#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_چهل🎬: بونا از کوه پایین آمد و با شتاب راه شهر را در پیش گرفت
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_چهل_یکم🎬:
صبح زود بود و پسران تارخ به همراه پسران آزر که در شهر به پسران آزر شهره بودند، به خارج از شهر رفتند، البته قبل از آن، آزر آنها را توجیه کرده بود و گفته بود که برادری دارید که سالها در غربت بوده و اینک به شما می پیوندد و هیچ کس از اهالی شهر نباید بفهمد که او تا این سن در شهر نبوده است.
جمع پسران آزر به بهانه سرکشی به زمین های کشاورزی که در دست غلامان بود بیرون از شهر رفتند و طبق قرار در کنار جاده ای که به دروازه شهر منتهی میشد به انتظار نشستند و بونا قبل از آنها خود را به کوه رسانده بود و لباسی شبیه دیگر برادران و دایی هایش به تن ابراهیم پوشانید.
ابراهیم خوشحال از این رهایی بود و بونا خوشحال از این درکنار هم بودن، بونا کمی عقب رفت و قد و قامت رشید ابراهیم را به نظاره نشست و گفت: این لباس برای برادر بزرگترت بود، او بیش از پنج سال از تو بزرگتر است اما گویا تو از او بزرگتری چرا که لباس در تنت کمی برایت کوتاه است، اما نگران نباش، به شهر که رسیدیم خودم لباسی اندازه قد و قامت تو خواهم دوخت.
ابراهیم و بونا پای از غار بیرون گذاشتند.
ابراهیم دنیای اطرافش را می دید و ستایش خدای بزرگ را بر زبان جاری کرده بود، او تا به حال از آفرینش و خلقت دنیا، سخن ها شنیده بود و اینک با چشمان خویش، شنیده ها را می دید و سرشار از شوق شده بود و مدام تقدیس خالق اینهمه زیبایی را می نمود.
بونا که از حضور ابراهیم ذوق زده بود رو به آسمان نمود و گفت: خدایا شکرت و سپس رو به ابراهیم گفت: ابراهیم! حواست باشد که این شهر همه بت پرست هستند، آنها خدایی را که تو دم از آن میزنی نمی شناسند، یعنی شاید در ته ته قلبشان بشناسند اما به پرستش بت های بی جان عادت کرده اند، پس خلاف عادت آنها سخن نگو که تو را عقوبت می کنند.
ابراهیم لبخندی زد و زیر لب زمزمه کرد: خالق این زیبایی ها باید ستوده شود و من جانم را برای چنین خالق مهربانی می دهم.
بونا و ابراهیم به جمع پسران آزر رسیدند، برادران ابراهیم با تعجبی در نگاهشان او را دوره کردند و فریاد شادی و شعف از این جمع بلند بود،گویی وجود ابراهیم برابر بود با یک نوع حس خوشایندی در جان همه، انگار سالها بود که ابراهیم را می شناختند و با او راحت بودند و ابراهیم هم با مهری پاک با انها خوش و بش کرد و همه با هم به راه افتادند.
در اطراف جاده زمین های سرسبزی به چشم می خورد که در هر کدام چیزی کشت شده بود و ابراهیم، غلامان و کنیزان را می دید که بدون توجه به اطراف سخت مشغول کار بودند.
پسران آزر هر کدام سخنی می گفتند و هدفشان این بود که ابراهیم با اوضاع شهر آشنا شود که ناگاه ابراهیم راه کج کرد.
همه با تحیر ابراهیم را نگاه می کردند، او وارد زمینی شد که غلامی تلاش می کرد باری بزرگ از علوفه روی الاغ پیش رویش بگذارد اما چون بار بسیار بزرگ بود، نمی توانست به درستی ان را قرار دهد.
ابراهیم جلو رفت و با یک حرکت بار علوفه را برداشت و روی الاغ قرار داد، ان غلام با شگفتی ابراهیم را نگاه می کرد، این کار مانند ترکیدن یک بمب بود و کم کم دیگر کسانی که روی زمین مشغول کار بودند متوجه آنها شدند و دور آنها جمع شدند.
ان غلام نگاهش به لباس ابراهیم بود و خوب می فهمید او از بزرگان شهر هست اما کاری که ابراهیم کرد هیچ یک از بزرگان نمی کردند پس با لکنت گفت: بب...بب..ببخشید مرا عفو کنید که به شما بی احترامی...
ابراهیم لبخندی زد و با دست شانه غلام را گرفت و گفت: چه بی احترامی؟! من کاری نکردم، من هم مثل برادرتان...
