eitaa logo
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
4.6هزار دنبال‌کننده
404 عکس
379 ویدیو
11 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
💦⛈💦⛈💦⛈ ♥️عشق پایدار♥️ مستانه درحالیکه محکم تواغوشش بودم کنار گوشم گفت :حاضر شو ,مادرم حکم کرده همین الان ببینتت گفتم:وای کاردارم,زهراخانم اجازه نمیده مستانه گفت :میدونی که تا نبرمت دست بردارنیستم,اجازه زهراخانمم من میگیرم,ناچارپذیرفتم به شرطی که زود برگردم. با کالسکه به خانه ی مستانه رفتیم,خدای من خانه نبود که قصربود سردر خانه مثل در قلعه ای بزرگ بود,وارد حیاط که شدیم همه جا چمن کاری با حوض اب وفواره ای دروسط ودرختان مختلف,گویی اینجا قسمتی ازبهشت است. برای من که کل عمرم رادر دواتاق کوچک,سرکرده بودم,خانه ی مستانه به قصرباشکوهی میماند. وارد ساختمان شدیم,حال خانه با قالیهای دستباف کرمان ومبلهای سلطنتی پرشده بود,چلچراغ وسط خانه زیبایی خیره کننده ای داشت. همینطور که محو بررسی اطرافم بودم باصدای (سلام)مردی جوان از عالم خود بیرون آمدم. روبه رویم مردی جوان با لباسی بسیارخوش دوخت(چون خیاط بودم اولین چیزی که نظرم راجلب میکرد دوخت لباس طرف بود وقیافه ای دلنشین ,دیدم مستانه روبه من گفت:معرفی میکنم,محمود,پسردایی ام,فارغ تحصیل پزشکی,تازه ازفرنگ برگشته.. محمودجان,ایشون مریم دوست هنرمند من واااا بلا به دور ,پسره خیره به صورتم اصلا پلک هم نمیزد مستانه متوجه بهت پسردایی اش شد وگفت:آقامحمود چشا درویش ,دختر مردم راخوردی من از خجالت سرم رابه زیرانداختم ومحمود با دستپاچگی معذرت خواهی کرد وازساختمان بیرون رفت. مادرمستانه از اتاقش بیرون امد واستقبال گرمی ازمن کرد وگفت خیلی خوشحالم مستانه با دخترفهمیده ای مثل تو دوست شده, پروین خانم زن مهربان وشیرین زبانی بود,یک ساعتی نشستیم وازهردری حرف زدیم واقعا با پروین خانم ومستانه مثل فاطمه خاله ام ,راحت بودم. دیگه داشت دیرمیشد ,بااجازه ای گفتم وخداحافظی کردم خسته وکوفته یک راست به خانه رفتم وکل اتفاقات امروز را به جز برخوردم بامحمود,برای مادرم تعریف کردم,مادرم که مستانه رابا تعاریف من میشناخت,حساسیتی نشان نداد,فکرم درگیر اتفاقات امروز بود که به خواب عمیقی فرو رفتم..... ادامه دارد.... واقعیت ▪کُپی برداری فقط با ذکر منبع و نام نویسنده مجاز است ▪ 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_بیست_هفتم🎬: کودکان که میفهمند راه آب را بسته اند، انگار که هُرم آفتاب
داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: شب هشتم محرم است، هوا کاملا تاریک شده، علی اصغر بدجور بی تابی می کند و رباب که خوب میداند چون آبی ننوشیده، شیر هم ندارد و این کودک هم گرسنه و هم تشنه است. نگاهی به مشک خالی گوشهٔ خیمه می کند، سکینه که گوشه ای نشسته و ذکر و دعا بر لب دارد را صدا میزند و علی اصغر را به او میسپرد و می گوید: برادرت خیلی بی تابی می کند، میروم تا ببینم داخل خیمهٔ مشک ها، جرعه آبی پیدا میشود تا لب این طفل را ترکنم... سکینه که ساعتی قبل خود به آنجا رفته و دیده اثری از آب نیست، اما روی آن را ندارد که مادر را با کلامش ناامید کند، علی اصغر را در آغوش می گیرد. رباب در تاریکی شب راه می افتد و خود را به خیمه مشکها میرساند. پرده خیمه را بالا میزند، تاریک است و چیزی دیده نمی شود، می خواهد جلوتر برود که حرکت جنبنده ای را روی زمین حس میکند، با ترس خود را عقب می کشد و میگوید نکند مارِ بیابان داخل خیمه شده، به زمین چشم میدوزد، نه این نمی تواند مار باشد انگار لباس سفید برتن دارد..