eitaa logo
از ازل تا قیامت
302 دنبال‌کننده
128 عکس
130 ویدیو
1 فایل
بررسی عوالم شش گانهٔ خلقت آدمی
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🌺🌺🌺🌺 🌴مسلمان شدن راهب مسيحي و نمونه اي از علم امام باقر ( ع )🌴 هنگامي كه هشام بن عبدالملك امام ( ع ) را همراه پسرش امام صادق ( ع ) از مدينه به شام تبعيد كرد ، امام صادق ( ع ) مي گويد : يك روز همراه پدرم از خانه هشام بيرون آمديم ، به ميدان شهر رسيديم ديديم جمعيت بسياري اجتماع كرده اند ، پدرم پرسيد : ( اينها كيستند و براي چه اجتماع كرده اند ؟ ) گفته شد : ( اينها كشيش هاي مسيحي ( روحانيون بلندپايه مسيحيان ) هستند ، هر سال در چنين روزي در اينجا اجتماع مي كنند و با هم به زيارت راهب پير مسيحي ، كه معبد او در بالاي اين كوه قرار دارد ، مي روند ، و خود را از او مي پرسند و سپس به خانه هاي خود بازمي گردند ) . پدرم سر خود را با پارچه اي پوشانيد ، تا كسي او را نشناسند ، نزد آنها رفت و با او بالاي كوه نزد راهب پير مسيحي رفتند ، من هم همراه آنها بودم . كشيش ها در كنارمعبد ، فرشهايي كه آورده بودند گستردند ، و مسندي براي راهب ، قرار دادند ، راهب پير را از ميان معبد بيرون آورده و بر آن مسند نشاندند ، و در پيش روي او نشستند ، آن راهب آنچنان پير بود كه ابروان سفيدش روي چشمش افتاده بود ، با نوار حرير زردي ، ابروان خود را به پيشاني بست ، و چشمهاي خود را مانند مار افعي به حركت درآورد ، هشام جاسوسي فرستاده بود ، تا جريان ملاقات پدرم را با راهب ، به او گزارش كند ، راهب به حاضران نگاه كرد ، وقتي پدرم را در ميان آن جمع ديد ، بين او و پدرم چنين گفتگو شد : : تو از ما هستي ، يا از امت ( اسلام ) مي باشي ؟ امام باقر : از امت مرحومه ( مشمول رحمت الهي ) هستم . راهب : از علماي اسلام هستي يا از بي سوادهاي آنها ؟ امام باقر : از بي سوادهاي آنها نيستم . راهب : آيا من سؤال كنم يا تو ؟ امام باقر : تو سؤال كن . راهب : اي مسيحيان حاضر ! عجيب است كه مردي از امت ( ص ) اين جرئت را دارد و به من مي گويد : تو بپرس ، اكنون سزاوار است چند پرسش از او بپرسم ، آنگاه راهب ، پنج سؤ ال خود را پرسيد : 🍁1 - به من بگو بدانم ، آن ساعتي كه نه از شب است و نه از روز چه ساعتي است ؟ امام باقر : آن ساعت ، بين فجر و طلوع خورشيد ( بين اول وقت و نماز صبح و اول طلوع خورشيد ) است . 🍁2 - بگو بدانم كه اين ساعت كه نه از روز است و نه از شب ، پس از چه ساعتي است ؟ امام باقر : آن ساعت از ساعتهاي است بيماران در آن شفا مي يابند ، دردها آرام مي گردد . . . راهب : راست فرمودي . 🍁3 - به من بگو بدانم اينكه اهل مي خورند و مي آشامند ولي و مدفوع ندارند ، در دنيا چنين چيزي نظير دارد ؟ امام باقر : مانند در مادرش ، ميخورند ، ولي چيزي از او جدا نمي شود . راهب : راست فرمودي . 🍁4 - به من خبر بده اينكه مي گويند در بهشت هرچه از ها و غذاهاي آن بخورند ، چيزي از آن كم نمي شود ، آيا نظيري در دنيا دارد ؟ امام باقر : نظير آن ، است ، كه اگر هزاران چراغ ، از شعله آن روشن كنند از نور او چيزي كم نمي شود .