تا ابراهیم این سخن را گفت، یکی از کنیزان که کنار زمین و جمع پسران آزر را نگاه می کرد گفت: پناه به مردوک بزرگ! به گمانم این بزرگمرد نمی داند چه می گوید، برادری شما با...
در این هنگام بونا خود را به ابراهیم رساند و دستش را گرفت و گفت: برویم، مصلحت نیست شما با...
ابراهیم که به نقطه ای خیره شده بود دستش را تکان داد و گفت: صبر کن برادر! به گمانم باید آن سنگ را جابه جا کنی تا راه آب باز شود و با این حرف به سمت غلامی که بیل بر دوش داشت رفت و خم شد و تخته سنگی که راه آب را بسته بود برداشت
لحظه به لحظه بر تعجب کسانی که آنجا حضور داشتند افزوده میشد و البته همه مهر ابراهیم را به دل گرفتند.
در این هنگام یکی از پسران آزر جلو امد و زیر لب گفت: او از اداب بزرگ زادگان چیزی نمی داند و صدایش را بلند کرد وگفت: ابراهیم! زودتر بیا باید به خانه برویم وگرنه پدرمان آزر نگران خواهد شد.
و تازه همه فهمیدند که این جوان رشید نامش ابراهیم است و از پسران آزر است.
ابراهیم از آنها خدا حافظی کرد و ندید که پشت سرش همه حرف او را میزدند و برای او دعا می کردند چرا که اولین کسی بود از اشراف که خود را برادر یک غلام تهی دست نامید.
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_چهل🎬: بونا از کوه پایین آمد و با شتاب راه شهر را در پیش گرفت
این خبر بین تمام غلامان و فقرای شهر پیچید که آزر پسری دارد که مدد کار همه است و خاضعانه به دیگران کمک می کند و فقرا بابت وجود ابراهیم، احترام آزر را هم در قلوبشان بیش از گذشته داشتند.
ابراهیم به خانه و حضور پدر بزرگش آزر رسید و اراده خداوند بر این تعلق گرفته بود که آزر با اولین نگاه، مهر ابراهیم بر دلش بیافتد و او را گرامی دارد.
ابراهیم با احترام به پدربزرگش آزر سلام کرد و ازر نگاهی به بازوهای پهلوانی و هیکل رشید و صورت نورانی ابراهیم انداخت و ناخوداگاه گفت: ابراهیم! تو بزرگمردی در بابل هستی و من با نگاه به تو ، به یاد جوانی ام افتادم، به خانه ات خوش آمدی..
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
این خبر بین تمام غلامان و فقرای شهر پیچید که آزر پسری دارد که مدد کار همه است و خاضعانه به دیگران کم
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_چهل_دوم🎬:
چند ماهی از آمدن ابراهیم به میان خانواده اش میگذشت، در این مدت ابراهیم با اجازه پدر بزرگش آزر در شهر می گشت تا با آیین و اعتقادات و مقدسات بابلیان آشنا شود، او با چشم خود میدید که مردم طبق عادت بت های بی جان را می پرستند، پس اگر کسی در بابل بر علیه بت پرستی قیام می کرد، می بایست با عادت های بد و زشت و دیرینه مردم بجنگد و این جنگ، نبردی سخت بود چرا که ترک عادت یک پروسه وقت گیر است که خیلی از مردم برای راحتی خود، با آن کنار نمی آیند
ابراهیم که فطرتش نزدیکترین فطرت به فطرت ابتدای خلقت بود با هر کس که هم صحبت می شد او را به خود جذب می کرد و مهر ابراهیم بر دل هر کسی که با او برخورد می کرد می نشست، البته رفتار ابراهیم که برگرفته از تربیت دست نخورده خدایی و ذات پاک الهی اش بود، مردم را تحت تاثیر قرار داده بود، او مانند دیگر بزرگان و متمولین شهر، متکبر نبود و به افراد ضعیف فخر فروشی نمی کرد، بلکه در هر جا و مکانی که پا می گذاشت به دیگران کمک می کرد.
کم کم ابراهیم شهره شهر بابل شد و همگان به حال آزر به خاطر داشتن چنین پسری غبطه می خوردند و این تعاریف و تکریم ها به گوش آزر هم رسید.
درست است همه از تواضع و مهربانی و امین بودن ابراهیم داستان ها می گفتند اما برای آزر که بزرگ کاهنان معبد بابل بود بسیار سخت بود که ببیند نواده اش مانند غلامان کار می کند و همنشین اقشار متوسط و ضعیف جامعه است، بنابراین یک روز صبح که ابراهیم عازم بیرون رفتن بود قبل از خروج از خانه به او گفت: ای ابراهیم! به گمانم مدت زیادی صرف شناخت مردم شهر کردی و اینک نوبت آن است که تو هم مانند دیگران برادران و اقوامت به کاری در خور خودت مشغول شوی.
