#از کرونا تا بهشت
#قسمت ۱۲۱ 🎬:
بعد از نزول حضرت عیسی ع به بیت المقدس وسرلشکری حضرت عیسی برای لشکر عظیم مهدی زهراس..سیل پیام مسیحیان خداجو که فطرت پاکشان انان را به کمال رهنمون میکرد به سمت ما روان شد وهمه وهمه به تأسی از پیشوایشان به اسلام ناب محمدی روی اوردند,واین واقعه ای بس مبارک بود....
پس از پاکسازی بیت المقدس,با حضرت به سمت مرکز حکومت وکوفه برگشتیم...حالا میدانستم عباس وزینبم در فلسطین هم نیستند ,انها درجایی اسیر دست شیطان پرستان شدند...
سوار بر هوا پیما به طرفه العینی به عراق رسیدیم ودیگر این کارها برایمان اصلا عجیب نبود ,با دیدن معجزات حضرت وسربازی دررکابش ,گویا عقلها کامل وکامل تر میشد...
من وعلی وطارق پس از رسیدن به کوفه,برای رفع خستگی وتجدید دیدار به نجف رفتیم.بچه ها از شوق امدن ما سرکوچه به انتظارمان بودند,قبل از امدن تلفنی صحبت کرده بودم ومیدانستند که اینبار هم عباس وزینب همراهمان نیستند....اما .
#ادامه دارد....
🖊 به قلم...ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#از کرونا تابهشت
#قسمت ۱۲۲ 🎬:
بچه ها صورتهایشان پر ازخنده بود,حسن وحسین خودشان را به اغوش علی انداختند ,زهرا مرا دربرگرفت ,انگار همه شان از طریق تلویزیون ما را دیده بودند وخودرا حاضر درمیدان حس میکردند...
تا به خانه رسیدیم ,از انرژی بچه ها انرژی مضاعف گرفتیم,حسن وحسین از,لحظه ی,شکافته شدن اسمان ونزول عیسی مسیح ع میگفتند وزهرا از زوم کردن دوربین روی چهره ی اسمانی سردار دلهایمان میگفت واشک میریخت...
به خانه رسیدیم ,هنوز درست استراحت نکرده بودیم که شوق دیدار مهدی زهراس همه ی خانواده حتی ابوعلی را دربرگرفته بود وبا هم راهی کوفه ودیدار یار شدیم.
درست است خیلی از جداشدنمان از حضرت نگذشته بود اما دل ما برایشان تنگ تنگ شده بود وعلاجش درکنار محبوب بودن بود وبس...
بچه ها سرشارازشادی ودیدار حضرت راهی خانه شدیم,حسن وحسین خودشان را به من چسپانده بودند ومیگفتند:مامان ,حضرت مهدی عج از توهم مهربان تر بود با ما...
ابوعلی درحالیکه که اشک دیدگانش را میسترد گفت:عجب همدم دلسوز وامام با عطوفتیست ودراین بین عماد عقده ی فروخورده ی چندین ساله اش را شکست وبا هق هق گفت:بعداز مدتها احساس میکنم دیگر یتیم نیستم ,مهر امام برمن از مهربانی یک پدر,به فرزندش بیشتر بود...
همه مان ازاین دیدار نیرویی مضاعف گرفته بودیم...ونگرانی برای زینب وعباس کمرنگ شده بود.
علی وطارق درمحضر امام ماندند,امام برای لشکرش برنامه ها داشت وقرار بود این حس خوبی که دروجود ما پیچیده ,در وجود کل دنیا بپیچد...
#ادامه دارد...
🖊به قلم..ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
با عرض سلام خدمت تمام مخاطبین عزیز و عرض تبریک روز تولد بانوی دو عالم حضرت زهرای مرضیه سلام الله علیها ، دوست داشتم این روز را به تمام خانم های کانال ،مادران امروز و مادران فردا ، تبریک بگم و همچنین یک تبریک خاص به مدیریت بزرگوار کانال، که این کانال را راه انداختند و دست ما را گرفتند و با اجبار کشیدند وسط میدان و امر نمودند که بنویسم و بنده هم اطاعت امر کردم و نوشتم...
این روز عزیز را به ایشون که مثل یک دوست و خواهر و گاهی احساسم نسبت به ایشون مانند دختری ست به مادر، تبریک می گم ، ان شاالله همهٔ شما مادران کانال و مدیر عزیزمون ، زیر سایهٔ خانوم حضرت فاطمه سلام الله علیها ، تا ظهور حضرت مولا سالم و سلامت باشید و همت کنید برای تربیت لشکری مهدوی که خدمت کنند در رکاب مهدی زهرا سلام الله علیها و در آینده ای نه چندان دور ،با ظهور حضرتش این دنیا را به بهشتی زمینی ،تبدیل سازیم....
