسی نماز بخواند، قبله اش کعبه نیست. احمد همانطور که حرف سیمین را تایید می کرد گفت: امتیاز شما این است که فرقهٔ مورد نظرتان، زودتر از مکتبی که قرار است ما راه اندازی کنیم، ایجاد شده، اما من می خواهم از حدیث ثقلین که در بین علما مشهور است استفاده کنم همانطور که شما آمدن باب و بهاء الله را از آن اثبات می کنید ما هم ظهور سفیرمان را با بیان این حدیث اثبات خواهیم کرد و همانطور که در بهائیت معتقدین که خلیفه بر روی زمین می ماند ما هم اعتقادی به وجود خواهیم اورد که در آن مریدانمان ایمان بیاورند که امامت هم پابرجاست، منتها با آمدن دوازده مهدی که اولینش را ما تعیین می کنیم. سیمین لبخندی زد و گفت: ما به همهٔ هم مسلکانمان ابراز می داریم که قرآن کتابی از نسل قدیم است و تاریخش گذشته، کتاب بیان که باب برای ما آورده برای ما کافی ست احمد سری تکان داد و گفت: و ما هم در بوق و کرنا خواهیم کرد که قران کتابی ست تحریف شده و قرآنی جدید با قرائتی جدیدتر به مریدان ساده لوحمان ارائه میکنیم. احمد گلویی صاف کرد و گفت: و تیر خلاص را بر پیکرهٔ جامعه و علما خواهیم زد با این ادعا که در دوران غیبت امام زمان فقط و فقط سفیر ماست که با امام ارتباط دارد زیرا او در کلاس درس منجی درس خوانده و علمای شیعه را مردمانی ضاله می نامیم که ریختن خونشان از اوجب واجبات است. سیمین لبخندی زد و ادامه داد: سالهاست که مبلغین ما هم به همگان می گویند که حقیقت نزد ماست و علما شیعه افرادی گمراهند که شما را به گمراهی می کشند و تنها کسی که مستقیما با امام ارتباط داشته علی محمد باب است. احمد سری به نشانهٔ تایید تکان داد و گفت: هر گروه و مکتب و فرقه ای در جهان علامتی مخصوص به خود دارد و علامت و نشانه ما هم همچون نشانهٔ فرقهٔ بهائیت، ستاره ای شش پر هست که از پرچم قوم برگزیده به عاریت گرفته شده، چرا که ما و بهائیت همه مان وامدار این کشور هستیم که اگر نبود اسرائیل نه مکتب ما پا می گرفت و نه راه نجاتی برای بهائیان دنیا بود. جمعیت با شنیدن این حرف شروع به تشویق احمد و سیمین کردند. مایکل که از گوشهٔ سالن ناظر این کنفرانس بود زیر لب گفت: کاش شیعیان به احمقی شما بودند، آنگاه کار برای ما بسیار آسان میشد. ادامه دارد‌‌... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
🎬: حضرت آدم و حوا، چهل روز تمام در این مصیبت عظمی و اولین شهادتی که در روی زمین به وقوع پیوسته بود،بر سر مزار هابیل بر سرو سینه زدند و گریه و زاری نمودند. اشک ملائک از این حال و احوال آدم در آمده بود و در این هنگام فرشته وحی به سوی حضرت آدم فرود آمد و فرمود: ای آدم! گریه و عزاداری را تمام کن که خداوند اراده کرده به تو و حوا هدیه ای عنایت کند. حضرت آدم با دلی داغدار عرضه داشت: چه هدیه ای میتواند عنایت فرماید که تسکینی بر این دل زخم خورده باش؟! جبرییل لبخندی زد و فرمود: خداوند اراده کرده پسری که در سیرت و صورت شبیه حضرت هابیل است را به تو عنایت کند، پسری که «هبة الله» نام دارد و قرار است وصی و جانشین تو در روی زمین شود. حضرت آدم خداوند را به خاطر این موهبت شکر نمود و همراه حضرت حوا به شهر بازگشتند. اینجا دیگر خبری از قابیل نبود، قابیل و فرزندانش به بیرون شهر رفته بودند و گویا شهری در مجاورت شهر حضرت آدم برای خود بنا نمودند. این دو شهر که هیچ شباهتی با هم نداشتند، یکی سفید و یکی سیاه بودند، به امر حضرت ادم که برگرفته از اراده خداوند بود، نمی بایست کوچکترین ارتباطی بین این دو شهر وجود داشته باشد. پس دیواری بلند بین این دو شهر کشیده شد. مؤمنین نزد حضرت آدم می زیستند و انسان های شیطان صفت که از هیچ گناهی چشم پوشی نمی کردند در شهر قابیل زندگی می کردند. هر دو شهر در حال زاد و ولد و تولید نسل بودند، یکی از راه حلال و طیب و طاهر صاحب اولاد می شد و آن دیگری به هر طریق ممکن بدون مد نظر قرار دادن گناه، به این امر روی آورده بود. هبة الله که در کتاب تورات او را شیث می خواندند به دنیا آمد و رشد کرد و هر روز که بزرگتر و بالنده تر می شد شباهتش در گفتار و رفتار به هابیل بیشتر و بیشتر می شد. سالها در پی هم به سرعت می گذشت، هبة الله با حوریه ای انسان نما به نام نزله که از آسمان نزول اجلال نموده بود به عقد شیث در امد و آنها هم صاحب فرزندانی شده بودند حالا حضرت ادم عمرش به بیش از نهصد و اندی سال رسیده بود، حضرت شیث مردی نیرومند و باتقوا و قوی هیکل، دوش به دوش پدر کار می کرد و مشق بندگی می آموخت. و بار دیگر فرشته وحی به حضرت آدم نازل شد و او را از واقعهٔ مهمی با خبر کرد و به او فرمود: ای آدم! خودت را برای سفر آخرت مهیا کن که خداوند اراده کرده تا تو را برای همیشه در جوار خود، در ملکوت اعلی ببیند. حضرت ادم با شنیدن این موضوع، دستور ساخت دو تابوت را داد، مردم گیج و سردرگم بودند و نمی دانستند این ساخت تابوت برای چیست و به کجا ختم می شود. تابوت ها ساخته شد و به نزد حضرت آدم آوردندشان. حضرت آدم دستور داد که همه محضر او را ترک کنند و فقط هبة الله در کنارش بماند. خیلی زود حضرت آدم و فرزندش تنها شدند. هبة الله که برایش این تابوت ها عجیب بود اما می دانست که پدرش پیامبر خداست و همه کارهایش طبق حکمتی ست و هیچ کارش لغو و بیهوده نیست، با حالتی متواضعانه، بدون اینکه سوالی بپرسد در محضر پدر نشست و به دهان او چشم دوخت تا خود پدر پرده از راز تابوت ها بردارد‌. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