ابراهیم امر آزر را تایید کرد و فرمود: من به چه کاری باید مشغول شوم؟!
آزر دستش را زیر چانه اش زد و گفت: به دنبال من بیا و همانطور که از خانه خارج می شدند ادامه داد: درست است که شاید کار در کارگاه بت تراشی برایت سخت باشد، اخر تراشیدن بت ها کاری بسیار ظریف است که هر کسی از پس آن برنمی آید، اما چند روزی آنجا باش و خوب به کار ما دقت کن تا ببینم استعداد این کار هنرمندانه و البته پر درآمد را داری یانه؟!
ابراهیم چشمی گفت و همراه آزر پا به کارگاهی که تا خانه شان فاصله چندانی نداشت گذاشت.
ابتدای ورود به کارگاه، ابراهیم جلوی در ایستاد و با تعجب به انواع و اقسام بت هایی که همه از چوب و سنگ تراشیده شده بودند و این مردم بنا به عادتی احمقانه آنها را عبادت می کردند خیره شد.
آزر و دیگر شاگردان و اساتید فن مشغول کار شدند و آزر امر کرده بود که ابراهیم را آزاد بگذارند تا هر کاری دوست داشت انجام دهد.
ابراهیم به سمت کُنده درختی که در گوشه کارگاه گذاشته بودند رفت، تکه چوبی بی جان که قرار بود تبدیل به مجسمه ای از بعل و مردوک شود و برای بابلیان خدایی کند.
ابراهیم بدون آنکه به اطراف توجهی کند، ابزار کار را برداشت و مشغول تراشیدن آن کنده درخت شد.
آزر از همان لحظه ورود ابراهیم به کارگاه، او را زیر نظر گرفته بود و هر دفعه که به او در حین کار نگاه می کرد، سرشار از تعجب و غرور میشد، چرا که ابراهیم بدون انکه قبل از این در کارگاه کار کرده باشد و تجربه صورتگری داشته باشد، همچون استاد ماهر، با دستان هنرمندش، آن تکه چوب را می تراشید و حالت میداد.
ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_چهل_دوم🎬: چند ماهی از آمدن ابراهیم به میان خانواده اش میگذشت،
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_چهل_سوم🎬:
دقایق به تندی می گذشت و ابراهیم بی وقفه با چاقو و چکشی تیز به جان تکه چوبه بی جان افتاده بود و بی توجه به اطرافش چنان هنرمندانه تمثال انسانی را صورتگری می نمود که آزر و شاگردانش دست از کار کشیده بودند و با شگفتی حرکات او را نگاه می کردند.
بالاخره کار ابراهیم تمام شد و آزر همانطور که صورتش از شادی می درخشید شروع به کف زدن کرد و گفت: آفرین ابراهیم! انگار که تو به این دنیا آمدی تا بت های زیبا بتراشی و دیگران از تو این پیشه را یاد بگیرند و به راستی که خون آزر در رگهای تو جاریست و سپس روبه جمع داخل کارگاه کرد و گفت: همه بدانید که ابراهیم جانشین من در این کارگاه هست و من او را آموزش نجوم خواهم داد تا همهٔ القاب و عناوین درباری من به او به ارث برسد و شاید بزرگ کاهنان در آینده ای نه چندان دور، ابراهیم باشد.
ابراهیم نگاهی به مجسمه بی جانی که تراشیده بود کرد، او با خود زمزمه کرد: من هرگز در برابر صورتکی که ساخته دست خودم است تعظیم نخواهم کرد، خداوند من آن است که کل دنیا را خلق نموده و من را که نوزادی ضعیف بودم در غاری به دور از زندگی انسان ها پرورش داد.
آن روز زمانی که آزر به خانه رسید، با افتخار دست دور شانه های ابراهیم برد و همانطور که او را در آغوش می کشید به بونا نگاهی انداخت و گفت:
مرحبا بونا! مردوک بزرگ تو را حفظ کند که چنین شاگرد با استعدادی به آزر هدیه کردی، دیر زمانی نمی گذرد که ابراهیم استادی شود که از پدرش آزر هم پیشی گیرد.
بونا با تعجب به ابراهیم نگاه می کرد و زیر لب گفت: بی شک این نیز از الطاف خدای بزرگ است که خواسته ابراهیم در چشم همگان عزیز گردد.
