چرا وعده صادق 3 انجام نمی شود.mp3
38.7M
🎙🔘چرا وعده صادق 3 انجام نمی شود؟
➖➖➖➖
✅حمایت از تولید محتوا=استمرار تولید محتوا
🆔 @Tablighgharb
6_144253728897769234.mp3
33.72M
🎙 #سخنرانی استاد #رائفی_پور
📑 روش رهبر انقلاب در اداره جامعه
✅ لینک فایل تصویری در آپارات
📆 ۲ آذر ۱۴۰۳ - تهران
🎧 کیفیت 64kbps
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_سی_سوم 🎬: حال برادران یوسف بی آنکه بدانند چه در قعر این چا
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_سی_چهارم🎬:
پسران یعقوب همانطور که بر سر و سینه میزدند به محضر پدر رسیدند و پیشاپیش آنها یهودا در حالیکه پیراهن خونین یوسف را روی دست داشت، به چشم می خورد.
یعقوب نبی با نگاهی نگران تمام جمع را به دنبال یوسف می گشت اما خبری از یوسفش نبود، پس با صدایی که از شدت نگرانی نی لرزید گفت: یوسف....یوسف کجاست؟! چرا او را نمی بینم و بعد با صدایی بلندتر ادامه داد: یوسفم! عزیز دل پدر! میوه شیرین زندگی ام! کجایی پسرم؟! چرا خود را به من نشان نمی دهی؟! کجاست...کجاست یوسفم؟ یوسف را به من نشان دهید! چرا ماتتان برده؟!
با هر حرف یعقوب صدای ناله پسرانش که حیله ای بیش نبود، بلند و بلندتر می شد.
یعقوب فریاد برآورد: چرا جوابم را نمی دهید؟! کجاست آن برادری که به رسم امانت پیش شما گذاشتم تا از جان عزیزترش دارید؟!
در این هنگام یهودا قدمی پیش گذاشت و همانطور که پیراهن خونین یوسف را پیش روی پدر می گذاشت گفت: پ..پ...پدر ما را عفو کنید، قصور کارمان را بر ما ببخشید که بخشش از بزرگان است، گرچه هر کار کنیم جبران وجود نازنین یوسف نمی شود، اما ما از کم کاریمان نادم هستیم و فراموش نکنید، تقدیر دست خداست .
یعقوب که طاقت از کف داده بود فرمود: چه می گویی؟! از کدام قصور حرف میزنی و راجع به کدام تقدیر داستان سرایی می کنی، این پیراهن خونین چیست؟!
یهودا سرش را پایین انداخت و گفت: ما همچون همیشه در صحرا مشغول گشت و گذار و بازی بودیم و یوسف را در کنار گله گوسفندان گذاشتیم تا از سکوت دشت لذت ببرد، اما...اما یکباره طنین صدای کمک یوسف را که در دشت پیچیده بود شنیدیم و وقتی که به سوی گله آمدیم، کار از کار گذشته بود، گرگ به گله زده بود و تعدادی از گوسفندان را از بین برده بود، گویا یوسف می خواسته گوسفندها را نجات دهد که گرگ به او حمله می کند و...
یهودا به این جای حرفش که رسید شروع کرد های های گریه کردن و با لکنت گفت: ز...ز...زمانی ما رسیدیم که گرگ یوسف را خورده بود از او جز این پیراهن خونین بر جای نگذاشته بود.
یعقوب نگاهی به پیراهن کرد و فرمود: آری، آری این پیراهن یوسف من است و بعد نگاه تندی به پسرانش کرد و ادامه داد: آیا براستی یوسف مرا گرگ دریده؟!
سکوت بر همه جا حکمفرما بود و تمام پسران سر به زیر داشتند که یعقوب سری تکان داد و فرمود: من باور ندارم، بی شک وسوسه شیطان بر جان شما نشسته و این کلام، حرف شیطان است که از دهان شما خارج می شود.
یعقوب، این پیامبر مهربان نمی خواست حریم بین پدر و پسرها شکسته شود و به آنها نگفت دروغ می گویید که اگر چنین می گفت قبح دروغ در بین آنها می شکست و عاقبت کار به جایی بدتر ختم می شد، بلکه با سخنش تلنگری به آنان زد که به خود آیند و از حیله ابلیس فاصله گیرند.