(آتش) 🍁5 - به من بگو بدانم آن دو ، چه كسي بودند ، كه در يك ساعت دو قلو از مادر متولد شدند ، و هر دو در يك لحظه ، ولي يكي از آن ها سال ديگري سال در دنيا عمر كرد . امام باقر : آن دو برادر و بودند كه دو قلو در يك ساعت به دنيا آمدند و سي سال با همديگر بودند ، خداوند ، جان عزير را قبض كرد و او سال جزء مردگان بود ، بعد او را زنده كرد ، و بيست سال ديگر با برادر خود زندي كرد ، سپس با هم در يك ساعت مردند ، در نتيجه عزير ، پنجاه سال عمر كرد ، ولي عزيز 150 سال عمر نمود . راهب ، در اين هنگام از جاي خود حركت كرد و به حاضران گفت : شخصي از من داناتر را به اينجا آورده ايد ، تا مرا رسوا كنيد ، سوگند به خدا تا اين مرد ( امام باقر عليه السلام ) در شام هست ، من با شما سخن نخواهم گفت ، هر چه مي خواهيد از او بپرسيد . روايت شده : وقتي كه شب شد ، آن راهب به حضور امام ( ع ) آمد معجزاتي از محضر او مشاهده كرد ، و همانجا مسلمان شد ، وقتي كه اين خبر عجيب به هشام رسيد ، و خبر مناظره امام باقر ( ع ) با راهب ، در شام پيچيد ، و علم و كمال آن حضرت در شام آشكار گشت ، هشام احساس خطر نمود ، جايزه اي براي امام باقر ( ع ) فرستاد و او را روانه مدينه كرد ، و افرادي را جلوتر فرستاد تا در بين راه به مردم اعلام كنند كسي با دو پسر ابوتراب ، و ( ع ) تماس نگيرد آنها جادوگرند من آنها را به شام طلبيدم ، آنها به آئين مسيحيان مايل شدند ، هر كس چيزي به آنها بفروشد يا به آنها سلام كند ، خونش هدر است. منبع : اقتباس از منتخب التاریخ، ص428و424 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺 @barzakh_ghiyamat
🌺🌺🌺🌺🌺 🌴مسلمان شدن راهب مسيحي و نمونه اي از علم امام باقر ( ع )🌴 هنگامي كه هشام بن عبدالملك امام ( ع ) را همراه پسرش امام صادق ( ع ) از مدينه به شام تبعيد كرد ، امام صادق ( ع ) مي گويد : يك روز همراه پدرم از خانه هشام بيرون آمديم ، به ميدان شهر رسيديم ديديم جمعيت بسياري اجتماع كرده اند ، پدرم پرسيد : ( اينها كيستند و براي چه اجتماع كرده اند ؟ ) گفته شد : ( اينها كشيش هاي مسيحي ( روحانيون بلندپايه مسيحيان ) هستند ، هر سال در چنين روزي در اينجا اجتماع مي كنند و با هم به زيارت راهب پير مسيحي ، كه معبد او در بالاي اين كوه قرار دارد ، مي روند ، و خود را از او مي پرسند و سپس به خانه هاي خود بازمي گردند ) . پدرم سر خود را با پارچه اي پوشانيد ، تا كسي او را نشناسند ، نزد آنها رفت و با او بالاي كوه نزد راهب پير مسيحي رفتند ، من هم همراه آنها بودم . كشيش ها در كنارمعبد ، فرشهايي كه آورده بودند گستردند ، و مسندي براي راهب ، قرار دادند ، راهب پير را از ميان معبد بيرون آورده و بر آن مسند نشاندند ، و در پيش روي او نشستند ، آن راهب آنچنان پير بود كه ابروان سفيدش روي چشمش افتاده بود ، با نوار حرير زردي ، ابروان خود را به پيشاني بست ، و چشمهاي خود را مانند مار افعي به حركت درآورد ، هشام جاسوسي فرستاده بود ، تا جريان ملاقات پدرم را با راهب ، به او گزارش كند ، راهب به حاضران نگاه كرد ، وقتي پدرم را در ميان آن جمع ديد ، بين او و پدرم چنين گفتگو شد : : تو از ما هستي ، يا از امت ( اسلام ) مي باشي ؟ امام باقر : از امت مرحومه ( مشمول رحمت الهي ) هستم . راهب : از علماي اسلام هستي يا از بي سوادهاي آنها ؟ امام باقر : از بي سوادهاي آنها نيستم . راهب : آيا من سؤال كنم يا تو ؟ امام باقر : تو سؤال كن . راهب : اي مسيحيان حاضر ! عجيب است كه مردي از امت ( ص ) اين جرئت را دارد و به من مي گويد : تو بپرس ، اكنون سزاوار است چند پرسش از او بپرسم ، آنگاه راهب ، پنج سؤ ال خود را پرسيد : 🍁1 - به من بگو بدانم ، آن ساعتي كه نه از شب است و نه از روز چه ساعتي است ؟ امام باقر : آن ساعت ، بين فجر و طلوع خورشيد ( بين اول وقت و نماز صبح و اول طلوع خورشيد ) است . 