ماه ها از شروع به کار ابراهیم در کارگاه بت تراشی می گذشت که فرشته وحی به او نازل شد و مژده رسالت را از سوی خداوند به ابراهیم ابلاغ کرد، حالا او پیامبر این قوم بود می بایست با عادت های ناشایست بابلیان مبارزه کند، مبارزه ای سخت و نفس گیر و روشنگری کند و پرده از حقایق بردارد و برای مرحله اول کار او تصمیم گرفت که این روشنگری را از خانواده و نزدیکانش آغاز کند.
پس یک روز که چون همیشه در کارگاه مشغول کار بود، با چالاکی سه مجسمه چوبی تراشید، آزر نزدیک ابراهیم شد و همچون همیشه از هنر دست او تعریف کرد و او را تشویق نمود، در این هنگام، ابراهیم دستش به یکی از مجسمه ها خورد و مجسمه از بالای قفسه سنگی به پایین افتاد و از وسط به دو نیم شد.
در این هنگام آزر درحالیکه صورتش از خشم سرخ شده بود فریاد بر آورد: چه میکنی ای بچه نافهم؟!
ابراهیم ابروانش را بالا داد و فرمود: هیچ! مگر اتفاق خاصی افتاده؟! چیزی نشده...که ناگهان
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
بسیار مهم و فوری؛
🔴 لزوم اقدام عاجل و قاطع قلب مقاومت
🔻 تجمع مردمی-دانشجویی مطالبه انتقام شجاعانه در مقابله با جنایات اخیر رژیم هار صهیونیستی
🗓 سه شنبه ۳ مهر، ساعت ۱۶
📌 مقابل دفتر شورای عالی امنیت ملی
#خون_خواهی
#انتقام_سخت
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_چهل_سوم🎬: دقایق به تندی می گذشت و ابراهیم بی وقفه با چاقو و چ
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_چهل_چهارم🎬:
ناگهان آزر همچون اسپند روی آتش از جا جست و با اشاره به بتی که شکسته بود گفت: چه کردی بچه؟! تو خدای ما را شکستی!! بی احترامی به بت ها عواقب بدی دارد.
ابراهیم ابروانش را بالا داد و فرمود: خدا؟! این یک تکه چوب بی جان است که به صورت تندیس تراشیده شده است و اینقدر ناتوان است که از سقوط خود نتوانست جلوگیری کند، این نشد یکی دیگر می تراشیم، عصبانیت ندارد، آخر اینان چگونه خدایی هستند و شما چگونه می توانید به این مجسمه هایی که ساخته دست خودتان است، اسم پروردگار را بدهید؟! مگر خداوند آن نیست که من و تو و ما و همه دنیا را خلق کرده؟!
آزر دندانی بهم سایید و گفت: دیگر نمی خواهم این سخنان سخیف را بشنوم و تو به خدای من توهین کنی و من هیچ نگویم.
ابراهیم که پیامبری بسیار راستگو بود نگاهی به بت شکسته کرد و رو به آزر فرمود: ای پدر چرا چیزی را میپرستی که نمی شنود و نمی بیند و نمی
تواند نفعی به تو برساند و یا در ضرری از تو دفاع کند و ضعفهای تو را برطرف نمیکند. ای پدر بدان من علمی (الهی)
دارم که تو و هیچکس دیگری توان آن را ندارید با آن مقابله کنید پس از من تبعیت کن تا تو را هدایت کنم.
آزر که از خشم صورتش سرخ شده بود دستش را مشت کرد و بر زانوی خود زد، او نمی دانست در جواب ابراهیم چه بگوید و نمی توانست از پشت پرده بت پرستی چیزی آشکار کند و اگر می گفت که این بت ها توان سخن گفتن و راهنمایی دارند، وجود ابلیس و اجنه در پشت بت ها مشخص میشد و دست آزر و تمام کاهنان رو میشد، پس اندکی سکوت کرد تا جوابی در خور به ابراهیم دهد در این هنگام ابراهیم لبخند ملیحی زد و فرمود:
ای پدر شیطان را نپرست و عبادت نکن و از من تبعیت کن تا رستگار شوی
و ابراهیم با این سخنش ،اشاره به پشت پرده بت پرستی میکند که در واقع به شیطان می رسد و این بت ها فقط نشانه هستند و این زنگ خطری ست برای آزر، چرا که متوجه شد ابراهیم کاملا بر تمام حقایق پوشیده آگاه است.