در این زمان باز یهودا به سخن در آمد و گفت: براستی که یوسف را گرگ دریذ و این پیراهن خونین هم شاهدی ست بر این ادعا...
یعقوب همانطور که اشک از دیده اش می سترد، نگاهی به پیراهن کرد و فرمود: عجب گرگ مهربان و با ملاحظه ای بوده، بدن یوسف مرا دریده اما پیراهن یوسف را سالم سالم گذاشته...
و این سخن باز تلنگری بود بر وجدان خفته فرزندانش که بیدار نشد
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_سی_چهارم🎬: پسران یعقوب همانطور که بر سر و سینه میزدند به م
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_سی_پنجم🎬:
برادران یوسف باز هم دروغ خود را تکرار کردند و یعقوب نبی که به حقیقت این دروغ آگاه بود اما نمی خواست با بر ملا کردن این دروغ حریم ها بشکند و از طرفی می دانست که تقدیر خداوند چنین بوده که یوسفش از او جدا شود، آهی کشید و رو به آسمان نمود و فرمود: خدایا این پسران را از نفس سرکش خود آگاه نما و وجدانهایشان بیدار فرما و به من هم «صبرجمیل» عنایت فرما.
در این هنگامی که پسران یعقوب مشغول دروغ پراکنی درباره حقیقت مرگ یوسف بودند، یوسف در قعر چاه همنشین با جبرئیل شده بود، او متوجه شد که جبرئیل امین وحی است و این نشان میداد که یوسف بعد از همان خواب که اولین خواب او در قصه زندگی اش، بود، به پیامبری مبعوث شده است چرا که جبرئیل بر پیامبران الهی نازل می شود و حالا این چاه هم اولین زندان یوسف بود که برادرانش او را در آن انداختند.
جبرییل اینک ماموریت داشت تا هم صحبت یوسف شود، اول خود را معرفی کرد و سپس از او سوالاتی پرسید و یوسف مانند پیامبران جواب می داد
جبرئیل به یوسف گفت: چه کسی تو را درون این چاه انداخت؟
یوسف پاسخ داد: برادرانم به من حسادت ورزیدند و مرا درون این چاه انداختند.
جبرائیل به او گفت: آیا می خواهی که از این چاه خارج شوی؟ من قادر هستم به تو در این راه یاری رسانم
یوسف پاسخ داد: این امر مربوط به خدای ابراهیم و اسحاق و یعقوب است و اگر او بخواهد چنین می کند و خداوند است یاریگر تمام بندگان و مددکار تمام عالم
چنین جوابی، مشابه جوابی است که ابراهیم نبی هنگامی که در آتش نمرود بود، به جبرییل داد و این نوع جواب ها فقط از یک نبی بر می آید.
سه شبانه روز از اسارت یوسف در چاه آبی شور که هیچ کاروانی به آنجا نمی آمد، گذشت اما به یمن حضور ولی خدا در این شوراب، اب چاه گوارا و شیرین شد و بار دیگر جبرئیل در چاه فرود آمد و به یوسف گفت: ای یوسف! بدان که اینک خدای ابراهیم می خواهد تو از این چاه خارج شوی.
یوسف خوشحال شد و فرمود: من سر تعظیم به درگاه پروردگار فرود می آورم و هر آنچه او بخواهد بر چشم می نهم.
جبرئیل فرمود: اینک دعایی را به تو یاد می دهم که با خواندن آن از این چاه نجات پیدا می کنی
این دعا یادآور یک مسیر تمدنی است که در توبه آدم، کشتی نوح و نجات ابراهیم هم متجلی بود. متن آن دعا این بود: اللهم إني أسألك بأن لك الحمد لا إله إلا أنت المنان بديع السماوات و الارض، ذو الجلال و الاکرام أن تصلي على محمد و آل محمد و أن تجعل لي من أمري فرجا و مخرجا و ترزقني من حيث أحتسب و من حيث لا أحتسب.
جبرییل این دعا را خواند و یوسف تکرار کرد، سپس برای یوسف پرده از راز کلمات مقدس برداشت و به او ذکری را یاد داد که با توسل به آن یوسف از بند چاه آزاد میشد
در این ماجرا یوسف نبی هم متوجه شد که کلماتی وجود دارند که باید بواسطه آن ها از خداوند درخواست کند و
نجات پیدا کند. پس باز هم همان کلمات به داد یوسف رسیدند و یک بار دیگر جریان توحید را از دست کید و مکر بدخواهان نجات دادند.
