#طنز
🔻از وقتی روحانی رئیس جمهور شده احساس میکنم خیلی مذهبیتر شدم. مثلا از سوپر مارکت میام بیرون میگم یا خدا. از قصابی میام بیرون میگم یا حسین. امروزم رفتم لنت ترمز بخرم یه قیمتی گفت که اومدم پشت ماشین نوشتم بیمه ابوالفضل . . .
#تا_۱۴۰۰#_با_گرانی
هدایت شده از صراط مستقیم
استاد تحریریبالاترین طلسم_.mp3
زمان:
حجم:
717.1K
#کلیپ_صوتی
🔰بالاترین طلسم
صحبت متفاوت استاد تحریری و پاسخ به سوالاتی که خیلی رایج هست
🌸کانال نشر بیانات استاد تحریری👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2737373185Cddac684369
هدایت شده از در محضر استاد احمد عابدی
@Ahmad_aabedi/استاد احمد عابدیرسول الله_احمد عابدی_970903.mp3
زمان:
حجم:
4.35M
✳️ استاد احمد عابدی در ابتدای درس خارج فقه در حرم مطهر:
💠 ضرورت آشنایی با تاریخ و سیره حضرت رسول الله صل الله علیه و آله
1397/9/3
@ahmad_aabedi
با شخصیت ها
#حجره_پریا 48 با خودم گفتم: برم و در را هم ببندم و پشت سرم نگاه نکنم؟! همین؟! بعدش هم قپی غیرت و پر
قسمت قبل مستند داستانی حجره پریا
#حجره_پریا 49
هر طور بود، اون شب وحشتناک و غمبار گذشت... بدون حضور هیچ خبرنگار و دوربین خبرگزاری ها و ثبت لحظه شهادت و ... بدون اینکه اونور آبی ها و داعش و هر کوفت و زهرمار دیگه ای از گروهک های تروریستی اطلاع پیدا کنه و مسئولیت چیزی را به عهده بگیره!
چون وقتی گروه تروریستی، بعد از یک واقعه تروریستی اعلام میکنه و مسئولیت چیزو به عهده میگیره، ینی ما بودیم... ما تونستیم... تونستیم نفوذ کنیم... تونستیم بالاخره هیمنه امنیتی شما را بشکنیم...
بچه های تیم چک و خنثی رفتن و باقی مونده مایعات را جمع کردن و با خوشون بردند... وقتی اون مایعات از کیسه مخصوصش جدا بشه، در حقیقت از حسگر هم جدا شده و چاشنی از عاملش دور میفته و دیگه فایده ای برای انفجار و تخریب نداره...
وقتی باقی مونده بدن مطهر «اون» را جمع کردن و توی کیسه مخصوص حمل جنازه گذاشتند، کاشی ها و مایعات و خلاصه همه چیزو جمع و جور کردند... دیدیم خدابیامرز، میدونسته داره چیکار میکنه و کیسه مایعات پاره شده و اگر تکون خاصی پیش بیاد، فاجعه و تخریب زیادی اتفاق میفته... چون حدود 15 کیلو مواد منفجره فوق العاده حساس نیتروگیلسیرین، آماده بوده که تا همه چیزو بفرسته هوا! پس «اون» ترجیح داده که بخوابه روش و بهش به صورت معمولی فشار بیاره تا مایعاتش که با نوعی اسید تجزیه کننده همراه بوده، تدریجا از کیسه خارج بشه و دیگه عمل نکنه!
یادمه که قبلا تو دانشکده میگفتن: نیتروگیلسیرین، یک گونه مایع است که به عنوان پایه مواد منفجره در جهان شناخته می شود. این مایع انفجاری یکی از عناصر اصلی ساخت «دینامیت» به شمار می رود. در یک نمایه کلی «نیترو گلیسیرین» یک مایع روغنی است که اولین بار توسط آسکانیو سوبررو کشف شد.
این مایع انفجاری به راحتی می توانست حجم زیادی از پوشش های خاکی و یا سنگی را شکافته و مسیر مورد نظر را باز کند. اما این مایع انفجاری دارای مشکلاتی هم بوده و هست. نیترو در شکل مایع شدیدا به شوک و ضربه ناگهانی حساس است. چندین مورد انفجار در همان سالهای قرن نوزدهم میلادی این نکته را اثبات کرد که کار با این ماده انفجاری به شدت خطرناک است.