🍁2 - بگو بدانم كه اين ساعت كه نه از روز است و نه از شب ، پس از چه ساعتي است ؟ امام باقر : آن ساعت از ساعتهاي است بيماران در آن شفا مي يابند ، دردها آرام مي گردد . . . راهب : راست فرمودي . 🍁3 - به من بگو بدانم اينكه اهل مي خورند و مي آشامند ولي و مدفوع ندارند ، در دنيا چنين چيزي نظير دارد ؟ امام باقر : مانند در مادرش ، ميخورند ، ولي چيزي از او جدا نمي شود . راهب : راست فرمودي . 🍁4 - به من خبر بده اينكه مي گويند در بهشت هرچه از ها و غذاهاي آن بخورند ، چيزي از آن كم نمي شود ، آيا نظيري در دنيا دارد ؟ امام باقر : نظير آن ، است ، كه اگر هزاران چراغ ، از شعله آن روشن كنند از نور او چيزي كم نمي شود .(آتش) 🍁5 - به من بگو بدانم آن دو ، چه كسي بودند ، كه در يك ساعت دو قلو از مادر متولد شدند ، و هر دو در يك لحظه ، ولي يكي از آن ها سال ديگري سال در دنيا عمر كرد . امام باقر : آن دو برادر و بودند كه دو قلو در يك ساعت به دنيا آمدند و سي سال با همديگر بودند ، خداوند ، جان عزير را قبض كرد و او سال جزء مردگان بود ، بعد او را زنده كرد ، و بيست سال ديگر با برادر خود زندي كرد ، سپس با هم در يك ساعت مردند ، در نتيجه عزير ، پنجاه سال عمر كرد ، ولي عزيز 150 سال عمر نمود . راهب ، در اين هنگام از جاي خود حركت كرد و به حاضران گفت : شخصي از من داناتر را به اينجا آورده ايد ، تا مرا رسوا كنيد ، سوگند به خدا تا اين مرد ( امام باقر عليه السلام ) در شام هست ، من با شما سخن نخواهم گفت ، هر چه مي خواهيد از او بپرسيد . روايت شده : وقتي كه شب شد ، آن راهب به حضور امام ( ع ) آمد معجزاتي از محضر او مشاهده كرد ، و همانجا مسلمان شد ، وقتي كه اين خبر عجيب به هشام رسيد ، و خبر مناظره امام باقر ( ع ) با راهب ، در شام پيچيد ، و علم و كمال آن حضرت در شام آشكار گشت ، هشام احساس خطر نمود ، جايزه اي براي امام باقر ( ع ) فرستاد و او را روانه مدينه كرد ، و افرادي را جلوتر فرستاد تا در بين راه به مردم اعلام كنند كسي با دو پسر ابوتراب ، و ( ع ) تماس نگيرد آنها جادوگرند من آنها را به شام طلبيدم ، آنها به آئين مسيحيان مايل شدند ، هر كس چيزي به آنها بفروشد يا به آنها سلام كند ، خونش هدر است. منبع : اقتباس از منتخب التاریخ، ص428و424 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺 @barzakh_ghiyamat
هدایت شده از از ازل تا قیامت
🌺🌺🌺🌺🌺 🌴مسلمان شدن راهب مسيحي و نمونه اي از علم امام باقر ( ع )🌴 هنگامي كه هشام بن عبدالملك امام ( ع ) را همراه پسرش امام صادق ( ع ) از مدينه به شام تبعيد كرد ، امام صادق ( ع ) مي گويد : يك روز همراه پدرم از خانه هشام بيرون آمديم ، به ميدان شهر رسيديم ديديم جمعيت بسياري اجتماع كرده اند ، پدرم پرسيد : ( اينها كيستند و براي چه اجتماع كرده اند ؟ ) گفته شد : ( اينها كشيش هاي مسيحي ( روحانيون بلندپايه مسيحيان ) هستند ، هر سال در چنين روزي در اينجا اجتماع مي كنند و با هم به زيارت راهب پير مسيحي ، كه معبد او در بالاي اين كوه قرار دارد ، مي روند ، و خود را از او مي پرسند و سپس به خانه هاي خود بازمي گردند ) . پدرم سر خود را با پارچه اي پوشانيد ، تا كسي او را نشناسند ، نزد آنها رفت و با او بالاي كوه نزد راهب پير مسيحي رفتند ، من هم همراه آنها بودم . كشيش ها در كنارمعبد ، فرشهايي كه آورده بودند گستردند ، و مسندي براي راهب ، قرار دادند ، راهب پير را از ميان معبد بيرون آورده و بر آن مسند نشاندند ، و در پيش روي او نشستند ، آن راهب آنچنان پير بود كه ابروان سفيدش روي چشمش افتاده بود ، با نوار حرير زردي ، ابروان خود را به پيشاني بست ، و چشمهاي خود را مانند مار افعي به حركت درآورد ، هشام جاسوسي فرستاده بود ، تا جريان ملاقات پدرم را با راهب ، به او گزارش كند ، راهب به حاضران نگاه كرد ، وقتي پدرم را در ميان آن جمع ديد ، بين او و پدرم چنين گفتگو شد : : تو از ما هستي ، يا از امت ( اسلام ) مي باشي ؟ امام باقر : از امت مرحومه ( مشمول رحمت الهي ) هستم . راهب : از علماي اسلام هستي يا از بي سوادهاي آنها ؟ امام باقر : از بي سوادهاي آنها نيستم . راهب : آيا من سؤال كنم يا تو ؟ امام باقر : تو سؤال كن . راهب : اي مسيحيان حاضر ! عجيب است كه مردي از امت ( ص ) اين جرئت را دارد و به من مي گويد : تو بپرس ، اكنون سزاوار است چند پرسش از او بپرسم ، آنگاه راهب ، پنج سؤ ال خود را پرسيد : 🍁1 - به من بگو بدانم ، آن ساعتي كه نه از شب است و نه از روز چه ساعتي است ؟ امام باقر : آن ساعت ، بين فجر و طلوع خورشيد ( بين اول وقت و نماز صبح و اول طلوع خورشيد ) است . 🍁2 - بگو بدانم كه اين ساعت كه نه از روز است و نه از شب ، پس از چه ساعتي است ؟ امام باقر : آن ساعت از ساعتهاي است بيماران در آن شفا مي يابند ، دردها آرام مي گردد . . . راهب : راست فرمودي . 🍁3 - به من بگو بدانم اينكه اهل مي خورند و مي آشامند ولي و مدفوع ندارند ، در دنيا چنين چيزي نظير دارد ؟ امام باقر : مانند در مادرش ، ميخورند ، ولي چيزي از او جدا نمي شود . راهب : راست فرمودي . 🍁4 - به من خبر بده اينكه مي گويند در بهشت هرچه از ها و غذاهاي آن بخورند ، چيزي از آن كم نمي شود ، آيا نظيري در دنيا دارد ؟ امام باقر : نظير آن ، است ، كه اگر هزاران چراغ ، از شعله آن روشن كنند از نور او چيزي كم نمي شود .(آتش) 🍁5 - به من بگو بدانم آن دو ، چه كسي بودند ، كه در يك ساعت دو قلو از مادر متولد شدند ، و هر دو در يك لحظه ، ولي يكي از آن ها سال ديگري سال در دنيا عمر كرد . امام باقر : آن دو برادر و بودند كه دو قلو در يك ساعت به دنيا آمدند و سي سال با همديگر بودند ، خداوند ، جان عزير را قبض كرد و او سال جزء مردگان بود ، بعد او را زنده كرد ، و بيست سال ديگر با برادر خود زندي كرد ، سپس با هم در يك ساعت مردند ، در نتيجه عزير ، پنجاه سال عمر كرد ، ولي عزيز 150 سال عمر نمود . راهب ، در اين هنگام از جاي خود حركت كرد و به حاضران گفت : شخصي از من داناتر را به اينجا آورده ايد ، تا مرا رسوا كنيد ، سوگند به خدا تا اين مرد ( امام باقر عليه السلام ) در شام هست ، من با شما سخن نخواهم گفت ، هر چه مي خواهيد از او بپرسيد . روايت شده : وقتي كه شب شد ، آن راهب به حضور امام ( ع ) آمد معجزاتي از محضر او مشاهده كرد ، و همانجا مسلمان شد ، وقتي كه اين خبر عجيب به هشام رسيد ، و خبر مناظره امام باقر ( ع ) با راهب ، در شام پيچيد ، و علم و كمال آن حضرت در شام آشكار گشت ، هشام احساس خطر نمود ، جايزه اي براي امام باقر ( ع ) فرستاد و او را روانه مدينه كرد ، و افرادي را جلوتر فرستاد تا در بين راه به مردم اعلام كنند كسي با دو پسر ابوتراب ، و ( ع ) تماس نگيرد آنها جادوگرند من آنها را به شام طلبيدم ، آنها به آئين مسيحيان مايل شدند ، هر كس چيزي به آنها بفروشد يا به آنها سلام كند ، خونش هدر است. منبع : اقتباس از منتخب التاریخ، ص428و424 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺 @barzakh_ghiyamat