و براستی این کلمات مقدس که ابلیس از آنان کینه به دل گرفته بود راز نجات بشریت در لحظات حساس بودند.
یوسف با دلی شکسته کلمات مقدس را تکرار کرد و آنان را واسطه بین خود و خدایش قرار داد و درست ساعتی بعد از این توسل...
ادامه دارد..
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_سی_پنجم🎬: برادران یوسف باز هم دروغ خود را تکرار کردند و یع
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_سی_ششم🎬:
حضرت یوسف در عمق چاه به پنج کلمه مقدس توسل جست و از طرفی، کاروانی در بیابان راه گم کرده بود و بعد از تلاش فراوان دوباره راه درست را پیدا کرده بودند اما در این بین، جیره آبشان تمام شده بود.
افراد کاروان از تشنگی بیداد می کردند، پیرمردها امیدی به زندگی نداشتند و جوان تر ها در پی راهی بودند تا به آب برسند.
سردسته کاروان مردی بود به نام مالک بن نضر، ایشان پیشقراول کاروان را راهی کرد تا در اطراف بگردد شاید چاه آبی بیابد.
پیش قراول یا همان کسی که در پیدا کردن راه وارد بود، چاه را از دور دید، خود را به چاه رساند با خوشحالی پارچه ای را که در دست داشت بالا آورد و شروع به تکان دادن ان پارچه کرد و این حرکت مبنی بر این بود که چاه آب را یافته است.
مالک بن نضر نگاهی به سمت پیش قراوال انداخت و همانطور که آهی می کشید گفت: در طول عمرم که مدام در تجارت بوده ام بارها و بارها از این مسیر رفته ام، آن چاه آبی که وارد پیدا کرده جز شورابی بیش نیست.
صدای اهالی کاروان که از تشنگی در حال هلاکت بودند بلند شد و هر کسی چیزی می گفت: یکی گفت باید این بار هم امتحان کنیم شاید مالک اشتباه می کند و دیگری با نفس های شمرده گفت: گیرم که آبش شور باشد، کمی از آن می نوشیم، بهتر از آن است که از بی آبی بمیریم، لااقل بر سر و رویمان می ریزیم تا خنکای آب به پوستمان جانی دیگر بدهد.
مالک با شنیدن این حرفها، اسب را هی کرد و قبل از اینکه کاروان به نزدیکی چاه آب برسد خود را به چاه رساند، از اسب پیاده شد و دلو آب را در دست گرفت و همانطور که آن را در چاه می انداخت رو به مرد کنار چاه گفت: من که می دانم آب این چاه شور است، چرا امید واهی به کاروانیان دهم.
مرد شانه ای بالا انداخت و گفت: از بی آبی بهتر است، دلو پر از آب بالا آمد ، مالک کمی آب در مشت گرفت و مشتش را به دهان نزدیک کرد، کمی آب را چشید و بعد با تعجبی در نگاهش ، دوباره آب چشید، انگار باور نمی کرد و اینبار دلو را بر سرکشید، آب از سر و روی مالک چکیدن گرفت، مالک در حالیکه خنده بلندی می کرد گفت: شیرین است....شیرین است!!!! امکان ندارد، آب این چاه شور بود، مگر معجزه ای رخ داده باشد و خداوند خواسته باشد اهالی کاروان را از تشنگی نجات دهد، بی شک شخص مؤمنی در بین کاروانیان است که به برکت وجودش این آب شیرین شده و سپس دلو را دوباره داخل چاه انداخت.
یوسف که بار اول دلو را دید، خود را به کنار دیواره چاه کشید، چرا که فکر می کرد برادرانش این دلو را داخل چاه انداخته اند تا او را بیرون بکشند و دوباره آزارش رسانند.
برای بار دوم که دلو وارد چاه شد، باز هم یوسف از آن دوری کرد، دلو لبریز از آبی شیرین و گوارا بالا میرفت و یوسف به آن چشم دوخته بود، در این هنگام جبرئیل بار دیگر بر یوسف ظاهر شد.
دلو برای سومین بار در چاه انداخته شد، جبرئیل اشاره ای به دلو کرد و فرمود: داخل دلو آب شو، نترس یوسف! اینان برادرانت نیستند، خداوند اراده کرده به واسطه توسل بر کلمات مقدس ، تو را از زندان چاه برهاند و اینان کاروانیانی هستند که مأمورند تو را نجات دهند، پس داخل دلو آب شو.