آزر در حالیکه به درب کارگاه اشاره می کرد گفت: یعنی تو از معبودهای من بیزاری؟! اگر فی الواقع اینچنین است دو راه بیشتر برای من باقی نمی ماند، یا اینکه تو را تبعید کنم و یا سنگسار شوی، حال از اینجا بیرون برو.
ابراهیم نفس آرامی کشید و فرمود: و اما من در مقابل این تهدیدها برای تو دعا می کنم که هدایت شوی.
این سخن از طاقت آزر بیرون بود، پس باید ابراهیم را تنبیه می نمود.
آزر به انتهای کارگاه رفت و چندین بت را در دست گرفت و جلو آمد و همانطور که آنها را در آغوش ابراهیم جای میداد گفت: تو دیگر حق نداری همچون استادی صورتگر در این کارگاه کار نمایی، تو باید مانند غلامانی که در خدمت من و خدایان معبد هستند، از این پس به بازار بروی و تندیس ها را بفروشی، هر وقت که به اشتباه خودت پی بردی می توانی به کارگاه برگردی.
ابراهیم با تندیس هایی که در دست داشت به سوی بازار رفت، او پاکترین فطرت را داشت و می بایست فطرت فراموش شده را در دیگر بندگان بیدار کند، فطرت خداجویی که اینک درگیر عادت های ناروا شده بود و این فطرت با عادت بت پرستی پنهان شده بود و انسان ها میل فطری به پرستش و تقدیس پروردگار را با ستایش بت ها برطرف می کردند.
حالا ابراهیم می بایست با تلنگرهای روشنگرانه، بابلیان را کمی از خواب غفلت بیدار سازد.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_چهل_چهارم🎬: ناگهان آزر همچون اسپند روی آتش از جا جست و با اشا
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_چهل_پنجم🎬:
ابراهیم با توبره ای پر از بت های مختلف وارد بازار شد، ابتدا مانند همیشه نگاهی به مردم اطراف کرد و با انها خوش و بشی نمود، اکثر بازاریان او را می شناختند و می دانستند یکی از نوابغ در صنعت بت تراشی ست و در کارگاه پدرش آزر مشغول این کار است.
با دیدن ابراهیم در گوشه بازار تعجب کردند و زمانی تعجبشان افزون شد که متوجه شدند ابراهیم برای فروش بت های ساخته شده در کارگاه آزر آنجاست.
ابراهیم بند توبره را گشود و تعدادی بت بیرون ریخت، او بت ها را با نظم جلویش چید و مانند پسرکی که در بازاریابی هم بسیار هوشمند است، بتی را به دست گرفت و همانطور که آن را تکان می داد فرمود: بیایید بت بخرید، تندیس های بسیار زیبا، بنگرید چه چشمان زیبا و کشیده ای دارند،چشمانی که نمی بیند، به به! بشتابید که از دستتان نرود، بخرید این صورتک های بی جان را که نه می بینند و نه می شنوند و نه می توانند حرف بزنند، بفرمایید بخرید از این مجسمه های شکیل و در خانه خود نگهدارید که اینان نه می توانند بلایی بر سر شما فرود اورند و نه توانایی دارند که بلایی از جان شما دفع کنند، بخرید و خوشحال باشید که خدایی ناتوان و ضعیف در خانه خود دارید و....
ابراهیم پشت سر هم جملاتی با این معنا و مفهوم تکرار می کرد، عده ای از مردم او را دوره کردند و از سخنان به حق ابراهیم متعجب شده بودند، آنها که عمری تحت تعلیم کاهنان، روزگار گذرانیده بودند و به گفته کاهنان ایمان داشتند که در گوششان خوانده بودند: این بت ها روزی دهنده شما هستد ، اینان برآورنده حاجات و آرزوهای شما هستند و تقدیس در برابر اینها باعث جاری شدن برکت به جان و مال و زندگی شما می شود
حال از ابراهیم می شنیدند: بیایید بخرید خدایانی که خود ساخته دست انسان هستند، خدایانی که خود را از خطر سقوط و شکستن نمی توانند در امان دارند، خدایانی که دست کمک به سمت شما دراز می کنند تا همیشه مراقبشان باشید تا مبادا بیافتند و بشکنند، خدایانی....
انگار این سخنان ابراهیم تلنگری بود بر فطرت خفتهٔ آنها که با عادت پرستش بت ها، پنهان شده و از یادشان رفته بود.
آن روز گذشت و ابراهیم به خانه برگشت و زمانی که با آزر برخورد کرد باز هم ادامه داستان کارگاه بت تراشی و بحث پیرامون خدایان بالا گرفت.