هدایت شده از از ازل تا قیامت
🌺🌺🌺🌺🌺 🌴مسلمان شدن راهب مسيحي و نمونه اي از علم امام باقر ( ع )🌴 هنگامي كه هشام بن عبدالملك امام ( ع ) را همراه پسرش امام صادق ( ع ) از مدينه به شام تبعيد كرد ، امام صادق ( ع ) مي گويد : يك روز همراه پدرم از خانه هشام بيرون آمديم ، به ميدان شهر رسيديم ديديم جمعيت بسياري اجتماع كرده اند ، پدرم پرسيد : ( اينها كيستند و براي چه اجتماع كرده اند ؟ ) گفته شد : ( اينها كشيش هاي مسيحي ( روحانيون بلندپايه مسيحيان ) هستند ، هر سال در چنين روزي در اينجا اجتماع مي كنند و با هم به زيارت راهب پير مسيحي ، كه معبد او در بالاي اين كوه قرار دارد ، مي روند ، و خود را از او مي پرسند و سپس به خانه هاي خود بازمي گردند ) . پدرم سر خود را با پارچه اي پوشانيد ، تا كسي او را نشناسند ، نزد آنها رفت و با او بالاي كوه نزد راهب پير مسيحي رفتند ، من هم همراه آنها بودم . كشيش ها در كنارمعبد ، فرشهايي كه آورده بودند گستردند ، و مسندي براي راهب ، قرار دادند ، راهب پير را از ميان معبد بيرون آورده و بر آن مسند نشاندند ، و در پيش روي او نشستند ، آن راهب آنچنان پير بود كه ابروان سفيدش روي چشمش افتاده بود ، با نوار حرير زردي ، ابروان خود را به پيشاني بست ، و چشمهاي خود را مانند مار افعي به حركت درآورد ، هشام جاسوسي فرستاده بود ، تا جريان ملاقات پدرم را با راهب ، به او گزارش كند ، راهب به حاضران نگاه كرد ، وقتي پدرم را در ميان آن جمع ديد ، بين او و پدرم چنين گفتگو شد : : تو از ما هستي ، يا از امت ( اسلام ) مي باشي ؟ امام باقر : از امت مرحومه ( مشمول رحمت الهي ) هستم . راهب : از علماي اسلام هستي يا از بي سوادهاي آنها ؟ امام باقر : از بي سوادهاي آنها نيستم . راهب : آيا من سؤال كنم يا تو ؟ امام باقر : تو سؤال كن . راهب : اي مسيحيان حاضر ! عجيب است كه مردي از امت ( ص ) اين جرئت را دارد و به من مي گويد : تو بپرس ، اكنون سزاوار است چند پرسش از او بپرسم ، آنگاه راهب ، پنج سؤ ال خود را پرسيد : 🍁1 - به من بگو بدانم ، آن ساعتي كه نه از شب است و نه از روز چه ساعتي است ؟ امام باقر : آن ساعت ، بين فجر و طلوع خورشيد ( بين اول وقت و نماز صبح و اول طلوع خورشيد ) است . 🍁2 - بگو بدانم كه اين ساعت كه نه از روز است و نه از شب ، پس از چه ساعتي است ؟ امام باقر : آن ساعت از ساعتهاي است بيماران در آن شفا مي يابند ، دردها آرام مي گردد . . . راهب : راست فرمودي . 🍁3 - به من بگو بدانم اينكه اهل مي خورند و مي آشامند ولي و مدفوع ندارند ، در دنيا چنين چيزي نظير دارد ؟ امام باقر : مانند در مادرش ، ميخورند ، ولي چيزي از او جدا نمي شود . راهب : راست فرمودي . 🍁4 - به من خبر بده اينكه مي گويند در بهشت هرچه از ها و غذاهاي آن بخورند ، چيزي از آن كم نمي شود ، آيا نظيري در دنيا دارد ؟ امام باقر : نظير آن ، است ، كه اگر هزاران چراغ ، از شعله آن روشن كنند از نور او چيزي كم نمي شود .