یوسف چشمی گفت و طناب را گرفت و داخل دلو شد.
پیش قراول مشغول کشیدن دلو بود، دلو سنگین تر از همیشه بود پس به مالک اشاره کرد و گفت: دلو سنگین است، به گمانم به جای آب شیرین، گنجی درون ان باشد.
مالک به کمک آن مرد آمد و همانطور که با کمک هم دلو را بالا می کشیدند خنده ای کرد و گفت: من امروز هر چه ببینم معجزه می پندارم و امکان هر چیزی هست، وقتی شوراب، آبی گوارا و شیرین میشود ، پس آب شیرین هم می تواند تبدیل به گنجینه ای گرانبها شود، در این هنگام دلو بالا آمد و چهره زیبا و معصوم یوسف عیان شد.
مالک نگاهی به یوسف کرد و گفت: جل الخالق! تو انسانی یا فرشته ای؟!
مردی که کنار مالک بود، آب دهانش را به سختی فرو داد و گفت: بی شک این گنجینه ای گرانبهاست، مالک این آدم نیست، این فرشته ای زیباست که از آسمان در چاه فرود آمده، بیایید پنهانش کنیم تا کسی او را نبیند.
در این همگام جرقه ای در ذهن مالک بن نضر که مردی بصیر و مومن بالله بود، زد و با خود گفت: نکند شیرین شدن آب از وجود این فرشته در چاه بوده است؟!
در این همگام کاروان هم به چاه رسیده بودند، آنها همانطور که به آب شیرینی که از چاه کشیده بودند حمله می کردند، نگاهشان روی چهره زیبای کودکی که از چاه بیرون کشیده شده بود، خشک شد.
ادامه دارد
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_سی_ششم🎬: حضرت یوسف در عمق چاه به پنج کلمه مقدس توسل جست و
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_سی_هفتم🎬:
وقتی که یوسف را از چاه بیرون کشیدند، دهان کاروانیان از دیدن این کودک زیبا باز مانده بود، هرکسی از ظن خود چیزی می گفت، یکی او را فرشته می خواند و یکی پری درون چاه تا اینکه یوسف به سخن درآمد و سلام کرد.
در این هنگام کاروانیان او را به همدیگر نشان میدادند و می گفتند: او مانند ما سخن می گوید، او انسان است..
از طرفی برادران یوسف که مانند چند روز گذشته در اطراف چاه بودند و نگهبانی می دادند و اتفاقات را رصد می کردند تا از احوال یوسف با خبر باشند و بدانند او بالاخره نجات پیدا می کند یا در قعر چاه می میرد.
هنگامی که
دیدند کاروانیان یوسف را از چاه بیرون آوردند از اینکه او هنوز زنده است متعجب شدند، پس مصلحت دیدند تا یوسف لب به سخن نگشوده و خود را معرفی نکرده و کاروانیان از واقعیت مطلب مطلع نشدند، فورا به سراغ آن ها آمدند، یهودا که در تمام خرابکاری ها پیش قدم بود، خود را به مالک رساند و گفت: آهای مرد! این کودک غلام و برده ی ماست که از دستمان فرار کرده و حالا متوجه شدیم درون این چاه مخفی شده است.
مالک مشکوکانه به آنها نگاهی انداخت و گفت: براستی شما حقیقت را می گویید؟! به این کودک نمی خورد که غلام و برده باشد و بیشتر شبیه بزرگ زادگان است
یهودا چشمانش را ریز کرد وگفت: ما برای چه باید به شما دروغ بگوییم؟! تمام مردم این نواحی می دانند که این کودک غلام ماست و بسیار گریز پاست و لحظه ای از آن غفلت کنیم، ناپدید می شود و سپس آب دهانش را قورت داد و در ادامه گفت: حالا، اگر...اگر شما از این کودک خوشتان آمده، ما حاضریم آن را به شما بفروشیم تا از دستش راحت شویم، چرا که از طرفی برده ای گریزپا ست و از طرف دیگر دزدی می کند و همیشه چشمش به مال دیگران است.