من با اینکه حالم خوب نبود و بدترین شرایط روحی را داشتم، اما نتونستم از «اون» جدا بشم... در جمع و جور کردن بدنش به بچه ها کمک کردم... خدابیامرزتش... اسمشو میدونما اما چون خودش اصرار داشت اسم قشنگشو نگه، نمیخوام خلاف خواسته اش رفتار کنم و اینجا اسمی ازش ببرم!
بگذریم...
دو سه روز بعدش در اداره... با ملکوت 22 و علوی جلسه فوق العاده داشتیم... ملکوت 22 که از اون جنایتکارها بازجویی های حرفه ای کرده بود، حرفهای زیادی برای گفتن داشت! حرفهایی که سر از ارتباط اون گروهک تروریستی با منافقین داخلی درآورد و اسناد قابل ملاحظه ای در طول یک شب، ینی کمتر از 10 ساعت، تونسته بود کشف و ضبط کنه! بنظرم ارزش اطلاعات اون بازجویی توسط یک مامور بلندپایه امنیتی کار بلد، اینقدر زیاده که نسل بعضی از منفعت طلب ها را بتونه گم و گور کنه و برای همیشه به زباله دان تاریخ بیندازه!
علوی هم حرفهای جالبی برای گفتن داشت. میگفت: «اینقدر گروه ها و سوپرگروه های آتئیست مرتبط با سازمان میت ترکیه در مدت دو هفته دسپاچه شدند که بعضیاشون دارن خودزنی میکنند! بعضیاشون هم حسابی با کاهش ممبر مواجه شدند. حتی سوپرگروه هایی که توسط عطا اداره میشد، دو سه تا ادمین پیدا کرده و دارن برای ادامه اخبار و اطلاعاتشون، دست به دامن کانال آمدنیوز (کانال تلگرامی وابسته به سازمان منافقین که توسط حمایت های مالی سازمان میت ترکیه اداره میشود) میشن.
هر چند مشخصه که جای خالی عطا در بین خودشون و مطالبشون احساس میکنند و هنوز نتونستند جایگذین خوبی برای متن ها و سواد و شخصیت عطا پیدا کنند، اما بازم دارن حسابی تبلیغ میکنند و مثلا اوضاع را خوب و عادی جلوه میدن!
چون میدونند نمیتونند عطا را مطرح کنند و اینقدر ازش سوتی و گاف داریم که به نفعشون نیست، دیگه الان رو آوردن به طرف شخصیت های زندانی سیاسی مثل هنگامه شهیدی و بهاره هدایت و خوانواده های منافقین لندن نشین... برای اینکه بتونند با علم کردن امثال اینا و مظلوم جلوه دادن اونا برای انتخابات آتی آماده بشن و بتونند بر علیه نظام جولان بدهند!»
نوبت من شد...
گفتم: «چی بگم والا... وسط یه پرونده، یهو پریدم وسطش... ینی پروندنم وسطش... دو تا شهید و یه راننده جانباز تا مرحله شهادت پیش رفته رو دستم گذاشتند... اما ... خدا را شکر دخترا همشون سالمن... به هوش اومدند... مونده پریا خانوم که هنوز تبعات انفجار روی بدنش مونده و الان خانمم بالای سرش هست و داره ازش مراقبت میکنه!
پرونده بدی بود... بدتر از همه پرونده های دیگه... اما با این تفاوت که این یکی خیلی بدتر بود... اصلا تمرکز و احساس قدرت برتر نداشتم... بر خلاف همه پرونده ها که همه چیزو پیش بینی میکردم و سرعت عملم بالا بود، اینجا خیلی کند و کندذهن شده بودم... اصلا من هر وقت میام قم، دست و پامو گم میکنم... احساس خاصی توی این شهر دارم... شاید به خاطر این باشه که اوایل ازدواجمون اینجا بودیم و روزای اول عشق و عاشقیمون توی قم گذروندیم... نمیدونم...