کاملا مشهود بود که ابراهیم دست برتر را دارد و از خدایی سخن می گوید که واقعی ست و آزر چیزی در چنته ندارد و نمی توانست قدرت خدایش را در برابر ابراهیم رو کند، چرا که اگر سخنی از قدرت خدایش به میان می آورد، ابراهیم به راحتی اثبات می کرد که آن خدای موهون چیزی جز اجنه ابلیسی نیست و دست آزر و کاهنان برای اطرافیان آزر که اینک خانواده و فرزندانش بودند رو می شد.
بونا در همه حال پشت ابراهیم را می گرفت و ابراهیم در دل از داشتن مادری که کل وجودش مملو از مهر پروردگار یکتا بود به خود می بالید.
آزر که در این مباحث شکست خورده بود، سعی می کرد دیگر از این مباحث سخنی نگوید ولی در ذهن دنبال نقشه ای بود که ابراهیم را مغلوب خود کند.
روزها و هفته ها گذشت تا اینکه یک روز یکی از سربازان دربار نمرود که ارادت خاصی به آزر داشت، به کارگاه او آمد و چیزی در گوش آزر گفت که آزر را همچون ببری زخمی عصبانی نمود و آزر به همراه آن سرباز به بیرون کارگاه رفت.
آزر از کارگاه بیرون آمد و همانطور که از زیر چشم اطراف را نگاه می کرد سر در گوش سرباز برد و گفت: تو مطمئنی که ابراهیم چنین می گوید؟!
سرباز سری تکان داد و گفت: به مردوک بزرگ سوگند که خودم با گوش های خود شنیدم ابراهیم بتی را به مردم عرضه می داشت تا بخرند و درباره بت ها حرفهای بسیار وحشتناکی میزد و بی شک اگر این سخنان به گوش نمرود برسد، سر از تن ابراهیم جدا می کند و برای موقعیت شما هم خطرناک است و به پاس رفاقتی که با شما داشتم گفتم قبل از اینکه دیر بشود به خدمت برسم و مراتب را به شما بگویم تا راه چاره ای بجویید و جلوی ابراهیم را بگیرید.
آزر از ان سرباز که جزء هسته اطلاعاتی دربار نمرود بود تشکر کرد و با سرعت از او دور شد تا خود را به ابراهیم برساند، او راه حلی به ذهنش رسیده بود که زودتر باید عملی اش می کرد.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_چهل_پنجم🎬: ابراهیم با توبره ای پر از بت های مختلف وارد بازار
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_چهل_ششم🎬:
جمع کاهنان در تالار بزرگی که بالای برج بابل وجود داشت، جمع بود، از همه سنی در انجا به چشم می خورد
آزر طبق اطلاعیه ای کاهنان نخبه را از سرتاسر بابل به اینجا فراخوانده بود و هیچ کس نمی دانست دلیل این جلسه که آزر تاکید کرده بود هیچ کس خبری از آن به بیرون درز نکند چه می باشد.
کاهنان دور میز بزرگ چوبی که در اطرافش تعداد زیادی صندلی با پشتی بلند قرار داشت جمع شده بودند، هر کسی روی یک صندلی نشست و همهمه ای در تالار پیچیده بود، هر کس حرفی میزد و سوالی می پرسید اما تمام سوال ها، حول همین جلسه سرّی بود و هیچ کس نمی دانست در ذهن آزر چه می گذرد.
بالاخره بعد از گذشت دقایقی آزر به آن جمع نخبگان که عموما از کاهنانی که نسبت قرابت و خویشاوندی با آزر داشتند انتخاب شده بودند، وارد شد.
با ورود آزر همه ساکت شدند، آزر بر صدر میز قرار گرفت و بی آنکه بر جای خود بنشیند، همانجا ایستاد، نگاهی از زیر چشم به جمع پیش رو انداخت و بعد از اینکه گلویی صاف کرد گفت: سپاس بر خدایگان نمرود و سپاس و ستایش به مردوک بزرگ و دیگر خدایان بابل، از اینکه دعوتم را قبول کردید و به اینجا آمدید از شما سپاسگزارم، حقیقتا موضوع مهمی رخ داده که من به کمک شما نیازمندم و روی یاری شما حساب ویژه ای باز کردم.
در این هنگام مردی میانسال از آخر میز گفت: درود بر آزر، کاهن بزرگ معبد بابل، برای ما جای بسی شگفتی ست که این کاهن بزرگ و این منجم حاذق در کاری دربماند و از ما کمک بخواهد، بفرمایید این امر که احتمالا امری مهم است چیست و ما چه کمکی می توانیم بکنیم؟!
آزر سری تکان داد وگفت: من با یکی از پسرانم در مورد اعتقاد به مردوک بزرگ و دیگر خدایان به مشکل برخورده ام، او سخنان کفر آمیزی میزند و من می خواهم در یک جلسه که شما نخبگان حضور دارید، هر کدام با روش خودتان با او سخن گویید و دلایل خودتان را مبنی بر خدایی خدایان بابل برای او بر شمارید تا او از ابهام و انحراف خارج شود و دوباره به آغوش معبد بازگردد، آخر در وجود او چیزیست که در دیگر فرزندانم نیست و من نمی خواهم این فرزند باهوش و با استعداد را از دست دهم و در پی اش اعتقادات او باعث انحراف مردم بابل شود، البته باید به این امر واقف باشید که او بسیار زیرک است و انگار در عرصهٔ گفتگو و سخن، او خداوندگار سخن وران است و مغلوب کردن او کاری بس سخت است.
آزر که این سخنان راگفت، یکی دیگر از کاهنان که به نظر می رسید پیرتر از آزر باشد گفت: آیا آن فرزند، همان جوان خوش سیمایی نیست که چند سالی ست همراه خود به معبد می آوردی و حکم دست راست تو را داشت؟ همانکه گفتی در علم نجوم که سرامد علوم در بابل است، مهارت دارد و استادی چیره دست در کارگاه بت سازیست؟!
آزر سری تکان داد وگفت: آری! او همان ابراهیم است، انگار که تنها برای من جذاب نبوده و جذابیتش شما را هم گرفته، پسری جوان که اعتقادات مرا به سخره گرفت و من نتوانستم جواب او را دهم.
همه جمع با گفتن آری آری جواب او را دادند چون همه ازهوش و محبوبیت ابراهیم داستان ها شنیده بودند و بزرگواری و استعداد او را با چشم خویش دیده بودند.
آزر نفسش را محکم بیرون داد و گفت: امروز نهار میهمان معبد هستید و بعد از ظهر، همگی به خانه من بیایید، می خواهم این جلسه پرسش و پاسخ در خانه خودم برگزار شود و از الان تا بعد از ظهر که به مصاف ابراهیم میرویم، با یکدیگر به شور و مشورت بنشینید تا در مجموع سوالاتی از ابراهیم بپرسید که او در همان اول راه از جواب دادن عاجز شود و چنان از مردوک و دیگر خدایان دفاع کنید که حقانیت خدایان در ذهن ابراهیم حک شود تا دیگر به خود اجازه ندهد که درباره خدایان سوالی بپرسد و یا احیانا برای آنها شریک قائل شود.
جمع پیش رو همزمان با هم چشمی گفتند و از همان لحظه بحثی بزرگ در گرفت و هر کس نظریه ای میداد.
ابراهیم طبق حکم پدربزرگش آزر از فروش بت در بازار منع شده بود و می بایست در خانه بماند تا نظر آزر تغییر کند و او را به کاری بگمارد.
دم دمهای ظهر بود که آزر با حالتی مشکوک به خانه آمد و از حضور ابراهیم در خانه مطمئن شد و ساعتی بعد، کاهنانی که عموما از اقوام آزر بودند، دسته دسته درب خانه را می زدند و توسط غلامان خانه به تالار بزرگ پذیرایی خانه آزر راهنمایی می شدند
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_چهل_ششم🎬: جمع کاهنان در تالار بزرگی که بالای برج بابل وجود دا
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_چهل_هفتم🎬:
پس از گذشت ساعتی، جمع همه نخبگان جمع شد و آزر به اتاقی که ابراهیم در آنجا بود آمد و گفت: ای ابراهیم! همانطور که میدانی مدتی ست که من و تو بر سر موضوع بسیار مهم و حیاتی دچار اختلاف شده ایم و من برای رفع این اختلاف و راهنمایی تو که جوانی خام هستی و عمری در غار تک و تنها بدون مراوده با انسان های دیگر به سر کردی، امروز جلسه ای تشکیل دادم و از بزرگان بابل و آنان که علمشان بر علم تو ارجحیت دارد و یک عمر مردم بابل را به راه خدایان خوانده اند، دعوت کردم تا با تو گفتگو کنند، امیدوارم کاری را که من نتوانستم انجام دهم، اینان موفق به انجامش شوند و به تو توصیه می کنم در مقابل این نخبگان کفر نگویی و از بت ها برائت نجویی که آن زمان گذارت به درگاه خدایگان نمرود می افتد و در آنجا هیچ کس یارای کمک کردن به تو را ندارد و بی شک دچار خشم نمرود می گردی و خشم نمرود هم با مرگ و نیستی برابری می کند.