برادران هر چه دروغ در آستین داشتند تحویل مالک دادند، اما این کودک از نظر کاروانیان کالایی گران بها به حساب می آمد، از این رو نسبت به
خریدن آن رغبت داشتند و مالک در دل خدا را شکر می کرد که کالایی به این گران قیمتی نصیبش شده است
شنیدن سخنان تحقیر آمیز برادران برای یوسف بسیار سخت و غیر قابل تحمل بود و از شدت سختی و فشاری که به یوسف می آمد نمی توانست سخنی بگوید و از خود دفاع کند، یوسف بغض گلویش را فرو میداد و به برادرانش چشم دوخته بود، برادرانی که او را به امانت از پدر گرفتند و دشمن جانش شدند و اینکه در قالب حرفهایشان توهین های بی شماری به یوسف پاک و معصوم روا می داشتند.
آن ها یوسف را که در نظر کاروانیان کالایی بسیار گران سنگ بود، به هزینه ای بسیار ناچیز فروختند و از این عمل هدفی داشتند و با این کار می خواستند به یوسف ثابت کنند که تو نزد ما هیچ ارزشی نداری. این نحوه رفتار برادران درباره یوسف، تجلی دیگری از حسادت شدید آن ها نسبت به یوسف بود، حسادتی که ویروسی از سمت ابلیس بود و اینک در جان برادران یوسف رخنه کرده بود.
حالا برادران به هیجده دینار یوسف را فروختند و خیالشان از بابت اینکه دیگر پای او به کنعان نمی رسد راحت شد، چرا که شرط کردند کاروانیان یوسف را به جایی دور ببرند و گفتند چون گریز پای هست، او را با دست و پای بسته سوار بر ناقه کنند و مالک هم دستور داد چنین کنند، چرا که احتیاط شرط عقل است.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_سی_هفتم🎬: وقتی که یوسف را از چاه بیرون کشیدند، دهان کاروان
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_سی_هشتم🎬:
کاروان مالک بن نضر به راه افتاد کاروانی که اینک گوهری یکدانه با خود میبرد و می رفت تا این گوهر، مصر که سرزمین فراعنه بود و ابلیس سالها در آنجا تلاش کرده بود تا آنجا را به یک پایگاه قدرتمند شیطانی تبدیل کند را کن فیکون کند و نقطه عطفی در تاریخ مصر باشد و پوزه ابلیس را به خاک بمالد.
داستان یوسف را از قران دنبال می کنیم و در قران از وقایع زمان سفر یوسف کمتر گفته شده چرا که قران وقایعی را می گوید که اثری در بسته ی هدایتی اش داشته باشد. اما آن بخش هایی را که نقل نمی کند یا حکمتی داشته (مثل پرده
پوشی خدا) یا اثر چندانی در بسته هدایتی اش نداشته است.
اگر قسمت هایی که در قرآن نیامده در روایات نیز نیامده باشد باید بدانیم که این قسمت از تاریخ را نباید کند و کاو کنیم. چرا که ما تاریخ را برای خود تاریخ نمی خوانیم بلکه تاریخ را برای رسیدن به یک غایت و هدفی دنبال می کنیم؛ آن غایت با برخی از اجزاء تامین شده و برخی دیگر نیز هیچ ربطی به آن غایت ندارند.
حال تا فروخته شدن یوسف به کاروان، داستان را از زبان قران شنیدیم و کاروان در راه رسیدن به مصر است.
فاصله ی بین کنعان تا مصر دوازده روز است و این کاروان پس از دوازده روز وارد مصر شد. برخی از وقایع این دوازده روز برای ما گزارش شده و نسبت به بخش زیادی از آن گزارشی در دست نداریم.
از آن جایی که برادران یوسف او را به عنوان دزد و فراری معرفی کرده بودند، کاروانیان دست و پای یوسف را بسته بودند و بر روی نازل ترین مرکب سوار کرده بودند اما با حرکت کاروان، تمام کاروانیان با کمال تعجب مشاهده می کردند که ابر و باد و مه و خورشید و فلک همگی دست به دست یکدیگر داده اند تا سختی به این کودک وارد نشود، مرکب یوسف حرکت کرد و درست از زمان حرکت، ابری در بالای سر آن ها قرار گرفت تا آفتاب به او نتابد و یوسف را نیازارد و پیش از آن آب شور چاه که شیرین شده بود. این اتفاقات عجیب و اتفاقاتی که مشابه آن برای یوسف رخ می داد از چشم کاروانیان و بالاخص مالک بن نضر ،رئیس کاروان که فردی تیز بین بود پوشیده نبود.