خم میشود و خوب نگاه میکند...خدای من! این کودکی از اهل کاروان است، پیراهنش را بالازده و شکم بر خاک مرطوب خیمه نهاده تا... رباب اشک چشمش جاری می شود و میفهمد آنچه را که باید بداند.. رباب سرگردان به دور خود میچرخد، نمی داند چه کند که ناگاه در روشنایی مشعل، قامت مردانهٔ عباس را میبیند که از خیمه مولایش حسین بیرون می آید و رو به جمعی که جلوی خیمه ایستاده اند می گوید: مولایم اجازه داد تا به سمت شریعه فرات برویم و برای اهل کاروان آب بیاریم،بیست مشک بزرگ بردارید و حرکت کنیم. بار دیگر اشک شوق از دیده رباب جاری می شود، چرا که می داند عباس دلاور، این شیر بیشهٔ خاندان حیدر، دست خالی بر نمیگردد. آن جمع سوار بر اسب حرکت می کنند و رباب با نگاهش آنها را بدرقه می کند. دقایق به کندی میگذرد...اما میگذرد و بالاخره از دور قامت رعنای قمربنی هاشم،زیر نور مهتاب میدرخشد...عباس و همراهانش با دست پر می آیند و رباب با مشکی پر ازآب به سمت علی اصغر می رود...و انگار که راه نمی رود و پرواز می کند، می خواهد کودکش زودتر لبهایش به خنکای آب برسد... رباب می رود و میگوید: چه خوب است که حسین، برادری چون عباس دارد... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_بیست_هفتم🎬: همه چیز طبق نظریه شمسی پیش میرفت و شمسی و فتانه تمام راه ه
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: فتانه با اینکه همیشه دعا می کرد صمد از جلوی راهش کنار برود تا به اسحاق که مدتی بود با او در ارتباط بود برسد، با دیدن صحنهٔ تصادف که کلهٔ صمد زیر بنز قرار گرفت و در یک لحظه مانند توپی ترکید و خون و مغز ان مرد بینوا و مهربان به اطراف پاشید، دلش گرفت، قطره اشکی از گوشهٔ چشمش سرازیر شد. شمسی با سنگدلی که برای یک زن عجیب بود، به صحنه پیش رو نگاه میکرد و لبخند ریزی زد رو به فتانه گفت: ببین موکل چه کارها میکنه! من و تو نتونستیم کاری کنیم اما موکل سفلی یک لحظه کارش را تموم کرد و بعد خیره به چشمهای فتانه شد و با تعجب گفت: تو داری گریه میکنی؟! یه کوه سنگی را از بین راهت برداشتم، حالا آبغوره گرفتنت برای چیه؟! تو که از صمد بدت میومد.. فتانه سری تکان داد و‌گفت: آره صمد مرد مهربونی بود اما در حد و اندازه من نبود، من یه شوهر میخوام مثل اسحاق، هم کشته و مرده ام هست و هم خوشتیپ و خوش قیافه است ،ماشین هم داره راحت میتونیم بریم تهران و بیایم، مثل صمد نیست که همش بند زمین و درخت و آبیاری و گل و شل باشه... شمسی با شنیدن این حرف انگار کاسهٔ آب سردی بر سرش ریخته باشند، چشمهایش را ریز کرد و گفت: ببینم چی گفتی تو؟! اسحاااق؟! تو...تو..تو به من قول دادی، قرار شد جاری من بشی و محمود را تور کنی، نه اینکه فیلت یاد هندستون کنه و مرد دیگه ای را زیر نظر کنی... فتانه سرش را به طرفی دیگر برگرداند و گفت: وای نمیتونم ببینم! جمعیت دور صمد بدبخت جمع شدن، پاشو بریم، الان وقت مناسبی برای این حرفا نیست..