(آتش) 🍁5 - به من بگو بدانم آن دو ، چه كسي بودند ، كه در يك ساعت دو قلو از مادر متولد شدند ، و هر دو در يك لحظه ، ولي يكي از آن ها سال ديگري سال در دنيا عمر كرد . امام باقر : آن دو برادر و بودند كه دو قلو در يك ساعت به دنيا آمدند و سي سال با همديگر بودند ، خداوند ، جان عزير را قبض كرد و او سال جزء مردگان بود ، بعد او را زنده كرد ، و بيست سال ديگر با برادر خود زندي كرد ، سپس با هم در يك ساعت مردند ، در نتيجه عزير ، پنجاه سال عمر كرد ، ولي عزيز 150 سال عمر نمود . راهب ، در اين هنگام از جاي خود حركت كرد و به حاضران گفت : شخصي از من داناتر را به اينجا آورده ايد ، تا مرا رسوا كنيد ، سوگند به خدا تا اين مرد ( امام باقر عليه السلام ) در شام هست ، من با شما سخن نخواهم گفت ، هر چه مي خواهيد از او بپرسيد . روايت شده : وقتي كه شب شد ، آن راهب به حضور امام ( ع ) آمد معجزاتي از محضر او مشاهده كرد ، و همانجا مسلمان شد ، وقتي كه اين خبر عجيب به هشام رسيد ، و خبر مناظره امام باقر ( ع ) با راهب ، در شام پيچيد ، و علم و كمال آن حضرت در شام آشكار گشت ، هشام احساس خطر نمود ، جايزه اي براي امام باقر ( ع ) فرستاد و او را روانه مدينه كرد ، و افرادي را جلوتر فرستاد تا در بين راه به مردم اعلام كنند كسي با دو پسر ابوتراب ، و ( ع ) تماس نگيرد آنها جادوگرند من آنها را به شام طلبيدم ، آنها به آئين مسيحيان مايل شدند ، هر كس چيزي به آنها بفروشد يا به آنها سلام كند ، خونش هدر است. منبع : اقتباس از منتخب التاریخ، ص428و424 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺 @barzakh_ghiyamat
هدایت شده از از ازل تا قیامت
🌺🌺🌺🌺🌺 🌴مسلمان شدن راهب مسيحي و نمونه اي از علم امام باقر ( ع )🌴 هنگامي كه هشام بن عبدالملك امام ( ع ) را همراه پسرش امام صادق ( ع ) از مدينه به شام تبعيد كرد ، امام صادق ( ع ) مي گويد : يك روز همراه پدرم از خانه هشام بيرون آمديم ، به ميدان شهر رسيديم ديديم جمعيت بسياري اجتماع كرده اند ، پدرم پرسيد : ( اينها كيستند و براي چه اجتماع كرده اند ؟ ) گفته شد : ( اينها كشيش هاي مسيحي ( روحانيون بلندپايه مسيحيان ) هستند ، هر سال در چنين روزي در اينجا اجتماع مي كنند و با هم به زيارت راهب پير مسيحي ، كه معبد او در بالاي اين كوه قرار دارد ، مي روند ، و خود را از او مي پرسند و سپس به خانه هاي خود بازمي گردند ) . پدرم سر خود را با پارچه اي پوشانيد ، تا كسي او را نشناسند ، نزد آنها رفت و با او بالاي كوه نزد راهب پير مسيحي رفتند ، من هم همراه آنها بودم . كشيش ها در كنارمعبد ، فرشهايي كه آورده بودند گستردند ، و مسندي براي راهب ، قرار دادند ، راهب پير را از ميان معبد بيرون آورده و بر آن مسند نشاندند ، و در پيش روي او نشستند ، آن راهب آنچنان پير بود كه ابروان سفيدش روي چشمش افتاده بود ، با نوار حرير زردي ، ابروان خود را به پيشاني بست ، و چشمهاي خود را مانند مار افعي به حركت درآورد ، هشام جاسوسي فرستاده بود ، تا جريان ملاقات پدرم را با راهب ، به او گزارش كند ، راهب به حاضران نگاه كرد ، وقتي پدرم را در ميان آن جمع ديد ، بين او و پدرم چنين گفتگو شد : : تو از ما هستي ، يا از امت ( اسلام ) مي باشي ؟ امام باقر : از امت مرحومه ( مشمول رحمت الهي ) هستم . راهب : از علماي اسلام هستي يا از بي سوادهاي آنها ؟ امام باقر : از بي سوادهاي آنها نيستم . راهب : آيا من سؤال كنم يا تو ؟ امام باقر : تو سؤال كن . راهب : اي مسيحيان حاضر ! عجيب است كه مردي از امت ( ص ) اين جرئت را دارد و به من مي گويد : تو بپرس ، اكنون سزاوار است چند پرسش از او بپرسم ، آنگاه راهب ، پنج سؤ ال خود را پرسيد : 🍁1 - به من بگو بدانم ، آن ساعتي كه نه از شب است و نه از روز چه ساعتي است ؟ امام باقر : آن ساعت ، بين فجر و طلوع خورشيد ( بين اول وقت و نماز صبح و اول طلوع خورشيد ) است . 