ابراهیم از شنیدن این سخن خوشحال شد و از آزر به خاطر برپایی این مجلس تشکر کرد ، چرا که ابراهیم مظهر فطرت پاک الهی بود و می توانست از این جلسه استفاده کند و تلنگری بر فطرت خفته این نخبگان بزند و اگر می توانست آنها را با خود همراه کند پس اقامه دین خدا هم در آینده ای نه چندان دور کلید می خورد.
ابراهیم به همراه آزر وارد تالار پذیرایی که حالا گوش تا گوشش اقوام او و نخبگان بابل نشسته بودند شد.
همه به احترام آزر از جای برخواستند و سلامی دوباره دادند.
آزر با اشاره به ابراهیم گفت: بفرمایید این هم فرزند من، این گوی و این میدان، برایش بگویید که در چه ضلالتی دست و پا می زند.
ابراهیم به جمع پیش رو سلام داد و در این هنگام یکی از نخبگان به نمایندگی از دیگران از جای برخواست و چنین شروع کرد: ای ابراهیم! تو جوانی بسیار مهربان و شجاع هستی و نه تنها این جمع که همه مردم بابل به درستکاری و امین بودن تو شهادت می دهند، من خود شاهد بودم تو به هر جمع وارد شدی عزیز آن جمع گشتی و به هر کار که دست زدی، دست استادان آن پیشه را از پشت بستی و من متعجبم، تو با اینهمه فهم و کمالات چرا بر سر یک امر بدیهی که از روز روشن تر است با پدرت آزر به مجادله برخواستی؟!
ابراهیم نگاهی به او کرد و فرمود: منظورتان چیست و از چه سخن می گویید؟! مجادله؟! من با پدرم آزر مجادله ای ندارم و هر چه هست محاجه و مناظره است.
آن مرد از زیرکی ابراهیم خوشش آمد و سری تکان داد وگفت: باشد همان که تو می گویی، تو بر سر خدایان ما به مناظره برخواستی، آیا نمی ترسی که بت های بابل به خاطر این بی احترامی تو به آنان که وجودشان را زیر سؤال بردی، تو را عقوبت کنند؟! آیا نمی دانی که عقوبت خدایان بسیار سخت و طاقت فرساست و جان تو را از تو خواهد گرفت؟!
ابراهیم چشمانش را ریز کرد و بعد به سمت بتی که روی قفسه سنگی انتهای تالار قرار داشت اشاره کرد و فرمود: آیا منظورتان از خدایان، همان تندیس چوبی که آنجاست و قدرت هیچ حرکتی ندارد، است؟!
جمع از این بی حرمتی ابراهیم نسبت به بتشان لب به دندان گرفتند و ابراهیم ادامه داد: چگونه توقع دارید من از صورتکی بی جان که نه می بیند و نه می شنود و نه حرکت می کند و نمی تواند ضربه ای را از خود دفع کند و یا ضربه ای به دیگری وارد کند بترسم؟!
آخر این بت چگونه خداییست که بندگانش باید او را بتراشند، بندگانش باید مراقب او باشند تا آسیب نبیند؟!
ابراهیم نفسی تازه کرد و همانطور که کل جمع را از نظر می گذارند فرمود: نه! من از این صورتک های بی جان نمی ترسم چون همه ما خدایی داریم بسیار قدرتمند، همان که من و تو و ما را آفرید، همان که این دنیا و درختان و جویبار را آفرید پس اگر قرار باشد ما از نیروی مافوق بشری بترسیم باید از خشم این خدا بترسیم و به او کفر نورزیم.
ابراهیم با این سخنش تلنگری ظریف به حس فطری پرستش که در وجود جمع حاضر بود زد، او نگفت خدای من! بلکه گفت خدای ما! و این سخنی بسیار زیبا و ظریف بود تا نخبگان را به راه درست سوق دهد.
در این هنگام همهمه ای از جمع بلند شد، ابراهیم سخنانی می گفت که هر کدامش مستحق اعدام بود ولی تا آنها جوابی به سخنان حق ابراهیم نمی دادند، نمی توانستند او را به این راحتی از معرکه به در کنند.
آزر همانطور که با خشم به ابراهیم خیره شده بود دستی به ریش بلندش کشید و فریاد برآورد: آیا هیچ کس نیست جواب این کودک کج فهم را بدهد.
انگار نعره آزر نیرویی به جمع وارد کرد و در این موقع یکی دیگر از نخبگان جمع از جای برخاست و گفت:
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