هر چه می گذشت ارادت مالک به این کودک بیشتر میشد، تمام کاروانیان در خاطر داشتند، در همان اوان حرکت ناگاه یوسف ناپدید شد و همگان طبق گفته برادران یوسف، میپنداشتند او گریزپای است، گمان بردند که او فرار کرده، مأموری که مراقب یوسف بود، بعد از گشتن اطراف، او را روی مقبره ای یافت، آنقدر عصبانی بود که بدون سوال و پرسش از یوسف، سیلی محکمی بر گوش او زد و سیلی زدن همان و فلج شدن دستش همان، این معجزه ای بود که خیلی ها را به فکر فرو برد و البته شفای دست همان مأمور با دعای یوسف هم یک جنبه از اعجاز ایشان بود، کاروان مالک به هر دشت خشکیده ای میرسید بارانی لطیف در انجا می بارید و همه جا پر از گل و سبزه و چمن میشد و این از برکت وجود نبی خدا بود، روزها با اعجازهای کوچک و بزرگ یوزارسیف می گذشت تا اینکه کاروان به مصر رسید.
هنگامی که کاروانیان وارد مصر شدند تصمیم گرفتند که ابتدا این برده ی گریزپا را بفروشند و پس از آن بقیه ی کالاها را در بازار مصر عرضه کنند.
آن ها وارد بازار برده فروش ها شدند؛ بازار برده فروش ها به صورت میدان بزرگی بود و در اطراف آن حجره ها و قسمت هایی قرار داشت که هر کسی برده هایش را در آن قسمت عرضه می کرد.
آن ها یوسف را در این بازار عرضه کردند اما بر خلاف برادران یوسف که او را به عنوان کالایی ناچیز عرضه کرده بودند
اینک کاروانیان این کودک را به عنوان کالایی بسیار گرانبها عرضه کردند. آن ها نمی خواستند که به این راحتی یوسف را بفروشند بلکه برای فروش او مزایده برگزار کردند تا او را به بالاترین قیمت به فروش برسانند.
هرچند ماجراها و وقایعی که برای یوسف اتفاق افتاده به ظاهر تلخ و دردناک بوده است اما دست قدرت الهی به دنبال آن است تا اتفاقاتی را رقم بزند که تمدن شیطانی مصر را تحت تاثیر خودش قرار دهد.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
با عرض سلام و خوش آمد خدمت تمامی مخاطبین عزیز، چه آنها که از قبل در خدمتشان بودیم و چه آنها که تازه به کانال رمان های واقعی، پیوستند.
به اطلاع کلیه عزیزان می رسانیم، خدا توفیق داد که داستان صبر تلخ را برای چاپ آماده کنیم، البته کتاب چاپی دو فصل دارد، فصل اول همان است که داخل کانال ارائه کردیم و فصل دوم سرگذشت مرجان است
لازم به ذکر است، فصل دوم فعلا در کانال بارگزاری نمیشود
هرکسی تمایل به خواندن فصل دوم دارد. میتوند کتابش را تهیه نماید
انشالله بعد از پایان چاپ کتاب در کانال اعلام میکنیم که اگر کسی خواست تهیه کند
ان شاالله که به دلتان بنشیند.
ارادتمند شما.......حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
هدایت شده از تبادلات لیستی بنری سنتری ۱۱۰ تبادل
.
🥺😳 وصیت نامه بسیار عجیب یک شهید...
🔴 چون خواستی از حضرت ابوالفضل علیه السلام حاجت بخواهی، این چنین بگو...
👇😍
eitaa.com/joinchat/1350369280Cba31a11fa4
با اخبار سوریه با ما همراه باشید👆
#هرروز_یک_حدیث❤️
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🏓ترتیل "کامل" قرآن کریم بصورت «تفکیک_صفحات»روزی یک صفحه
eitaa.com/joinchat/2609447280C262c2df213
🏓حجــــــاب و عفــــــاف
eitaa.com/joinchat/513736938Cc8c1861a85
🏓شوهــــرت با این کانال عاشق و دیوونت میشه!!!
eitaa.com/joinchat/547684562C42d0cbfc47
🏓جدیدترین تزیینات یلدایی
eitaa.com/joinchat/4133552247Cd45f4b08be
🏓فوت و فن خیاطی رو اینجا یاد بگیر
بیا که؛ کلی ایده و ترفند خیاطی داره...