🍁2 - بگو بدانم كه اين ساعت كه نه از روز است و نه از شب ، پس از چه ساعتي است ؟ امام باقر : آن ساعت از ساعتهاي است بيماران در آن شفا مي يابند ، دردها آرام مي گردد . . . راهب : راست فرمودي . 🍁3 - به من بگو بدانم اينكه اهل مي خورند و مي آشامند ولي و مدفوع ندارند ، در دنيا چنين چيزي نظير دارد ؟ امام باقر : مانند در مادرش ، ميخورند ، ولي چيزي از او جدا نمي شود . راهب : راست فرمودي . 🍁4 - به من خبر بده اينكه مي گويند در بهشت هرچه از ها و غذاهاي آن بخورند ، چيزي از آن كم نمي شود ، آيا نظيري در دنيا دارد ؟ امام باقر : نظير آن ، است ، كه اگر هزاران چراغ ، از شعله آن روشن كنند از نور او چيزي كم نمي شود .(آتش) 🍁5 - به من بگو بدانم آن دو ، چه كسي بودند ، كه در يك ساعت دو قلو از مادر متولد شدند ، و هر دو در يك لحظه ، ولي يكي از آن ها سال ديگري سال در دنيا عمر كرد . امام باقر : آن دو برادر و بودند كه دو قلو در يك ساعت به دنيا آمدند و سي سال با همديگر بودند ، خداوند ، جان عزير را قبض كرد و او سال جزء مردگان بود ، بعد او را زنده كرد ، و بيست سال ديگر با برادر خود زندي كرد ، سپس با هم در يك ساعت مردند ، در نتيجه عزير ، پنجاه سال عمر كرد ، ولي عزيز 150 سال عمر نمود . راهب ، در اين هنگام از جاي خود حركت كرد و به حاضران گفت : شخصي از من داناتر را به اينجا آورده ايد ، تا مرا رسوا كنيد ، سوگند به خدا تا اين مرد ( امام باقر عليه السلام ) در شام هست ، من با شما سخن نخواهم گفت ، هر چه مي خواهيد از او بپرسيد . روايت شده : وقتي كه شب شد ، آن راهب به حضور امام ( ع ) آمد معجزاتي از محضر او مشاهده كرد ، و همانجا مسلمان شد ، وقتي كه اين خبر عجيب به هشام رسيد ، و خبر مناظره امام باقر ( ع ) با راهب ، در شام پيچيد ، و علم و كمال آن حضرت در شام آشكار گشت ، هشام احساس خطر نمود ، جايزه اي براي امام باقر ( ع ) فرستاد و او را روانه مدينه كرد ، و افرادي را جلوتر فرستاد تا در بين راه به مردم اعلام كنند كسي با دو پسر ابوتراب ، و ( ع ) تماس نگيرد آنها جادوگرند من آنها را به شام طلبيدم ، آنها به آئين مسيحيان مايل شدند ، هر كس چيزي به آنها بفروشد يا به آنها سلام كند ، خونش هدر است. منبع : اقتباس از منتخب التاریخ، ص428و424 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺 @barzakh_ghiyamat
هدایت شده از از ازل تا قیامت
🌺🌺🌺🌺🌺 🌴مسلمان شدن راهب مسيحي و نمونه اي از علم امام باقر ( ع )🌴 هنگامي كه هشام بن عبدالملك امام ( ع ) را همراه پسرش امام صادق ( ع ) از مدينه به شام تبعيد كرد ، امام صادق ( ع ) مي گويد : يك روز همراه پدرم از خانه هشام بيرون آمديم ، به ميدان شهر رسيديم ديديم جمعيت بسياري اجتماع كرده اند ، پدرم پرسيد : ( اينها كيستند و براي چه اجتماع كرده اند ؟ ) گفته شد : ( اينها كشيش هاي مسيحي ( روحانيون بلندپايه مسيحيان ) هستند ، هر سال در چنين روزي در اينجا اجتماع مي كنند و با هم به زيارت راهب پير مسيحي ، كه معبد او در بالاي اين كوه قرار دارد ، مي روند ، و خود را از او مي پرسند و سپس به خانه هاي خود بازمي گردند ) . پدرم سر خود را با پارچه اي پوشانيد ، تا كسي او را نشناسند ، نزد آنها رفت و با او بالاي كوه نزد راهب پير مسيحي رفتند ، من هم همراه آنها بودم . كشيش ها در كنارمعبد ، فرشهايي كه آورده بودند گستردند ، و مسندي براي راهب ، قرار دادند ، راهب پير را از ميان معبد بيرون آورده و بر آن مسند نشاندند ، و در پيش روي او نشستند ، آن راهب آنچنان پير بود كه ابروان سفيدش روي چشمش افتاده بود ، با نوار حرير زردي ، ابروان خود را به پيشاني بست ، و چشمهاي خود را مانند مار افعي به حركت درآورد ، هشام جاسوسي فرستاده بود ، تا جريان ملاقات پدرم را با راهب ، به او گزارش كند ، راهب به حاضران نگاه كرد ، وقتي پدرم را در ميان آن جمع ديد ، بين او و پدرم چنين گفتگو شد : : تو از ما هستي ، يا از امت ( اسلام ) مي باشي ؟ امام باقر : از امت مرحومه ( مشمول رحمت الهي ) هستم . راهب : از علماي اسلام هستي يا از بي سوادهاي آنها ؟ امام باقر : از بي سوادهاي آنها نيستم . راهب : آيا من سؤال كنم يا تو ؟ امام باقر : تو سؤال كن . راهب : اي مسيحيان حاضر ! عجيب است كه مردي از امت ( ص ) اين جرئت را دارد و به من مي گويد : تو بپرس ، اكنون سزاوار است چند پرسش از او بپرسم ، آنگاه راهب ، پنج سؤ ال خود را پرسيد : 🍁1 - به من بگو بدانم ، آن ساعتي كه نه از شب است و نه از روز چه ساعتي است ؟ امام باقر : آن ساعت ، بين فجر و طلوع خورشيد ( بين اول وقت و نماز صبح و اول طلوع خورشيد ) است . 🍁2 - بگو بدانم كه اين ساعت كه نه از روز است و نه از شب ، پس از چه ساعتي است ؟ امام باقر : آن ساعت از ساعتهاي است بيماران در آن شفا مي يابند ، دردها آرام مي گردد . . . راهب : راست فرمودي . 🍁3 - به من بگو بدانم اينكه اهل مي خورند و مي آشامند ولي و مدفوع ندارند ، در دنيا چنين چيزي نظير دارد ؟ امام باقر : مانند در مادرش ، ميخورند ، ولي چيزي از او جدا نمي شود . راهب : راست فرمودي . 🍁4 - به من خبر بده اينكه مي گويند در بهشت هرچه از ها و غذاهاي آن بخورند ، چيزي از آن كم نمي شود ، آيا نظيري در دنيا دارد ؟ امام باقر : نظير آن ، است ، كه اگر هزاران چراغ ، از شعله آن روشن كنند از نور او چيزي كم نمي شود .(آتش) 🍁5 - به من بگو بدانم آن دو ، چه كسي بودند ، كه در يك ساعت دو قلو از مادر متولد شدند ، و هر دو در يك لحظه ، ولي يكي از آن ها سال ديگري سال در دنيا عمر كرد . امام باقر : آن دو برادر و بودند كه دو قلو در يك ساعت به دنيا آمدند و سي سال با همديگر بودند ، خداوند ، جان عزير را قبض كرد و او سال جزء مردگان بود ، بعد او را زنده كرد ، و بيست سال ديگر با برادر خود زندي كرد ، سپس با هم در يك ساعت مردند ، در نتيجه عزير ، پنجاه سال عمر كرد ، ولي عزيز 150 سال عمر نمود . راهب ، در اين هنگام از جاي خود حركت كرد و به حاضران گفت : شخصي از من داناتر را به اينجا آورده ايد ، تا مرا رسوا كنيد ، سوگند به خدا تا اين مرد ( امام باقر عليه السلام ) در شام هست ، من با شما سخن نخواهم گفت ، هر چه مي خواهيد از او بپرسيد . روايت شده : وقتي كه شب شد ، آن راهب به حضور امام ( ع ) آمد معجزاتي از محضر او مشاهده كرد ، و همانجا مسلمان شد ، وقتي كه اين خبر عجيب به هشام رسيد ، و خبر مناظره امام باقر ( ع ) با راهب ، در شام پيچيد ، و علم و كمال آن حضرت در شام آشكار گشت ، هشام احساس خطر نمود ، جايزه اي براي امام باقر ( ع ) فرستاد و او را روانه مدينه كرد ، و افرادي را جلوتر فرستاد تا در بين راه به مردم اعلام كنند كسي با دو پسر ابوتراب ، و ( ع ) تماس نگيرد آنها جادوگرند من آنها را به شام طلبيدم ، آنها به آئين مسيحيان مايل شدند ، هر كس چيزي به آنها بفروشد يا به آنها سلام كند ، خونش هدر است. منبع : اقتباس از منتخب التاریخ، ص428و424 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺 @barzakh_ghiyamat