خانومای کانال.... مبارکا باد روزتان😊
آقایون کانال.....هدیه خانوما، انگشتری، النگویی نرود ز یادتان
با تشکر......حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🛎زنگ تفریح😊
#تلخند
قدیما یادش به خیر ، مثل این روزا ،طلا فروشی ها غلغله بود و روز مرد همجوراب فروشی ها راه در جا نبود که وارد بشیم...
اما گذشت سالها ، کمکم عادات را تغییر داد ، طلا فروشی تبدیل شد به بدلیجات و آقایون هم مشتری پرو پاقرصش و جوراب فروشی ها هم که همون موند دیه...
سال پیش که به یمن وجود اوستا حسن کلید ساز ، اصلا روز زن و روز مرد به دلیل دیده نشدن هلال ماه اسکناس در جیب های ملت ، این دو روز یوم الشک اعلام شد و همه جا قرنطینه بود دیه...
اما امسال نمی دونم ، اونجایی که شما هستید هنوز یوم الشک اعلام شده یا هلال ماه دیده شده....اما کرمون ما روز عیده ...تازه یه پلاسکویی سر میدان باغ ملی باز شده که هر چی توش هست ده هزارتومان....ایقد شلوغه...و امروز به مناسبت روز مادر و زن کلا جلوش صف بستند، از بالا تا میدون آزادی...از این ورم تا میدون مشتاق....باید به مردای توی صف بگم :خسته نباشی دلاور، توی دولت اوست حسن برای وایستادن تو صف آبدیده شدی پس ....صبر کن بالاخره نوبتت میشه،صافی ،سبدی، سطلی،تشتی...بالاخره هر چی روزیت باشه میرسه و دل خانومت را شاد می کنی... خانوما حواستون باشه این پلاسکویی ،گلدان پلاستیکی مختص هدیه به مردان عزیز هم در روز پدر ،موجود داره ، لطفا از همین الان تو فکرش باشید😂
ان شاالله از این مغازه های حلال مشکلات توی تمام شهرای ایران باز بشه😊
@bartaren
😊😊😊😊
#رمان های جذاب و واقعی📚
روایت دلدادگی قسمت ۹۷🎬: سهراب با دهانی خشکیده ، از جا بلند شد به طرف اسبی که انگار مُرده بود رفت ،
روایت دلدادگی
قسمت ۹۸🎬:
سهراب در عالم بیهوشی ، نسیم روح نوازی در اطرافش حس کرد، آرام آرام چشمانش را گشود.
چکه های خنک آبی که به دهانش سرازیر شده بود ، انگار به او جانی دوباره می داد، آبی بس گوارا که تا به حال نمونه اش را ننوشیده بود .
سهراب با تعجب به چهرهٔ زیبا و نورانی مردجوان پیش رویش نگاه کرد و همانطور که به زحمت سرش را از روی دامن سفید و معطر او بر می داشت و محو چهرهٔ روحانی او شده بود گفت :س...سلام....شما کیستید؟ و بعد با اشاره به کویر سوزان اطرافش ادامه داد :اینجا چه می کنید؟ نکند....نکند من خواب می بینم؟!
مرد جوان همانطور که دست سهراب را می گرفت تا بلند شود ،لبخندی به زیبایی آفتاب کل صورتش را پوشانید و فرمود : و علیکم السلام، تو اینک بیداری ، خودت مرا صدا زدی...حالا برخیز و با هم از این بیابان سوزان بگذریم.
سهراب که کلاً گیج شده بود و نمی دانست ،این مرد نورانی از چه سخن می گویید گفت : ولی من فکر می کنم در خوابم و با اشاره به مشک دست جوان ادامه داد : شما اینجا چه می کنید؟ در این صحرای تفتیده و این آفتاب سوزان ، آبی به این خنکی و گوارایی از کجا آمده؟
مرد، سری تکان داد و فرمود : بی شک ما در همه حال به فکر دوست دارانمان هستیم و به اندازهٔ آب خوردنی از آنها غافل نیستیم و اگر آنهایی که ادعای دوستی ما را دارند اندازهٔ همین لحظهٔ آب خوردن و این جرعهٔ آب، به یاد ما بودند، ما سالها اینچنین آوارهٔ بیابانها نمی شدیم.
سهراب معنای حقیقی کلام ، ناجی اش را درک نمی کرد ، فقط فهمید که او سالها دربه در کوه و دشت و بیابان است.