eitaa.com/joinchat/456982804C2a2d3d765f
🏓رمان های بسیار جذاب واقعی
eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
🏓غذاهای فوری و سه سوته
eitaa.com/joinchat/969867344C9d4c0c0809
🏓از اینجاااااا برای عشقت متن های عاشقــــــانه بفرست !!!!!:))))
eitaa.com/joinchat/3011051764C501be2c9ff
🏓رفاقت با شهدا
eitaa.com/joinchat/3469017138C966326f2fc
🏓روانشناسی کودک و نوجوان
eitaa.com/joinchat/1433141407C779b5a6099
🏓صبح ها با استوری انگیـــــــــــــــــزشی اینجا فول انرژی شو!!!
eitaa.com/joinchat/3316711636C07b25fdd41
🏓ابزااااارهای ادیـــــــت ، بکگراند ، تم مخصوص ادیتوراااااا!!!!:))
eitaa.com/joinchat/4022468732C79dd6d034b
🏓فتنـــه_های_آخـــرالزمان
eitaa.com/joinchat/3596812291C5bffef7aba
🏓تـِم ایتـا وَ تـِم مناسبتـی
eitaa.com/joinchat/1495728544Cfc5c84405c
🏓اینجا با هم اطلاعات سیاسیمونو بیشتر میکنیم!!چت سیاسی
eitaa.com/joinchat/3439722508Ca1084ea0e4
🏓انواع شیرینی ودسرهای یلدایی
eitaa.com/joinchat/2559836309C06c85bb166
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کافیه فقط یه سر به کانال تولید و پخش خانواده سید بزنید تا محصولات متنوعی مثل عسل طبیعی اردبیل ، روغن زیتون اصل طارم ، کره بادام زمینی آستانه اشرفیه و... رو بدون واسطه تهیه کنید😉
http://eitaa.com/joinchat/3199467799C23c55ad85a
دوستانی که سفارش نمونه و جزئی دارن هم قیمت عمده براشون محاسبه میشود ❤️
➖➖➖ 🔷🔶🔹🔸🔷🔶 ➖➖➖
#لیستویژه 11 آذرماه؛ @Listi_Baneri_110
هدایت شده از نایت کویین
🔰#احساس
ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺷﻤﺎ ﻗﻮﯾﺘﺮﯾﻦ ﺁﻫﻦ ﺭﺑﺎ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﺍﺳﺖ...
ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ،ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﺭﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﺍﺿﻄﺮﺍﺏ ،ﺍﺿﻄﺮﺍﺏ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﻧﺎﺭﺿﺎﯾﺘﯽ ، ﻧﺎﺭﺿﺎﯾﺘﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﻟﺬﺕ ، ﻟﺬﺕ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﺷﺎﺩﯼ ، ﺷﺎﺩﯼ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﺷﮑﺮ ﮔﺰﺍﺭﯼ ، ﻣﻮﺍﺭﺩ ﻗﺎﺑﻞ ﺷﮑﺮﮔﺰﺍﺭﯼ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ،ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪﯼ ، ﺛﺮﻭﺕ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﭘﺲ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻨﯿﻢ ﮐﻪ :
ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﮐﺎﺭ ﺩﺭﻭﻧﯽ ﺍﺳﺖ
ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺟﻬﺎﻥ ﭘﯿﺮﺍﻣﻮﻥ ﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﻫﯿﻢ
ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺩﺭﻭﻧﯽ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﻫﯿﻢ
"اﯾﻦ ﺟﻬﺎﻥ ﮐﻮﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻓﻌﻞ ﻣﺎ ﻧﺪﺍ ،
ﺳﻮﯼ ﻣﺎ ﺁﯾﺪ ﻧﺪﺍﻫﺎ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ..."
ﻭ ﺳﺨﻦ ﺁﺧﺮ:
ﮐﺎئنات ﻫـﺮﮔـﺰ ﺑﻪ ﺍﮔــﺮ ﻭ ﺍﻣـﺎﻫــﺎ ﭘـﺎﺳﺦ ﻧـﻤﯽ ﺩﻫــﺪ!
ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺑـﺎﯾــﺪ ﻫـﺎ ﺑـﺎﺷﯿـﺪ ،
ﻧـﻪ ﺑﻨـﺪﻩ ﺷﺎﯾــﺪﻫــﺎ..