الان همه دخترا خوبن... دخترای طلبه ی با جنبه و سوادی که داشتن جور خیلیا را میکشیدن... فقط صورت یگانه خانوم یه کم... ایشالله خوب بشه... پریا خانوم هم خبری ازش ندارم ... عصر میرم ببینمش... همین!»
ادامه دارد...
دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
#حجره_پریا 50
معمولا عصرها خیلی آنتایم نیستم... مخصوصا اگر بخوام برم ملاقات کسی تو بیمارستان... بعلاوه اینکه اگر نتونسته باشم بعد از ناهار یه کم استراحت کنم، خیلی نمیشه روی اخلاق و روی خوشم حساب کرد!
اما اون روز، رفتم پیش بچه ها و مدتی که خانمم رفته بود پیش پریا، با بچه ها بازی کردم و یه کم هم خوابیدم. قرار بود خانمم تا غروب پیش پریا باشه تا بقیه دوستاش بتونند به درس و بحثشون برسند. شب هم قرار بود داداشش و زن داداشش پیشش بمونند.
برای عیادت از نامحرم، هیچوقت دسته گل نمیگیرم. چند تا سیب قرمز گرفتم و رفتم بیمارستان. وقتی رسیدم به در اتاقش، میشنیدم که پریا و خانمم دارن با هم مشاعره میکنند. معلوم بود که الحمدلله حال و روحیه دوتاشون خوبه و حوصله دارند.
در زدم و چند تا یا الله گفتم و رفتم داخل...
بعد از سلام و احوالپرسی های معمولی، نشستم و خلاصه ای از پرونده و سرنوشت گروهک تروریستی منهدم شده را براش تعریف کردم. خیلی آرام و بدون ناراحتی به حرفام و توصیه های امنیتیم گوش داد و خوشحال شد که همه چیز ختم به خیر شده!
بهش گفتم: «اگر بخوام بعدا این پرونده را به صورت خاطرات در بیارم، دوس داشتم بیشتر از آتئیست و گروه های ملحد و خداناباور و نقد عقایدشون صحبت کنم. اما مجبورم فقط اونایی که ارتباط مستقیم به پرونده پیدا میکنه و یا توی ذهنم مونده را بیان کنم. کاش میشد همه چیز گردن یه نفر نباشه و رفقای حوزوی شما اکتیوتر بشن. جوری که من فقط روند پرونده خودمو بیان کنم و مجبور نشم هم عقاید بگم... هم از تروریسم بگم... هم از نظام حوزه بگم و هم از همه چیز ! »
گفت: «درسته. با یه دست نمیشه همه هندونه ها را بلند کرد. بالاخره شما وظیفه و مسئولیت خودتون را دارین و رسالت شما اینه که به من و نسل من بگین که «امنیت، نه ارزان است و نه آسان!» »
خانمم گفت: «دلم برای یگانه خیلی میسوزه. خیلی دختر خوب و باسوادیه. کاش اونجوری نمیشد. زهراسادات میگفت گوش و صورت یگانه خیلی بهتره. اما بازم آدم دلش میسوزه.»
پریا گفت: «مشکلی که برای یگانه پیش اومد، ممکن بود برای هر یک از ماها پیش بیاد. اصلا هرکدوممون یه مشکل خاص خودمون پیدا کردیم. نسیم اونجوری... هاجر بنده خدا اونجوری... من اینجوری... این مشکلات، کاری به خطا و ثواب ما نداره... مشکلاتی هست که تو زندگی همه هست و بسته به همون لحظه داره... اندازه جراحت صورت یگانه، به اندازه سر و صورت هاجر و بدن من و بقیه بچه هاست...
امروز صبح با یگانه تلفنی حرف زدم... حرف جالبی زد... گفت: «اگر بخوایم با همه اتفاقات زندگیمون، خودمون را محکوم و سرزنش کنیم، سر از بیماری های روحی درمیاریم! کارمون درست بوده و به خاطر هیچ چیز پشیمون نیستیم. به خاطر هیچ چیز... نه مرتکب حرام شدیم و نه مرتکب کاری که مستحق سرزنش باشیم. هر چی هم شده، انتخاب خودمون بوده و از کسی طلب و کینه ای نداریم. سرمون هم میگیریم بالا و با روحیه زندگی میکنیم.»