سهراب احساس محبت عمیقی به این جوان می نمود پس خودش را به او نزدیک تر کرد و همانطور که افسار رخش را به دست داشت و گاری را پشت سرش می کشید ، می خواست سر از نام و نشانی او در آورد ، هنوز لب به سخن نگشوده بود ، آن مرد روحانی که دشداشه ای سفید به سفیدی برف برتن و سربند و چفیه ای سبزی به سر داشت و خال زیبایی در صورتش او را زیباتر می نمود، به کمی دورتر اشاره کرد.
از اینجا سواد شهری در دیدشان بود ،آن مرد همانطور که شهر را نشان میداد فرمود : به مقصد رسیده ای، فراموش نکن چه قولی دادی وچه عهدی نمودی و اگر خواستار دیدار ما شدی به مسجد سهله بیا...
سهراب همانطور که خیره به دورنمای شهر پیش رویش بود ،با خود فکر می کرد این جوان ،عجب از قافله پرت است ، مگر می داند مقصد من کجاست؟ انگار نمی داند، هنوز راه درازی تا مقصد داشتم که گرفتار بیابان سوزان شدم و با یاد آوری آن بیابان ، ناگهان وضع ساعتی قبل را در ذهن آورد ، آن بیابان بی انتها چگونه به شهری در این نزدیکی پیوند خورده؟! آخر آنان چند قدمی بیشتر طی نکرده بودند ،سؤالات زیادی برایش پیش آمده بود، سهراب رو به سمت مرد جوان نمود ومی خواست بپرسد که....
متوجه شد هیچ کس کنارش نیست...
این طرف و آن طرف را نگاه کرد ، پیش رو و پشت سرش را جستجو کرد، نبود که نبود...
سهراب چون مجنونی که دلش را به نگاهی باخته ، دور گاری می چرخید و فریاد میزد : کجایی؟ براستی تو که بودی؟ نکند ملکی بودی از آسمان نازل شدی تا این بینوا را عاشق کنی و سپس در سرگردانی خود ، تنهایش گذاری ؟ کجایی ای مرد خدا؟ کجایی ای زیباترین موجود روی زمین ؟ کجایی ای مهربان ترین بندهٔ خدا؟کجایی ای یاری رسان یاری جویان؟ کجایی.....
سهراب به دنبال مردی بود که نه نامش را می دانست و نه نشانی خانه اش را اما....اما....
ادامه دارد....
📝به قلم :ط_حسینی
@bartaren
🌨💦🌨💦🌨💦🌨
#رمان های جذاب و واقعی📚
شاهزاده ای در خدمت قسمت سیزدهم🎬: مرد جوان بادی به غبغب انداخت ، و انگار در شیرینی کارهای آن دلاورمر
شاهزاده ای در خدمت
قسمت چهاردهم🎬:
روزی دیگر از پشت کوه های سر به فلک کشیده دنیا ،سر زد و کاروان قصهٔ ما ، همچنان در راه رسیدن به یثرب بود.
میمونه ، چشمانش را باز کرد و از تابش اشعه های خورشید که از درزهای محمل به داخل می آمد ، متوجه سر زدن روزی دیگر بود.
روزی که شاید متفاوت با دیروز و دیروزهایش بود ، قلب میمونه در سینه برای دانستن خیلی چیزها به تپش بود.
میمونه ، آرام پردهٔ محمل را بالا داد و دربین همسفران دنبال چهره ای آشنا که حتی نامش را هم نمی دانست ، می گشت.
همانطور که اطراف را جستجو می کرد با صدای تک سرفه ای متوجه کنارش شد و با دیدن همان جوان دیروز، محجوبانه سرش را پایین انداخت و زیر زبانی سلام کرد و با لحنی آرام گفت : می شود ادامهٔ سخنان روز قبل را بگویید؟
سرباز جوان همانطور که دستی به یال اسبش می کشید گفت : به روی چشم ،چه می خواهی بدانی؟
میمونه که بی قرار برای شنیدن بود گفت : از اول...هر چه که میدانی ، از محمد و علی برایم بگو...
مرد جوان نفسش را آرام بیرون داد و گفت : باشد ، آنچه که شنیده ام را برایت روایت می کنم ، راستش محمد رسول خدا ، پسر عبدالله بن عبدالمطلب است، عبدالمطلب از بزرگان مکه و کلیددار کعبه بود ، در آنزمان اغلب مکیان بت پرست بودند و اما عبدالمطلب به دین اجدادش حضرت ابراهیم نبی بود و خدای نادیده را می پرستید ، اما داخل کعبه پر از بت های سنگی و چوبی بود که مشرکان برای پرستیدن در آنجا قرار داده بودند، یعنی خانه ای را که ابراهیم نبی به حکم خداوند برای پرستش پروردگار ، بنا کرده بود ، شده بود بت خانهٔ مشرکین...
در این زمان ، منجّمان یهودی در طالع یکی از پسران عبدالمطلب آینده ای روشن دیدند ، یعنی منجی آخرالزمان را که بشارتش در کتابهای پیشین ، تورات و انجیل و... داده شده بود در طالع عبدالله پسر عبدالمطلب دیدند.
چون یهودیان انسانهایی بسیار مغرور و خودخواهند و به گمانشان می توانستند با تقدیر خداوند بجنگند ، تصمیم گرفتند هر طور شده ، این منجی از بین یهودیان پا بگیرد و نسلش از طرف مادر به یهودیان وصل باشد ، چون یهودیان اعتقاد دارند تنها قوم برگزیده زمین آنان هستند ، بنابراین زیباترین دختر بزرگ یهودیان را پیش کش خانه و درگاه عبدالمطلب برای پسرش عبدالله کردند و آن را با هدایای زیاد به نزد عبدالمطلب فرستادند تا به عقد عبدالله در آورد...
اما چون تقدیر خداوند است که پیامبرش ازصلب و رحمی پاک بوجود بیاید و عبدالمطلب از ماهیت کثیف یهودیان آگاه بود ، به این وصلت رضایت نداد.
یهودیان که دیدند تیرشان به سنگ خورده ، نقشه ای دیگر کشیدند ، آنان می خواستند تا قبل از اینکه عبدالله ازدواج کند ، او را با حیله ای بکشند ،تا اصلا نسلی از او به جانماند ، اما نمی دانستند که چراغی را که ایزد بر فروزد، هر آنکس پُف زند ریشه اش بسوزد....
ادامه دارد...
🖍به قلم :ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
شاهزاده ای در خدمت
قسمت پانزدهم🎬:
مرد جوان نگاهی به افق و اشعه های زیبای خورشید انداخت و ادامه داد : آری، به گوش یهودیان مکه رسیده بود که عبدالله عازم سفر است ، پس بهتر دیدند که در همین سفر به نحوی او را مسموم و از بین ببرند تا او که هنوز مجرد بود ،بدون اینکه نسلی از ایشان پا بگیرد ، از دنیا برود. اما غافل از این بودن که چند روز قبل از سفر ، عبدالمطلب که عمق کینهٔ یهودیان را می دانست ، دختر عفیفه و نجیبه و خدا پرست برای عبدالله عقد کرده بود و عبدالله ،آن داماد پنهانی ، تازه از حجله درآمده و عازم سفر است.
عبدالله در آن سفر به طرز مرموزی کشته شد و وقتی خبر به یهودیان رسید ، از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند، اما دیری نپایید که دوباره منجمان یهود خبر دادند که نطفهٔ آخرین فرستاده خدا بسته شد و از صلب عبدالله هم هست .
و آنزمان این خناثان دوران تازه متوجه شدند که عبدالمطلب عروسی به خانه آورده به نام آمنه، پس با تمام توان ،خانه عبدالمطلب و عروس بیوه را زیر نظر گرفتند تا لااقل در هنگام تولد پیامبر ،به نوعی او را بربایند و از بین ببرند ...
اما فراموش کرده بودند که براستی بالاترین دست ها ،دست خداوند یکتاست و او خود مراقب بهترین بنده اش خواهد بود.
محمد به دنیا آمد و رشد کرد و با حمایت پروردگارش از کمند حیله های یهود جان سالم بدر برد.
پیامبر هنوز کودک بود و طعم شیرین مادر داشتن را نچشیده بود که مادرش آمنه را از دست داد و گویا تقدیر خداوند بود که پیامبرش را با انواع سختی ها آبدیده نماید.
محمد جوانی بلند بالا و زیبا شده بود و بعد از مرگ عبدالمطلب پدر بزرگش، حضانتش به سفارش پدر بزرگ به عمویش ابوطالب سپرده شد و تحت نظر ایشان بزرگ شد و قد کشید و در جوانی شغل بازرگانی را پیشه نمود ، بانوی بزرگوار و متدینی به نام خدیجه که جزء اعیان و اشراف آن زمان بود ، ثروتش را در اختیار محمد قرار داد تا با آن تجارت کند و انگار تقدیر خداوند بود تا محمد به این شغل درآید تا در این بین ، خدیجه محو امانت داری محمد و محمد غرق دینداری خدیجه شود و ازدواجی بس میمون و مبارک شکل گیرد...
و اینچنین شد که یکی از ثروتمندترین زنان عرب، زنی جوان و زیبا و پرهیزکار به عقد بهترین بندهٔ خدا در روی زمین درآمد و این رشک دیگران را برانگیخت...
ادامه دارد....
🖍به قلم :ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