پاشو.. شمسی با عصبانیت دست فتانه را کشید و گفت: کجا بری؟! میگم تکلیف قول و قرارمون چی میشه؟! اسحاق مسحاق نداریم هااا فتانه دستش را کشید و گفت: درسته من محمود را دوست داشتم اما الان محمود زن داره تازه اگرم زنش را طلاق بده ،اون دوتا بچه داره، من میبا پرستار بچه هاش بشم و از طرفی به گوشم رسیده که حسن آقا پشت سر من حرف میزده و میگفته: این دخترهٔ جوون، با وجود یه شوهر زیبا و کاری و باخدا مثل صمد،با اسحاق روی هم ریخته، پس وقتی پدر محمود اینجور میگه، مطمئن باش هیچ‌وقت اجازه نمیده پسرش بیاد یکی مثل من را که پشت سرش حرف و حدیث هست بگیره... شمسی چشم غره ای به فتانه رفت و گفت: تو چکار به اینا داری،من محمود را برات جور میکنم... فتانه که در دلش به خریت شمسی میخندید، در حالیکه بر سرش میزد از پشت درخت بیرون آمد و به سمت جمعیتی که دور پیکر بی جان صمد جمع شده بودند رفت، او باید فیلم بازی می کرد تا کسی این تصادف مرگبار را به پای فتانه ننویسد..‌ ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @bartaren 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
سامری در فیسبوک #قسمت_بیست_هفتم 🎬: روزها در پی هم می آمد و می‌گذشت و روزگار، روی دیگرش را به احمد ه
سامری در فیسبوک 🎬: مرد از زیر عینک گرد خود، نگاهی به همبوشی کرد و ادامه داد: تو باید گام به گام و طبق برنامه ای که ما برایت چیده ایم پیش بروی و از سر احساسات و بی اطلاعی هیچ حرکتی نکنی، ما سالهاست که روی مردم دنیا، علی الخصوص کسانی که در خاورمیانه زندگی می کنند، تحقیقات وسیعی داشته ایم، تحقیقاتی که به کنکاش در تاریخ و قرون و اعصار پیش از ما، پرداخته و به نتایج قابل توجهی رسیده ایم و سپس رویش را به مرد کناری اش کرد و گفت: آقای اریک شما ادامه بحث را بفرمایید، چون در این مورد تجربیاتتان بیشتر است. آن مرد که هیکلی چهار شانه با کله ای که فقط شقیقه هایش مو داشت و ابروهایی که از شدت بوری انسان فکر می کرد ،ابرویی ندارد به همبوشی خیره شد و‌گفت: با تشکر از همکارم، بله ایشان کاملا درست می فرماید، ما طبق پژوهش هایی که انجام داده ایم به تمام اخلاق و عادات ملتها اشراف کامل داریم، البته در سالهای اخیر تصمیم مهمی گرفته ایم تا این تحقیقات را عملا امتحان و راستی آزمایی کنیم و می خواهیم از ملت های خاورمیانه نمونه های خونی دریافت کنیم تا به ژنتیک اصلی آنها نیز دست پیدا کنیم و با توجه به آزمایش ها، می توانیم با انجام کارهایی که به ذهن کمتر کسی میرسد، ژنتیک آنها را طبق خواست خودمان تغییر دهیم، اما هنوز این طرح در مرحله اولیه است و انقدر پیشرفت نکرده که برای مأموریت شما به این جنبه دل خوش کنیم. ولی به شما می گویم، مردم کشورهای مسلمان، معمولا هیچ حرفی را بدون دیدن علائم و نشانه های اعجاز انگیز قبول نمی کنند که ما برای شما اعجازهایی در نظر گرفتیم، در مرحله دیگر، بعد از پذیرش، مردم به دنبال پیشینهٔ شما خواهند رفت و شما که در ابتدا می خواهید ادعای نیابت امام آخرین انها را نمایید ، حتما باید پیشینه ای دینی داشته باشید، پس لازم است به محض مراجعت به کشور خودتان، قبل از ابراز ادعایتان مدتی را در بزرگترین حوزه علمیه شیعیان که همان حوزه نجف است به کسب علم مشغول شوید و سعی کنید در کلاس درس علمایی شرکت کنید که در بین مردم خوشنام و مقدس هستند، این یک رمز مهم برای پیروزی توست. در این هنگام مرد دیگری که همردیف با احمد همبوشی نشسته بود و تا آن زمان ساکت بود، لب به سخن گشود و گفت: و البته اگر در کارنامه شما تحمل یک مدت حبس هم ثبت شود بسیار بهتر خواهد بود چون با توسل به این مورد می شود از شما یک قهرمان هم ساخت. با این حرف تمام سالن شروع به دست زدند نمودند و احمد همبوشی یا همان احمد الحسن خود را نه در زمین بلکه در آسمان و در حال پرواز در بین ابرها حس می کرد. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
رمان آنلاین #دست تقدیر۲۷ #قسمت_بیست_هفتم 🎬: با بلند شدن صدای مهربانو، زن عمو مسعود، رقیه از جا بلند
رمان آنلاین 🎬: رقیه هراسان خودش را به داخل آشپزخانه کشاند و بشقاب های چینی گل قرمزی را از دست مهربانو گرفت و روی کابینت گذاشت و گفت: زن عمو! بگین ببینم این مرد چه جوری بود؟ چی گفت؟ چی پرسید؟! مهربانو که تازه متوجه التهاب درونی رقیه شده بود با دست گرمش دستهای سرد رقیه را در دست گرفت و گفت: چرا اینجور پریشان شدی؟! کسی تو را ترسانده؟! رقیه آب دهنش را به سختی قورت داد و گفت: ماجرا داره، ما با هزار ترفند و باکمک ننه مرضیه و پسرش تونستیم از چنگ اونا فرار کنیم و بعد بغض گلوش را خورد و ادامه داد: خودم به درک، برای محیا نگرانم. مهربانو با دست روی دست دیگرش زد و گفت: خدا مرگم بده، اونا کین؟! تو و محیا؟! مگه قرار بود چی بشه؟ رقیه گفت: اول بگو ببینم این آقا چی گفته با تمام جزئیاتی که یادت هست. مهربانو خیره به گلهای سرخ بشقاب پیش رویش گفت: فکر میکنم یکی دوماه پیش بود، مردی در خانه ما امد و گفت که با شما کار داره و از شما خبر می خواست، من گفتم که اینجا نیستند، اما اون مرد انگار باور نکرد و دست بردار نبود، چند روز پشت سر هم خودم دیدمش، درسته که سعی می کرد خودش را پنهان کنه اما من متوجه او شدم، چند بار هم به پسرم حسن گفتم اما اون خیلی جدی نگرفت. رقیه خیره به دهان مهربانو گفت: د..دیگه چیزی نگفت از مشهد حرفی نشد؟ مهربانو چشمهاش را ریز کرد و گفت: چرا...بهش گفتم اگر می خواد پیداتون کنه باید بره مشهد، اما اون گفت که مشهد هم سر زده....اما من فکر میکنم الکی می گفت و یه جورایی فقط منتظر بود اینجا شما را پیدا کنه، چون الان کمیته انقلاب به افراد مشکوک زیاد گیر میده و.. دنیا دور سر رقیه می چرخید، دیگه از حرفهای مهربانو چیزی نمی فهمید،باید زودتر کاری می کرد... رقیه پاهایش شل شد و همانجا کنار کابیت های فلزی نشست و در حالیکه سرش را توی دستهایش فشار میداد گفت: زن عمو! ماشین بابام روبه راه هست؟! مهربانو که با تعجب حرکات رقیه را می پایید گفت: آره توی گاراژ مغازه حسن هست، هراز گاهی روشنش میکنه و باهاش دوری میزنه، چرا احتیاجش داری؟! رقیه سرش را تکان داد و گفت: اگه میشه بگین برای فردا راست ریستش کنه و بی زحمت بیارتش اینجا، باید فوری به مشهد بریم. مهربانو جلوی رقیه نشست و گفت: دخترم بگو چی شده؟! اون مرد شما را تهدید کرده؟قراره چه بلایی سرتون بیاره؟! رقیه همانطور که خیره به نقطه ای نامعلوم بود لب زد و گفت: قرار بود تمام زندگی و آینده من و محیا را به آتش بکشند، لطفا اگر دوباره اومد بهش نگین ما ایران آمدیم، بگین هنوز در عراق هستیم. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#دست_تقدیر۲ #قسمت_بیست_هفتم🎬: کیسان شیشه را بالا کشید و سرش را به صندلی تکیه داد و همانطور که با ف
🎬: صادق رو به مهدی گفت: آخه چه راحت و دستی دستی مرغ از قفس پرید، کاش زودتر دست می جنباندین... مهدی سری تکان داد و‌گفت: والا نمی دونم مصلحت خدا چی هست، هر چی من بیشتر می دوم کمتر نشانی از رسیدن می بینم و بعد سرش را به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا به کدامین عذاب عقوبت میشم؟! آخه چرا...چرا؟! دوری از محیا کم بود، بی خبری از محیا کم بود حالا پسرم توی دام... مهدی بغضش را فرو داد و رو به صادق گفت: حالا از اولش تعریف کن ببینم چی شد؟ آخرش کیسان قانع شد که برادرین؟! و اگر شد چرا فرار کرد، چرا بهت اعتماد نکرد؟! صادق سرش را تکان داد و گفت: من مطمئن شده بودم، که کیسان برادرم هست و بهش گفتم، نشونی دادم، گردنبند ها را نشون دادم، اسم مامان محیا را گفتم، قشنگ مشخص بود که شک کرده من برادرشم، قرار شد بریم خونه اش و آزمایش های ژنتیک من و خودش را بررسی کنه تا مطمئن بشه من راست میگم، اما نمی دونم چی شد، یکهو همه چی دست به دست هم داد و نشد که بشه... مهدی که رنگش زرد شده بود گفت: یعنی آزمایش هاتون را مقایسه نکرد؟! صادق شانه ای بالا انداخت و گفت: توی خونه اش که رسیدیم منو بازرسی کرد، اسلحه ای که بغل پام بود را کشف کرد و همین باعث شد که فکر کنه تمام حرفام دروغ و یه حیله بوده.. مهدی نفس راحتی کشید و زیر لب گفت: خدا را شکر... صادق با تعجب گفت: چرا خدا را شکر؟! اگر آزمایش ها را بررسی می کرد که می فهمید... مهدی با دست هایش دست های صادق را در دست گرفت و گفت: پسرم! یه چیزایی هست که تو نمی دونی، یعنی چون فکر می کردم محیا کشته شده، گفتنش سودی نداشت. الان که من و تو تنهاییم و رؤیا و بچه ها را رسوندی خونه بابای رؤیا، این داستان قدیمی را بهت می گم اما شرط داره... صادق که با حرفهای مهدی کلا گیج شده بود با حالت گیجی سرش را تکان داد و گفت: پدر از چی حرف می زنید؟! من نمی دونم شما منظورتون چی هست! آیا من خطایی کردم؟! پدر... مهدی به وسط حرف صادق پرید و گفت: الان همه چیز را برایت میگم فقط ...فقط شرطی دارد. صادق با هول و ولا گفت: شرط چه شرطی بگویید مهدی نفسش را آرام بیرون دادو گفت: شرطش اینه فکر نکنی با شنیدن این داستان شرایط تغییر می کنه و توی ذهنت حک کنی که تو پسر عزیز من و یادگار محیای من هستی... صادق بدون حرف زدن سرش را تکان داد و مهدی بعد از گذشت چندین و‌چند سال از عمر صادق، داستان زندگی او را تعریف کرد. مهدی تعریف می کرد و صادق اشک می ریخت، مهدی سکوت می کرد و صادق بغض می کرد. مهدی در آخر، آه کوتاهی کشید و گفت: تو کسی هستی که مادرت محیا تو‌ را از مرگ نجات داد و از میان آتش و دود تو را به من رساند، همانطور که می دانی چند سال اول زندگی ات پیش رقیه خانم بودی و رقیه خانم بوی محیا را از تو میجست و با به دنیا آمدن رضا، تو در شیر رضا شریک شدی و به نوعی شدی پسر رقیه... نزدیک یک سال همشیر رضا بودی و من هر وقت که از جبهه می آمدم، یک راست سمت خانه عباس آقا میامدم، انگار تنها امید من در این دنیا خانه عباس آقا و پسرم صادق بود بعد که کمی بزرگتر شدی و سر من هم خلوت تر شد، مثل چشمهایم ازت مراقبت کردم، چون تو پسر من و محیا بودی، تو امید محیای من بودی، من هر وقت به تو نگاه می کردم انگار محیا را می دیدم... به اینجای حرفش که رسید هق هق مهدی این بزرگ مردی که سالها غصه را در دلش تلنبار کرده بود به هوا برخواست و دو مرد بزرگ، مردی از نسل انقلاب و مردی از نسل جنگ، در آغوش هم می گریستند. صادق همانطور که دستهای مهدی را در دست گرفته بود و به آن بوسه می زد گفت: بابا! قول میدم هر طور شده کیسان را پیدا کنم و از طریق آن به جای مادرم محیا پی ببریم و قول میدم همانطور که مادرم محیا مرا از بدن بیجان مادر بیرون کشید و به من حیاتی دوباره بخشید من هم او را پیدا کنم و بعد از سالها فراق، دور هم جمع شویم. مهدی بوسه ای بر پیشانی صادق زد و گفت: ان شاالله...ان شاالله... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🎬: سراسر شهر قابیلیان را فسق و گناه و فجور فرا گرفته بود، اوضاع به طوری بود که هر کدام از مردم تمام تلاششان را می کردند که در انجام گناه از دیگری جلو بزنند. ابلیس که سرمست از پیروزی بود، دوباره یوبل و توبلیق را احضار کرد و اینبار مأموریت جدیدی به آنها داد و رو به آنها گفت: ای عزیزان من! شما که دستورات مرا بر چشم نهادید و از خوشی های دنیا سیراب شدید، مأموریتی دیگر برایتان دارم و آن این است: هر دو نفر به همراه جمعی از شاگردانتان به پشت دیوار شهر آدم و فرزندانش، شهر بکه بروید و تا می توانید شبانه روز به ساز و آواز و رقص و پایکوبی مشغول باشید، دقت کنید که ساعتی از شبانه روز نباشد که این برنامه ترک شود، به نوبت پیش بروید و هر کدام در نوبتی از شبانه روز، بزنید و بخوانید و برقصید، صدایتان را آنچنان بالا ببرید که به گوش فرزندان مؤمن حضرت آدم و ساکنان شهر بکه برسد. یوبل و توبلیق دستی به روی چشم گذاشتند و سرخوشانه به دنبال انجام مأموریت رفتند. از آن طرف، مردم شهر حضرت آدم، مشغول زندگی و کار و بار خود بودند. کار می کردند و به عبادت خدا مشغول بودند و هر کجا و و در هر قسمت از زندگی درمی ماندند خود را به محضر یرد بن مهلائیل میرساندند و از رهبر خود راهنمایی می خواستند، هرسال روز جانشینی حضرت شیث را گرامی می داشتند و عید بیعت برگزار می کردند تا اینکه صداهایی عجیب از مرز بین شهر آنها با شهر قابیلیان به گوششان رسید. تعدادی از مردم کنجکاو شده بودند که این صداها که گاهی آدم را از خود بیخود می کرد و انسان دوست داشت به آن گوش دهد چیست؟! پس نزد حضرت یَرد بن مهلائیل رفتند از او سبب این حالات را جستجو کردند. حضرت یَرد آه کوتاهی کشید و فرمودند: ای امت خداجو! بدانید و آگاه باشید که شهر قابیلیان به ابلیس پیوند خورده، پس هر صدایی که از جانب آن شهر شنیدید، شک نکنید که صدای ابلیس است، پس به آن توجهی نشان ندهید و هرگز وصیت حضرت آدم و حضرت شیث را فراموش نکنید که فرمودند از شهر قابیلیان دوری کنید و مبادا به آن شهر و مردمش نزدیک شوید، آنان بندگان ابلیسند و شما بندگان خدای یکتا و هیچ مناسبتی بین این دو گروه نمی تواند باشد. در این هنگام یکی از مردها از میان جمعیت برخاست و گفت: یا پیغمبر! به ما اجازه بده فقط سرکی بکشیم و ببینیم منبع این صداها چیست؟! حس کنجکاویمان که فرو نشست به شهر خود برمی گردیم و دیگر حرف آنان را نخواهیم زد. حضرت یَرِد فرمودند: بدانید که رفتن همان و شکستن وصیت پدر همان و باز شدن پای ابلیس به زندگی هایتان همان و بعد با لحنی محکم ادامه داد: شما را به خون به ناحق ریختهٔ هابیل قسم می دهم که هرگز وارد شهر قابیلیان نشوید و وصیت پدر را به جا آورید. مردم از دور حضرت یَرِد متفرق شدند اما عده ای عزم خود را جزم کرده بودند که حتی اگر شده مخفیانه برای ساعاتی کوتاه سری به شهر قابیلیان بزنند و ببینند آنجا چه خبر است، البته قصدشان فقط فرو نشاندن کنجکاوی بود و اصلا به مخیله شان خطور نمی کرد که جذب شهر سیاه و مردمش شوند. پس چند نفری که ادعای شجاعت می کردند با هم قرار گذاشتند تا نیمه های شب از مرز بین دو شهر خارج شوند و خود را به شهر سیاه برسانند و ببینند در آنجا چه خبر است و برای دیگران نیز روایت کنند. شب موعود فرا رسید و چند نفر مرد از تاریکی قیرگون شب استفاده کردند و از مرز گذشتند و شد آنچه که نمی باید میشد. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