خیلی محکم و مثل همیشه سرشار از انرژی بود. به منم انرژی داد. دعا کنین خوب بشه و خاطره این روزها از زندگی همه مون کمرنگ بشه... »
کلمه کلمه حرفای اون دخترای طلبه پر از درس و نکته بود. با همه سختی های این پرونده، اما هیچ وقت خدمت و تامین امنیت اونا را فراموش نمیکنم.
به پریا گفتم: «با همه این مشکلاتی که براتون پیش اومد، بازم میخواید فعالیتتون را دنبال کنین؟!»
خیلی مصمم و صریح گفت: «شک نداریم. اتفاق خاصی مگه افتاده؟! مگه فضای مجازیمون از حرفهای بد و زشت ضد دین ها پاک شده که بشینیم یه گوشه و بگیم ما کارمون را کردیم؟!
اتفاقا اگه ما دیگه فعالیت نکنیم، اونا به هدفشون که ایجاد رعب و وحشت بوده رسیدن و همه زحمات قبلی ما هم بر باد میره! نسیم دیروز میگفت: «یه برنامه بذارین که بازم دور هم جمع بشیم... بعضی گروه های ضد دین خیلی لوس شدند... فکر کنم سایه ما را دور دیدن و دارن بازم حرفای عوام فریبانه میزنند!
ما فقط موقعی میتونیم ساکت بشیم و بشینیم گوشه خونه و حجره حوزه، که همه و همه چیز خوب شده باشن و آقا امام زمان هم ظهور کرده باشن و مثلا مشکل خاص دیگه ای وجود نداشته باشه و کاری از دستمون برنیاد!»
اون روز هر چی بیشتر با پریا و خانمم حرف میزدم، بیشتر چیز یاد میگرفتم.
به پریا گفتم: «یکی از ماموران بلندپایه اداره خودمون بهم گفت که به شما پیشنهاد بدم که در پژوهشکده خودمون استخدام بشین و بتونیم بیشتر و بهتر از فعالیت های پژوهشی شما استفاده کنیم. ما برای هر گروه و فرقه ای در کشور و منطقه، کارگروه ها و پژوهشکده هایی داریم که تمام زیر و زبر های اونا را بررسی میکنند... بعدش هم راهکار و بیان راه حل و اینا ... میخوام دربارش فکر کنین... جای خوبیه...»
پریا گفت: «این حسن نظر شماست... از من قوی تر هم هست و ما تازه اول راهیم... اجازه بدید به همین روال طلبگیم ادامه بدم و بتونم چند نفر دیگه هم دور هم جمع کنم و با برنامه، چند تا زن و دختر اثرگذار آزاد فاقد هرگونه وابستگی به ارگان یا سازمانی تربیت کنیم. من تازه با اساتیدم صحبت کردم و قرار شده دوره های مطالعاتی و مباحثاتی خاصی برگزار کنیم. بخاطر همه کمبودهای علمی و معنوی که دارم، هنوز خودمو لایق این پیشنهاد شما نمیدونم.»
لبخند زدم و رو کردم به خانمم و گفتم: «جواب رد هوشمندانه ای بود. اصلا با آخوند جماعت نمیشه بحث و کلکل کرد.
چشم ... هر جور صلاح میبینید... اما اداره و پژوهشکده ما سر پیشنهادشون هستند...
راستی شهامت و لحن حرف زدن شما چقدر منو یاد یه نفر میندازه... یکی از همکارام ... از نیروهای خودم بود...»
پریا گفت: «جالبه... میتونم اسمشون را بدونم؟»
یه آه داغ داغ از نهادم کشیدم وگفتم: «اسم که چه عرض کنم... یادش بخیر ... بهش میگفتیم: 233 »😔
با لبخند و تعجب گفت: «233 ؟ چه جالب! همکارای شما معمولا شخصیت های جذابی دارن... اگر خانم هستند، میتونم ببینمشون؟»
دیگه داشت کم کم گریم میگرفت... اما به زور بغضمو خوردم... نمیدونستم چی بگم؟ بگم برو کجا ببینش؟»
آآآه ...
شاهرودی ...
آآآه ... 233 ...
امین...
اون ...
پریا ...
«والعاقبه للمتقین و الشهداء و الصالحین»
یازهرا
دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour